"قبیلهء من" نوشته مسعود نقره کار ۲
بازآفرینی تاریخ، روایتِ انقلاب
رضا اغنمی
•
نقره کار، در روایتِ پیشامدهای آن روزها، چیزی را پنهان نمیکند. ساده و روراست هرآنچه گذشته یا دیده و شنیده را باخوانندگان درمیان میگذارد. به حوزه تفسیر و تحلیل وارد نمیشود. با وجود قدرت و توانائی های کافی از این کار پرهیز میکند. برآنست که مانند گزارشگری امین، وقایع را منعکس کند و تصویر زنده ای از جامعه را در اختیار مخاطبینش بگذارد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۷ فروردين ۱٣٨۵ -
۶ آوريل ۲۰۰۶
مسعود نقره کار
نشر نارنجستان – امريکا
چاپ نخست نوامبر ٢٠٠۵ – لس آنجلس
نقره کار، در روايتِ پيشامدهاي آن روزها، چيزي را پنهان نميکند. ساده و روراست هرآنچه گذشته يا ديده و شنيده را باخوانندگان درميان ميگذارد. به حوزه تفسير وتحليل وارد نميشود. با وجود قدرت و توانائي هاي کافي از اين کار پرهيز ميکند. برآنست که مانند گزارشگري امين، وقايع را منعکس کند و تصوير زنده اي از جامعه را در اختيار مخاطبينش بگذارد.
نفرتش از حزب توده، و وابستگي به فدائيان را بي شيله و پيله ميگويد ومينويسد. همچنان که سخنان بي پروا و به روايتي بي ادبانه و خلاف عرف را برزبان ميآورد حتا از قول عزيزترين کسانش که مادرش است. ميگويد:
« ... اين دم بريده ها که من ميشناسم درِ همه ميمالن، حتا درِ مارکس شما.» ص ۴١
« ... و رؤيا آمد . رنگ پريده و ترسان. هوادار فعال سازمان بود، دانشجوي رشته پرستاري. "ميخواهم باهاتون خصوصي صحبت کنم." انبار کوچک انتشارات بهترين جا بود. با گريه شروع کرد: چي شده؟ "صبح رفته بودم دم يکي از کارخونه هاي جاده کرج روزنامه بفروشم، دو تا از کارگراي کارخونه به هواي روزنامه خريدن و حرف زدن منو بردن يه گوشه اي و ..." گريه امان نميداد حرف اش را تمام کند: "يکيشون با انگشتاش بکارتمو پاره کرده، تمام تن و بدنم زخم و کبوده. اما از همه بدتر خونريزي و دردي که دارم" ...» ص ١٨٣
در صفحات گذشته نيز از قول پروين آمده که :
« ...ازطريق يکي از بچه ها معرفي شده بودم که برم ستاد فدائِي، قرار بود تو بخش نشر و توزيع کارکنم. يکي ازرفقاي مسئول خواست با من خصوصي صحبت کنه، ... مي خواست توي ستاد، تو همون اتاق با من سکس داشته باشه ...» ص ۴۹.
اين گونه برخوردها را نبايد تنها درطيف کارگران ديد، درهمۀ طبقات درهمه جامعه ها در اشکال گوناگون ديده شده است. اما مسئله زماني مشکل آفرين ميشود که ازمنظر فرهنگي درچارچوب اخلاق ديني، زير ذره بين سنت مطرح ميگردد که سرانجام خونين ش به قصاص و سنگسار ختم ميشود.
سيامک و داش علي مورد حمله آدمکشان قرار ميگيرند. داش علي دردم کشته ميشود و « سيامک که قمه صورت و بازويش را دريده بود» ص ١٨۹ نجات پيدا ميکند. مراد از مرگ رفيقش اندوهگين است و هرجا که پا ميگذارد، سايه اي از قامت داش علي در ذهنش نقش ميبندد. بااين حال مراد لحظه اي از فعاليت باز نميماند. به همه جا سرميزند. دربيمارستان و درمانگاه و بيشتر، درجلسه ها حضور دارد. «جلسه که تمام شد اسمال جواديه خودش را به مراد رساند :
«اونو ميبيني اون گوشه نشسته؟ و به جواني که از همه ساکت تر بود اشاره کرد. "اون ميکانيک ماشينه، سواد خوندن و نوشتن نداره، اما رفته سه چهار تا کتاب سرمايه مارکس رو خريده ميگه اگه شبا اين کتابورو نذارم زيرسرم خوابم نميبره"» ١۹۹
قبلاً اشاره کردم که نقره کار، حال و روزگار جامعه را گزارش ميدهد، با صداقت وپاکدلي تصويري واقعي از آنچه را که ديده به خوانندگانش منتقل ميکند. والا چه ضرورتيست براي آدم بيسواد، کتاب سرمايه را بخرد، آن هم سه چهارتا و بگذارد زيرسرش، کتابي بس مشکل که با سوادها درمطالعۀ آن گير دارند. اشاره نقره کار به اين ريزه کاريها که ممکن است ازمنطربرخيها جاي بحث و ايراد هم داشته باشد، ازسوي ديگر پيامي ست هشيارانه، ازچيرگي احساس برمنطق، استيلاي چشم هم چشمي بر خِرد انساني. و ازهمين نگاه است که نقره کار، با ارائۀ تصوير، هوشِ و حسٌِ خواننده را به سوي "نقد جامعه" هل ميدهد. اين شگرد نويسنده را بايد ارج نهاد که تجزيه وتحليل و داوري ها را برعهدۀ مخاطبين ش واميگذارد. بيجا نيست که دردنبالۀ حرف اسمال جواديه، بلافاصله آمده :
«براي مراد شورو دلگرمي بود. به منوچهر گفت. منوچهر با شادي وخنده سر تکان داد.» همان ص
مراد نميگويد به منوچهر چه گفته و اين خواننده است که بايد با حس و بيداري، مفهوم پيام را دريابد.
کتابفروشي را آتش ميزنند. از دستگيري رهبران حزب توده و مصاحبه تلويزيوني آن ها، اعضاء و هواداران سازمان فدائيان خوشحالي ميکنند.
« ... به آذين برصفحه تلويزيون بود. مراد سيني چاي را روي زمين گذاشت. "نه بابا سياه بازي ي" درپوست نميگنجيدند. ناباوري با اندکي شادي. مصاحبه هاي تلويزيوني توده اي ها نقل مجلس شان شد.» صص ٢٠٨- ٢٠۹ .
برنامۀ چپ کشي حکومت اسلامي درايران، و به ويژه کشتار زندانيان سياسي در سال هاي ۶٠ - ۶۷ اگر مورد نقد و پژوهش جدي قراربگيرد، آن وقت انگيزه هاي پايداري اين حکومت بدوي ونقش حاميان جهاني شان از پرده بيرون ميافتد. و دراين راستاست که نا آگاهي مردم به ويژه چپ و کل اپوزيسيون که در مجموع از مباني و مقولات "سلطنت فقها" و "تسخير و حفظ قدرت" بيخبر بودند و يا جدي نميگرفتند، پرده از فاجعۀ ديرينِ سانسور و خفقان ملي برميدارد و ابعاد جهل و غفلت ملي معني پيدا ميکند.
هم محله اي و دوست قديم مراد درموقعيت بدي به سراغ ش مي رود:
« زنگ در مراد را از جا پراند. عباس مسجدي بود. جا خورد. قيافه عوض کرده بود، ريش توپي و سبيل شارب دار ... واسه ام مشکلي پيش اومده. کميته دنبالمه، فراري ام، ريختن تو مسجد اسلحه م رو فروخته بودم. ناکسا رفتن باهاش بانک زدن ...» ص ٢٢۵
انشعاب درسازمان و چند پاره شدن و کشته شدن چند تن از اعضا در جبهه جنگ، فشاروخفقان هاي داخلي به محدود شدن فعاليت هاي سياسي مراد منجر ميشود. دراين گير و داراست که فعالان سياسي يک يک از ايران خارج ميشوند.
مراد، خاطرات تلخي دارد از رفتارهاي هموطنان درخارج از کشور. درپاريس به خانه علي دعوت شده و يکي از رهبران سازمان هم حضور دارد.
«چه خبر رفيق مراد يه کمي از ايران برامون بگو. داشت از اوضاع ايران ميگفت که علي حرفش را قطع کرد. "تحليل نکن رفيق مراد، فقط خبرارا برامون بگو" »
مراد از اين برخورد به شدت ناراحت ميشود. دلخور و دل خسته از رابطه ها و ندانم کاري هاي رهبران، پاريس را به قصد آلمان ترک ميکند فضاي آلمان مناسب است و با پيدا کردن دوستان فعاليت هاي سياسي را از سر ميگيرد.
اشاره اش به انحصار طلبي گروه هاي سياسي، از راز عقب ماندگي هاي فکري سخن ميگويد:
« آخرهفته ها ديدار از"منزاي دانشگاه" وميزسازمانهاي سياسي - غيرازميزتوده اي ها اکثريتي ها و سازمان او – سرگرمي اش بود. گروه هاي سياسي ديگر اجازه نميدادند اين سه جريان ميز بگذارند . ...» ص ٢۶۵.
مراد هرچه بيشتر با آدمها دمخور ميشود، به همان اندازه آبديده ترشده، ناگهان ياد حرف مادر ميافتد
«اينجام مادر دست از سياست ورنداشتي؟ بازم جلسه پشت جلسه. آخه تاکي ميخواي تجربه کني؟ يه ذره به فکر زندگي خودت باش. تازه شم مادر دور بري هائي که توداري، چشمم آب نميخوره آبي از شون گرم بشه. پدرهم زير لب گفته بود ... " پسر اينائي که من دور و برت ديدم يه مشت ابن الوقت بودند خرشون که از پل بگذره پشت سرنشو نيگا نميکنند. ...» صص ۷٢- ٢۷٢.
رسول تازه ازايران آمده بود و از روزهاي انقلاب ميگفت:
«چندتا اسلحه گيرمون آمده بود از يه کلانتري تو طرفاي ميدون خراسون مصادره کرديم. گفتيم بريم سراغ خونه پولدارها تو شمال شهر. رفتيم سراغ قشنگترين و بزرگ ترين خونه طرفاي تجريش بود. يه زن و شوهر پير تو خونه بودن. خيلي ترسيده بودن. يارو پيرزنه گفت منم بچه هام مث شمان. اما تو خارج کشورن. هرچي ميخواين ببرين اما با شوهرم و من کاري نداشته باشين. خلاصه چيزائي که به درد ميخورد ورداشتيم فروختيم داديم به سازمان.» صص ۷۷- ٢۷٨
براي شرکت درجلسه ميزکتاب و مصاف با مخالفان عقيدتي - که آنها نيز ميزکتاب دارند- تمرينات رزمي به منظور جنگ هاي تن به تن با آرايش جنگي و مسلح به ... بحث ميکنند. درراه کسب آزادي مبارزه ميکنند.. جالب است بدانيم که بنا به سنتِ ديرينه در اروپا، ميز کتاب در روزهاي تعطيل در دانشگاه ها و مراکز آموزشي و علمي، ازطرف دانشجويان با داشتن هرگونه عقيده و مسلکي برگزار ميشود.
« راستي رفيق، ما حتمي بايد تو جيب هامون اقلا فلفل داشته باشيم اين ديگه لازمه، اگه يه موقع اقليتي ها و پيکاري ها و مجاهدا به ميز حمله کردن بپاشيم تو چشماشون. ... شهين که وظيفه داشت وسائل مورد نياز را يادداشت کند تا هرچه سريعتر تهيه شود نوشت :"چند بسته فلفلِ خيلي تند" ...» ص ٢۹١.
درميان اين تبعيديان وجوانان، که همگي با درد مشترکي از خانه و زادمان شان آواره شده اند، موج تازه اي ازجدال هاي مسلکي راه ميافتد که آبشخور اصلي خشونت است و انتقام، يا علي يله اش کن. کسي درفکر راه و چاره منطقي نيست. يادشان نيست که براي چه آواره شده اند؟ ازدست چه کساني گريخته اند؟ چه دستهائي دربدرشان کرده ؟ شگفتا همگي دنبال آزادي و دموکراسي هستند! ودرهمان حال آنقدر گرفتار زد و خوردهاي بي حاصل هستند که نه تنها اهدافِ مبارزه، بلکه دشمن اصلي فراموش ميشود و زماني به خود ميآيند که حکومتگران وطن، دستاوردهاي قرن را در پشت بام مقبره ها به دار آويخته اند.
وقتي رسيدم به ص ٣١۶ ، با خواندن حکايت نشست جلسه کانون نويسندگان ايران در تبعيد و برخورد دکتر پرويز اوصياء و کمال رفعت، ياد شبي افتادم که درخانه دوست دانشمندم اسماعيل خوئي که درآن سال ها هر هفته پنجشنبه شب ها، بساط آبگوشت پارتي اش برپا بود و درآن اطاق پر از مهر و صفا عده اي ازياران جمع ميشدند تا نزديکيهاي صبح، بحث و گفتگو و شعر خواني بود و لذت ديدار دوستان و شبي که کمال رفعت هم بود، ساکت و آرام نشسته بود. اوصياء درپاريس بود و خوئي از کمال گله مند بود و با زباني مهربان و دوستانه از برخوردهايش با دکتر اوصياء انتقاد کرد و کمال با سکوت همه را گوش کرد و هيچ نگفت. احساس کردم که يا به حرمت صاحبخانه سکوت کرده يا از عملش نادم است. و بعد چند شعر خوانده شد ونيمه هاي شب خانه را ترک کرد. چندي بعد وقتي خبر فوتش را شنيدم، سيماي پردردش درآئينه خيالم نقش بست به انسانيت و بزرگواري اش درود فرستادم.
با بازآفريني خاطرۀ آن شب، حالا که محجوبي و کمال و اوصياء رفته و خوئي فرسنگها ازاينجا دور شده؛ غم سنگين غربت و دربدري را به شدت احساس کردم.
نقره کار، در «قبيلۀ من» پنجره اي به آينده گشوده، با معرفي قبيله اش، گوشه هائي از درماندگي ها و نابخردي هاي فکري جامعه اي با فرهنگ ورم کرده و پرمدعا را به نمايش گذاشته. با تصويري هنرمندانه، ملتي را روي صحنه آورده که در پايانه قرن بيستم، درشديدترين بحران تقابلِ سنت و مدرنيته، بي توجه به پشت سر و حداقل به اطرافيان، با احساس وشوريدگي، تاويراني نهادهاي مدرن ميتازد وشگفتا که به پاسداري سنت هاي فرهنگ بدوي مينازد.
کتاب نقره کارگزارشي ست مستند، ازبي انديشگي، ازدل پريشي و بيماري دردناکِ جامعه اي کهن با افکاري پيرانه. اينجا، ياد جمله اي افتادم که خانم هما ناطق دراثربسيار با ارزش خود" ايران درراهيابي فرهنگي" که درسال ١۹٨٨ در لندن به چاپ رسيد. انگار، خانم ناطق در اين پاراگراف، ازحال و روزگار هموطنانش سخن ميگويد:
«... يا درسالهاي ١۹١٢ و به دنبال شکست مشروطيت ترکيه، روشنفکران ترک به نقد خود نشستند و نوشتند: آبشخور درماندگي ما چيز ديگري نيست جز ذهن آسيائي ما. سنت و نهادهاي فرسودۀ ما. آن نيروئي که مارا بشکست، چيز ديگري نيست مگر نگاه ما که نميخواهد ببيند، مغز ما که نمي داند از چه راه بينديشد ... اين ها هستند آن نيروهائي که مارا شکستند و شکست ميدهند و خواهند داد.» ص ٢۵١- همان کتاب چاپ نشر پيام.
هر برگ از اين خاطره هاي مسعود نقره کار، درديست از آلودگيها و گمراهيهاي فرهنگي به قدمت تاريخ . محروميت و فقر و عقده هاي تلنبار شده دردل ها و ميراث شوم جهل گذشتگان که نسل به نسل ادامه دارد . تا خانه تکاني انديشه ها، در ذهنيت جامعه صورت نگيرد و گسست از سنت هاي ويرانگر فراهم نشود، به يقين، ظهور ناجي ديگر با تمهيداتي نو، سر آغاز دورتسلسل باطل ديگري را درسرنوشت محتوم ملت ما رقم خواهد زد.
لندن - ٣٠ مارس ٢٠٠۶
لطفا براي مطالعه آثار اين نويسنده از وبلاگ هاي زيرديدن کنيد.
www.naghdha.persianblog.com
www.ketabsanj.blogspot.com
www.ketabedastan.blogspot.com
|