در مملکت امام زمان...
جعفر ذاکری
•
وقتی این روزها اخبار مربوط به ضارب جوان بیگناه کرجی (در ایستگاه مترو) را میخوانم واینکه این روزها به مرخصی هم رفته است، تصمیم به نوشتن این خطوط گرفتم تا معلوم شود ثمره دادن اسلحه به افراد بی جنبه چه مسائلی را باعث خواهد شد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۷ فروردين ۱٣٨۵ -
۶ آوريل ۲۰۰۶
با سلام
وقتی این روزها اخبار مربوط به ضارب جوان بیگناه کرجی(در ایستگاه مترو) را میخوانم واینکه این روزها به مرخصی هم رفته است تصمیم به نوشتن این خطوط گرفتم تا معلوم شود ثمره دادن اسلحه به افراد بی جنبه چه مسائلی را باعث خواهد شد.
شاید برای خیلی از خوانندگان این مطلب (البته اگر چاپ شود) مخصوصاََ مادر داغدار جوان مقتول ,اظهارات اینجانب بیرحمانه به نظر برسد, ولی از صمیم قلب ضمن ابراز همدردی با بازماندگان اعلام میکنم که در این جامعه که انسانها به نسبت دوری ونزدیکی از مراکز قدرت حق زندگی دارند مردن یکی از الطاف خداوندی است. لطفاَ عصبانی نشوید من برای خودم هم چنین ارزویی دارم و حتی برای راحتتر کردن جناب عزرائیل اقدام خودکشی هم کردم که متاسفانه موفق نبودم و حال این درد و این عقده را با تن رنجور و روحی بیمار تا به اخر (فقط به خاطر دخترم ) همراه خود خواهم داشت.
چند سال پیش در تهران شهرک ژاندارمری زندگی میکردیم , من برای دخترم یک کیبورد تهیه کرده بودم و سعی میکردیم هر دو با هم خوداموزی کنیم. خانه پدری من در نازی اباد بود (که از نظر من مرکز زمین و بهترین جای دنیا میباشد) و من مرتب برای دیدن مادرم به انجا میرفتم. در یکی از این دفعات متوجه مغازه ای شدم که وسائل موسیقی میفروخت, با خوشحالی به درون مغازه رفته و بعد از تعریف ماجرا و اینکه اکثر خوداموزها در بازار خارجی هستند من دنبال نتهای ایرانی هستم, جوانکی که در انجا حضور داشت و از اقوام صاحب مغازه بود گفت که من یک دفترچه پر از نتهای ایرانی دارم که مخصوص بچه ها میباشد من با خوشحالی خواستار خرید شدم اما جوانک گفت که فروشی نیست ولی او این صفحات را برای من کپی خواهد کرد و من با کمال میل ۱۰۰۰ تومان بابت پیش پرداخت به او دادم و قرار شد که فردای انروز برای بردن کاغذها مراجعه کنم .
داستان از اینجا از مسیر یک معامله معمولی خارج شد, از یک سو من هر روز وعده فردا را به دخترکم میدادم و از سوی دیگر انها غیرمستقیم میگفتند که هزار تومان که پولی نیست و نتی هم در کار نیست چند ماهی بدین منوال گذشت چون که من هم نمیتوانستم هر روز به نازی اباد بروم گاهی مادرم وگاه برادرانم را میفرستادم ول نه از پول خبری بود نه از نت.
یک روز هنگام غروب که بعد از دیدار با اهالی خانه پدری قصد رفتن به منزل را داشتم با مشاهده چراغهای روشن مغازه پیاده شدم و به ان سو رفتم اما درب مغازه قفل بود جوانی که نزدیک درب ایستاده بود با لحنی بی ادبانه پرسید * چی میخای * گفتم من با فلانی کار دارم گفت هر کاری داری به من بگو (و همه اینها با لحن ناصر ملک مطيعی ). گفتم این اقا مقدار کمی به من پول بدهکار میباشد به او بگوئید من پولم را به هر شکلی شده از او خواهم گرفت, به یکباره درجواب من گفت فکر کن من به تو بدهکارم بیا پولت را بگیر ببینم, در حین اینکه ما شاید به قصد درگیری به سمت هم میرفتیم کسی نام خانوادگی مرا صدا زد جوانی بود که با برادر کوچکتر من رفاقتی داشت, این اقا وقتی مرا شناخت در کمال ادب و مردانگی (فردینی) صورت مرا بوسید و گفت شخص بدهکار خواهرزاده من میباشد و ما خود نیز از دست او و کارهایش دل پرخونی داریم و حتی میخواست که پول مرا پس بدهد که من هم شرمنده اخلاق او شده وگفتم من از خیر این پول گذشتم چون ناراحتی من از ابتدا نه برای پول بلکه برای بدقولی بود.
بعد از خدا حافظی من سوار اتومبیل شده و به رسم نازی اباد هنوز مشغول نوکرم چاکرم بودم که در یک لحظه برادر بزرگ این شخص که زمانی هم با من همکلاس بود مانند شیری غران از خانه بیرون امد, من با تعجب دنبال دلیل این غرش میگشتم که او با قنداق اسلحه کوچکی که در دست داشت ضربه محکمی به دهان من کوبید و با دراز کردن دست کلیدهای ماشین را هم دراورد من هاج و واج از ماشین پیاده شدم و با لحنی دوستانه به رغم لبان غرق در خون گفتم اقا رضا تو که منو میشناسی این چه حرکتی بود و چرا سوئیچ ماشین را برداشتهای, در جواب من گفت خفه شو دیوس کس کش. و من خفه شدم, تا انزمان طوری زندگی کرده بودم که هیچگاه موردی برای فحش شنیدن پیش نیامده بود. خلاصه وقتی اطرافیان به اقای رامبو حالی کردند که بنده طلبکار بیگناهی بیش نیستم باز هم از سر قدرتنمایی سوئیچ مرا تا جایی که زورش میرسید پرتاب کرذ و به عنوان چاشنی باز هم فحش داد.
(در اینجا مایلم اظهار کنم که اگر او بدون اسلحه و به عنوان یک فرد عادی این حرفها را به من زده بود همانطور که در جبهه از نوامیس این اب وخاک منجمله این اقای رامبو دفاع کرده بودم ,اقدامی در خور رفتار او انجام میدادم, ولی من کاری نکردم و به قانون دلبستم.)
قدری بی هدف در خیابانها چرخیدم درد لبها یادم رفته بود اما درد فحش ناموسی مدام شدیدتر میشد, به کلانتری نازی اباد رفتم در هنگام تعریف ماجرا وقتی نوبت به بددهنی رسید بغض من درگلو شکست و مانند کودکی ناتوان به ناتوانی خود گریستم. سوگند میخورم که نه در زیر ضربات باتوم های گارد شاهنشاهی گریه کرده بودم و نه هنگامی که ترکش به بالای چشمم خورد که دکتر جوان سپاه پاسداران اشک میریخت و من حتی با او شوخی میکردم.
ماموران کلانتری بدون کوچکترین همدردی واقدامی گفتند که فردا باید بیایی,دردسرتان نمیدهم فردا بعد از گواهی طول درمان پزشکی قانونی و دستور دادسرا, من باید هر روز صبح به نازی اباد میامدم تا در معیت مامور به درب خانه ضارب رفته سراغ او را بگیریم, اما موضوع به این شکل بود که من تا غروب افتاب ان روزها (الان خاطرم نیست که چند روز بود) در کلانتری میبودم صبح میگفتند ظهر ظهر میگفتند عصر و عصر هم داد و بیداد که الان وقت اینکارها نیست. بیرون پاسگاه پس از عرض ارادت!!! به یکی از درجه دارها مردانه اعتراف کرد که در شب حادثه یکی از اقایان افسرها که دوست ضارب بوده به پاسگاه امده و دستور اکید داده که چون در تهران همایش فرماندهان نیروی انتظامی در جریان میباشد و ضارب جناب اقای رضا کاهی یا رضا کاجی از مسئولین فرهنگی !!!!!! این همایش میباشد شاکی فقط باید وقت خود را تلف کند, از سوی دیگر اقوام ضارب مدام در صدد ارعاب و تهدید من بودند واظهار اینکه ضارب دوستان زیادی دارد که به راحتی تو را و زن و بچه ات را خواهند کشت بدون هیچ نوع عواقبی و به قتلهای زنجیره ای و تعداد زیادی اجسادی که هر روز در اطراف تهران پیدا میشوند اشاره میکردند. اعتراف میکنم که شدیداَ ترسیده بودم و این احساس که کسانی در تعقیب من هستند لحظه ای تنهایم نمیگذاشت و همسر و دخترم را به خانه اقوام فرستاده بودم. پیش هر کسی که امکان کمکی از او میرفت رفتم معاونت پاسگاه که ادعای پاسداربودن راهم یدک میکشید در طول روزهایی که من در راهروهای کلانتری سرگردان بودم حتی نیم نگاهی هم به من نیانداخت و وقتی شخصاَ خودم را معرفی کرده وگفتم که من هم سهمی هرچند کوچک در پشت میز نشینی او وامثالهم دارم ادب را هم فراموش کرد (اطمینان دارم که او اعتیاد داشت چون رفتار صبحش با بعداز ظهرش فرق بزرگی داشت) سراغ دفتر عقیدتی سیاسی در محل استادیوم تاج سابق رفتم فقط سری تکان دادند.
بالاخره یکی از مامورین مجاناَ!!!! ادرس محلی را داد. خیابانی به موازات خیابان کارگر حد فاصل پاستور و سپه یا میدان حر, به انجا رفتم پر بود از سرهنگ تیمسار و سرگرد... من که در تمام طول راه فکرمیکردم که کسانی در تعقیب من هستند با روانی پریشان و چشمانی گریان به بارگاه اقایان وارد شدم وباز هم گفتم که من کتک خوردم و در محلی که همه مرا با احترام میشناسند فحش ناموس شنیده ام یکی از اقایان تلفنی به پاسگاه زد و بعد از خوش وبش ظاهراَ سر از قضیه دراورد و به من گفت برگرد برو پاسگاه کارت را انجام خواهند داد, گفتم امنیت جانی ندارم همه با هم خندیدند و من فکر میکردم حتماََ اینها از ژاندارمرغی سابق باقی مانده اند وگرنه کسی که حال و هوای جبهه را تجربه کرده باشد به گریه یک مرد نمیخندد.
در بازگشت به پاسگاه هم چیزی تغییر نکرد.
نمیدانم چند روز گذشت تا اینکه ان همایش تمام شد و ان اقای فرهنگ دوست!!! بالاخره قدم رنجه فرمودند اما او تنها نبود افراد زیادی با او امده بودند که یکی از انها (به گواهی یکی از درجه دارها) همان افسر لباس شخصی بود که من هرگز او را ندیده بودم ولی او چنان خصمانه به من مینگریست انگار که.... در هر حال تمام افرادی که با ضارب همراه بودند از من شاکی بودند مثلاَ به جرم ایجاد رعب و وحشت تهدید و از این قبیل اتهامات, بعد هم به کمک افسر نگهبان وظیفه شناس مرا تهدید کردند که یا الان رضایت میدهی یا به زندان میروی من سوال کردم پس ضارب چی گفتند مگر شاهد داری گفتم همه چیز به کنار این اقای لباس شخصی کیست که قدرت ونفرت از سر ورویش میبارد و دفاع از ظالمین میکند او که مرا نمیشناسد واین سوالها اضافه بود.
با بغضی در گلو رضایت دادم به خانه رفتم و گریستم و به زمین وزمان فحش دادم, حتی به اقای محسن رضایی هم ناسزا گفتم چونکه در اوج جوانی او کسی بود که سعی میکردم شبیه او بشوم و هم او باعث شده بود به افرادی که از نظر ظاهری خود را شبیه او می اراستند اعتماد کنم.
گریستن وناسزا گفتن ام کمکی نکرد چیزی در من شکسته بود کارم به دکتر اعصاب کشید ایران را با اصرار همسرم ترک کردم. اینجا هم ماههای متوالی در بیمارستانها و کلینیکهای اعصاب و روان بستری شدم بدون فایده. تبدیل به موجودی شده ام که با ۴۲ سال سن میلرزم و همسر بیچاره من باید در خانه های این المانیها کار کند تا بتوانیم خرج تحصیل دخترمان را بدهیم و زنده بمانیم.
در موارد اینچنینی ضارب در کشور کفار نژادپرست که کسی نماز شب نمیخواند مسئول رسیدگی به اوضاع معیشتی مضروب میباشد ولی در زیر سایه عدل اسلامی حتی جرات شکایت از این افراد رانداریم و برگشت به ایران را باید هم فراموش کرد چونکه ملک طلق عدهای از خواص میباشد.
راستی انوقتها به تمام روزنامه ها هم زنگ زدم منجمله روزنامه سلام ولی هیچکدام این قضیه را چاپ نکردند اما وقتی اختلاف بین نیروی انتظامی و روزنامه سلام بالا گرفته بود خانمی از روزنامه سلام زنگ زد و ادعا میکرد که اقای خوئینی حرفهای شما رامیشنود ولی من دیگر دنبال دردسر نبودم.
روده درازی کردم با عرض تسلیت مجدد به ان مادر داعدار از او میخواهم دعا کند من وامثال من هم بمیریم تا این عقده ها ضررش فقط به خودمان برسد و زن بچه های ما در امان بمانند .
|