گلثومه عروس چهار ساله افغان
سایت در راه صلح - مترجم: عبدالتواب وهاب


- مترجم: عبدالتواب وهاب


• در سن چهار سالگی با شوهر سی ساله عروسی کرده بعد از سالها لت و کوب و صد ها جراحت در بدن کوچکش از خانه شوهر فرار نموده فعلآ در یک یتیم خانه کابل با اندکی مهر ومحبت آشنا شده... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱٨ فروردين ۱٣٨۵ -  ۷ آوريل ۲۰۰۶


افغانستان کابل
گلصومه دختر يازده ساله روی پارچه گليم در بيرون در وازه خانه خسر خود افتاده.   خسرش فرياد ميزند که اگر او ساعت بند دستی گمشده را تا فردا پيدا نکند او را می کشد .
  خسر. خشم آلود گلثومه از بايت گم شدن ساعت بند دستی دخترش وی   را مکرر با چوب لت کوب نموده . تمام بدن وی را زخمی و خون آلود ميسازد . از زخم های درد ناک گلصومه خون جاری ميشود بازوی راست و پای راست وی در اثر زدن می شکند . صدای فرياد دلخراش دختر کوچک به آسمان بلند ميشود.
گلثومه ميداند اگر وی همان لحضه فرار نکند خسر بيرحم به گفته اش وفا خواهد کرد و او را خواهد کشت .
وقتی من او را در وزارت امور زنان ديدم. اوفعلآ دوازده سال دارد
معلوم نميشود دختری   در اين سن و سال کوچک چنين زنده گی وحشتناک را پشت سر گذاشته باشد. او کلاه سرخ بيسبال بر سر دارد و چادر نارنجی رنگی   روی آن پوشيده است. چشم های زيبای نصواری دارد   از چهره زيبايش خنده مقبول   را می بينی.
وقت دست دادن   دست مرا   ميان دو دست کوچکش گرفته و با گرمی فشرد.
هارون دوست و ترجمان من می گويد او"صحت است اما ازسن خود بزرگتر معلوم ميشود"   هردو هم عقيده هستيم.
در يتيم خانه. اول در قندهار و بعدآ در کابل   يکسال را در بر گرفت تا رنج و درد يک عمرزندان . وحشت . ترس و جناياتی که که در حق او توسط فاميل خسرش شده التيام يابد .
دريک اطاق وزارت امور زنان وی در چوکی چوبين پشت بلند   نشسته. راجع به زنده گی گذشته اش که مربوط   سالهای دور معلوم ميشود قصه ميگويد و گاهی توقف نموده اشکهای چشمانش را با گوشه چادرش خشک ميکند.
قصه وی از قريه يی   بنام "ملا علم آخند" در نزديک قندهار آغاز ميگردد.
ميگويد   وقتی سه ساله بودم پدرم وفات نمود. يکسال بعد آن مادرم دوباره ازدواج نمود اما پدر اندرم مرا نمی خواست تا با ايشان زنده گی کنم. همان بود که مادرم مرا با وعده عروسی برای پسر بزرگ همسايه داد. او در آنوقت سی سال داشت.
آنها مجلسی گرفتند و مرا سوار اسپی نموده به خانه خسرم فرستادند.
به سبب خورد سالی گلثومه روابط زنا شوهری در ميان نبود اما گلثومه گوچک سال در طول سال بعد دانست که عروسی کردن مستلزم   کار های است.   که تقريبآ از وی کنيز سر خانه خواهد ساخت.
در سن پنج سالگی او مجبور شد که   نه تنها غم شوهرش را بخورد؛ بلکه بايد از پدر و مادر وی.   با دوازده نفر طفل ديگر در خانه نگاهداری   کند. گلصومه می گويد همه در آن خانه رحم نمی کردند اما خسرش بيرحم ترين همه بود.
خسرم از من خواست تا همه کارها را انجام دهم – کالا شويی و تمام کار های خانه. من تنها وقتی اجازه داشتم در خانه بخوابم که مهمان در خانه ميبود. در غير آن روی پارچه   نمد در بيرون خانه جايم بود. آنهم بدون لحاف و کمپل. در تابستان گرم بود اما زمستان ها همسايه ها برايم کمپل و لحاف می آوردند. گاهی هم کمی غذا. وقتی که نمی توانستم کارها را در موقع انجام دهم.   تمام اعضای خانه به لت و کوب من می پرداختند.
با سيم برق تمام اعضای خانه مرا لت وکوب ميکردند. خسرم برايشان گفته بود که او را در پاها و دست ها بزنيد   استخوانهايش را بشکنانيد اما به   روی و صورتش نزنيد که معلوم ميشود.
زمانی هم ميشد که آزار فاميل از چوکات اذيت گذشته مانند اشخاص ساديسمی اعضای خانه بدن کوچک وی را روی زمين انداخته او را مانند ميز برای نان خوردن برای تکه و پارچه کردن نان با کارد و چاقو زخمی ميکردند.
گلثومه می گويد تنها يک بچه در فاميل که به سن و سال او بود بنام "عتيق الله" که وی را آزار و اذيت نميکرد و دلش به او ميسوخت.
او گاهی برايم غذا می آورد و هم وقتی خشويم او را می فرستاد که چوب بياورد   تا مرا لت و کوب کند. او مبرفت و وقتی می آمد ميگفت چوب پيدا نکرده است. وقتی ديگران به لت و کوب من می پرداختند، او مانع می شد و ميگفت گلثومه خواهر من است. اينکار گناه دارد. من حالا گاهی راجع به او فکر ميکنم و می گويم کاش او اينجا با من ميبود. می توانستم او را برادر خود بدانم.
گلثومه می گويد يکشب وقتی همسايه ها برايش نان و کمپل آورده بودند، خسرش مطلع شد. بعد از آنکه لت و کوب شديد خورد، وی را برای دوماه در يک اطاق تاريک، در بيرون حويلی بندی نمود.
تمام روز را زندانی می بودم.   شب ها برای تشناب رفتن رهايم ميکردند. و بعدآ برايم کمی غذا ميدادند.   تنها يک مرتبه در بيست و چهارساعت. غذا هميشه نان خشک با آب بود. گاهی کمی لوبيا با نان برايم ميدادند. در هر روزی که در خانه روی حويلی بندی بودم. آرزو ميکردم که پدرم زنده ميبود و با مادرم می آمدند و مرا نجات ميدادند. اما بيادم می آمد که پدرم مرده   و مادرم شوهر ديگر دارد. که مرا نمی خواهد و نمی آيد.
اما گلثومه قدرت و نيروی مبارزه داشت.   که حتی وحشت و جنايت   خسرش هم نتوانست آنرا بشکند.
وقتی در خانه روی حويلی زندانی بودم خسرم   می آمد و ميگفت "تو چرا نمی ميری من هروز کوشش ميکنم تا نان کمتر برايت بدهم که بميری اما تو هنوز زنده هستی"
وقتی برای آخرين مرتبه وی را از زندان روی حويلی رها کردند.   خسرش دست های کوچکش   را در پشتش   بست و چاينک پر از آب جوش را بر سرو پشتش ريخت. خيلی دردناک بود. او ميگويد و چشم های اشک پرش را با دستمال روی سری اش   پاک ميکند. ميگويد من چيغ ميزدم و از درد ناله ام بلند ميشد.
پنج روز بعد خسرش دوباره به لت و کوب شديد وی پرداخت. چراکه ساعت بند دستی دخترش مفقود شده بود.
او فکر کرد که من ساعت را دزديده ام.   با چوب به لت و کوب من آغاز کرد. او دست و پايم را در حال زدن شکستاند و می گفت اگر تا فردا ساعت پيدا نشود من تو را ميکشم.
آنشب گلثومه فرار نموده در کوچه در زير يک ريگشا. پنهان شده به خواب ميرود. فردا وقتی ريکشا والا می خواهد ريکشا را چالان کند متوجه گلثومه ميشود. گلصومه با بدن خون آلود و دست و پای شکسته قصه را به ريکشا والا می گويد. همان روز ريکشا والا به پوليس رفته و پوليس گلثومه را به شفاخانه برده بستری ميسازد.
گلثومه ميگويد داکتری که وی را معالجه کرد شخص خوبی بود. بسيار جگر خون شده بود. می گفت کاش می توانستم ترا به چهارراهی قريه ميبردم. بدنت را به تمام مردم نشان ميدادم تا ببينند و ديگر کسي چنين بيرحمی را در حق يک طفل نکند.
تنها در شفاخانه يک ماه وقت گرفت تا صحت و زخم های بدنی گلثومه بهتر شد. اما زخم های روانی اين طفل شايد سالها تا وقت مرگ با وی باشد.
من خيلی خوشحال بودم که در شفاخانه تخت خواب و غذا داشتم. اما فکر ميکردم وقتی خوب شدم مرا دوباره به فاميلم خواهند داد.
وقتی پوليس برای تحقيق خسر رفت او مريضی سايه گرفتگی را بهانه قرار داده گفت که وی از زينه افتاده اما همسايه ها شهادت دادند که گلثومه هر روز مورد لت و کوب قرار ميگرفت.
پوليس   شوهر و خسرش را زندانی کرد و گفت شما تا زمانی در زندان خواهيد ماند که گلثومه شما را ببخشد.
همه با شنيدن قصه زنده گی من به گريه می افتند. گلثومه ميگويد.
گلثومه در قندهار به يتيم خانه سپرده شد.   اما وی تنها دختر در آنجا بود. تا اينکه قصه به وزارت امور زنان رسيد.   و او به يتيم خانه کابل تبديل شد. جايکه او هنوز در انجا بسر ميبرد.
گلثومه کلاه بيسبال خود را از سر بر می دارد. سرش به اندازه چند سانتی متر کل شده و حاصل آب جوش انداختن های خسرش ميباشد. صدها لکه و زخم در پشت اين طفل بيچاره است که يادگار شرم و خجالت فاميل خسر ميباشد.   شايد سالها در بدن کوچک اين دختر به يادگار بماند .
حالا بهتر هستم در يتيم خانه دوستان زياد دارم. اما هنوز هم شبها می ترسم که فاميلم بيايند و مرا با خود ببرند.
وی ميگويد شبها وقتی می خوابم لرزه خنک بر اندامم ايجاد ميشود. هنوز هم فکر ميکنم در بيرون در زمستان و شب های سرد خوابيده ام.
او ميگويد يقين دارد دخترهای ديگری در قندهار و بقيه جاها در افغانستان هستند که زنده گی مانند وی دارند. او ميگويد موضوعات حقوق انسانی را درس می خواند.   تا روزی رفته به آن دختر ها کمک کند.
وقتی برای گرفتن عکس به بيرون قدم زده می رويم. از او می پرسم با گذشته يی که توداری آيا مشکل است که به انسانهای ديگر اعتماد کنی؟   وی خيلی زود جواب ميدهد نی نی …
من به کسی اعتماد نداشتم تا مرا کمک کند جز از خدا. اما ديدم مردم خوب ديگر زياد هستند...   مانند همسايه ها. ريکشا دريور پوليس   و داکتر وغيره من هميشه برای شان دعا ميکنم.
راسآ به کمره ام نگاه ميکند.   مثل اينکه هيچ حادثه يی برايش اتفاق نيفتاده و می گويد همه آدمها خوب هستند جز کسانی که برای من بدی کردند.