گزارش های مردمی از تظاهرات مردمی
نه... ما سر باز ایستادن نداریم


• چند گزارش از شرکت کنندگان در تظاهرات ۱۸ تیر در تهران را در دنباله می خوانید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۹ تير ۱٣٨٨ -  ۱۰ ژوئيه ۲۰۰۹


۱٨ تیر باشکوه!
گزارش ارسالی برای نشریه دانشجویی بذر -۱٨ تیر ۱٣٨٨
چه صلابتی دارد این ۱٨ تیر. همه آمده اند. جوان و پیر و میانسال. نه فقط در یک خیابان؛ که اینبار آموخته اند از روزهای پیش. در هفت هشت نقطه مرکزی تهران تظاهرات های توده ای بر پاست. سکوتی در کار نیست. همه شعار می دهند. بعضی ها الله اکبر می گویند اما به سرعت مرگ بر دیکتاتور! دولت کودتا استعفا استعفا! جانشینش می شود. مرکز درگیری ها چهارراه ولی عصر – انقلاب است: پارک دانشجو. جمعیت متمرکز و فشرده است و گاردهای ضد شورش با گازاشک آور و باتوم یورش می برند. چهره ها خونین است. جمعیت مرتب از پیاده رو به خیابان و خیابان به پیاده رو جا به جا می شود. ماشین ها مثل دو هفته پیش همه بوق می زنند. بوق های ممتد. باز هم مشت ها در آسمان است و دو انگشت به نشانه پیروزی و همبستگی. موج مردم از همه خیابان های اصلی به سمت میدان انقلاب و دانشگاه سرازیر است. اینبار شعار طولانی جدیدی را به سبک دوران انقلاب ۵۷ همه می خوانند:
محمود خائن آواره گردی/ خاک وطن را ویرانه کردی/ کشتی جوانان وطن آه و واویلا..... مرگ بر تو! مرگ بر تو.... مــــرگ بــر تــــو!
گاز اشک آور مثل نقل و نبات بر جمعیت می بارد ولی باور نکردنی است انگار همه عادت کرده اند. حال هیچکس به هم نمی خورد. فقط فورا آتشی روشن می کنند. بعضی ها دود سیگار را به چشم کنار دستی می فرستند. در تقاطع بلوار کشاورز و خیابان کارگر هستیم. از پایین گارد ویژه به سمت ما هجوم می برد. شعار گویان به سمت بالا می دویم. از طرف خیابان فاطمی جمعیت فشرده ای به ما ملحق می شوند و دوباره به سمت پایین بر می گردیم با شعار: نترسین! تنرسین! ما همه با هم هستیم!
خبری از تیراندازی در این قسمت نیست. از بقیه جاها هم هنوز خبری در این مورد نرسیده. چقدر دختر! چقدر مادر! در صف اول. خشمگین و شاداب و الهام بخش! دوباره به سمت ما هجوم می برند. اینبارلباس شخصی ها را هم آورده اند ولی تعدادشان نسبت به روزهای قبل کمتر است و مشخص است که تحت تاثیر افشاگری های این سه هفته در مورد جنایت های بسیجی هاست. به بعضی از اینها لباس فرم سپاه پوشانده اند که منظمتر به نظر بیایند. حالا با تعداد زیاد و با موتور به جمعیت حمله می برند. چند صد نفری وارد بازارچه جنب پارک لاله می شوند که راه در رو ندارد و آنجا گیر می افتند. همراه با چند نفر از روی نرده ها و سیم خاردار می پریم و وارد محوطه پارک می شویم. مقصد خیابان امیرآباد است. دارند از نبش فاطمی خیابان را می بندند که جمعیت امیرآباد به جمعیت اطراف پارک نپیوندند. امیرآباد غلغله است. نبش کوچه ای که ندا در آنجا جان باخت، جمعیت ایستاده اند و شعار مرگ بر دیکتاتور می دهند. پیرمردی که می گوید ٨۰ سال دارد با خوشحالی می گوید دیگر کسی نمی ترسد. همه آمده اند. اینها رفتنی اند. ببین اینهمه جمعیت ولی بر عکس سال ۵۷ یک عمامه به سر هم در میانمان نیست! انتقام خون ندا را این مردم می گیرند! راست می گوید.
مردم وضعیت را خوب درک کرده اند. ضعف و شکنندگی رژیم را دریافته اند. دیگر هیچکس نمی ترسد. پیر و جوان شعار می دهند. محکمتر و مصمم تر از سه هفته پیش. خودرویی که در آن خانواده ای نشسته است و بوق ممتد می زنند به آهستگی به سمت شمال خیابان امیرآباد در حرکت است. پسر خانواده سرش را بیرون آورده و به مردم می گوید: باز هم می خواهید مسالمت آمیز مبارزه کنید! نمی بینید که اینها اسلحه دارند! خواهرش هم با شعار مرگ بر دیکتاتور همراهیش می کند!! تنها عکس العمل من تکرار شعار با آنان و بالا بردن مشت است.
خود را سریعا به اینترنت می رسانم و این گزارش را می نویسم. امشب خیلی داغ خواهد بود. شعارها بر بام ها غوغا خواهد کرد. زخمی ها و دستگیری ها هم کم نیست. هنوز هوا تاریک نشده، ایست های بازرسی را در گوشه و کنار گسترده اند با بسیجی های یونیفرم پوش. به خیال خود می خواهند ارعاب کنند و به مردم حالی کنند که وضع فوق العاده است! چه حماقتی!! این هزاران هزار مردمند که امروز با حضور قدرتمند خود در خیابان ها به رژیم حالی کردند که هوا پس است! از بقیه شهرها هنوز خبری ندارم. ولی بدون شک ۱٨ تیر امسال در تهران، یک واقعه به شدت تاثیرگذار بر روند تحولات جاری خواهد بود. بدون شک.

نترسیدیم چون همه با هم بودیم....
گزارش وبلاگ زیتون از وقایع ۱٨ تیر تهران
ساعت چهار بعد از ظهر کمی پایین تر از میدون ونک در یکی از خیابانهای فرعی ماشین را پارک کردیم و چهار نفری به سمت میدان ولی عصر راه افتادیم. جا به جا پلیس ایستاده بود و ما با خیلی از مردم دیگر که از بطری های آب در دست یا ماسک روی دهن یا خنده ی معنی دارشان می فهمیدیم که راهشان با ما یکیست در پیاده رو روان بودیم. گاهی کسی چیزی می گفت و همه جمعیت با هم می خندیدیم. بیشتر صحبت ها روی سخنرانی احمدی نژاد و شاپرک و پاک ترین انتخابات جهان و نماد تغییر و معظم له و پسرش مُجی بود.
هر چه جلوتر می رفتیم تعداد نیروهای نظامی- که هنوز انواع و اقسامشان را درست نمیشناسم- بیشتر می شد. بخصوص لباس سبز لجنی ها با باتوم های سبز و کلاهخورد با تعداد زیاد در کوچه های فرعی جمع شده بودند و منتظر خبر آنتنهای بیسیم به دست خیابانی شان ایستاده بودند. از جلویشان که رد می شدی با چشمهای ورقلمبیده چنان خیره و باولع به جمعیت ساکت پیاده نگاه می کردند, انگار که گرسنه ی کتک زدن هستند و این را بعد از مدتی به خوبی ثابت کردند.
میدان ولی عصر دیگر رسما حکومت نظامی بود. راننده اتوموبیل پاجرویی علامت وی برایمان نشان داد و فوری توسط پلیس نگه داشته شد و راننده دستگیر شد. آن طرف تر پرایدی برایمان بوق بوق زد, شیشه هایش با شدت هر چه تمامتر توسط باتوم خورد شد. همه به هم نگاه می کردیم. چکار باید می کردیم؟ فقط به راهمان ادامه دادیم. چند دور دور میدان ولی عصر زدیم, تا می ایستادی یکیشان با باتوم به تو می فهماند که توقف بیجا مانع کسبشان است. (مرده شور کسبشان را ببرد)
پیرزنی خوش لباسی رفت کنار خیل پلیس ها و با گریه به آن ها می گفت آخر چرا با ملت اینطور رفتار می کنید؟ ما منتظر عکس العمل پلیس ها شدیم. اما آنها عین آدم آهنی با چشم های شیشه ای فقط نگاهش کردند.
ساعت حدود ۵ بود. هوا بی نهایت گرم بود .همه عرق کرده بودیم. جمعیت همانطور به سمت ما روان بود. احساس می کردیم هنوز وقت شعار دادن نیست. راهپیمایی در خیابان که اصلا فکرش را نمی شد کرد. اما پیاده روها مملو از جمعیت بود.
دوستی زنگ زد که به میدان انقلاب رسیده و آنجا شدیدا شلوغ است. مردم شعار می دهند و نیروها همینطور کتکشان می زنند.
به خاطر ازدحام جمعیت از بلوار کشاورز نمیشد رفت. پس به طرف چهار راه ولی عصر راه افتادیم. دوست دیگری زنگ زد که در چهار راه ولی عصر هم دارند ملت را می زنند. پیر و جوان و زن و مرد و بچه و بزرگ هم حالیشان نیست. همه را می زنند. چیزی که برای من جالب بود این بود که تعداد زنان شرکت کننده از همیشه بیشتر بود. شاید از هر ده نفر شش هفت نفر زن بودند و تعداد زنان مسن که با دختر یا پسرشان آمده بودند بیشتر از حد تصورم بود.
زنی حدود نود ساله را دیدم که با عصا به سختی راه می رفت و با خانواده پر از نوه اش آمده. راستش آنقدر لباس هایشان شیک و پیک بود که فکر کردم می خواهند بروند مهمانی. دلسوزانه گفتم مادر جان جلوتر بدجور می زنند خدای نکرده گوشه ی باتومشان به شما یا نوه هایتان بخورد سالم نمی مانید. دخترش با نگرانی به من گفت تورو خدا شما کمی نصیحتش کنید. اقلا جلو دست و پای جوانهای مردم نایستند.
پیرزن ایستاد و نگاهی به من کرد و گفت: خوب بخورد, مگر خون من و نوه ها رنگین تر از بقیه ست؟ باور کن یک ماه است از خانه بیرون نیامدم اما امروز خواهش کردم مرا بیاورند. مرگ بهتر از این زندگی ست.
صحنه های اینچنینی زیاد دیدم. بچه های ترد و نازک و زیبا بغل پدر و مادرشان, حتی نوزاد.
طالقانی را هم رد کردیم. حدود دانشکده هنرهای تزئینی رسیدیم همینطور الکی بهمان یورش آوردند هر که جلوی دستشان رسید زدند . می دویدیم در یک کوچه فرعی. آنها هم تقسیم می شدند و هر دوسه نفر به کوچه فرعی می آمدند و باتومشان بر کمر و دست و پا و سر ما فرو می آمد. ما چون چهار نفری رفته بودیم و هی باید مواظب هم می شدیم در این مرحله زیاد کتک خوردیم. از آن به بعد تصمیم گرفتیم قبل از هر یورش و قبل از هر چهار راه با هم قرار بگذاریم بعدش کجا همدیگر را ببینیم. موبایل هایمان هم از کار افتاده بود.
گاهی من از صاحب خانه ها یا صاحب مغازه هایی که دم در ایستاده بودند می خواستم بعد از حمله درشان را باز بگذارند تا ما بپریم داخل. (می دیدم جلوتر دارند حمله می کنند) و همین صحبت ها باعث شد بارها از کتک فرار کنیم و عده ی دیگری را هم با راهنمایی به آن محلها, نجات بدهم.
یک بار سرایدار ساختمان احمدی نژادی از کار درآمد و با اینکه همه مان را راه داد کمی نصیحتمان کرد و گفت بعدا می فهمید چرا احمدی نژاد در این شرایط از همه بهتر است. و در ضمن داشت به مرد حدودا شصت ساله ای که گاز اشک آور حالش به هم خورده بود و می گفت تازه عمل قلب کرده با آبی که به صورتش می زد کمک می کرد.
هر کار کردیم نشد به چهار راه ولی عصر برسیم . هر چه الکی گفتیم خانه مان آنجاست مگر گوش می دادند... باتومشان زبانشان بود. گاهی از دور صدای تیراندازی می شنیدیم و کلی نگرانمان کرد. نزدیکی های چهارراه پسر قدبلند و شجاعی به یکی از باتوم سبز لجنی ها چنان حمله کرد و به زمین پرتش کرد که همه بی اختیار به او آفرین گفتیم. دختر ماسک به صورتی هم بی محابا به تعداد زیادی سرباز نزدیک شد و کلی فحش و شعار داد. آنها هم تا می خورد زدنش... من در حال فرار از دست سرباز دیگری بودم خودم ندیدم, اما بعدا شنیدم که آن دختر و پسر دستگیر شده اند.
تصمیم گرفتیم دوباره به سمت میدان ولی عصر برویم. در بلوار کشاورز جمعیت ناگاه از پیاده رو به خیابان رفته و شروع به شعار دادن کردند. بعضی ها گل در دستشان بود. ما هم با دست زدن و فریاد شعارها همراهی شان کردیم. ماشین ها بوق بوق می کردند. اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که بهشان حمله شد و چند تایشان را دستگیر و بقیه را با باتوم و شوکر زدند.
هر چه هوا خنک تر می شد تعداد بسیجی ها و لباس شخصی ها بیشتر می شد. هر چند دقیقه تعداد زیادی موتور سوار با لباس های مختلف, ساده و آلاپلنگی روشن و آلاپلنگی تیره و خاکی و... می آمدند مانور میدادند و حین حرکت باتومشان را بر سر و صورت مردم می کوبیدند. ما که بارها توسط آنها تعقیب شدیم, از راه کوچه پس کوچه ها دوباره به خیابان ولی عصر برگشتیم. جلوی فروشگاه قدس(کوروش سابق) دختر قد بلندی الله اکبر گفت و فوری یکی از همین لباس شخصی ها دستگیرش کرد. پسر مو بلندی هم با کتک بین دو موتور سوار بسیجی نشاندند و بسیچی عقبی گلویش را در حد خفگی گرفته بود و فشار می داد. همه مان بی اختیار فحش دادیم و دوستانشان با آمدن به پیاده رو و فرود آوردن باتوم بر سر و رویمان تلافی درآوردند. البته توانستیم از آن مهلکه هم فرار کنیم.
این راهم بگویم, دو آقای همراه ما بیشتر از ما خانم ها کتک خوردند
یک جا که از دست نیروهای انتظامی به مغازه ای پناه بردیم یکهو ریختند در مغازه و از یکی از آقایان همراه ما کارت شناسایی خواستند. ظاهرا در چهار راه پایین تر خبر داده بودند یک نیروی خارجی شورشی همراه ماست. همراه ما هم شوخی اش گرفته بود و گفت همین دیشب با جمبوجت مرا فرستاده اند ایران. باتوم که بالای سرش رفت کمی آدم شد و کارت شناسایی اش را نشان داد. یکیشان که لهجه ی روستایی غلیظی داشت بر تقلبی و جعلی بودن کارت اصرار داشت (هر طور بود می خواست دستگیرش کند) اما با خواهش تمنای ما و صاحب مغازه که الکی گفت من اینها را می شناسم ولش کردند.
در خیابان ولی عصر نمیشد ماند, بارها از راه کوچه پس کوچه ها بخصوص خیابان دانشیان به خیابان فلسطین رفتیم و هر وقت هوا پس می شد دوباره به ولی عصر برمی گشتیم. یکبار چنان با باتوم بر فرق مرد جوانی کوبیدند که سرش شکافته شد و خون راه افتاد. طفلک برای اینکه دستگیر نشود رفته بود پشت بوته ای قایم شده بود.
کی از اهالی که از پنچره دید برایش دستمال آورد سرش را ببندد. از همه خواهش می کرد به او نزدیک نشوند تا پلیس نیاید سروقتش. از او اجازه گرفتم و ازش چند عکس گرفتم. گفت جوری بنداز که صورتم معلوم نشود.
در بلوار کشاورز مرتب گاز اشک آور می زدند و دودش به خیابان فلسطین که ما شعار می دادیم هم آمده بود. چند نفر حالشان به هم خورد. خوب شد من چند دستمال سفید و یک شیشه کوچک سرکه با خودم برده بودم. ملت هم دو سطل زباله درخیابان فلسطین کمی بالاتر از بلوار کشاورز) آتش زده بودند که از آنها هم عکس گرفتم.
ماشینی برای پاشیدن آب آمد. مردم حمله کردند و نگهش داشتند و راننده را مجبور کردند تمام آبش را همانجا خالی کند. زیر پایمان پر شد از آب روان.
مردم جلویش شعار می دادند: مجتبی, بمیری, رهبری رو نبینی,
شعارهای دیگر, مرگ بر دیکتاتور... الله اکبر... مرگ بر خامنه ای و... بود.
عجیب بود به غیر از یکی دوبار, من حرفی از موسوی نشنیدم. خواسته های مردم خیلی بالاتر رفته.
به نظر من راهپیمایی امروز نه برای دفاع از جنبش دانشجویی بلکه به خاطر اظهار نفرت از حکومت بود. مدت زیادی هم بود که راهپیمایی ها تعطیل شده بود و مردم تشنه ی ابراز اعتراض بودند.
اتحاد مردم هم برایم جالب بود. از هر قشری می شد دید. از خانم چادری که کیپ رویش را گرفته تا خانم بد حجاب. از جنوب شهری گرفته تا شمال شهری و قشر متوسط. از حاج آقای ریشو تا مرد کراوات زده ریش هفت تیغه.
حدود ساعت ۹ بود که هنوز خیل مردم به سوی خیابان ها سرازیر بود. در یوسف آباد زنی می گفت خانه بیخیال نشسته بودم که بی بی سی تظاهرات شما را نشان داد. دیگر نتوانستم در خانه بمانم... و او سخت تر از بقیه شعار می داد.
کودکی تفنگ به دست روی موتور سیکلت پدرش نشسته بود و می گفت می خواهم دشمنای مردم را بکشم. یعنی بسیجی ها را. پدرش خندید گفت هیس بابا جان.
هیچکدام باور نمی کردیم با این همه احتمال خطر این تعداد مردم بریزند در خیابان...
موقع برگشتن به کرج از این آقای همراهم پرسیدم به نظرت بهترین قسمت راهپیمایی امروز چه بود؟
گفت همان قسمت که مرا با خارجی ها اشتباه گرفته بودند! و تا به خانه برسیم به شوخی از آینه ماشین مرتب به صورت خودش نگاه می کرد. آخر راه به او گفتم عزیزم, فکر می کنم منظورش از خارجی عراقی و عرب بود نه اروپایی و آمریکایی!
حالش را می توانید حدس بزنید...
اما من حال خوبی دارم. امروز همه پر از شور و هیجان بودند و از افسردگی این چند روز گذشته در مردم خبری نبود.
منتظر اعلام راهپیمایی بعدی هستیم.
نه... ما سر باز ایستادن نداریم.
ببخشید اگه عکسها خوب نیستن و فقط از یه حدود منطقه گرفته شده. فقط این چند لحظه بود که ما تونستیم موبایل دربیاریم و همه ش در حال دویدن و مخفی شدن بودیم. دورینم رو با اینکه قبلش آماده کرده بودم, باتریشو گذاشته بودم شارژبشه, عکس های قبلی رو درآورده بودم... اما به به توصیه دوستان نتونستم ببرم. دست هر کس دوربین می دیدن سخت تر حمله می کردن و می گرفتنش تا اونجایی که می خوردن می زدنش مگه برای خودش جایی مناسب مثل پشت بام پیدا می کرد.
یکی از دوستان که به محل تجمع در گوهردشت کرج رفته بود و از ساعت ۴ تا ٨ اونجاها قدم زده بود می گفت اونقدر نیروی انتظامی بود که کسی جرات ابراز اعتراض و شعار دادن نکرد. تعداد مردم در پیاده روها خیلی بود اما نتونستن کاری از پیش ببرن. حالا بعد از ٨ خبری بوده نمی دونم.

۱٨ تیر انقلاب- ولیعصر- هفت‌تیر- کارگر
چند هزار نفر آمده بودند، اما نیروهای انتظامی، ضدشورش، گارد ویژه و لباس شخصی‌ها هم تقریبا به همان تعداد بودند.
به قصد انقلاب سوار شده بودم اما ۱۶ آذر پیاده شدم، چون سر خیابان نیروهای امنیتی ایستاده بودند و خیلی از ماشین‌ها ترجیحشان این بود که آن مسیر را نروند. ساعت ۴.۵ بود. جمعیت پراکنده به سوی میدان انقلاب می‌رفتند. دانشگاه به نظر سوت و کور می‌آمد اما میدان کم‌کم شلوغ می‌شد. جمعیت مدام میدان را دور می‌زدند و به رغم تلاش نیروهای امنیتی و لباس شخصی‌ها که با تحکم و گاه با باتوم سعی در راندن آن‌ها به خیابان‌های فرعی داشتند، سعی داشتند در میدان بمانند. اما به هرحال عده‌ای به خیابان‌های فرعی رانده شدند، این بار به ضرب و زور گاز اشک‌آور. به ندرت شعاری داده می‌شد. گاه الله و اکبر و یا اینکه ماموران را هو می‌کردند. مردم بیشتر حضور داشتند و راه می‌رفتند. ماموران هم به بازی مردم تن داده بودند و اجازه‌ تجمع نمی‌دادند. تا ساعت ۵.۵ که توی میدان بودم به جز یکی دو مورد، ضرب و شتمی صورت نگرفت. اما کسانی را دستگیر کردند و عمدتا پسران جوان. دو نفر را ابتدای خیابان کارگر دستگیر کرده و کنار مغازه‌ای نشانده بودند. از آن‌ها می‌خواستند پشت به خیابان و روبه دیوار بنشینند و آن‌ها حاضر به این کار نبودند. آنقدر با باتوم آن‌ها را زدند تا بالاخره تسلیم شدند و رو به دیوارنشستند.
خیابان کارگر جنگ و گریز بود. گاز اشک آور به وفور زده شده بود و مردم به صورت دستجات کوچک آتش روشن کرده بودند. مغازه‌ها از همان ساعت ۴.۵ کم‌کم بستند و ساعت ۵.۵ تک و توک باز بودند. تجمات دوطرف خیابان کارگر تا فاطمی ادامه داشت. من از بلوار به طرف میدان ولیعصر رفتم. از توی شانزده آذر جماعت زیادی (شاید هزار نفر) دسته‌جمعی حرکت می‌کردند و با انگشت‌هایشان علامت پیروزی ساخته بودند. آن‌ها به طرف ماموران می‌آمدند. اما ماموران آن‌ها را پراکنده کردند.
جنگ و گریز و درگیری تا میدان ولیعصر کشیده شد. ماموران همه جا با باتوم، گاز اشک‌آور و با موتورهای پرسروصدا مانور می‌دادند و مانع تجمع مردم می‌شدند. از میدان ولیعصر به هفت تیر رفتم. آن‌جا خبری نبود. دوباره به طرف ولیعصر بازگشتم. توی میدان کارگر جوانی را از پشت یک موتور پایین کشیدند و حسابی او را کتک زدند. دست‌ وگردنش زخمی شده بود. شکمش را گرفته بود و فریاد درد می‌کشید. ماموران می‌خواستند او را با خود ببرند. ما همه دور ماموران جمع شدیم. بیشتر زن‌ها و دخترها. ماموران با زنان و دختران با ملاحظه بیشتری رفتار می‌کنند. مردان وبه ویژه پسران جوان را به راحتی کتک می‌زنند و یا می‌برند. توی میدان حتی دختری جوان با یکی از ماموران درگیر شد و او را هل داد و توی شکمش زد اما مامور او را کتک نزد و حتی دستگیر نکرد (این هم از خاصیت‌های یک رژیم مردسالار است!). خلاصه با پافشاری و اصرار و ریش‌سفیدی یکی دو تا پیرمرد توانستیم آن کارگر جوان را بدر ببریم. جماعت در تمام مسیر از ولیعصر تا انقلاب در رفت وآمد بود. ماشین‌ها بوق می‌زدند. مامورین به ماشین‌ها حمله می‌کردند و دیدم که شیشه پشت یک ماشین پیکان را روی سر مسافران خرد کردند. تک و توک ساندویچ‌فروشی‌ها باز بود. شاهد بودم که مامورین شیشه یکی از ساندویچ‌فروشی‌ها را شکستند و مشتری‌هایش را به زور باتوم بیرون کردند. اکثرشان زن و بچه بودند. توی بلوار مردم در حرکت بودند. عده‌ای می‌رفتند و عده‌ای می‌آمدند. آنان که رفته بودند باز می‌گشتند و آنان که بازگشته بودند راه آمده را دوباره و چندباره می‌رفتند. ماموران به بازی گرفته شده بودند. آن‌ها هم مدام به دنبال جمعیت می‌رفتند، مانع تجمع آن‌ها می‌شدند. سعی می‌کردند با شعار‌های دسته‌جمعی با رژه و کوبیدن باتوم‌ روی سپرهایشان مردم را بترسانند، اما مردم حق داشتند توی خیابان باشند، حکومت نظامی که نبود! اگر هم بود اعلام نکرده بودند!
روی چمن‌های بلوار خانواده‌ای روی گازپیک‌نیکی‌اش چای دم می‌کرد و کمی بالاتر گروهی از لباس‌شخصی‌ها روی چمن‌ها ولو شده و خستگی در می‌کردند.


گزارشی از اعتراضات و درگیریهای ۱٨ تیر در تهران
فعالان حقوق بشر و دموکراسی در ایران
از ساعت ۴ بعد از ظهر نیروهای گارد و ضدشورش و بسیج و لباس شخصی باتوم به دست در خیابان های اصلی و میدان های اصلی شهر مستقر شده بودند. حتی در جلوی مترو و داخل مترو نیز نیروهای گارد ویژه حضور داشتند. چندین هلی کوپتر بر بالای سر جمعیت در میدان های اصلی مانند ازادی و انقلاب و ولی عصر حرکت می کرد. از سمت آزادی به میدان انقلاب به فاصله های کمی نیروهای گارد ایستاده بودند. خیابان توحید توسط نیروها بسته شده بود جمعیت تقریبا هزار نفری که از ازادی و شهرک غرب به سمت انقلاب حرکت می کردند در حالیکه شعار مرگ بر دیکتاتور می دادند مجبور شدند مسیر خود را تغییر بدهند و به سمت ازادی حرکت کنند. تعدادی نیز از کوچه ها و خیابان های فرعی خود را به سمت انقلاب رساندند. میدان انقلاب به خصوص در جلو درب اصلی دانشگاه تهران مملو از نیروهای گارد و بسیج و لباس شخصی بود و هر نیم ساعت حدود ۵۰ نیروی گارد را با ماشین به میدان انقلاب می اوردند و در انجا مستقر می کردند.
نیروهای گارد به مغازه هایی که باز بود حمله می کردند و فروشنده را وادار به بستن مغازه می کردند تا جلوی پناه دادن مردم را بگیرند و ٣ مغازه دار را بازداشت و درحالیکه با ضربات باتوم به جانشان افتاده بودند آنها رابه داخل ماشین بردند.
اتحاد مردم بسیار عالی بود. هر نیروی گاردی که فردی رو دستگیر می کرد مردم با آجر به سمت او حمله می کردند و در چند مورد توانستند مردم رو از دست نیروهای گارد نجات بدهند. با این وجود تعداد زیادی مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و نزدیک به ۵۰ نفر در انقلاب بازداشت شدند. مردم با هر حمله آنها شعار مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر خامنه ای و مرگ بر احمدی نژاد و مجتبی بمیری رهبری رو نبینی، نترسید نترسید ما همه با هم هستیم را سر می دادند. در مقابل دانشگاه تهران نیز عده ای از جوانان شعار دانشجوی زندانی آزاد باید گردد را فریاد می زدند. درگیری ها از میدان اصلی انقلاب به خیابان های فرعی انقلاب مانند خیابان کارگر و جمالزاده و ۱۶ آذر، فروردین هم کشید شد.
ساعت ٨:۲۰ نیروهای گارد موتور سوار از سمت ولی عصر و خیابان وصال به سمت جمعیت واقع در میدان انقلاب یورش اوردند و مردم چه زن و چه مرد با پرتاب آجر و به آتش کشیدن لاستیک و سطل های زباله انها رو مجبور می کردند که عقب بکشند در میدان انقلاب دو موتور نیروهای گارد توسط مردم به آتش کشیده شد.
جمعیت آنقدر زیاد بود که نیروهای گارد و ضدشورش برای مقابله با جمعیت از گاز اشک آور استفاده می کردند و مردم با آتش زدن سطل های زباله در وسط خیابان به مقابله با گاز اشک آور می پرداختند. هر کس از داخل اتومبیل شعار می داد، نیروهای بسیج و گارد به طرف او یورش می بردند و شیشه های اتومبیل را خرد می کردند. این درگیری ها از خیابان آزادی تا انقلاب و ولی عصر با وجود تاریکی هوا همچنان ادامه داشت و از ساعت ۱۰ شب مردم در خیابان ها و پشت بام ها شعار الله اکبر و مرگ بر دیکتاتور را سر می دادند و همچنان فریاد ها بلند یود.


امشب در تهران مردم فریاد می زدند:
مجتبی، بمیری، رهبری را نبینی
هم اینک فریادهای الله و اکبر در تمام پشت بام های تهران شنیده می شود و حتا افرادی که در تظاهرات امروز مورد ضرب و جرح قرار گرفته اند پر توان تر از همیشه فریاد می زدند. یک شعار جالب توجه از امشب روی بامها شنیده می شد که مستقیماً رهبر کودتا را هدف قرار می داد. آن شعار این بود: مجتبی، بمیری، رهبری را نبینی.
گفتنی است مردم در تقاطع خیابان ولی عصر (مصدق) با انقلاب حضور چشمگیر داشتند و همچنین نیروهای نظامی حکومت نیز که این مساله منجر به درگیری و مجروح شدن تنی چند از مردم کشورمان شد. رانندگان اتوبوس های شرکت واحد که معترضین را منتقل می کردند، در سر چهارراه ها معترضین را پیاده نمی کردند تا دستگیر و مورد هجوم قرار گیرند، بلکه با اقدامی ستودنی آنان را در محل های امنی که دورتر از محل درگیری ها بود پیاده می کردند و در محل درگیری ها در اتوبوس ها را باز نمی کردند تا نیروهای امنیتی نتوانند به مردم آسیب برسانند.