از : مایه ی امید گشته ای تو دیگر جاوید گشته ای
عنوان : باور کن دیگر کسی را یارای کشتن تو نیسن
برای بهروز جاوید تهرانی: جاوید مرد ایران کهن،بگو به من ،"تا کی باید برای زنده ماندن مُرد؟"۱ دست ها ی من در آتش می رقصد،دل من پاره پاره است ، گفت مادر وطن،در آن بهار،که پاییز بود،که گل ریز بود،که قلب ِسهراب ها،ندا ها،خون ریز بود. ای جاودان!شکوه تو ،دیگر ،در اندک ِ قلم ِ من نمی گنجد.آفتاب نگاه تو،سلول جانم را ،روشن می سازد،با انتشار این همه حماسه و شور. کور باد،کور! آنکه می خواهد خورشید را، ستاره ی جاوید را،از چشمان ما برباید.دیشب پنجره ی خیال را،به سوی سلول تو وا کردم.فریاد شدم ،خون گریستم ،نمی دانی چه ها کردم ، وقتی در سلول تو زیستم.ای گل ، تو می دانی،که دشنه ،که تبر، از دست تو در فریاد است؟ تو می دانی از شکو تو ،خشمگین،دیو بیداد است؟ او از دست تو می نالد،و می گوید:"شراب کدام خدایان را نوشیده ای،شکوه کدام خورشید را دیده ای، از درخت کدام امید چیده ای ،کز پا نمی افتی؟!" ای آرش سرزمین من!امید زمین من!تیری که پرتاب کرده بودی،اینبار،بر قلب دشمن نشسته است. کسی را دیگر،یارای کشتن تو نیست.زیرا تو آرش،تو خورشید این کشته ای،تو جاوید گشته ای!۱ این سخن ِ پُر ، از آن ِ مسعود نقره کار است خطاب به ندا.
۱۴۶۲٨ - تاریخ انتشار : ۲۲ تير ۱٣٨٨
|