"دست بزنید" و شش سروده دیگر


علی عبدالرضایی


• مریم علیه مجدلیه
لیلا علیه لاو نیست
                         و لااله الا لاو
                                 فریادی ست
                                     که از فردا پسر دارد (از شعر ترور) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۲ تير ۱٣٨٨ -  ۱٣ ژوئيه ۲۰۰۹


 
 
 
● دست بزنید!
    
بر شاخه فروردین برگ می گذارد          مادرم می گفت
بر برف   مردی که رفت پا                  پدرم
و بهمن چنان به خیابان ریخت
که من نبوده ام آواز بخوانم
به خوابم نمی برد این خواب                می گویم!
خط می زنم که خط نخورم      تو خطی!؟
 
این اسب را اداره کردن اسب می خواهد    نه افسار    ولم کن!
که یک جای این شعر ها گم شده ام
نشانیم این است که خواب دیده ام
یک جای این دنیا گربه را خواب کرده اند
پاهای خوابیده اش از خواب هم زده بیرون
و در خلیج گیر افتاد
نه ایستاد    روبروی تفنگی که خط مقدم ایست داد
نه سنگ شد     در مشت هایی که روی مردم ایستاد
خط می زدند     که خط بشوند     و به خط شدند
 
شکنجه کنید!
      گروه گروه
          یکی
               یکی
ما به سنگفرش این کوچه ها خو کرده ایم
لگد بزنید
قسمتی از پنجره خواهد خندید
 
از پنجره های عالم تا شده اید
وجهان     دستشویی ِ شماست
رها کنید آن کیرهای تریاک خورده را که در خواب ِنفت رفت
این مرد را که در بندِ کفش هایش فکر می کند
                                           کفش می کَند
 بیهوده ریخت و پاش نمی کند این شاش
می گذارم زمین را به دریا بیندازید
                    بفرمایید!
برای دسته گلی که آورده ست
و باید به آب بدهد این دست     دست     دَس بزنید!
  
 
 
● برادران یوسف
 
وقتی به خانه ریختند
من از روی دیگر فرار نکردم
برای چه مخفی کنم
اشکی را       که کوچه به کوچه با من آمده است
بر شاخه ی لاغری که من دارم
دستِ بزرگ      چه می گذارد جز برگ
جز مرگ      که از این همه شنبه ی در هم ریخته می گذشت
از دست من چه خواهد رفت؟
شلوغ می کنم       که خواب از سر ِتمام جمله های جهان بپرد
دق کرده ام      بس که چهره ها را خیس دیده ام
روی گریه بمب بگذارید اگر می توانید
که از دست دادن    میلی نبود     که درآن دستی داشته باشم
آخر چگونه در دیگر    برادر کنم؟
چگونه مردی که حالم را به هم می زند     برادر بخوانم؟
هنوز صدای جامانده ی شلّیک   بر شاخه ی لاغری که من داشتم    یادم هست!
برادرم       دوستت دارم!
 
  
 
● من کمونیستم!

با دست‌های خیلی دوستت دارم
دور و بَرِ آغوشِ در دارم
شانه در شانه با زنم خوابیدم
و در حالِ تاریکِ صبحی در حالِ آمدن خواب دیدم
حوالیِ گنبدی در حالِ بالا پایین   قدم رو زدم
به قدرِ یک ساده  
         پیاده پای زاویه‌های حاده شدم
در راه‌های به گمانم تاریکِ زنی جاده شدم
وارد شدم که خارج شوم
خارج شدم که وارد شوم
خوارج شدم از سمت‌های زنِ فمنیستم
که مرد را مطابقِ معمول مراعات نمی‌کند
عمل به عادات نمی‌کند
نکند!
من کمونیستم!
اصلن به اتفاقِ آرا فقط منم!
که در انتخاباتِ آقا      زنم!
عمل به آقایان نمی‌کنم
که از همه طوری مرد زده باشم بیرون
که خوبِ خوب شده باشم      خوب شد!؟
 
مردی که در زن دست نبرده باشد
مرگ را ترک نکرده باشد من نیستم!
تختِ خوابی قسمت کرده‌ام
 بینِ من و زنم که در دست‌های خیلی دوستم
 همیشه با او می‌پوستم
اطاعتِ خدایی که موعدِ عیسی
چادر سَرِ مریم کرد
لختش نکرد و زیرِ دوش      فوری کرد
                       دیگر نمی‌کنم
به لب‌های مریم      لبه‌هاش
روایت است در انجیل
هرگز نرسیده هیچ لبی
که موعدِ کردن 
تعجیل کرده خدا خیلی 
 چه بسا عیسا از فاک به عمل آمده باشد
                 که ترکِ خاک کرده چه می‌دانم!
من فکر می‌کنم
زنی که مرد را ملاقات نکرده باشد
من را مراعات نکرده باشد زن نیست!
وردی ست
 که باید آن را مُلا عمر خوانده باشد در کابل!
 
 
 
● داستان سه بگادر
 
ما سه برادر بودیم
یکی بسیجی
             بعدی خلقی  
                     و بعدی‌ترین که من باشم جلقی بود
پدر به آن دو که در سمت ‌ های برخلافی راه می‌کردند
 وقتِ می...نمی‌خواستند عنایتِ کافی داشت
تنها مرا که در فیلم‌های هندی لای جفتی سینه‌ی لخت می‌گشتم
مثلِ بوروس لی وقتی که شلوارِ لی تنم می‌کردم
                      چنان کتک می‌زد که مادرم در نمازِ مغرب به عطسه می‌افتاد
 
صدای هاپ چی که چو افتاد
همان بسیجی تا دید توی دِهِ بالا توده استغفرالله لو داد
                          که دیگری با که وکه‌ی سرفه‌های خشکش خلقی‌ست
برای حفظِ آبرو به جنگ نرفته یک کاره در بهشت مسکن کرد
و مادر که حتّا روی جورابی که پاش کرده بود   سیاه پاشیده بود
برای حفظِ کوریِ دوچشمِ خانواده‌ای که در نمازخانه دست و پا کرده بود
به جای خلقی که انقلاب کرده بود و ببخشید!
                به جُرمِ انگشتی که توی تنهایی فرو کرده بود
                چنان بالاتر مُرد
                                که بالای دار بالا آورد
جنبِ سنگری که ترسوی بسیجی توش شاشیده بود
به نامِ سربازی مرا خیرات کرد
من به عنوانِ سه برادر در جبهه باید جنگ جنگ تا رفعِ آدم می‌کردیم
یکی بسیجی 
              دومی بعدی
                        و بعدی‌ترین که هرکی بود
                              گاهی خلقی      و همچنان جلقی بود
کنارِ خمرِ شراب که آب می‌آورد
 در جبهه دشمن شکم می‌کشت
             از بس که جای شب‌های جمعه کونِ کمیل
             یک دنده جنده میل می‌کرد
هوا که دشداشه در می‌آورد
خواهران پشتِ سنگر از خنده ریسه می‌رفتند
از بس که حال... ببخشید شال  
 برای رفعِ رزمندگانِ درحالِ جلق... ببخشید!
                               جنگ می‌بافتند درپشتِ سنگر که پیشِ سوسنگرد بود
ما هم که در هوهوی هویزه هوهو می‌کردیم
 
شالِ خواهردوزی دورِ گردن کلفتیِ آبادان انداختیم
و از پشتِ آبادی که پیش‌تر رفتیم
دشمن عقب عقب‌تر رفت
 مخفی گاهِ لختی تصرف کردیم
            پُر از زنِ مُرده که از بس داد کرده بود در تکه‌های فارسی عربی شد
حاجی هم که به اندازه‌ی بلندی ریش     پیشِ معصیت سفید کرده بود
ضمنِ عرضِ ممنون برادران چه خوب جنگیدید که به خود ریدید
برای برائت ازجنابِ حضرتِ شیطان ورود ممنوع کرده بود
و خود که قصدِ شناسایی داشت فقط!
وارد که می‌شد خدا کجاست نمی‌شناخت
 کنارِ لُختیِ زن‌ها سه دنده سربالا نرفته رفته، هایی که از صدایش چکه می‌کرد
               ویارِ الکل می‌گرفت
طوری که خمپاره وقتی که خود را ول می‌کرد
و بینِ شب‌ها ول می‌گشت
وقتی فراهم می‌شد که هر سه را با هم می...
وقتِ می‌نمی‌خواهم می... می ... می ...
زیرِ ضربِ این آرپی جی
توی این هرکی به هرکی ما هم یکی شدیم موجی    هوچی!
 
وقتی که سگ به واق واق می‌افتاد وقتِ تجسّس
زنی اُلاغ    به پیریِ کلاغ    که داغ دیده بود
درسوگِ این صد و سگ برادر که هرچه کشته می‌شدند نمی‌شدند!
 جای گریه غارغار می‌کرد
طوری که آن غارغار به صدایی که از تهِ غار می‌آید
                                                   هنوز نمی‌آید
 
خلاصه خلقی یعنی بسیجی یعنی منی که هرسه یکدیگریم
چنان به مادر رفتیم
که هر وقت زنی زیرِِ تانکِ عراقی ورق می‌خورد
نوجوانیِ من
           پشتِ قرآنی که وقتِ حمله فرمانده می‌خواند
                                                   عرق می‌خورد
 
  
● گوش های بسته ما را گوش می دهد
 
 از پوزه ی خرس ِ فطبی       این گربه را کش رفته اند
و تا لبِ خلیج       کیش داده اند
لب های بسته او را حرف می زند
 
روی موجی که روی خودش افتاده ست     ایستاده ایم
و به این رادیو گوش داده ایم
مانده ایم که این دریا       چگونه موج های خودش را نمی گیرد
گوش های بسته ما را گوش می دهد
پدرم         مثل یک دیوار بر زمین افتاد
برادرانم رفتند       و خواهرانم بر نگشتند
 
مسافران گرامی برگردید!     جیب های شما را نمی گردیم
 
مادرم می گوید
 
بخواب پسرم!
که بیداری      به زحمتی که دارد اصلا نمی ارزد
 
هر کس صلیب کسی را بر دوش می کشد
زمین برای خودش می چرخد
این موج   که مرا از روی دریا برداشت    روی خودش افتاده ست
آخر چگونه بنویسم که زمین می خواهد
قدم های مرا از روی خودش بردارد
درهای بسته ما را فاش می کند
این رادیو     ما را چگونه می خواهد
همسرم آنجا    من اینجا
که با بی بی    از شرّ ِاین پیاده های لعنتی در کیش مانده ایم
جوانیم بر باد می رود    می دانم!
آخر چگونه می توانم از این گربه ی عزیز   دل بکَنم   عزیزم!
 
 
 
● به آنکه شلیک می‌کند شلیک می‌شود
 
به امیّد
که شاخه‌ی خم شده‌ی بیدِ مو بلندی لبِ رود بود
                         خیلی امید نیست
دیگر لیلی
     که از دنده‌ی چپِ آدم درز نکرد
برای برگم سر گم نمی‌کند
و مثلِ قاشقی که دورِ میز دنبالِ چنگال می‌گردد
مرا که جُرمِ دیگری مرتکب شده‌ام در تورات       گم نمی‌کند
نکند!
حالا که می‌توانم شبی دراز را به تختخوابم دعوت کنم
چرا در زن که مزرعه‌ی من توی قرآن است
                         لبی وارد نکنم؟
باید مخِ یکی که به این آلبوم عادت دارد      بزنم
جانمی!
درعکس به دام افتاده ست
کرمِ کسی که پشتم داشت شکلک در می‌آورد
به مادرم که می‌مُردم برای فسنجانش حسودی می‌کرد
به صفیه که با چارده سالگی از دوریِ دهات می‌آمد و برای اینکه پولی دست و پا کند تا حاجیه خانم صداش کنند همه جا را برق می‌انداخت
هنوز نمی‌دانست شبِ یکی از شنبه‌هایی که فرداش در رفتیم
دخترش را به طرزِ خون آلودی خانم کردیم
طفلی       عایشه‌ی حسودی بود که وقتی با محمد خوابید
پیش از آنکه دستی در انجیر ببرد انجیل خواند
و از داستانِ زنی در بنی اسرائیل سر درآورد
              که در قاهره عزرائیل شد
 
قایق       دوشیزه‌ای بود در نیل
    که هر چه پارو می‌زد
به موسی که عصایش خدا پس گرفته بود نمی‌رسید
 
نرسد!
تو در وضعی نیستی که پرده‌ها را کنار بزنی
و از آسمانی حمایت کنی که خدا را تُف کرد
تو کارمندی!
کار داری!
چون مادرت کار می‌کرد
کارمندِ نجیبی بود
که صبحِ یکی از شنبه‌های فروردین روی میزِ جنابِ رئیس تو را به دنیا انداخت
و آقات       که روی سجاده شب زنده می‌کرد
پشتِ هر نماز به خدا دستور می‌داد
کاری کند خواهرانِ رسیده‌ات زودتر از پله‌ها پایین بروند
مگر دوستانت که عاشقِ سینه بندِ آویخته‌ای بر بالکنِ خانه‌ی یکی از همسایه‌ها بودند
درباره‌ی سینه‌های آویخته‌ی سایه چیزی می‌دانستند؟
سیلی که خانه‌ات را برد من به تهران فرستادم
تو از پدر که سر دردش را در سرت جا گذاشت
تنها همین چند تارِ مو را به ارث بردی که وقتی رفت آن هم سفید شد
حالا که فردا را ازَت گرفتند       چرا به این ثانیه ظلم نمی‌کنی؟
 
دیشب به مردِ کوری که دنبالِ دیدنش می‌گشت
دختری که فکر می‌کرد نیست      سرکوفت می‌زد!
گرچه از جنسِ پوست کنده صرفن سیب زمینی بود
اما گاهی رگِ گردن کلفتی پای شقیقه پیدا می‌کرد
که دیگر برای برگش سر گم نمی‌کرد
و عشق که بار و بندیلش را بسته بود و در رفته بود از دلش با دختری که محکم بسته‌بندی شده بود داشت دوباره  بر می‌گشت که ناگهان انگشت‌هاش پرید و از دکمه‌ی پیراهنی که قلوه سنگ ها را مخفی کرده بود بازجویی کرد!
 
زن‌ها         جنبِ آدامسِ خروس‌نشانی که با هم عوض می‌کردند
توی دادگستری زیرِ سیاهیِ چادر بینِ هم دروغ تقسیم می‌کردند
و مرد که دیگر صبرش به لب رسیده بود
از دیدنِ زنی که داشت دنبالِ امید می‌گشت نا امید شد
مجبور شد
      سری به امیّد بزند
زن آنجا بود!
 
 
 
● ترور
 
از دور      پدرت را خاک کنی   
اشک های مادرت را پاک کنی       از دور
  و درکافه ای که می توانی به تنهایی شبیخون بزنی
                                       با گریه های خانه چت کنی
                                             دوربین بزنی    از دور
 
مادر       سه پله بالا تر از همه عین ِماه       آن بالاست
به مهسا که لب می زند
می رود سراغ ِ مهتاب
و رفتارش که سر درد دارد هنوز
اجرای جای خالی ِمن
                  در آغوش ِچند زن است
 
به خانه ای که   قدغن است
                       همه طوری می آیند
                             که من رفته ام
         ماتم گرفته ام
ماتم کرده اند کلماتم
 
در لنگرود
پای پلی که از دویدن اسب تر است
                          پدرم را کشتند
پدرم را کشتند
                  اما   
                     فقط در لنگرود
 
وگرنه هرساله از من دارد
                         یکی می کَند می رود
جمعه خانه‌ی سیاهی ست که قتل عام شد
و خانواده ایرانی که درخانه اعدام شد
 
از وقتی که لای حوا شانس آوردیم
و آدم بابای انحصاری ِ آدم شد
عیسی را در کلیسا گذاشته ایم
تا قهرمانی که لای زن ها مخفی ست
                فوری ظهور کند
و مرگ را
   که از اسب جلوتر است
                          از خانه دور کند
پای پلی که از بس پدر کم است
                           عیسی بن مریم است
  طوری خودم را می رفتم
                              که شهرم خجالت بکشد
نه اینکه بی شرمی   یهودا شود
  در جاده گرگ بریزد        پدر بکشد
باید سکوت کنم
               که سگ هارتر نشود
به خانه عوعو نزند باز
و خونریزی که لای ماده آماده ست
فرصت کند
     زخمی به صبح بزند
 
 
حالا که اسب      اصل
و مرگ       داروغه ست
با وضع ناگوار چشمهایم
که دریای کوچکی برای شنای قورباغه ست
                      اگر خطرنکنم چه کنم؟
با چند گلوی اضافه هم   دیگرنمی توانم این بغض را که گلوبند من است پناهنده کنم
مرگ         به سوگم نشسته چار زانو
به زندگی من دیگر کمک نمی کند چاقو
بطری چنان پُر است
    که دیگر شراب ندارد
و زخم     که عمق خراب دارد
چنان کاری ست
که از رگ های مستم تلو تلو می گذرد خون
 
اونی که می بابا بو
اونی که پیل آقا بو
اون که رفیق راه   بو
اون که همیشه پا بو
همّه مره جا بنایی
همّه مره تنها بنایی
تنهایم
تنهایم
تنها تر از ...
 
کاری تر است این کوچه از چاقو
   این خانه از بازو
این درد
     یک مردِ دیگر طول می کشد
این مرد
         یک جای دیگر قد
جاده از هر طرف پدر دارد
و مرگ      که مقصد زندگی ست
                           قهوه خانه ای بین ِ راهی ست
که فانوس دارد
                   ولی تاریک
  چای تلخ       در استکان ِ کمر باریک دارد
ولی شیرین
  چون نوحه از صدای فرهاد می ریزد
 
یه دسّه سینه زن     این ور ِکوچه
حسینم وای حسینم وای می خونن
یه دسّه سینه زن     اون ور ِکوچه
علمدار ِرشید ِمن کجایی ...
 
مثل ِ ملتی که از حسین ِشهید
     به جا مانده ست شهری
         از خانه ای کوچک
            ته ِجاده ای
                       که در جایی پرت جا مانده ست
ملتی که مثل ِ یک کبریت     کشورش را آتش زد
بسترش را کشت
              و همسرش را دریا کرد
 
زنده باد باد           که بود    اما دیر
زنده باد کویر      که دریا ندارد
و مادر
مادر
مادری که دیگر نمی تواند
                      لب هایش را به گونه ام سنجاق کند
 
جاده از هر طرف سفر دارد
و من که پرده ی نیمه پاره ی سهرابی در شبِ زفافم
خون ِ پدر نریخته ام که حقیقت کنم   لافم
در مهلت مانده تا وفاتم
مثل کفشی که بندهایش باز شده باشد
     چنان لاتم
که می توانم برای قاتل
  که قدی قطور دارد
انگشتِ شصتم را بیل کنم
شما   بگویید آخ !        
و احتیاط کنید
خدا بزرگ است      هللویا
پدر نمرده است        هللویا
و عشق
چون قلیه با گوشتِ   آب     علیه قیمه با ریختِ گاو     هنوزآماده ست    
مریم علیه مجدلیه
لیلا علیه لاو نیست
                         و لااله الا لاو
                                 فریادی ست
                                      که از فردا پسر دارد
    
کوچه درهرخانه پدر دارد
و آقا
  پرستاری
        که مخصوصن
و بیجاری     که بی امضای من نمی رسد به فروش
 
من وارثِ داغ توام پدر !
باغت را بخواهم چکار
بده برادر مالت را بخورد
و دامادت که با خواهرترین خدا می خوابد
           حالش را ببرد
چون لشکری کشور از دست داده ام
بسترم گم شده پیدا نمی شود دیگر
مثل طلوع ِ آمده پشتِ غروبِ رفته ام مادر
تو لااقل ابرهایت از روی کوهِ کربلا جارو کن
برف را که بر بام ِمن انبار شده پارو کن
گریه نکن
اینکه باشی و فقط نگاه کنم در چشمهات
                    هنوز     بیشتر از کافی ست
اینکه در نمازت الله اکبر کنی برام در سجده و برات کرم بریزد الله اکبر مدام ...
 
الله اکبر !
 
تنگ غروبی که از سرازیری ِ پنجشنبه دارد می رود پایین
دوباره حلوا
دوباره خرما چرا نمی کنی خیرات؟
هیهات !
  که تابلوی نیمه کاره‌ی نقاشی در شبِ زفافم
و تا دلت بخواهد آنقدر لافم
              که نمی توانم آدم ِ پدرداری نباشم
حتی یکشنبه ام را مجبور کرده ام به کلیسا برود
پیش ِپریسا در ردیفِ چندم بنشیند
و مدام
به مهسا که عیسای ماده ای ست چشمک بزند
دیگر آدم ِ وقتی که بودم   نیستم
         وقت نمی کنم
و هر وقت نمی کنم وقتِ کردن است
دیگر آدم ِ ... آه و دم ِ ... اصلن آدم نیستم !
     شما اگرهستید؟
                     فقط بگویید آااخ !