اندر حکایت حرکات عشقی تاریخ


دارا گلستان


• چگونه است که مارکس و انگلس وظیفه پرولتاریایی که در قدرت قرار دارد را کمک به از میان بردن اختلافات ملی ملت ها و نه جدا کردن آنها میدانند ولی شما قبل از اینکه قدرت را بدست بیاورید بجای حل مارکسیستی معضل، جدائی بین یک ملت (کشور) واحد را تبلیغ میکنید؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۰ فروردين ۱٣٨۵ -  ۹ آوريل ۲۰۰۶


بدو گــــــفت بيژن که ای بد نژاد
که چون تو پرستار، کس را مباد
(طفلکی فردوسي)
 
کسی که نميدانستيم کيست، در جائی که نميدانستيم کجاست، گفته بود: "حق تعيين سرنوشت خلق ها" و بسياری در ايران بدون اينکه معنايش را بفهمند و يا حداقل از رويش مشق کنند آنرا مانند قند پارسی که به پروس رفته و برگشته حلوا حلوا کردند. بنده خدائی بيخبر از عالم و آدم بلغور کرد که تز، تزی لنينی است و مو لای درزش نميرود؛ عقلمان وقتی که سر جايش آمد، رفتيم لنين را زير و رو کرديم و چيزی نبود. حدسيات زده شد که شايد مرحوم مولانا مارکس چنين شکری خورده باشد، آنجا نيز نيافتيم. خواب نما شديم که نکند از زبان انگلس در رفته باشد؟ نيافيم که نبوده چگونه بيابيم.   بعدها بنابر تجربيات معلوم شد که حکايت لحاف کشورهای عقب مانده و ممالک زوگو بوده که چشم ديدن همان لحاف پاره را هم نداشته اند.
قبل از روشن شدن حکايت البته مردم آمدند انقلاب کردند. شايد برای آب و برق مجانی بود، روشنفکران تشويقشان کردند، شايد برای کسب آزادی و رسيدن به آبادی بود، کسی نميدانست. امروز نه مردم به آب و برق مجاني، که آرزوی قبض های سابقا موجود را دارند. نه آزادی آمد و نه آبادي. بلکه همراه با هزار درد بی درمان ديگر سايه شوم تکه پاره يا چهل تکه شدن بر فراز ميهن باستانی شيلنگ تخته می اندازد. اميد البته به شمار انبوه ميهن دوستان که نگذارند چنين شود.
 
آنکس که چپ بود و ميدانست چه ميگويد در "اصول کمونيسم، طرح اعتقادات کمونيستي" (انگلس) در پاسخ به اين سوال که: "سازمان کمونيستی با مليت های موجود چه رفتاری خواهد داشت"، گفته بود: "جدائی و اختلافات ملی ملت ها هم اکنون در اثر تکامل بورژوازی ـ آزادی تجارت ـ بازار های جهانی ـ تشابه محصولات صنعتی و شرايط زندگی متناسب با آن، هر چه بيشتر از بين ميرود. حکومت پرولتاريا نيز در اين امر بيشتر کمک خواهد کرد دست کم اقدام متحد ممالک متمدن دنيا، يکی از شرايط اوليهء آزادی پرولتاريا خواهد بود. بهمين نسبت که استثمار فردی نسبت به فرد ديگر از بين برود، استثمار ملتها به توسط ملت ديگر نيز از بين خواهد رفت. وضع ملتها نسبت بيکديگر، در اثراز بين رفتن تضاد طبقات در داخل هر ملت، محو خواهد شد."
در مقابل آنکسی که چپ بود و ميدانست چه ميگويد، کسانی که فکر ميکردند چپ هستند ولی نميدانستند چه ميگويند و تا همين چند روز پيش ندانستی که مارکس مريد بودی يا مراد در زمينه "مليت" ها، در کشوری که هنوز بورژوازيش زاده نشده بود، فيل شان ياد هندوستان کرد.
مارکس گفته بود: "هيچ حزب دموکراتيکی نميتواند در انگلستان يا هر کجای ديگر، چنانچه يک حزب کارگری موجود نباشد و خصلت طبقاتی قاطع نداشته باشد، به موفقيت های مؤثری نايل آيد. تخطی از اين امر نتيجه ای جز گروه گرائی و حقه بازی در بر نخواهد داشت." (مارکس ـ اتحاديه های کارگري) در ايران البته هنوز نه اتحاديه های کارگری وجود داشتند و نه حزبی که از درون اتحاديه ها زاده شده باشد. پس کار البته از روی ناآگاهی و با دنباله روی از نمونه شوروی و لنين همانگونه که مارکس گفته بود به گروه گرائی و حقه بازی کشيده شد. دسته هائی از جوانان که هنوز به لحاظ فرهنگی فئوداليسم را نمايندگی ميکردند خود بجای طبقه دست بکار ساختن گروه بجای حزب کارگری زدی و قبل از اينکه بدانند، امر بر آنها مشتبه شد که خودشان يک پا مارکس و لنين اند و ميتوانند کارهائی بکنند که از هيچ رستم بر نيايد.
آنروز ها هر چه کردند بر جوانيشان بخشوده باد، اما امروز را نتوان بخشيد که هم کتاب دارند و هم وقت و تجربه ای نزديک به سه دهه وميدانند که رستمی هم اگر بوده هيچ شباهت به ايشان نداشتي.
گفتيم که اصلی بی اصل را علم کرده، آگاه يا نا آگاه قصد جان يک پارچگی ايران کرده اند.
در زير دو بند از دو سازمان که خود را "چپ" دانستی   برای نمونه شاهد آوردي.
 
* "به رسميت شناختن حق تعيين سرنوشت ملل ساکن ايران و از چمله حق آنها برای جدائی کامل و تشکيل دولت مستقل."۱
* "حق همهء ملتهای ساکن ايران در تعيين سرنوشت خود، از جمله جدائی کامل و تشکيل دولت مستقل. خود مختاری هر يک از ملتها که با تمايل آزادانهء خود در يک مجموعهء جمهوری فدراتيو متحد ميشوند."۲
 
دو بند گويا "مارکسيستی ـ لنينيستی ـ کمونيستي" بالا تقريبا يکی هستند. معلوم نشد کدامشان از روی دست کدامشان تقلب کرده است. شايد هر دو از روی دست سومی يادداشت برداشته اند. اما اين نميتواند درست باشد چون   هر دو اين سازمان ها خود را سازمانهائی "کمونيستي" ميدانند، ولی هيچکدامشان نميگويند چنين اعتقادی را از کدام قوطی عطاری در آورده اند. در آثار مولانا مارکس و حتی ظاهرا مريد او   لنين چنين مواردی وجود خارجی   نمی دارند. اين سازمانها تنها ميتوانند با اعتقاد به "استالينيسم" که نميخواست سر به تن ايران باشد و سعی زيادی کرد تا سرش را ببلعد، چنين موردی را در برنامه و مواد اعتقادی خود گنجانده باشند. در چنين صورتی آنها ميبايست باورهای پنهان خود به استالين را علنی کنند. البته بی آبروئی استالين و سرنوشت سوسياليزم کشکی شوروی چنين اجازه ای را به آنها نخواهد داد.
دو سازمانی که نامشان نيامد همراه با ديگرانی که لازم به يادآوری ندارند، در اين سردرگمی باز هم پيشتر ميروند
و اعلام ميکنند که برای ايران خواهان نوعی از فدراليسم هستند. ولی هيچکدامشان نمی دانند فدراليسم چيست و فدراليسم بر چه مبنا را مد نظر دارند. فدراليسم بر مبنای دين، زبان، مذهب، نژاد، رنگ پوست، تقسيمات جغرافيائی موجود و يا تقسيمات جغرافيائی جديد؟ اگر تقسيمات جغرافيائی جديدی را هدف دارند، چگونه ميخواهند آنرا شکل بدهند؟ از طريق رای گيري؟ اگر از طريق رای گيري، چه کسانی ميتوانند در اين رای گيری شرکت کنند؟ همهء مردم ايران يا فقط بخشهائی از آنها؟ اين سازمانها حداقل در اسناد نميگويند که اگر تقسيمات فدرالی مورد نظر آنها را بخشی از "ساکنان" ايران به پذيرند و بخش ديگر مردم نپذيرند، جنگ نيز در راه حل پيشنهادی می گنجد يا نه؟ مهمتر از همه اينکه اگر قرار باشد هرکدام از اين "ملل" جدا شده و راه خود را بروند، ديگر فدراليسم از چه "مللي" قرار است تشکيل شود؟
اين سازمان ها از "ملل ساکن ايران" نام ميبرند که موضوع را پيچيده تر ميکند. آيا اين ملل فرضی فقط ساکن ايران هستند يا ايرانی هستند؟ اگر ايرانی هستند اشاره به آنها به عنوان "ساکن ايران" چه معنايی دارد؟ اگر ايرانی نيستند و فقط ساکن ايرانند (مانند ترکهای ساکن آلمان)، اين ملل قبلا ساکن کجا بوده اند؟ "ملل ساکن ايران" کدامها و "ملل ايراني" کدامها هستند؟
رشته سوالات بالا راميتوان ادامه داد و يقينا هيچ پاسخی نيز نميتوان از اين سازمان ها دريافت کرد.
نظر سازمانهايی که ناآگاهانه فقط جزوه های احزاب قديمی اوائل قرن بيستم و طرفدار شوروی را فتوکپی کرده اند، در مورد "اصول کمونيسم" چيست؟ آيا اين نظر بنيانگزار مکتب مورد قبول خود که بالاتر آمد را قبول داريد؟ از آن چه تفسيری ارائه ميدهيد؟ ميشود از شما انتظار داشت که در مقام پاسخ بر آئيد؟ صد البته که نه!
مارکسيست معتقد است که جدائی و اختلاف ملی ملتها در اثر تکامل بورژوازی هر چه بيشتر از ميان ميرود و حکومت پرولتاريا نيز در اين امر بيشتر کمک خواهد کرد. بنابراين وجود اختلافات ملی مابين ملت ها قبل از هر چيز نشان از عدم وجود و تکامل طبقهء بورژوای دارد. البته به دقت زيادی احتياج نيست تا متوجه شويم در اين مورد مارکس و انگلس زمانی که از "ملل" حرف ميزنند منظورشان ملل جهان است و زمانی که از استثمار ميگويند استثمار کشورهای عقب مانده توسط کشورهای پيشرفته سرمايه داری را ميگويند.
چگونه است که مارکس   و انگلس وظيفه پرولتاريايی که در قدرت قرار دارد را کمک به از ميان بردن اختلافات ملی ملت ها و نه جدا کردن آنها ميدانند ولی شما قبل از اينکه قدرت را بدست بياوريد بجای حل مارکسيستی معضل، جدائی بين يک ملت (کشور) واحد را تبليغ ميکنيد؟
مگر مارکسيسم بر خلاف ديگر باورها نميگويد: "آزادي" عملی است تاريخی و نه ذهني، و از شرايط تاريخي، سطح صنعت و... حاصل ميشود"؟
فرض کنيم که شما موفق شويد که ايران را تکه تکه کنيد، آيا استثمار در تکه های جدا شده از ميان خواهد رفت؟ کداميک از "ملل ساکن ايران" ديگر "ملتها" ها را استثمار ميکند که جدائی راه حل باشد؟
لنين وقتی از "حق تعيين سرنوشت ملل" صحبت ميکرد، (هر چند که حرف مفت ميزد و خودش نيز به لالائی خودش خوابش نبرد) در مورد وظايف انقلاب سوسياليستی حرف ميزد و ملل را مانند مارکس بجای کشورها بکار ميبرد. ولی حضرات چپ اندر قيچی وطنی گوششان به اين حرفها نيست و ماست خود را ميخورند.
لنين فلک زده در "تراز نامه....حق تعيين سرنوشت ملل" گفته بود: "ما تأکيد کرده بوديم که اجرا نکردن حق ملل در تعيين سرنوشت خويش در رژيم سوسياليستی خيانت به سوسياليسم ميباشد".
وقتی بيچاره   مارکس در اثر خود "آلمان در آستانه انقلاب" گفته بود: "پيدايش شرايط هستی يک طبقه پرولتاريای بيشمار، قدرتمند، متمرکز و هوشمند پا بپای رشد شرايط هستی يک طبقه بورژوازی بيشمار، ثروتمند، متمرکز و مقتدر به پيش ميرود. جنبش طبقه کارگر تا زمانی که تمام بخشهای مختلف بورژوازی و به ويژه مترقی ترين بخش آن، يعنی کارخانه داران بزرگ قدرت سياسی را تسخير و دولت را بر حسب نياز هايشان تغيير شکل نداده اند، هرگز خود مستقل نبوده و هيچگاه حامل خصلتهای کاملا پرولتاريائی نيست.", شما انديشمندان کجا بوديد که بزنيد در دهان مارکس؟
بد نيست ببينم جامعه ايران در مقطع انقلاب اسلامی ۵۷ و با کمی تفاوت همين امروز از نظر مارکس در چه مرحله ای بوده   و هست، البته شما ميتوانيد به ريش مارکس بخنديد.
مارکس در "در باره تکامل مادی تاريخ" گفته: "تکامل طبقه متوسط يعنی بورژوازي، با بقاء سيستم فئودالی ناسازگار شد، از اينرو سيستم فئودالی مجبور به سقوط بود. ولی مرکز بزرگ فئوداليسم کليسای کاتوليک رم بود.
.... و بالاخره خودش [کليسای رم] قدرتمندترين ارباب فئودال و مالک يک سوم خاک دنيای کاتوليک بود. قبل از آنکه فئوداليسم بی حرمت را بتوان در هر کشور و هر جزء به طور موفقيت آميز مورد حمله قرار داد ميبايست اين، يعنی سازمان مرکزی مقدش را ويران کرد."
درايران اما بجز "رضا شاه" و افرادی مانند احمد کسروی نه تنها کسی قدرت اجرائی مرکز مقدس فئوداليسم را محدود، (ويران   که ييشکش) حتی مورد تعرض هم قرار نميداد، بلکه اين "کليسا" و روحانيت است که رهبری انقلاب را بدست ميگيرد و با کمک "کمونيست" ها نماينده بورژوازی را از قدرت سياسی به زير ميکشد! ميدانيد معنای اين واقعيت چيست؟ يعنی در کشوری که روحانيت   نماينده بورژوازی را با کمک "کمونيست ـ مذهبی ها" و "ملی مذهبی ها" به زير ميکشد، شما ول معطليد! با اين واقعيت که بسياری از "کمونيست" های ايران الله وکيلي، مسلمانان علی ـ حسينی بودند و بسياری از آنها مانند دو نمونهء بالا هنوز هم هستند برويد "دعا" کنيد حداقل شرايط جهانی اجازه نميدهد که ايران را به دوران برده داری ببرند.
اين هموطنان عزيز ما گذشته از اينکه بحال ايران جز ضرر ندارند (دوستی خاله خرسه)، آبروی مارکس و انگلس جای خودش، لنين را نيز از خرابی که بود، خرابتر کردند. راستش از خير کمونيست بودن شما گذشتيم. "خدا" را خوش نمی آيد که پشت سر مردهء مارکس چنين کنيد. مارکس عمرش را به شما داد ولی کسانی که هنوز بخشهائی از نتيجه گيريهای مارکس را ارج مينهند که نمرده اند!
از قديم گفته بودند: "تاريخ حرکتی مادی دارد" ولی از شما چه پنهان حرکت "مادي" وقتی نوبت به ايران رسيد، چون "ماده اش" در حجاب بود، شد حرکت عشقی تاريخ.