در چله ی اشک ...


ناصر اطمینان


• امروز چشمان من تََر، نه،
مبهوت ...
که سهراب را گرزی در دست نه،
تنها سپری سبز بودش برپیشانی
و تازیانه ای سرخ در گلو! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٣۱ تير ۱٣٨٨ -  ۲۲ ژوئيه ۲۰۰۹


                            
در چله ی اشک نشسته ام
و چشمانم تَر است ، از درد،
که امروز با رستم غلتیده ام   –
  در لابلای اسطوره ها
آن زمان که سهراب را در آغوش می فشرد.
 
در چله نشسته ام
و چشمانم تر است از شوق
که چون امروز –   چهِل سال پیش –
بال گشودم   در بیکرانه ی حیرت
و مُهر زدم با کف پای خود بر ماه*.
 
 
در چله   نشسته ام
و چشمانم تَر است ،
که خون می گریم
بر قصه ی امروز خویش
که سهراب خفته است،
در ژرفای   خاک
بی مجالی ما را
که بگردانیمش چهل روز بر گرده ی خویش**
با حوصله ای به وسعت شهر.
 
امروز چشمان من تََر، نه،
  مبهوت ...
که سهراب را گرزی در دست نه،
تنها سپری سبزبودش برپیشانی
  و تازیانه ای سرخ در گلو!
 
پانویس:
 
* سه شنبه ۲۱ جولای سالگرد چهلمین سال پا گذاشتن انسان بر خاک ماه بود
 
 
    ** به روایتی عامیانه هنگامی رستم دریافت که سهراب فرزند خود را کشته است، – پیری به او رهنمود داد که اگر چهل روز جناره ی سهراب را بر دوش بگیرد و بی خور و خواب گرد شهر بگرداند، سهراب دوباره زنده خواهد شد. رستم ٣۹ روز چنین کرد. روز سی و نهم ابلیس در هیأت پیرزالی جادوگر در حالی که گلیمی سیاه را در آبی روان می شست، بر او ظاهر گشت و از او سبب را پرسید. رستم باورمندی خویش را باز گفت. ابلیس (پیرزال) خنده ای کرد و گفت : «بر ناممکن دل مبند که اگر این گلیم سیاه به شستن در آب سفید خواهد شد، آن مرده هم دوباره زنده می شود.» پس رستم پس از سی و نه روز رنج با فریب ابلیس جنازه ی سهراب را بر زمین نهاد!
 
جولای ۲۰۰۹ - سیدنی استرالیا