دو، سه نکته...


سعید سلامی


• این بار رنگ سبز بود که از منشور ذوق و شوق، ابتکار و بدعت خاص ایرانی گذر کرد و خود را به هزار و یک جلوه به نمایشی تحسین‌برانگیز به نمایش گذاشت. گرچه «جنبش سبز» که خواهان تغییر بود از سوی حاکمیت که خواهان تغییر نبود و تصادفاً او هم مدعی توارث «از سید شهدا» و پیام‌آوری از امامت و ولایت است به خون در غلتید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۶ مرداد ۱٣٨٨ -  ۷ اوت ۲۰۰۹


۱- ایران سرزمین شگفتی‌ها

در پی انتخابات دوره‌ی جدید ریاست جمهوری در ایران اتفاق شگفتی افتاد. گرچه همه‌ی ابعاد آن و تأثیرات آنی و آتی ماجرا هنوز نه از طرف ناظران و تحلیل‌گران خارجی و نه از سوی ایرانیان داخل و خارج از کشور آنچنان که باید موشکافی و بررسی نشده‌اند، اما اتفاقات حاشیه‌ای انتخابات که در پی تقلب آشکار به نفع یکی از کاندیداها صورت گرفت و سریعاً به متن آن تبدیل شد، شگفتی‌ همه‌ی جهانیان را برانگیخت.
درباره‌ی پیش‌آمدها، پیامدها و شگفتی‌های انتخابات زیاد گفته و نوشته شده است، اما من در این جا به یک جنبه‌ی آن شگفتی‌ها که همانا کاربرد رنگ سبز در روز انتخابات و بعد از آن بود و بعداً به نماد جنبش اعتراضی مردم تبدیل شد، می‌پردازم.
سید محمد خاتمی رئیس جمهور پیشین هفته‌ی قبل از انتخابات پارچه‌ای سبز را به عنوان خلعت بازمانده‌ی اعتبار خویش و دولت‌ بربادرفته‌اش در طی مراسمی به میرحسین موسوی تسلیم کرد. این رنگ از سوی دیگر به عنوان نمادی از سید بودن میرحسین موسوی برگزیده شد تا به رخ رقبا بکشد که او هم از اعقاب و اولاد امام سوم شیعیان است. از طرف دیگر، اما با اطمینان کمتری، می‌توان گفت که رنگ سبز به سیاق انتخاب رنگ‌های نارنجی و صورتی از طرف مخالفان دولت‌های اوکرائین و گرجستان، که آنها هم خواهان تغییر در چهارچوب نظام‌های خود بودند، برگزیده شد.
سوآلها و حدسیات بیشتری از این دست را باز می‌توان مطرح ساخت، اما می‌توان به روشنی گفت که نه خاتمی و نه میرحسین موسوی علی‌رغم شناخت نسبی‌ای که از «امید» به «تغییر» قشر وسیعی از مردم به خصوص جوانان داشتند هرگز گمان نمی‌کردند که این سبزینه‌رنگ بهارانه و امیدبرانگیز که با جنبش پرآرامش هواداران دو کاندیدا نیز همخوانی داشت، به مظهر «جنبش سبز» طیف گسترده‌ای از مردم بدل شود، محدوده‌ی مرزهای ایران را برق‌آسا درنوردد و در هر گوشه‌ی این جهان پهناور به نمادی از خواستن به تغییر و امید به آینده‌ی بهتر از طرف ایرانیان بدل شود؛ چه در سبزینه‌ی چشم‌نواز پشت پلک‌ها، لاکِ ناخن‌ها، کاکل‌ها، گوشواره‌ها، گردن‌بندها، دست‌بندها، روسری‌ها و چه در روبانهای سر نوجوانان و مردان و چه در سبزینه‌ی علامت پیروزی دو انگشت همه‌ی آنها در سراسر جهان.
این بار رنگ سبز بود که از منشور ذوق و شوق، ابتکار و بدعت خاص ایرانی گذر کرد و خود را به هزار و یک جلوه به نمایشی تحسین‌برانگیز به نمایش گذاشت. گرچه «جنبش سبز» که خواهان تغییر بود از سوی حاکمیت که خواهان تغییر نبود و تصادفاً او هم مدعی توارث «از سید شهدا» و پیام‌آوری از امامت و ولایت است به خون در غلتید.

ایران، سرزمین شگفتی‌هاست. به دور از دیدگاه ناسیونالیستی که قفسی است تنگ برای انسانهای تنگ‌نظر، می‌توان هر بار از روحیه و کار ایرانی شگفت‌زده شد؛ چه آنگاه که می‌سازد و چه آنگاه که خراب می‌کند. چه آنگاه که «مردانه» برمی‌خیزد و چه آنگاه که «نامردانه» بر خاک می‌افتد.
متأسفانه شگفتی سرزمین ایران نه فقط در ابتکار و بدعت مردمان او است، بلکه در کاربرد خباثت و دنائت حکومتگران آن هم می‌توان ابتکار و بدعت حیرت‌انگیز یافت: در زندانهای ایران به دختران زندانی تجاوز می‌کنند تا بنا به عطوفت شریعت زندان‌بان، باکره‌ای را اعدام نکرده باشند، و بعد از اعدام از بازماندگان پول گلوله مطالبه می‌کنند. ایران واقعاً سرزمین شگفتی‌هاست: در آنجا اول می‌کُشند و بعد می‌شمارند.


۲- دیکتاتورها و بیماری نارسیسیم (بیماری خودشیفتگی)

آدم‌های مبتلا به بیماری نارسیسیم خود را در آینه‌ی وهم خویش تماشا می‌کنند، ذهنیت بیمار خود را به جای واقعیت می‌نشانند و در نتیجه عاشق خود می‌شوند.
ظاهراً به نظر می‌رسد که این بیماری چیز بدی نیست. به هر حال در زندگی روزمره هم در دور و بر خود آدم‌های زیادی می‌بینیم که کم و بیش و به نوعی به این بیماری مبتلا هستند. مثلاً به سادگی می‌گویند: «آبگوشت غذای بی‌مزه‌ای است.» و یا «رنگ صورتی خیلی تو ذوق می‌زند.» به جای این که بگویند: «من از آبگوشت خوشم نمی‌آید.» و یا «رنگ صورتی، رنگ دلخواه من نیست.» آن‌ها به سادگی فراموش می‌کنند که آدم‌های زیادی هستند که از خوردن آبگوشت لذت می‌برند و یا آدم‌های زیادی به نوعی در لباس و یا لوازم خانه‌شان از رنگ صورتی استفاده می‌کنند.
این‌ها معمولاً در جمله‌های خود از یک «باید» هم استفاده می‌کنند: «باید این طور می‌گفتی.» و یا «باید این کار را نمی‌کردی.» به جای: «فکر می‌کنم اگر این طور می‌گفتی بهتر بود.» و یا «به نظرم این کار را نمی‌کردی به صلاح تو بود.»
اما قضیه زمانی بد و خطرناک می‌شود که طرف - بیمار مبتلا به نارسیسیم- در رأس یک جمع یا جامعه قرار می‌گیرد و خطرناکتر آن جاست که بیمار مورد بحث حامل یک ایدئولوژی آنجهانی و یا اینجهانی هم باشد. متأسفانه بشریت هر دو را در عمر طولانی خود به تکرار تجربه کرده است. در این مورد خاص بیمار مبتلا به نارسیسیم (دیکتاتور- رهبر) برای عملی ساختن «باید» خود از یک سو به ابزارهای اجرایی برای تنبیه (بیدار کردن) ناباوران و از طرف دیگر به فریفتن در ابعاد وسیع متوسل می‌شود. آسان‌ترین راه هم توسل به وحی و الهام از جانب پروردگار ناپیداست. می‌گویم ناپیدا، چون اگر پروردگار پیدا بود کار فریب و فریب‌کاری تا به امروز طول نمی‌کشید؛ همان هزاران سال قبل که اولین رسولان پیامی از جانب پروردگار پیدا می‌آوردند، در صورت مناقشه و تردید، آدمها به حضور پروردگار بار می‌یافتند و درستی و نادرستی پیام را از پروردگار خود جویا می‌شدند. هیهات که پروردگار ناپیدا هم با استتار خود کار رسولان و کارگزاران خود را سهل، اما کار آفریدگان خود را بسی دشوار کرده است.
چند مثال بزنیم:
هیتلر و جهنمی که به پا کرد نیازی به معرفی ندارد. وی کتاب «نبرد من» را این گونه شروع می‌کند: «شاید خواست خدا این بود که من در بیستم آوریل سال ۱٨٨۹ در شهر کوچک و زیبای سرحدی براناو-ام-این به دنیا بیایم.»
محمدرضا شاه خود را کمر بسته قلمداد می‌کرد و می‌گفت در کودکی حضرت ابوالفضل وی را به هنگام افتادن از پشت اسب بین هوا و زمین گرفته است تا به وی آسیبی نرسد. و یک بار هم در کودکی که از تبی سوزان تقریباً نزدیک به مرگ بوده است، شخصی که شاید همان امام زمان بوده است بر وی ظاهر شده و او را شفا داده است.
محمدرضا پهلوی با این حرفها – ترفندها؟- می‌خواست از یک دیکتاتور عبور کرده و خود را در جایگاه یک رهبر- رهبر نظرکرده- بنشاند. بنابراین او نیز به حضرت ابوالفضل و امام زمان ناپیدا متوسل می‌شد. محمدرضا پهلوی به عنوان یک دیکتاتور مورد اذعان خاص و عام است.
ولایت حضرت امام خمینی و جانشین بلافصل ایشان، آقای سید علی خامنه‌ای در زمان غیبت – غیبت مهدی ناپیدا- صورت می‌گیرد. جانهایی که اولی گرفت و خونهایی که دومی جاری می‌کند به نیابت از «حضرت غایب» است.
به نوشته‌ی روزنامه‌ی اعتماد ملی- ۱۱ تیرماه ۱٣٨٨ – محمود احمدی‌نژاد مدعی ارتباط با «مهدی غایب»، گاهی سر سفره خوراک، یک بشقاب و قاشق و چنگال را در جای خالی کنار گذاشته و اظهار می‌کند این برای آقا امام است. محمود احمدی‌نژاد مدعی است که هلال نورانی حضرت غایب را امانتاً در بالای سر خود حمل می‌کند.


٣- «آقا، سلطان» آقا سلطان را کُشت
آنکه فرمان داد و آنکه ماشه را کشید

بعد از ماجرای تقلب و سرقت آرای مردم در انتخابات دوره‌ی دهم، که به کودتای ۲۲ خرداد هم معروف شد، به فرمان نایب امام زمان و توسط بازیگران خرد و کلان دستگاه ولایت خونهای زیادی ریخته و جانهای پرشوری گرفته شد؛ «بی‌جرم و بی‌جنایت.» اما لحظه‌ی تیر خوردن و جان سپردن ندا آقا سلطان بیش از همه تأثر و تأسف همه‌ی جهانیان را که وقایع ایران را دنبال می‌کردند برانگیخت.
حکومتگران دستگاه ولایت این بار هم همچون دفعات پیشین از طریق رسانه‌های انحصاری خود، «آی دزد، آی دزد» راه انداختند و مسئولیت آن همه کشت و کشتار را به دو کاندیدای کنار گذاشته شده و معترضین خیابانی نسبت دادند. حتا در قالب یک داستان پلیسی و جنایی مرگ ندا آقا سلطان را به آقای آرش حجازی منسوب کردند که گویا چند روز قبل از این اتفاق از طرف دولت انگلیس و با مأموریت ویژه به ایران آمده و بعد از انجام جنایت به انگلستان برگشته است.
در میان آشفته‌بازار آن روزها شاهدانی هم از میان معترضین اظهار داشتند که قاتل ندا را به چشم دیده و حتا وی را دستگیر کرده و کارت‌شناسایی او را گرفته و آزادش کرده‌اند.
ترفند «آی دزد، آی دزد» داشت کار خود را می‌کرد. چون آقای آرش حجازی شاهد عینی جان باختن ندا آقا سلطان بعد از بازگشت به انگلیس طی مصاحبه‌ای با بی بی سی به صحنه‌ی تیر خوردن ندا پرداخت و در پی حکم دستگیری وی از طرف دولت ایران طی نوشته‌ای تلویحاً شرافت خود را در گرو صحت اظهارات خود گذاشت تا ثابت کند که تفنگداران حکومتی قلب ندا را نشانه گرفته و جان آزاده‌اش را از وی گرفته‌اند. وی طی نوشته‌ای در وبلاگ خود اظهار داشت: «به پروردگار که شاهد من است و به شرافتم سوگند یاد می‌کنم که فقط و فقط حقیقت را درباره‌ی مشاهداتم گفتم.»
محمود احمدی‌نژاد قهرمان داستان پلیسی تقلب آرای چهل میلیونی هم از قافله عقب نماند و از قوه‌ی قضایه خواست تا قاتل ندا را شناسایی نماید. سایت سکولاریسم نو هم با اشاره به گفته‌ی احمدی‌نژاد در زیر عکسی از لحظه‌ی وداع ندا نوشت: «اگر هاله‌ی نور دور سرت بگذارد.»
از قرار معلوم در میان آن همه آتش و دود همه فراموش کردند که سید علی خامنه‌ای از رهبران و سرکردگان اصلی کودتا در خطابه‌ی نماز جمعه‌ی آن هفته بار دیگر شمشیر دو سر ذوالفقار را از نیام برکشیده و بدون هیچ ابهام و ایهامی مسئولیت سرکوب «آشوبگران» خیابانی را شخصاً به عهده گرفته بود.
من چون معتقدم قاتل او نیست که ماشه را کشید بلکه او است که فرمان داد، اعتقاد دارم که قاتل همه‌ی جانباختگان یکی دو هفته‌ی بعد از انتخابات شخص سیدعلی خامنه‌ای است که به نمایندگی از سوی ستاد کودتا فرمان داد و معتقدم که «آقا، سلطان» آقا سلطان را کشت.


۴- اندرز گوبلز و بازیگران دستگاه ولایت

روانشناسان می‌گویند که آدمها به طور متوسط روزانه سیصدبار دروغ می‌گویند. ما به دروغ‌های دور و بر خود عادت کرده‌ایم. از گفتن دروغ در زندگی روزمره شرمنده نمی‌شویم، از خواندن و شنیدن آنها پژمرده و رنجیده نمی‌گردیم. شاید هم بدون گفتن و شنیدن دروغ زندگی برای ما یکنواخت و ملال‌آور شود. اما دروغ بزرگ را به راحتی نمی‌پذیریم.
می‌گویند گوبلز، وزیر تبلیغات هیتلر، اعتقاد داشت که دروغ هر چه بزرگتر باشد، مردم آن را راحت‌تر می‌پذیرند. علی‌رغم معروفیت و مقبولیت این «اندرز حکیمانه»، من تا به امروز خود را به قبول این نظریه بدیع قانع نساخته‌ام. چون پذیرش آن را بلاهتی باورنکردنی حتا از سوی انسانهای ساده‌لوح می‌پندارم.
اما بازیگران دستگاه حکومتی در ایران نشان داده‌اند که این توصیه‌ی گوبلز را به مذاق خود خوش یافته‌اند و در کاربرد آن لحظه‌ای تردید نمی‌کنند.
این انتخابات دوره‌ی دهم ریاست جمهوری، مردم به طور گسترده شرکت کردند و به یکی از چهار کاندیدای مورد قبول شورای نگهبان بیش از بقیه رأی دادند. اما وزرات کشور محمود احمدی‌نژاد را که بیش از هفت هشت میلیون از چهل میلیون آراء را به خود اختصاص نداده بود در همان دور اول برنده‌ی انتخابات اعلام کردند. مردم به خیابانها ریختند و خواهان بازپس‌گیری آرای خود و در نهایت ابطال انتخابات شدند. ولی فقیه از این گستاخی مردم که دارای «عقل قاصر» می‌باشند، به شدت عصبانی شد و بی‌درنگ شمشیر هدایت و تنبیه (بیدار کردن) از نیام ولایت برکشید. معترضین به طور گسترده دستگیر، تا حد مرگ شکنجه شده و در مواردی مورد تجاوز قرار گرفتند. ولی فقیه (عادل، مدیر و مدبر) در گرماگرم اعتراضات، شرکت میلیونی مردم را در انتخابات، تبعیت مجدد آنان از حکومت مطلقه فقیه قلمداد کرده و از اندک «آشوبگران» خواست که «کام شیرین انتخابات را به زهر نیالایند.»
سید احمد خاتمی استاد (استاد در چی؟ در گفتن‌ دروغ‌های بزرگ؟) امام جمعه‌ی تهران در جمع بسیجیان خرم‌آباد در هفته‌ی دوم انتخابات اظهار داشت: «اگر دوباره انتخابات شود آرای احمدی‌نژاد بیشتر می‌شود.» - پس چرا مردم را که خواهان انتخابات مجدد بودند به خاک و خون کشیدند؟ -
آیت‌الله مصباح یزدی، تئوریسین دستگاه ولایت مطلقه، که پیشتر هم بارها در تاریکی شب و یا در خواب با مهدی موعود ملاقاتها داشته است، فرمودند که مردی نورانی قبل از انتخابات در خواب بر وی ظاهر شده و انتخاب مجدد محمود احمدی‌نژاد را به او و امت یکپارچه بشارت داده است. (پس چرا این همه دردسر انتخابات و این همه زحمت ماشه کشیدن و گلوله هدر دادن؟ نمی‌شد آن مرد نورانی کاندیدای مورد نظر ولایت را، اما در روز روشن و نه در تاریکی شب، بر تخت حکومت منصوب فرمایند؟ و یا اصلاً این همه کش ندهند و عندالزوم و این بار خود شخصاً ظهور فرمایند تا بلاخره تکلیف مردم را یکسره کنند که نه نیازی به ولی فقیه باشد و نه رئیس جمهور و این همه دردسر؟ آیا این طوری از نظر اقتصادی هم به صرفه‌ی امت برگزیده نیست؟ به هر حال، غیر از هزینه‌های کلان دیگر، هزینه‌ی کاربرد یک بسیجی روزانه دویست هزار تومان پول کمی نیست!)
آقای احمدی‌نژاد هم که ظاهراً دعوا بر سر اوست و دولتش به مهرورزی ملقب است در شبکه‌ی اول سیما گفت: «بالاترین میزان دموکراسی جهان در انتخابات ریاست جمهوری ایران رقم خورد ... ساختار اجرای انتخابات ایران کاملاً مردمی و بسیار مستحکم، منظم و دقیق است. انتخابات اخیر ایران آغازی جدید برای ایران و جهان و منشاء تحولات بزرگ در منطقه و جهان است.... صیانت از حقوق و اموال ملت و اجرای عدالت ... و طرح تحولات اقتصادی و توسعه‌ی مهرورزی و برادری از اولویت‌های دولت است... حرکات بچه‌گانه و دخالت دشمنان در امور ایران، دولت برآمده از اراده‌ی ملت را با اقتدار چندبرابری در عرصه‌ی جهانی وارد می‌کند.»
شما را نمی‌دانم، اما برای من باور کردن به توصیه‌ی آقای گوبلز هنوز هم آسان نیست. مردم دروغ بزرگ را راحت‌تر و سریع‌تر تشخیص می‌دهند و گویندگان دروغ بزرگ را، که معمولاً دیکتاتورهای مبتلا به بیماری نارسیسیم هستند، اگر نه آشکارا اما در نهان به سخره می‌گیرند. مردم را نباید ساده‌لوح تصور کرد و به گفتن دروغ‌های بزرگ مبادرت ورزید؛ حتا اگر پشت نظریه حکیمانه گوبلز تجربه‌ی عملی و یاری‌های بی دریغ سوداگران کاخ کرملین خوابیده باشد.


۵- آنگاه که پیروز شویم، کسی از ما نمی‌پرسد
هیتلر، به نقل از کتاب ظهور و سقوط ویلیام شایرر

به نظر می‌رسد که کودتاگران ۲۲ خرداد هم همانگونه فکر می‌کنند که هیتلر فکر می‌کرد: وقتی پیروز شویم کسی ما را بازخواست نخواهد کرد.
انتخابات اخیر در ایران با انتخابات پیشین یک اختلاف اساسی داشت، و آن رنگ سبز بود که با همه‌ی زیبایی و چشم‌نواز بودنش خواب کودتاگران حکومتی را آشفته می‌کرد و آنها را تا حد هیستری عصبانی می‌ساخت؛ همانگونه که رنگ پارچه‌ی سرخ گاو اسپانیایی را به واکنشی تند تا حد کشتن حامل آن وامی‌دارد.
برای اعلام برنده در انتخابات چاره‌ای نیست جز شمارش آرای ریخته شده در صندوقها. اما این بار در انتخابات دوره‌ی دهم طرفداران یکی از کاندیداها از رنگ سبز به شکل‌های گوناگون استفاده کردند. طوری که هر ناظر بی‌طرفی می‌توانست طرفداران کاندیدای مزبور را با کمی اختلاف اما به راحتی شمارش کند. بنابراین طرفداران پرشور و پرتحرک کاندیدای مورد نظر در اکثریت بودن کاندیدای خود را به معرض نمایش گذاشتند.
بازیگران ستاد کودتا که تصمیم قاطع گرفته بودند که به هر قیمت و با هر ترفندی مانع حذف بازیگر روی صحنه خود شوند، سناریوی هیتلر را که یک بار در صحنه‌ی جهانی به اجرا در آمده و به نتایج مهلکی منجر شده بود، بار دیگر به مورد اجرا بگذارند. آنها فکر می‌کردند- و به احتمال زیاد در آینده هم فکر خواهند کرد- آنگاه که پیروز شوند کسی آنها را در مورد اعمال خلافشان بازخواست نخواهد کرد. آیا تاریخ و افکار عمومی هیتلر را مورد بازخواست قرار نداد؟ آیا معترضین که به رأی‌هایشان خیانت شده بود، با اعتراضات و تظاهرات میلیونی «کام شیرین انتخابات» را با «جام زهر» دیگری نیاغشتند؟


۶- محمود احمدی‌نژاد، گزینه‌ی مصباح یزدی و مجری توهمات سیدعلی خامنه‌ای

دیکتاتورها برای عملی کردن و جا انداختن جایگاه خود و رسالتی که از جانب خداوند به ایشان محول شده، به مثابه‌ی یک نمایشنامه به مجموعه‌ا‌ی از آدمها نیاز دارند که هر کدام نقشی را در این نمایشنامه بر عهده می‌گیرند. بازیگرانی هم بدون انتخاب دیکتاتور و به اراده‌ی خود در نقش ناطق، مورخ، محقق، شاعر، مداح و... در این نمایشنامه به اجرای رل می‌پردازند. در این نمایشنامه گزینش بازیگران به درجه‌ی خلوص و مهارت آنها در اجرای رل‌هایی بستگی دارد که از طرف دیکتاتور – دیکته‌کننده- نگارش و تنظیم شده است. بدیهی است بازیگران صاحب‌فکر و منتقد در این نمایشنامه رلی به عهده نمی‌گیرند. در این بازی به استعداد و مغز بازیگران نیازی نیست؛ آنها رل‌های محوله را نه با مغز خود که با مخچه‌هایشان اجرا می‌کنند.
محمود احمدی‌نژاد، نمونه برجسته‌ی این گونه بازیگران است؛ مردی بی‌مایه، که آن چه را استاد ازل گفت بگو، می‌گوید. گرچه گاهی هم رل خود را خارج از قاعده و به دلخواه خود اجرا می‌کند. در این مجموعه هر کسی رلی بازی می‌کند. مثلاً ناطق نوری و آیت‌الله احمد خاتمی استاد به عنوان آتش‌بیاران حاشیه‌ای نمایشنامه اتمام حجت خون‌چکان علی خامنه‌ای در نماز جمعه‌ی روزهای کودتا و سرکوب را «فصل‌الخطاب» نامیدند که، «راه حجت را در نیابت حضرت غایب بر منکران بست.»
سید علی خامنه‌ای هم که انتصاب مجدد احمدی‌نژاد (در انتخابات؟) را به کام خویش خوش یافته بود بدون فوت وقت به حضرت مهدی و امت در صحنه تبریک گفت؛ چون «اطرافیان ولی فقیه هر چه صغیرتر باشند، او ولی‌تر است. ولایت پیشوا و صغارت خاص رئیس جمهور در و تخته را به هم جور می‌کند.» - محمدرضا نیکفر: جمهوری اسلامی و داستان «مرد پیر و دریا.»-
کتاب «شخصیت‌های زمان ظهور» که از سوی شاگردان مصباح یزدی تهیه و نگارش یافته علی خامنه‌ای را به سید خراسانی تشبیه می‌کند و در مورد محمود احمدی‌نژاد می‌نویسد: «از ری (یا از تهران) مردی به قدرت می‌رسد. چهارشانه و گندمگون (سبزه) و کوسه (با ریش کم طبق احادیث دیگر) به او گفته می‌شود شعیب‌بن صالح با نیرویی چهار (یا چند) هزارنفره لباس ایشان سفید و پرچم ایشان سیاه است (یا تیره شبیه آرمها و نشان‌های سپاه پاسداران) در مقدمه و سرآغاز ظهور مهدی است با کسی برخورد نمی‌کند مگر این که او را از پای در می‌آورد.
این شخص فرمانده یا رئیس نیروهای ایرانی با مشخصاتی که شبیه احمدی‌نژاد رئیس جمهور ایران سبزه، با ریشی کم و از اهالی ری یا اطراف تهران. و در احادیث دیگر گفته شده او متوسط‌القامه است.» - به نقل از سایت سکولاریسم نو-


۷- میرحسین موسوی مرد امید؟
مهدی کروبی مرد تغییر؟

سید محمد خاتمی با شعار اصلاحات پا به میدان رقابت گذاشت و به یمن «لبخند دلنشین» خود بیشترین آرای مردم را که از سکوت مرگبار و خفقان گسترده به ستوه آمده بودند، از آن خود کرد. انتخاب خاتمی گرچه امیدی در جامعه‌‌ی ناامید آن روزها برانگیخت و اعتماد به نفسی در کالبد «توده‌ی خاموش» دمید، اما او و دولتش در هیچ زمینه‌ای برنامه‌ای حتا اندک ارایه نداد. نگفت اقتصاد ورشکسته‌ی کشور را چگونه نجات خواهد داد، نگفت اعتیاد را که همانند خوره روح و جسم جوانان را می‌خورد و نابود می‌کند چگونه علاج خواهد کرد، نگفت فحشاء را که در خانواده‌ها تا آنجا رسوخ کرده که پدران و مردان دختران و زنان خود را به مشتریان عرضه می‌کنند، چگونه درمان خواهد کرد. نگفت ... او هیچ نگفت، اما اردات خود را به نظام و دستگاه ولایت بارها گوشزد کرد. او حتا یاران نزدیک خود را که خواهان رفراندم قانون اساسی بودند به خیانت به نظام متهم کرد. از اسدالله لاجوردی قاتل هزاران جسم و جان انسانها به عنوان سرباز فداکار اسلام و انقلاب نام برد. دولت او از چهارچوب و مضامین اصلاحات هیچ نگفت و این چنین بود که صادق خلخالی دیگر قاتل هزاران جسم و جان آدمی هم در لباس اصلاح‌گران در آمد. صادق خلخالی دروغ نمی‌گفت. او هم از این که به حاشیه رانده شده بود و شمشیر ذوالفقارش به سیاق گذشته سر نمی‌برید و در کنج خانه زنگ می‌زند، خسته شده بود. او هم خواهان رفرم در قالب اصلاحات ناگفته و نانوشته‌ی خاتمی بود تا باشد که بار دیگر به صحنه برگردد و شمشیر خود را دوباره صیقل دهد.
در انتخابات دوره‌ی اخیر میرحسین موسوی و مهدی کروبی با شعار «تغییر» و «امید» به میدان آمدند. میرحسین موسوی اکثریت آرا را به خود اختصاص داد و مهدی کروبی ظاهراً در ردیف سوم قرار گرفت. میرحسین موسوی در گرماگرم اعتراضات مردم که آرایشان به سرقت رفته بود، علاقه و ارادت خود را به ولی فقیه، سارق آرای مردم، اعلان کرد. او در صورت پیروزی چگونه می‌توانست امید برباد رفته‌ی رأی‌دهندگان خود را که بر او امید بسته بودند، برآورده سازد؟ مهدی کروبی، دیگر کاندیدای منتخب مردم، که خود از پایه‌های اصلی نظام و سالها قوام دهنده‌ی آن بوده است به کدام تغییری می‌توانست دست یازد که بتواند دست و بال اختاپوس دین اسلام را که بعد از هزار و چهارصد سال جزوی از تن نحیف و نزار ایرانی شده است، کوتاه سازد؟ آیا مردم گذشته میرحسین موسوی و قتل عام سالهای صدارت او را فراموش کرده‌اند؟ آیا آنها نمی‌دانند که همه‌ی دزدی‌ها، غارت‌ها و چپاول‌گریها در مقابل چشمان مهدی کروبی صورت گرفته و او هرگز دم نزده است؟
نه، من باور نمی‌کنم. من هم مانند آقای حسین باقرزاده – در مقاله تشکیل جبهه و جنبش سبز- معتقدم آنها که به این دو کاندیدا رأی دادند آگاهانه و بنا به موقعیت لحظه انگشت روی سوابق آنها نگذاشتند. آنها آگاهانه به میدان آمدند، آگاهانه مشت‌ها را گره کردند و آگاهانه جان باختند. باید در ایران زیست و آنگاه برای گره‌گشایی مسایل ایران چاره‌جویی کرد.
من کمی بیش از یک ماه مانده به انتخابات چند روزی در ایران بودم. در روزهای آخر اقامتم یکی از دوستان از من پرسید که اگر در ایران می‌بودم به کدام کاندیدا رأی می‌دادم. در جواب گفتم در زیر سایه‌ی ولی فقیه فرقی نمی‌کند. او لبخندی توأم با خستگی زد و گفت: «چرا؟، برای ما فرق می‌کند.» از ایران برگشتم. طنین گفته‌ی او و نگاه خسته و وامانده‌اش چند روزی با من بود. بعد از گذشت چند روز متوجه شدم که حق با اوست. برای آنها که در داخل ایران زندگی می‌کنند فرق می‌کند چه کسی بر سر کار بیاید. تغییر و گشایشی ولو اندک حتا در چهارچوب «نظام» برای آنها که در گرداب منادیان دین گیر افتاده‌اند خیلی فرق می‌کند. برای کسی که در چهار دیواری تنگ و تاریک یک زندان گیر افتاده است، نوری باریک از روزنه‌ای تنگ هم غنیمت است.
آری، مردم آگاهانه به میدان آمدند. به آنها که شگفت‌زده و ناباور تابلوی «رأی من کجاست؟» را با خود حمل می‌کردند، به آنها که شجاعانه مشت‌های خود را گره کردند، به آنها که از حق خود دفاع کردند و با دستان خالی در مقابل خائنان به امانتشان سینه سپر کردند و در نهایت بر سر آرمان آزادی‌خواهانه – ولو آزادی‌خواهی غیرشفاف و تعریف‌نشده- بر خاک افتادند و به همه‌ی جانهای شیفته درود می‌فرستم.
ایرانیان آزادی‌خواه امروز و فردا، آنهایی را که گرفتار شده‌اند، مورد شکنجه و تجاوز قرار گرفته‌اند، و آنهایی را که در مغاک هولناک حکومت دین، به سرکردگی‌ سعید مرتضوی‌ها و حسین‌ شریعتمداری‌های به گناهان ناکرده اعتراف می‌کنند فراموش نخواهند کرد.