سایه ها (بخش دوم)


منظر حسینی


• صدای وزش آرام باد به گوش می رسید. بادی که همیشه می وزید. فرقی هم نمی کرد که چه فصلی از سال بود. در اینجا همیشه باد می آمد. همه جا با توجه به سردی هوا بطور اعجاب آوری سبز بود. اما این چشم اندازها با تمام زیبایی شان بی جان، بی حرکت و مرده به نظر می رسیدند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۵ فروردين ۱٣٨۵ -  ۱۴ آوريل ۲۰۰۶


باران بند آمده بود. آسمان باز می شد و خورشید راهش را از لای ابرهای خاکستری می گشود. پس از لحظه ای آفتابی ملایم همه جا را فروگرفت و پاییز با شکوه و جادوی رنگهایش عریان شد. چشم انداز آنسوی نرده بالکن اتاق سایه چشم گیر بود. به ویژه، در شبهایی که در این اتاق می خوابید. شبهایی که ماه، کامل و شیری رنگ بیرون می آمد و جادویش او را مسحور  می کرد و در نور آن کتاب می خواند.
در حالت چرت یا نیمه چرتی اندیشناک، چشمانش را از صفحه ای به صفحه دیگر می برد و در جملات گم می شد و همچنان که ماه بر بالای بالکن به آرامی راهش را طی میکرد، او می خواند.
 زندگی چه بود ؟
وزن سنگین زمان!
و تکرار، که روزها را به هم پیوند می داد.......
و او هیچ نمی دانست. هیچ !
 
سایه به طرف پنجره رفت. پنجره نیمه گشوده را بست و بازدم ِ بخار گونه ای از دهانش بیرون زد. بطرف جایی که نشسته بود برگشت. روی میز پر از کتاب بود. چند کتاب روی زمین چوبی کف اتاق افتاده بود. ناگهان دستش را بر روی لب هایش به حرکت در آورد و یاد بوسه ای غمناک، دلش را آشوب کرد.
بارانی اش را پوشید. چراغ را خاموش کرد و در را پشت سر خود بست. از پله های نیم گرد راهروی طویل پایین رفت و از در خارج شد. نور چشمانش را زد. عینکش را از کیف بیرون آورد وبر چشم گذاشت.
 
ناگهان تصمیم گرفت ماشین را نگه دارد. میل نداشت به خانه برود. بی قرار بود و نمیدانست چه کند. فکر کرد بد نیست به دیدن پرهیب که در همان نزدیکی زندگی می کرد برود.
از خیابانی خلوت گذشت. در ورودی ساختمانی را که سنگین بود با دست هل داد و از پله ها بالا رفت. جلوی آپارتمانی ایستاد و زنگ زد. می دانست که در این آپارتمان، همیشه باز است. آن را گشود و به درون رفت .پرهیب با صدای بسته شدن در به طرف ورودی راهرو آمد. سایه را در آغوش گرفت و با صدایی نیمه مردانه، خوش آمد گویان، سایه را به سالن نشیمن راهنمایی کرد. از چند در سفید تو در تو که بارها از آن گذشته بودند، گذشتند. چنان که بایستی از هزار تویی گذشت. آیینه های  سالن مجلل سفید، هزاران چهره را منعکس کردند.
چی برات بیارم ؟ مثل همیشه یا.......؟
سایه شانه اش را بالا انداخت و با بی میلی گفت:
هر چی باشد!
و به طرف پنجره رفت. آنرا گشود و به بیرون خیره شد پرهیب.با لیوانی در دست به اتاق بازگشت. به طرف او رفت که کنار پنجره ایستاده بود و پرسید:
به چی نگاه می کنی؟
سایه بی آنگه به او نگاه کند گفت:
به ثبات در کوچه!
به زمان که پیوسته میرود و به گذشته بدل می شود.
نگاه کن! با دست خیابان را نشان داد.
ستون های عمودی نور را می بینی؟ گویی ذرات نور می کوشند در مه جایی برای خود پیدا کنند. آن نور کمرنگ را روی شاخه های نازک ببین!
انگار این نور خود را به درخت آویزان کرده است تا سقوط نکند. و این سکوت ابدی را ببین!
 
پس از توقفی کوتاه، در سکوت، هر دو به طرف مبل های راحتی که در گوشه اتاق قرار داشتند برگشتند. سایه به طرف کیفش رفت. سیگاری بیرون آورد. آنرا آتش زد و دود را با ولع بلعید.
سپس روبروی او خود را بر روی صندلی انداخت. بی حوصله بود. میلی به حرف زدن نداشت.
صدای موزیکی ملایم، آرامش خانه را دلپذیر کرده بود.
پرهیب، در حالی که گیسوان سیاه بلندش را کنار میزد، لیوانی را جلوی سایه گذاشت:
این هم نوشیدنی همیشگی ات؛ کامپاری!
صندلی اش را به صندلی سایه نزدیک کرد. می خواست او را از فضای غمگین درونش بیرون بیاورد.
 صورت سایه را در دستانش گرفت. لحظه ایی به چشمان او خیره شد و گفت:
مثل همیشه زیبا و اندوهگین !
.......و چه پیراهن سیاه زیبایی!  می توانم امتحانش کنم ؟
سایه با ته مانده های لبخندی بر لب، همچنان که سعی می کرد نگاهش را از چشمان پرهیب بدزدد، گفت:
منظور فقط امتحان کردن لباس است؟
پرهیب سری تکان داد و گفت:
می دانی که من از دید ن  اندام تو لذت می برم. چیزی که به من نمیرسد جز نگاه....این را هم از من دریغ می کنی؟ و با صدای بلند خنده ای سر داد. دست سایه را گرفت و دوباره از میان درهای سفید تو در تو عبور کردند. شادو از جلو و سایه دست در دست او از دنبال.
 
در اتاق بزرگ نیمه تاریک با پرده های کشیده و نور کمرنگی که از چراغ دیواری نیم دایره برسطح اشیا پاشیده می شد در مقابل آیینه قدی ایستادند.
پرهیب به آرامی شروع به در آوردن پیراهنش کرد. در حالی که او عریان می شد، سایه محو تماشای دهان ، گونه های برجسته و چشمان او شده بود که رنگ، شکل و نوع قرار گرفتن شان در صورت پرهیب تا اعماق روحش نفوذ می کرد. آرام نگاهش به بر آمدگی میان پای او افتاد و پرهیب که متوجه نگاه سایه شده بود، صورتش را در پشت گیسوان زیبا و بلند او پنهان کرد. 
سایه با دیدن عریانی پرهیب و انتظاری که در نگاهش دید، دست خود را به پشت برد تا زیپ پیراهن سیاه ابریشمی اش را باز کند. دستان نیمه مردانه پرهیب با پوست او تماس پیدا کرد. پیراهن سیاه از شانه های مهتابی سایه به پایین لغزید و آرام به روی زمین افتاد.
پرهیب با حرکتی ظریف پیراهن را از روی زمین بر داشت. آنرا به طرف بینی اش برد. پیراهن را برای لحظه ای بویید و عطر ملایم اندام سایه را که در پیراهن ماسیده بود به ریه کشید.
سایه کوشید از نگاه پرهیب که بر اندام او بالا و پایین میرفت حذر کند. نیمه عریان به طرف پنجره برگشت و ناگهان به یاد حرف یاس که همان روز صبح در دفتر کارش شنیده بود افتاد.
زبان، ارتباط می آورد. کلمه پیوند و بیان من است.
 
حوصله ارتباط نداشت. می خواست برود. اما به کجا ؟
پرهیب باپیراهن سایه در دست به طرف او آمد:
فکر کنم رنگ سبز به تو خیلی بیاد. البته اگر یک روزی به این نتیجه برسی و از رنگ سیاه دست برداری! و خندید.
سایه بی حوصله گفت:
سیاه، همه رنگها را در خود دارد.
پرهیب گفت:
ولی در هر حال سیاه، سبز نیست.
 
سایه پیراهن را از پایین به تن کرد. بارانی اش را در حالی که به طرف در ورودی آپارتمان میرفت  پوشید و با صدایی آهسته گفت:
من باید بروم. تا بعد!
و از پله ها پایین رفت.
 
در مقابل در فلزی حیاط توقف کرد. از ماشین پیاده شد؛ در را گشود. به ورودی حیاط که با سنگهای کوچک سیاه و خاکستری پوشیده شده بود رسید. در را پشت سر خود بست.
دلش آشوب می شد. فکر دو روز آخر هفته که بایستی یک جوری آنها را سر می کرد، حوصله اش را بیشتر سر می برد.
به خانه وارد شد. سنگینی سکوت و فضای خالی خانه قلبش را فشرد.
باز به حیاط بر گشت. به طرف گلخانه شیشه ای که در پشت ساختمان قرار داشت رفت. سبد کوچک چوبی را از بنفشه های آبی رنگ گلخانه پر کرد. از در بیرون رفت و در طول خیابان شروع به قدم زدن کرد.
 
در افکار خود غرق بود که به دروازه گورستان رسید. به درون رفت. قبرها مرتب و با صلیب هایی از سنگ یا فلز بر پیشانی سنگ ها مزین شده بودند. هیچ صدایی نبود. فقط سکوت و خاموشی.
خلوتی بود عمیق و اسرار آمیز.
گویی نیرویی نامرعی و غیر قابل درک، این همه سکوت را پاسداری می کرد. سکوتی سرشار از حادثه هایی کهن و تعریف ناپذیر.
 
سایه گاه گاهی به اینجا می آمد، و در غروب های ابدی اش غرق می شد. دیدن مجسمه هایی که در اطراف پراکنده بودند شکوه مرموزی به این مکان، که مرگ را در آغوش خود خوابانده بود، می داد.
روی نیمکتی نشست.
شبنم ِروی گلها چون رشته هایی نقره ای به نظر می رسید. گاهی صدای پرنده ای شنیده می شد.
اما می نمود که همه چیز در خواب است؛ شهر، آدمها، زمان و او.
 
سایه دست برد واز درون سبد، بنفشه های آبی را به هوا پاشید.
همان مسیری را که آمده بود تا خانه طی کرد؛ در را گشود؛ به درون ِ خانه قدم گذاشت. با فندکی که در جیب داشت شمعی را روشن کرد. نور ضعیف شمع در راهرو پخش شد و بر اشیا یی که در اطراف پراکنده بودند پاشیده شد.
هنوز هم پس از مدتها، چمدان های باز نشده در کنار اتاق دیده می شدند. تابلو هایی که طنابی به دورشان بسته شده بود. جعبه های پر از کاعذ و کتاب روی هم قرار گرفته بودند. در گوشه ای دو ظرف کوچک که در یکی آب و در دیگری ته مانده کمی غذا به چشم می خورد، تنها وسایل سگ کوچک سایه بودند.
 
سایه به طرف میز تحریری که در گوشه اتاقی بزرگ قرار داشت رفت. خودنویس سیاه رنگش را بدست گرفت و شروع به نوشتن کرد. چند جمله ای نوشت. اما میلی به کار کردن نداشت. از پشت میز برخاست. بارانی اش را که روی یک صندلی افتاده بود به تن کرد و آماده رفتن شد. به طرف سگ که در گوشه ای حرکات او را می پایید رفت. سگ را بغل کرد . به طرف ماشین رفت و حرکت کرد.
 
پاییزِ سردی بود. شیشه های ماشین با شبنمی از یخ پوشیده شده بود و شب، زودتر از همیشه فرا رسیده بود. از ساعت سه و نیم به بعد باید چراغ روشن کرد.
وقتی سایه به جلوی ساختمان رسید، باران به آرامی شروع به باریدن کرده بود.
به طرف در ورودی رفت. سگ نیز به دنبالش روان بود. دربان پس از سلام گفت:
خانم امروز یکشنبه است !
سایه بی آنکه چیزی بگوید وارد ساختمان شد. چراغ را روشن کرد. نور شیری چشمانش را زد. هوای اتاق کمی خنک بود. شالش را روی دوشش انداخت. پنجره را گشود و به نرده های جلوی پنجره تکیه زد.
شب، تاریک بود و سیاهی مثل باران می بارید.
سایه، نسیم مرطوبی را که بر چهره اش می ریخت به درون کشید.
 
در تمام سالهایی که در اینجا گذرانده بود، هیچ چیز تغییر نکرده بود.
هنور پرچمی دو رنگ، مثل همیشه بر بالای بام ها در باد می رقصید.
هنوز یکشنبه ها، صدای زنگ های کلیسا بلند می شد. و این صدا چقدر ملول و غم انگیز بود.
هنوز او به ضربات ناقوس ها با دقتی بهت آلود گوش می داد. گاه به طرف پنجره می رفت. به بام کلیسا خیره می شد و سایةِ گربه ای را تماشا می کرد که بد نش را در آقتاب کش می داد. گاه از دور دست ها صدای زوزه سگی را می شنید که گویی با سگ کوچک او صحبت می کند.
......و زمان با صدای زنگ ها به گذشت خود ادامه می داد.
 
هنوز گاهی با سگش حرف میزد. از اینکه با درخت ِ بیرون پنجره و یا ساعت کهنسال دیواری اش نیز سخن بگوید، ابایی نداشت.
هنوز در همین دفتر کار، با زنانی که می آمدند و با اندوه ِ جنون آمیزشان فضای اتاق را سنگین می کردند صحبت می کرد. 
جمجمة پریده رنگ میز اتاقش شاهد این فضای بی حادثه بود.
 
هنوز شیرهای سنگی کهنسالی که نگهبان در ورودی بیمارستان بودند، به آدم ها دندان نشان می دادند. و او هنوز می خواست بداند مفهوم واقعی واژه هایی چون عشق، سعادت، و خوشبختی که این همه در کتابها خوانده بود در زندگی چیست.
هنوز پس از سالها با خود می گفت:
ای کاش میتوانستم تمامی اندوهم را، در کنار مردی در آن دنیای بیرون، به بند بکشم.
اما میدانست که او از آن احساسات معتدل و خشکی که نظیرشان در دنیا زیاد بود، بیزار است؛ و شاید همین بود که او را به این شغل، به این جهان جنون آمیز پیوند داده بود. جهانی که از هر گونه حادثه بیرونی تهی بود، اما در درون این آدمها، پیوسته حوادثی متولد می شد، رشد می کرد و منفجر می شد. حوادثی تازه که گاه از جنس نور بودند و گاه کابوس گونه و دوزخی.
آدمهایی که آنقدر با تجاربشان درگیر می شدند تا از این تجارب، واقعیتی برتر خلق کنند؛ و هنر ِ آنها هجوم و عصیانی بود نسبت به تجربه ها، به روزمرگی و تمامی عادات انسانی. همه چیز برایشان یک ارزش ذهنی عمیق پیدا می کرد.
 
شب از نیمه گذشته بود. سایه خسته بر روی کاناپة اتاقش دراز کشید. سگ در گوشه اتاق روی پتویش به خواب رفته بود و صدای خرخر ملایمش سکوت اتاق را می آشفت.
دلش می خواست به خواب رود. خوابی طولانی، آرام و بی رویا.
چراغ را خاموش کرد.
 تنش کش می آمد.
 یاد بوسه ای دلش را به هم زد. دستش را روی لبهایش کشید. لب هایش خیس بود.
 با یاد معشوقی خیالی که شاید در گوشه ای از دنیا، در انتظار سایه ای بود، اندام زنانه و لطیف خود را لمس کرد. چیزی آشنا در او بیدار می شد. 
چیزی که مثل ذات مرگ و اصل زندگی ، واقعی بود.
سایه دستان سنگینش را به طرف ران هایش برد. به نرمی انگشتان خود را به میان پاهایش راند. ماده ای لزج و گرم انگشتانش را مرطوب کرد.
 برای او گرما عالی ترین دلیل زنده بودن و هستی بود.
همانطور که عریانی اش را لمس می کرد به خواب رفت.
 
نزدیک  صبح  با صدای باران بر شیروانی بیدار شد. به طرف پنجره رفت. دیگر نمی توانست بخوابد. از پنجره به بیرون نگاه کرد. باغی تهی با چشمان سرد، خسته و خواب آلود به او زل زده بود. باغ در تاریکی فرو رفته بود. دلش میخواست این، آخرین باری می بود که تکه ای از جهان را که به او خیره شده است ،  می دید.
به طرف کاناپه برگشت و سرش را زیر پتو برد.
 
امواجی از تصاویر دوردست، در رگهایش به جریان افتاده بود و گویی این چند لحظه قرن ها به طول کشیده بود. اکنون تصاویر با کلمات در هم می آمیختند و در گوشش زنگ می زدند. 
چشمانش را برای لحظه ای بست و احساس کرد که نور کم رنگ صبح بر پلک های پنجره بوسه ای زد.
نگاهش از تاریکی بیرون آمد. روشنایی کم رنگ صبح را دید که شروع به درخشش می کرد. نور بر صلیب طلایی که بر فراز کلیسای درون باغ قرار داشت می تابید و مهی نازک در آسمان باغ در اهتزاز بود و تاریکی و سکوتِ اسرار آمیز باغ را در خود حل می کرد.
 
سایه حس کرد تشنجی ضعیف، خطوط زمان را بر چهره اش به حرکت در می آورد. نوری سفید و ملایم اتاقش را روشن می کرد. گویی بازگشت صبح او را می ترساند.  می دانست که هیچ معجزه ای این آدم ها را نجات نخواهد داد.
بی آنکه بخواهد بلند شد. دوش گرفت و برای قدم زدن با سگ به بیرون رفت.
 
سپیده زد. شب و روز درازی بر او گذشته بود. صدای وزش آرام باد به گوش می رسید. بادی که همیشه می وزید. فرقی هم نمی کرد که چه فصلی از سال بود. در اینجا همیشه باد می آمد. همه جا با توجه به سردی هوا بطور اعجاب آوری سبز بود. اما این چشم اندازها با تمام زیبایی شان بی جان، بی حرکت و مرده به نظر می رسیدند.
 
سایه به سرعت از گردش کوتاه خود به اتاق بر گشت. این شهر زیبا و خاموش به او نزدیک نبود.
به ساعتش نگاه کرد. هنوز بیش از دو ساعت تا آمدن یاس باقی مانده بود. دلش شور میزد. این آخرین ساعتی بود که قبل از رفتنش به کنفرانس، با یاس صحبت می کرد. فردا باید این مکان آشنا را برای سه هفته ترک می کرد.
ویرجینیا هم که هرگز سر قرارش نمی آمد. او اصلا از اتاقش جدا نمی شد. فقط یاس بود که به هیچ دلیلی حاضر نبود برنامه اش را با سایه بر هم زند.
 
به نظرش زمان به شدت کند می گذشت.
ساعت دیواری اتاق کارش هم نگاهش را غارت می کرد. دلش گرفته بود. بی قرار بود. نگاهی حیرت زده به اشیای دور وبر خود انداخت که دیگر با آنها اخت شده بود.
گذشته اش چقدر دور به نظر می رسید. چه کسی بین آن زندگی و غروب های ابدی امروز او این همه فاصله انداخته بود!
 
 به طرف میز کارش رفت. کشوی میز را باز کرد. نقشه ای بسیار قدیمی را که هر روز بیشتر و بیشتر رنگ می باخت بیرون آورد. عکس گربه ای بود بر صفحه جغرافیای جهان که بیست سال پیش از یک دست فروش در خیابان منوچهری خریده بود.
با نوک انگشتش روی نقشه به گردش پرداخت. از خیابان کاخ بالا می رفت. بلوار کشاورز را طی می کرد. و گاه در مقابل یک در خیالی و ناشناس توقف میکرد و از رفتن می ماند.
 
ریزش ضربه های زمان در ساعت دیواری ، سایه را به خود آورد
 
یاس بی آنکه منتظر شود در را گشود و به درون اتاق نیمه تاریک سایه آمد. سایه به یاس صبح بخیر گفت و او را به نشستن دعوت کرد. چهره مهتابی اش مثل میوه ای خشکیده به نظر می رسید. از آستین پیراهن سیاهش، دو دست دراز با مفاصلی برجسته بیرون آمده بود. پیکرش گویی در حال سقوط بود و از رنجی دیرین سخن می گفت.
چانه یاس پایین افتاده بود. نور شیری رنگ اتاق بر پیشانی او چون صفحه ای مرمرین می تابید. نگاهش معلوم نبود به جایی می نگریست یا که در خود فرو رفته بود.
 
با صدایی آرام شروع به صحبت کرد:
امروز به دیدار تاک جوانی در باغ رفتم و ناگهان حسی مذهبی در من بیدار شد.
بله فقط با دیدن یک درخت!
وقتی در باغ بودم از پنجره  نیمه باز اتاق شماره یک، اتاق ویرجینیا را می گویم، صدای موسیقی به بیرون پاشیده می شد. موسیقی ای که چون آب، اندام جوان تاک را بالغ می کرد. و من خدا را دیدم!
در آسمان شب، ستاره ناهید بر شاخه های تاک جوان نور می پاشید. نور و موسیقی، چون آبی روان، اندام تاک جوان را بالغ می کردند.
به اتاق برگشتم. قلم را به دست گرفتم و این شعر را نوشتم.
 کاغذی را به طرف سایه دراز کرد.
سایه کاغذ را گرفت و خواند:
 
.....آسمان
خبر از باران می دهد هنوز،
و ابرها در چشمان پروا نه ای
که از پیله تنهایی اش بیرون آمده
                                           به خود می نگرند.
 
خانه ام تهی است!
 
رفتم به دیدار تاکی که بر دیوار تکیه داده بود
                                                         تا که گریه سر ندهم.
انگورهای جوان
                      در چشمانم
                                    بلوغ خود را به تماشا نشستند.
 
انگورهای جوانم را به آیینه چشمانت خواندی!
برگ سبزی به تو می دهم در عوض!
                                                  گفت درخت.
 
برگ را به جریان آب بسپار
تا سرعت رفتن را بدانی!
 
ثانیه ها تند می روند
و تو در میان این همه زمان
                                    خاموش ایستاده ای ؟
                                                                گفت درخت.
 
 
گفتم اما:
گرگهای تردید مرا می درند!
 
نمی دانم
در کمرگاه کدامین تکرار،
در حضور منقبض کدامین شرم،
در شراره های خشم کدامین آدم و حوا،
یا که در لحظة 
تفاهم کدامین هماغوشی
نظفه تردید هایت بسته شد!
                                   گفت درخت.
 
 
تردیدهایت را
به چهارمین روز آخرین ماه تابستان بسپار!
شمشیرت را که از بوی غارت زمان
                                               خسته است
در زمین مدفون کن!
و دستانت را با زلال ترین باران ها بشوی!
 
آنگاه
برای باروری ات
زیباترین دختران شعرت را قربانی کن!
                                                    گفت درخت.
 
 
 
سایه کاغذ را روی میز، جلوی یاس گذاشت. خواست چیزی بگوید اما، یاس حرف او را قطع کرده و شروع به صحبت کرد:
بعد دیدم که نیستم.
دیدم در مه گم شده ام.
در مه!
در سرم جنگ جهانی سوم بود!
می توانید جنگ جهانی سوم را در سلول های یک جمجمه تصور کنید؟
 می توانید؟
وقتی شب، خود را به پنجره می مالد و سکوت می آید، خواب های من آغاز می شود.
می دانید ؟ خواب در بیداری را می گویم.
گویی همه چیز میان حالتی از نیستی و سکون، در نوسان است.
من که به گفتة شما در تارهای عنکبوتی روان گسیختگی به بند آمده ام، به ماهیت عینی واقعیت، شک می کنم و بیدار، به خوابی می روم که بیدار شدن از آن نا ممکن می شود.
 
آدمها فکر می کنند عشق نیرویی است که تمام دیوارهای بیرون و درون را می شکند. اما نمی دانند که عشق، خود، دیواری است که  تو را محصورتر می کند.
فکر می کنند اگر دانه های عشق در درزهای این دیوارها جوانه زند، روزی شکوفا خواهند شد و دیوارها را فرو خواهند ریخت !
 
گاه نیز وقتی سکوت می آید، سایه سرد خدا در شب به دیدار من می آید. 
سکوت دستش را دراز می کند و دست مرا می گیرد.
من دیگر سردم نمی شود.
دیگر لب هایم به رنگ لب های دختر اتاق شماره هفت در نمی آید.
دیگر پوست صورتم چون شیشه، رگ هایش را عریان نمی کند.
دیگر سردم نمی شود!
 
می دانید ؟ من گاه فکر می کنم که سایه هایم را خیلی دوست دارم. سایه های تیره و مه گونم را. سایه هایی که همه از دید نشان می گریزنند. من سایه هایم را بیش از خودم دوست دارم.
 
پرنده ها نیز موجودات اعجاب آوری هستند. مرا مسخ می کنند. می برند.
روزی بر بال های عقابی نشستم و رفتم.
دلتنگ البرز بودم.
آنقدر رفتم تا به البرز رسیدم.
می خواستم بالاتر بروم.
بازهم بالاتر.
اما عقاب به من گفت:
یادت باشد بال های روحت نشکند و زمین را زیر دو پایت از یاد نبری.
پرواز خوب است.
اما ماندن نیز!
 
 من بی آنکه بخواهم بازگشتم و دیدم که هیچ چیز تغییر نکرده است.
دیدم پرچم ها هنوز، بر فراز بام ها در اهتزازند و جمجمة روی میز شما هنوز از ترس خواب های من دندانهایش به هم می خورد.
 
زمان برای یاس مفهوم متداول خود را نداشت.
مثل همیشه از جایش بر خاست. به طرف در رفت. مکثی کرد و بیرون رفت. صدای بسته شدن در، لحظه ای در اتاق پیچید. و صدای قدم های کشدارش در راهرو طویل گم شد.
 
ادامه دارد.....