درسهایی از "نسل سوخته در کین انقلاب"


علی سالاری



اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۲ فروردين ۱٣٨۵ -  ۱۱ آوريل ۲۰۰۶


عشق آگاهانهً آدمي، روابط انسانی را از روابط غريزی مملو از مهر و کين حيوانی متفاوت می سازد.  يکی از بد ترين اشکال تبعيض در روابط انسانی عشق مطلق به خودی و لاجرم کين بی حد و حصر به غير خودی می باشد. تنگ کردن دايرهً عشق به يک نژاد، يک مذهب، يک ايدئولوژی و يا يک رهبر مترادف است با کينه و بغض و دشمنی سيری ناپذير نسبت به ساير اقوام، مذاهب، ايدئولوژيها و رهبران. آنها که عشق در روابط درونی خود را در کينهً مشترک به غير خودی ها می جويند، بهمان ميزان، خود و مناسبات درونی خود را از ارزشهای انسانی تهی می سازند.بعبارتي، آنانکه هويت خود را در ضديت صرف با ديگری بنامی کنند، بطور اجتناب ناپذيری به صفات منفی ضد خود آراسته می گردند. واکنش مولا علی در مقابل دشمنی که به او اهانت کرد چه زيباست، آنجا که "گفت شمشير از پی حق می زنم، بندهً حقّم نه مآمور تنم".
 
رهبران مطفه بيش از هرکس در جوامع انسانی به فرهنگ تملق و چاپلوسي، نوکر مآبی نيازمند بوده ، و از بکارگيری ارازل و اوباش سرسپرده برای از ميان برداشتن منتقدين و مخالفينشان، بهره برده اند. آنروی سکهً عشق مطلق به رهبري، غليان کينه و قهر و خشونت مقدس! عليه آزادی بيان و انديشه، يعنی شکستن قلم ها و سر به نيست کردن عناصر منتقد و مخالف درونی و بيرونی بوده است. داستان ضحاک ماردوش بيان سمبليک چنين رهبران و حاکمان مطلقه ايست که استمرار حاکميتشان را در نابودی و تغذيه مستمر از مغز جوانان و روشنفکران منتقد و مخالفشان می جويند. رهبران مستبد قرن بيستم از جمله استالين، پل پت، هيتلز، خميني، ميلوسويچ، و صدام نمونه های بارزی از اين نوع حاکمان غرّه به عشق خود و ايدئولوژی خود، و نفرت به غير می باشند.
 
در يک جامعهً مدرن و دموکراتيک، حرمت و احترام متقابل (عشق، اعتماد و وحدت و انسجام درونی ) ناشی از وحدت بر سر قراردادهای آگاهانه و مشترک (ضوابط، مقررات و قوانين عادلانه) بمنظور براوردن منافع مشترک و رسيدن به هدفی جمعی است که متضمن شکوفايی و پويايی فرد و جمع و جامعه می باشد. حال آنکه در جوامع سنتی قومی و مذهبي، و يا مناسبات منبعث از تبعيض ايدئولوژيک، رابطهً مريد و مراد، رهبر و رهرو، مرجع تقليد و مقلد، پيشوا و پسرو حاکم است؛ از رابطهً آگاهانه و آزادانه و قرارداد اجتماعی مشترک خبری نيست؛ و هرچيز خارج از حلقهً رهبرمطلقه، دشمن به شمار آمده و سرکوب می شود. متقابلاً در دموکراسی ها رهبران سياسی قانوناً قادر نيستند ارازل و اوباش، که هميشه و همه جا يافت می شوند، را بمنظور سرکوب مخالفين و منقدينشان بکار گيرند. در نظام دموکراتيک، نيروی انتظامی ايدئولوژيک نيست و برهم زنندگان نظم عمومی و حريم خصوصی  شهروندان،بطور يکسان و مطابق قانون بازخواست می شوند.
 
بايد توجه داشت که وجود حاکميت سياسی ديني، يعنی ولايت مطلقهً خمينی و خامنه اي، متقابلاً به گرايشهای مطلقه در درون اپوزيسيون رژيم انجاميده است، که بايد بطور جدی با آن برخورد نمود. اين ويژگی را کمابيش در مواضع بيرونی و روابط درونی دو نيروی اپوزيسيون رژيم، يعنی سازمان مجاهدين خلق و حزب کمونيست کارگري، می توان بعينه شاهد بود. در جبههً دموکراسی خواهي، برای جلوگيری از تکرار تاريخ، بايد مواظب بود که مخالفت با ولايت مطلقهً ولايی ما را بدامن گرايشات و مناسبات مطلقهً ايدئولوژيک نغلتاند.
 
برای روشنتر شدن مطلب، چند مثال از تجربهً شخصی ام می آورم. نگارنده هميشه از تفسير قرآن آقای مسعود رجوی لذت برده است ولی مسعود عليرغم چنين اشرافي، فاقد آگاهی های فلسفی و علمی لازم ، حتا در زمينهً سياسی است و بهمين دليل در ترسيم خط و ربط سياسی و تشکيلاتي، تزها و دستاوردهای او ابتکاريست، که بدليل همان فقدان پايهً فلسفی مستدل، محکم و قابل فهم، امکان شکست و پيروزی استراتژيک آن منوط به شانس و مقدرات روزگار و خواست خدا و ائمهً اطهار می شود. در صحبت های مسعود، و به طبع او، مسئولين سازمان انگار کسر شأن است که در نقد و يا تأييد نظريه ای به فلان فيلسوف و نظريه پرداز معاصر غرب و شرق استناد کنند. حال آنکه بار هدايت و پيشرفت تمدن اروپا در دوران بعد از رنسانس اساساً بر دوش همين فلاسفه و متفکرين مدرنيته بوده است. در پروسهً آشنايي، نقد و بررسی افکار و توليدات نظری مدرن است که هر جامعه ای قادر می شود فلاسفه و متفکرين بومی خود را تربيت کرده  و راه رشد منحصر بفرد خود را باز شناسد و پی گيرد. اصلاح طلبان حکومتی حد اقل در عمل به اين حقيقت پی برده اند که علوم مدرن انسانی (منجمله سياسی و اجتماعی و اقتصادي) را نمی توان از دل قرآن و سنت و فقه اسلامی استخراج نمود. ولی می توان به برداشتی از مذهب روی آورد که با دستاورد های مدرنيته و علوم جديد مغايرت نداشته باشد؛ نه دموکراسی اسلامي، بلکه پرورش مسلمانان دموکرات را مد نظر قرار دهد.  
 
براين سياق، درسيستم های مذهبي، و ايدئولوژيک، هرکجا تحليل های سياسی و خط و خطوط استراتژيک با اما و اگر مواجه می شوند، لاجرم سيستم مذکور بسته تر می گردد. بعبارتی برای استمرار بقايشان ناچارند بخشی و لايه ای و يا جناحی از موجوديت خود را قربانی کنند تا به وحدت درونی آنان خللی وارد نگردد. فرض کنيم اگر سياست "وحدت حوزه و دانشگاه" رژيم عملی بود، آنگاه چه احتياجی به دست يازيدن به فجايعی چون انقلاب فرهنگی و ۱٨ تير بود. همينطور اگر شعار "راه قدس از طريق کربلا" قابل تحقق بود، چه نيازی به خوردن جام زهر و قتل عام سال ۶۷ توسط خمينی پيدا می شد؟ همين اشتباه دوباره در اصرار بر سر تکنولوژی هسته اي، امروزه دارد تکرار می شود.
 
در مورد مجاهدين نيز اگر رژيم شش ماهه، بعد از سی خرداد سال شصت سرنگون شده بود، ديگر چه نيازی به انقلاب ايدئولوژيک پيدا می شد، اگر جنگ آزادی بخش به نتيجه رسيده بود، چه نيازی به بحث های "يا همه چيز، و يا هيچ چيز"، بحث "صليب" و "طلاق" و اين حرفها بود. بعبارتی شکست های پی در پی استراتژيک که منجر به بسته تر شدن مناسبات درونی در يک سيستم فکری می شوند، نه ناشی از مقدرات زمينی و بليهً آسمانی و ابتلاء خدا و خلق، بلکه ناشی از کمبودها و نقص ها در شناخت پديده ها و تحولات، آنهم عمدتاً در همان سطح علم موجود می باشد. وقتی از حريفمان بطور غير منتظره ای شکست و باصطلاح رودست می خوريم، يعنی که طرف مقابل به فهم فن و فنونی رسيده است که در دستگاه فکری ما نمی گنجد و يا از آن غافل مانده ايم.
 
در پروسهً اين ناکامی های پی در پی در اهداف سياسي، اعم از مرحله ای و استراتژيک، و در نتيجه بسته تر شدن سيستم دروني، آن حزب، سازمان و حاکميت مطلقه نيز از اهداف و ارزشهای آرمانی اوليه اش، بطور اجتناب ناپذيری فاصله گرفته و تغيير ماهيت داده ای بسا بضد خود بدل می گردد. اين داستان راستان حاکم بر مناسبات اجتماعی قومي، مذهبی و ايدئولوژيک بشر در سراسر تاريخ کهنه و نو بوده است. دموکراسی و بکارگيری پرنسيب های دموکراتيک اساساً موضوعيت يافته تا بر اين توالی و تکرار بی هوده و بدفرجام نقطهً پايان گذارد. 
 
نگارنده، خوشبختانه سعادت آنرا داشته است تا مدت چهار سال از نزديک مهمان مجاهدين باشد و مناسبات ايدئولوژيک و تشکيلاتی و نيز آموزه های فکری آنان را تجربه کند. در اوقات فراغتم در درون سازمان هم گاهی دست بقلم برده و می نوشتم، ولی حواسم بود که فرماندهان مستقيم و همرزمان هم يگانی ام را درگير مسائل فکری خود نکرده باشم. بهمين دليل نوشته هايم را برای مسئولين چند رده بالاتر می فرستادم. هر چند اين رويه مغاير با موازين تشکيلاتی و مناسبات ايدئولوژيک، که صد در صد سرسپاری را می طلبيد، بود، ولی اصرار داشتم که مرا تحمل کنند. از طرفی حواسم بود ريسکی را مرتکب نشوم که کاسه و کوزه را بهم بريزد. پس برسم معمول نوشته هايم "بنام خدا و بنام خلق قهرمان ايران و بنام مسعود و مريم" آغاز می شد. (از زمانيکه در زندانهای رژيم بودم دوست داشتم که روزي، در حد توان، زبان حال نسل سوخته ای باشم که با عشق بی سودا انقلاب کرد و در کين انقلاب سوخت. آن موقع ها گفته بودم:
" دوست دارم زندهً زندان بی دروازه باشم،
عاشق ديوانه وار شمع چون پروانه باشم،
 دوست دارم زندگی را بندگی در راه عشقم،
يا به عشق خود بميرم يا زعشقم زنده باشم")
 
فرماندهان و همرزمانم را خيلی دوست داشتم، از آنجا که در اوقات بيکاري، در آسايشگاه و يا کتابخانه، قلم و کاغذی برگرفته و چيزی می نوشتم، لاجرم هم يگانی هايم نيز متوجه می شدند که انگار علاوه بر کارهای تشکيلاتی برای خودم دنيای ديگری هم دارم. آنها اگر چه هرگز نمی دانستند راجع به چه فکر می کنم و از چه می نويسم ولی اشعه و انعکاسی مثبت و يا منفی از خود بروز می دادند. هميشه نگران بودم اين انعکاس ها مشکل درد سر سازی برای آنها ايجاد نکند. بعضاً خودشان نيز اهل ذوق و شعر و قلم بودند. برخلاف زندانهای شاه و خميني، امکان تبادل نظر بين ما وجود نداشت و هر نوع برخورد فکری تحت عنوان برخورد محفلی و روشنفکری شديداً مغبون شمرده شده و بايد اکيداً پرهيز می شد. داخل نشست های درونی يگانی هم کادر صحبت ها و نتيجه گيری ها از قبل مشخص بود و هر گونه بلبل زبانی در رابطه با همان موضوع مورد بحث بی جا می نمود و بنا براين از آن پرهيز می شد.
 
 يک روز عصر پاييزی لشکر ما خانه تکانی داشت، جشن ملات سوزان بود، برگه های گزارش و بوته های خشک حيات لشکر می سوختند و دود و دمی اهورايی راه انداخته بودند. بچه ها سخت مشغول سر جمع کردن بوته های خشک و برخی هم مشغول آوردن کاغذهای ملات بودند. وقتی به محل رسيدم متوجه شدم که يکی از هم آسايشگاهی هايم بنام علی اصغر سليماني، اهل کرمانشاه، داخل اطاقی تنهاست و درب برويش بسته شده است. بسراعش رفتم، وقتی مرا ديد اشک در چشمانش حلقه زده بود و هيچ نمی گفت. علی اصغر هم ذهن کنکاشگر و خلاقی داشت و گاها در وصف مسعود و مريم شعر می گفت. گفتم نکنه گاف داده و تحليل غلطی نوشته اي، با خنده اشکهايش را پاک کرد و چيزی نگفت.
 
يادم می آيد که در زندانهای رژيم وقتی دانش آموزان هوادار سازمان را در زندان بيرجند تحت فشار و بازجويی قرار داده بودند تا هرکس را که می شناختند لو دهند، به پاسداران تشر زدم که اينها بچه های خاله و عمه و همسايهً شما هستند، دست از سرشان برداريد، و بلافاصله موثر افتاد. ولی در اينجا نمی توانستم ريسک کرده از کسی بپرسم مشکل علی اصغر چيست، لابد خودم نيز به سرنوشت او دچار می شدم. هنوز هم نمی دانم زنده است يا مرده و امکان پی گيريی متاسفانه بنظرم نمی رسد.
 
جای تأسف است وقتی می بينيم که اگر اين بچه ها چنانچه داخل زندان شاه و خمينی بودند، مادران و خانواده ها و بستگان و دوستانشان امکان ديدار و خبرگيری داشتند، ولی متأسفانه سازمان چنين امکانی را از افراد درون مناسبات خود دريغ کرده بود که اميد است بهبود يافته باشد. جالب اينکه خيلی از اين ذوب شدگان در ولايت رهبری هنوز متعجب می شوند وقتی می بينند که افراد زندانی سياسی در جمهوری اسلامی نيز امکان نشر افکارشان را در اينترنت می يابند. لابد تصور چنين امکانی در درون مناسبات سازمان، خارج از کادر وظايف محول شده، برای آنان غير ممکن می نمايد. بازهم اميدوارم که چنين امکان ارتباطی فکري، فرهنگی و فاميلی بين افراد درون و بيرون مناسبات مجاهدين امکانپذير گردد.
 
از آنجا که سازمان آنقدر به مبارزه با رژيم مشغول است که امکانی برای انعکاس مسائل مناسبات درونی آن نيست، برای اطلاع يافتن از اخبار آنروی سکه، دو روز قبل کنجکاوانه سری به سايت های افراد جدا شده از سازمان زدم و نوشته های آنان را مرور کردم. آنها روز هشتم آوريل را روز گراميداشت قربانيان استبداد ايدئولوژيک سازمان اعلام کرده اند. در ميان ليست اسامی قربانيان به نام فرمانده کمال (علينقی حدادي) که فرمانده لشکرمان، تحت فرمان خواهر پروين بود برخوردم. برايم باورکردنی نبود. در منابع سازمان هم تا حال چيزی در مورد او نشنيده بودم. چطور ممکن است؟ آيا اين خبر می تواند درست باشد؟ واقعا نمی دانم.
 
فکر می کنم بيش از هر يگاني، در لشکر تحت فرماندهی او بودم و لابد به او بيش از ديگران می نوشتم. او و خواهر ناهيد، هردو مشوقم بودند که بکارم ادامه دهم. بعد از جنگ اول خليج فارس که نيروهای سپاه رژيم از نقاط مختلف به ارتش آزاديبخش حمله می کردند، لشکر ما در جلولا مستقر بود. در يکی از اين ضد حمله هايش،يک دسته تانک از لشکر و يگان ما راه خود را گم کرد و به شهر کلار رفته بود که افراد آن جملگی شهيد شدند. نگارنده طبق معمول بی سيم چی و محافظ فرمانده يگان بودم. در جريان همان عمليات، برای پيدا کردن دستهً تانک سهراب تا نزديکی کلار رفتيم، وقتی برگشتيم بچه ها می گفتند که يک فرماندهً دسته به سوی پير مردی در کنار خيابان شليک کرده بود و شاهدين اين صحنه جملگی عصبانی و منتظر عکس العملی برای تنبيه فرد مزبور بودند. در همان ايام فرمانده لشکر ما عوض شد، فرمانده کمال رفت و کاک عادل آمد. می دانستم که کاک عادل برای مدتی فرمانده کمپ اسرای عمليات ارتش آزادی بوده، بنا براين حواسم  جمع بود که ريسک نکرده و بهانه ای بدستش ندهم.
 
بعد از مدت کوتاهي، در يکی از شبها نوبت دستهً ما برای  نگهبانی از زاغه مهمات بود، آنشب برخلاف معمول کاک عادل نيز به آنجا آمده بود و شام را در کنار ما بود. از قضا آنشب نگهبان اول بودم و درست قبل از شروع نگهباني، قربانعلی که اهوازی بود بسراغم آمده و گفت که اگر ممکن است او بجای من نگهبانی بدهد چرا که خوابش می آيد و منهم پذيرفتم. قربانعلی برای شيفت اول رفت و هنوز چند دقيقه ای از زمان نگهبانيش نگذشته بود که صدای انفجار و تير اندازی از آن برج ديده بانی بلند شد. گفتند رژيم حمله کرده است، بلافاصله به محل عازم شديم و از جستجو چيزی دستگيرمان نشد. قربانعلی را نديدم وامکان اينکه سراغش را هم بگيرم نبود ولی از قول او شنيدم که حمله کنندگان با يونی فرم ارتش آزاديبخش به او فرمان می دهند که دستهايش را به علامت تسليم بالاببرد و او هم تسليم نشده، آنها او را به گلوله بسته بودند که گلوله ای به شکمش اصابت می کند. قربانعلی نيز نارنجک پرتاب می کند که آنها متواری می شوند.
 
 در جريان جستجو در لابلای تپه ها برای لحظه ای تنها ماندم و در موقع جابجايی از نقطه ای به نقطهً ديگر، از طرف نيروهای خودي، آنهم از فاصلهً نزديک زير آتش قرار گرفتم. خوشبختانه گلوله ای بمن اصابت نکرد و بعد از زمينگير شدن از آنها می خواستم که "شليک نکنيد خودی هستم" ! بهر صورت آنشب بخير گذشت، فردای آنروز محمد تقی (يکی از هم يگانی ها که فکر می کرد چون می نويسم پس لابد با رهبری و سازمان و ايئولوژی مشکل دارم) ديگر چشم ديدنم و اينکه چرانفس زيادی می کشم را نداشت... خودم از اينکه قربانعلی بلاگردانم شده بود احساس دين نسبت به او داشتم و هنوز دوست دارم بدانم آيا زنده است يا مرده. روز بعد، پيش از غروب آفتاب، در افکار خود غوطه ور بودم تا داستان را برای خودم قابل هضم سازم، متوجه شدم کاک عادل نيز پشت سرم ايستاده و نگاهم می کند، به او مثل هميشه سلام کردم، بی هيچ تغيير و تغير و سئوالی که ديشب چه بود و چه گذشت. بهر صورت، برای لحظه ای بخودم اجازه ندادم به عقب نگاه کرده و خود قربانی معلول ها گردم.
 
اين داستان از آنرو گفتم که به برادران و خواهران مجاهدم ياد آور شوم که طولانی شدن مبارزهً قهر آميز، لاجرم قهر و کينه را بدرون مناسبات ما، در جبههً خدا و خلق، و يا هرچه اسمش را می خواهيد بگذاريد، واريز کرده است. ما و مردم ما نيازمند آنيم که اين چرخهً قهر و کين و خشونت را متوقف کنيم و مقاومت مدنی را جانشين قهر و خشونت سازيم.
 
دوم، مجدداً از آنها بخواهم که جلوی  شعار "ايران، رجوي، رجوی ايران" بگيرند! اين شعار هر جند به وحدت درونی نيروهای صد در صدی منجر می شود ولی تضادهای مضاعفی را به درون فرد و جمع و جامعهً ما  سرازير می کند که با فرهنک محبت و مدارای ايرانی و ارزشهای دينی مردم ما نيز مطابقت ندارد. فداييان صدام، بسيجيان جان برکف ولی فقيه، ارتش سرخ و سبز استالين، لنين و پل پت چه مشکلی از رهبرانشان حل کردند؟
 
سوم، پاسخ حاکميت مطلقه ولايت فقيه، آلترناتيو هژمونی طلب و مطلقهً ايدئولوژيک نيست، بايد مانع تکرار تاريخ و تسلسل استبداد شد. ديگران اين راه بدفرجام را رفته اند و نيازی نيست که ما نيز آنرا تجربه کنيم. از کليه هموطنان و بويژه جوانان ميهنم می خواهم بدون بالازدن آستين ها، دنبال توقع معجزه از امام زادهً ديگر نباشيد. باشد تا نيروهای  ايدئولوژيک در اپوزيسيون رژيم نيز اعم از مذهبی و غير مذهبي، بويژه مجاهدين و کمونيست کارگري، به پرنسيبهای دموکراتيک و موازين حقوق بشر باور و آنها را در مناسبات درونی و روابط بيرونی خود ساری و جاری سازند.
 
چهارم، در نظام دموکراسی مطبوعات آزاد باعث شفافيت و احزاب آلترناتيو عامل پاسخ گويی دولت قانونی در مقابل مردم می باشند. در رژيم کنونی که آلتر ناتيو قانونی را بر نمی تابد، و از مردم هم جز همان در صد ناچيز مزدوران جيره خوار حزب اللهی بسيجی و پاسدار را به حساب نمی آورد، بديهی است که پاسخگويی هم معنايی ندارد. رهبران مطلقهً مذهبی و ايدئولوژيک، برای شانه خالی کردن از زير بار شفافيت و حسابرسي، خدا و خلق و طبقهً کارگر و يا سرمايه دار را بهانه می کنند. حال آنکه هر نيروی دموکرات در اپوزيسيون ايران موظف است که به سئوالات، ابهامات و نگرانيهای اهل قلم و مطبوعات و  نيز ساير نيروهای اپوزيسيون مسئولانه پاسخگوباشد، در کار سياسی نيز بايد بجای گلوله و شکنجه روحی و جسمي، بار تهمت و اتهام و ای بسا فحش و ناسزا را بجان خريد تا راه مراوده و تبادل نظر غير کينه جويانه و تغييرات مسالمت آميز فراگير و فراهم گردد. 
 
‏ G_alisalari@hotmail.com
 
قابل توجه دوستانی که اين سلسله مقالات را دنبال می کنند،  می توانيد نوشته های مرا در وبلاگ "گذار به دموکراسي" به آدرس: http://www.gozarbedemocracy.blogspot.com   دنبال کرده و در بخش کامنت نظرات موافق و مخالف خود را بيفزاييد.