چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد...


محمدعلی اصفهانی


• زده اندمان و خورده ایم. همه مان را زده اند و همه مان خورده ایم. و آن ها که ما را زده اند، رنگ هامان را از ما نپرسیده اند. و ما که خورده ایم، رنگ هامان را از یکدیگر پرسیده ایم. حتی در برابر گلوله هاشان. حتّی در زیر شلاق هاشان. حتی در سلول های تنگ و تارشان برای ما. و حتی در گورستان ها ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۶ مرداد ۱٣٨٨ -  ۱۷ اوت ۲۰۰۹


چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد
موسی یی با موسی یی در جنگ شد
مولوی

رنگ، وجود واقعی مستقل ندارد. ماهیت آنچه رنگ نامیده می شود، بیرنگی است. یعنی نبودِ رنگ. مثل ماهیت خیلی پدیده های دیگر که ما آن ها را دارای وجود واقعی مستقل فرض می کنیم، حال آنکه واقعی ترین واقعیتشان نبودِ آن ها به صورت واقعیتِ قائم به ذات است.
و بالعکس نیز البته.
... مبحث پایه یی تر، اما انتزاعی یی هم در همین باب، وجود دارد که چندان به این نوشته مربوط نمی شود و جایش اینجا نیست. مبحثِ «هست» بودن «نیستی» را می گویم، که صاحبنظرانی چند ـ از جمله همین مولوی بزرگ خودمان ـ به آن پرداخته اند...

در مدرسه به ما می آموختند که اگر یک «منشور» شیشه یی را در برابر نور بیرنگ خورشید قرار دهید، هفت رنگ را در آن متبلور خواهید دید. و منظورشان، همانی بود که ما برای زندگی در عین، و نه زندگی در ذهن ـ که هر دو لازم و ملزوم یکدیگرند ـ ناچاریم که واقعیت، تلقی کنیمش. رنگ هایی که از یکسو تبلور بیرنگی هستند، و از یکسو همه ی رنگ های دیگر از ترکیب سه تای آن ها با هم به وجود می آیند. بعضی از معلمان فیزیک هم که زورشان به همکارانشان نمی رسید، داد و بیداد هایشان را ـ احیاناً در کلاس بالاتر ـ بر سر ما راه می انداختند که: خیر؛ شش رنگ، درست است، نه هفت رنگ. و آن شش رنگ را هم یکی یکی بر می شمردند و با بیان علمی متفاوتی، رنگ هفتم را که آن دیگران قائل به آن بودند، از شمار، خارج می کردند. و ما هاج واج می ماندیم که بالاخره حق با کدامشان است.

در مدرسه، به ما اینطور می آموختند. اما من تماشای تبلور نور خورشید را، بیشتر در تماشای رنگین کمان دوست می داشتم و می دارم تا در تماشای منشور شیشه یی. منشور شیشه یی مثلّثُ القاعده!
و رنگین کمان، حادثه است. حادثه یی که یا پس از توفان و باران اتفاق می افتد، و یا در فاصله ی میان دو توفان و باران. و هر دو در حضور خورشید.

و حالا ما در فاصله ی میان دو توفان و باران، بر سر رنگ ها با یکدیگر می جنگیم. بی آن که به اخم تلخ خورشید، نگاه کنیم که در آن بالا، در آن بالای بالا، نظاره گر ماست و در تب و تاب درون خود می سوزد و می سازد.
توفانی آمده است و بارانی که در آغاز، نم نم بود، و در میانه، رگبار شد، و در پایان، سیلاب. و توفانی در راه است و بارانی که این بار، نه از نم نم، که از سیلاب، شروع خواهد شد. سیلابی که یا ما را با خود خواهد برد و درهم خواهد کوبید، و یا دشمنان ما را.
اگر نمی توانیم به بیرنگی نگاه کنیم، اقلّاً به آسمان نگاه کنیم و به رنگین کمان. و پاس حرمت خورشید را بداریم که همه ی رنگ ها را، همه ی رنگ های ما را، در بیرنگی خود جا داده است. سخاوتمندانه، و بی تبعیض.

زده اندمان و خورده ایم. همه مان را زده اند و همه مان خورده ایم. و آن ها که ما را زده اند، رنگ هامان را از ما نپرسیده اند.
و ما که خورده ایم، رنگ هامان را از یکدیگر پرسیده ایم. حتی در برابر گلوله هاشان. حتّی در زیر شلاق هاشان. حتی در سلول های تنگ و تارشان برای ما. و حتی در گورستان ها...

زمین ما بزرگ است مثل آسمان. چرا که آسمان ما بزرگ است. مثل زمین. کجاییم ما؟ در کهکشان راه شیری. مگر نه؟ و کجاست کهکشان راه شیری؟ در آسمان. مگر نه؟
یکی ـ نمی دانم چه کسی ـ سال ها و سال ها پیش ـ نمی دانم چه سالی ـ در جایی ـ نمی دانم کجا ـ پرسیده بود:
- شما ای شهرنشینان سراسر جهان! کدامتان، و چند بار، طلوع خورشید را دیده است؟
و من می پرسم ـ همین حالا و همینجا:
ـ ای ما رهنوردان راه شیری! کداممان، در کدام شب، در کجای زمین، آن نهر جاری سپید را بر آسمان دیده است؟ آن کهکشان را که ما زمینیان در آنیم و خود را بیرون آن می بینیم. بیرون آن. و روی زمین.
زمینی که از آنِ ماست، و از ما دزدیده اندش. و کهکشانی که ستاره هایش سبز نیستند، سرخ نیستند، آبی نیستند، زرد نیستند، نارنجی نیستند، بنفش نیستند... بیرنگند. بیرنگِ بیرنگ. مثل زمین. و مثل خورشید. خورشیدی که آن ها همه شان همراه زمین بر گرد آن طواف می کنند، و او خود، به سوی لایتناهی در حرکت است. همراه با تمامی کهکشان.

چه قصد داشتم بنویسم، و چه از کار در آمد! دنبال چیز دیگری بودم، و به چیز دیگری رسیدم. باید بیاندازمش دور این چیز دیگر را. همه ی این هایی که نوشته ام را. و باید بروم به سراغ آنچه می خواستم بنویسم.
می دانم این را خودم. می دانم. ولی یکی گریبانم را گرفته است و نمی گذارد.
تقصیر من نیست. تقصیر او هم نیست. تقصیر هیچکس نیست. به جز هیچکس شاید. فقط دلم می خواهد من که همه ی رنگ ها را ببینم. همه شان را. نه یکیشان را.
و نه در رنگین کمان فردا. در بیرنگی امروز.
امروز اما آیا بیرنگ است؟

دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
www.ghoghnoos.org