"فراموشت نکرده ام"


ندا حق


• متن حاضر را تقدیم میکنم به شهید آزاده طبیب، گل سرسبد کلاسهای دوره‍ی دبیرستانم که پس از ۲۸ سال توسّط کتاب "فراموشم مکن" دریافتم غیبت ناگهانی او بر سر امتحانات نهائی دیپلم به دلیل دستگیرشدنش بوده است. وی به صرف آنکه در زمره‍ی دانش آموزان هوادار مجاهدین خلق بوده محکوم به زندان میشود و پس از هفت سال، در حالیکه در انتظار پایان دوره‍ی محکومیتش بوده در سال ۶۷ اعدام شده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۵ شهريور ۱٣٨٨ -  ۲۷ اوت ۲۰۰۹


انحلال مدرسه‍ی مرجان و پاکسازی دانش آموزان آن

درسال تحصیلی ۵۹ وزیر وقت آموزش وپرورش جمهوری اسلامی اعلام کرد تعطیلات سیزده روزه‍ی نوروز زیادی طولانی است لذا رسماً تعطیلات را به کمتر از نصف تقلیل داد. همین شد که در کلّ ایران معلّمها و دانش آموزان بیش از یک ماه درس ومدرسه را تقریباً به تعطیلی کشاندند. با این عکس العمل درواقع مردم مقاومت منفی خود را نسبت به دخالت دولت در سنّتهای ملّی نشان دادند. این حرکت سبب شد حساب کاردست دولت بیاید و ازآن به بعد با احتیاط بیشتری در سنّتهای ملّی دخالت کند. اواخر فروردین همان سال به بهانه‍ی «انقلاب فرهنگی» دانشگاهها که از کانونهای اصلی گروههای مخالف علیه اختناق رژیم جدید شده بودند تعطیل گشته با اخراج هزاران دانشجو وصدها استاد، دانشگاهها تصفیه شد وبه مردمی که بی صبرانه منتظربه ثمررسیدن میوه های انقلابشان بودند، جواب دندان شکنی داده شد. دراین میان دبیرستان مرجان هم که در راه اندازی راه پیمائیهای دانش آموزی بسیارفعّال بود منحل گردید و دانش آموزان به مدرسه‍ی ولی الله نصر منتقل شدند. خانم حاج سید جوادی مدیرمدرسه‍ی ولی الله نصر مأموریت داشت که دانش آموزان مدرسه‍ی مرجان را پاکسازی کند. او ازآن مدیرها بود که سرنوشت خیلی از بچّه ها را واژگون کرد. وی که بسیار احساس برحق بودن میکرد هر روز صبح کش چادرش را می انداخت دورسرش بقیه‍ی آنرا هم می پیچید دور کمرش ومیپرید روی موتور، ترک شوهرش و لا حول ولا قوّه کنان به سوی جبهه‍ی مقدّس مدرسه حمله ورمیشد. دانش آموزان به او لقب زینب کماندو داده بودند. حاج سید جوادی با یقین به اینکه اکثر مردم کافرند و خودش از جمله قلیل بندگان برگزیده‍ی خداست احساس وظیفه میکرد که حتّی الامکان صحنه‍ی خلقت را از لوث وجود کفّار پاک و مطهّر سازد. صبح به صبح میرفت بالای صف با صدائی بم، نطقی میکشید که ارتعاشات حنجره‍ی کلفتش بدن ما را هم مثل پرّه های بینی اش می لرزاند. از پائین که نگاهش میکردیم سوراخهای گشاد آن منظره ای دهشتناک داشت. از آن زاویه هیبت حاج سید جوادی دو صد چندان بود. همگان، از دانش آموزان گرفته تا دبیران از وی حساب میبردند. حاج سید جوادی آنقدر مقتدرانه درچهاردیواری مدرسه حکومت میکرد که دوره‍ی مدیریـتش مثل یک دوره ازتاریخ مانند "دوره‍ی ایلغار مغول" به "دوره‍ی حاج سید جوادی" معروف شد. شاهد آنکه شش سال پس از دیپلم که دبیربسیارعالی شیمی آلی را دیدم به محض اینکه خود را معرّفی کردم با لبخند معنی داری گفت ازدانش آموزان دوره‍ی حاج سید جوادی بودی! حاج سید جوادی هرصبح با کبکبه و دبدبه ازفتوحات بزرگش درغلبه بر این جوجه های دبیرستانی که در دستانش اسیر بودند تعریف میکرد وبه خود می بالید. مثلاً از آلبومی میگفت که با تاکتیک زیرکانه ای توانسته بود از وجود آن درمدرسه باخبر شود. او با یک شبیخون انتحاری، توانسته بود مچ یک مرجانی طاغوتی را درحین ارتکاب جرم بگیرد. گناه کبیره‍ی دخترک عبارت بود ازنشان دادن آلبوم خانوادگی به همکلاسی هایش. خانم حاج سید جوادی از همان بالای صف پشت بلندگو، سردانش آموز داد میکشید که عکس مردک لخت را آورده ای مدرسه که چه بشه؟ حیا هم خوب چیزیه! هرچه دخترک نازک نارنجی، با سیل اشک از پائین صف امان میطلبید ومیگفت آن عکس دائیم در کنار دریا بوده؛ به خرجش نمیرفت که نمیرفت. شایدهم اصلاً صدای دخترک را نمیشنید چون درمقابل صدای رسا ویک روند خودش بقیه‍ی صداها گم بود. به علاوه بیش ازآنکه مایل به شنیدن باشد ترجیح میداد متکلّم وحده باشد. دراین حین یکی دیگر از دانش آموزان برای دفاع از دخترک دستش را به علامت اجازه گرفتن بلند کرد و گفت خانم جوادی میتوانم یک کلمه ... مثل اینکه مدیر را به برق دویست و بیست ولت زده باشند، صدایش را گذاشت روی سرش که نام فامیلی من را درست صدا کن، حاج سید جوادی، نه جوادی.همین شد یک موضوع جدید برای سخنرانی خانم مدیرو کورشدن نطق دخترک مرعوب.
حقیقتاًً که خیلی احساس حاجی بودن، سید بودن و مقرّب درگاه الهی بودن میکرد. کسی هم در آن میان جرأت نداشت بگوید، گیرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر توراچه حاصل؟ آیا جز این است که خداوند برای ارزشگذاری، برماهیت عملکرد خود شخص تأکید دارد: عزیزترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست.(حجرات:۱٣) پس حتّی طبق معیارهمان خدائی که به پشتوانه‍ی او آبروی دانش آموز را پشت بلندگو میبری، فقط میزان تقوا است که اندازه‍ی محبوبیت و مقبولیت را تعیین میکند نه سید بودن یا حاجی بودن. تقوی فقط رو گرفتن از نامحرم نیست. دکتر شریعتی میفرماید، تقوا یعنی پیروزی انسانیت برحیوانیت، علم بر جهل، عدالت بر ظلم[۱]، مساوات بر تبعیض ، فضیلت بر رذیلت، تقوا بر بی بندوباری، توحید بر شرک ، مستضعف بر مستکبر.
از لحن صحبت و طرزرفتار حاج سید جوادی این استنباط بوجود می آمد که درمرامش اعمال مشقّت صواب است حال آنکه خداوند دردین هیچگونه سختی قرار نداده است[۲]. نحوه‍ی برخوردش یادآورشخصیت مبارزه طلب فرد متعصّبی بود که به زمین وزمان بدبین بود، طوریکه حتّی اگرکسی دستش را دراز میکرد با وی دست دهد، او که منتظر جنگ وجدال بود جبهه میگرفت هنوز یکی نخورده، ده تا میزد. او نمونه‍ی مسن شده‍ی یکی ازهمان دانش آموزان سلطه طلبی بود که در دبستان سراغ داشتم. یکی از آنهائی که خیلی زور میگفت، پاچه میگرفت وگیس میکشید؛ هر روز صبح اوّلین دانش آموزی بود که قدم به حیاط مدرسه میگذاشت. البتّه علّتش علاقه به درس ومشق نبود بلکه میخواست روی لیله ای که باگچ در گوشه‍ی حیاط کوچک مدرسه کشیده بود فقط خودش و خودیهایش بازی کنند. برای همین صبح زود به محض اینکه فرّاش درمدرسه را باز میکرد می پرید داخل ودرقسمت لیله‍ی حیاط خود مختاری اعلام میکرد. حتّی شانه زدن و بافتن موهایش را انداخته بود به شبها، با گیس بافته میخوابید که صبح فرصت را از دست ندهد. این پدیده که فقرمادی غالباً فقر فرهنگی را نیزدر پی دارد[٣] زمان حاج سید جوادی به طرز تحمّل ناپذیری برای دانش آموزان ملموس شده بود. به نظر می آمد اوازشعار سرکوبی دشمنان اسلام، سرپوشی ساخته برای کوبیدن کسانی که زمانی از نظر اقتصادی از او برتر بوده اند؛ از دانش آموزان مدرسه‍ی مرجان هم به طریق اولی بدش می آمد میگفت: مرجانی ها دوره‍ی شاه درمدارس ملّی درس خوانده اند؛ در آن سیستم طاغوتی لی لی به لا لاشون گذاشته شده فکرمیکنند میتوانند هرغلطی خواستند بکنند ولی من حالیشان میکنم یک من ماست چقدر کره دارد!
برعکس نظر حاج سید جوادی، آن دسته ازدانش آموزان مرجان که بعد ازانقلاب هنوزدرایران مانده بودند اغلب ازطبقه ای متوسّط بودند. اگرهم خانواده‍ی شان درهزینه های دیگرصرفه جوئی کرده درعوض روی آموزش سرمایه گذاری میکردند بیشتر به خاطر ارزشی بود که برای رشد علمی و آینده‍ی تحصیلی فرزندانشان قائل بودند. میتوان گفت اغلب آن بچّه های تربیت شده درمقایسه با نو کیسه های منقلب شده حتّی مودّب تر و سربه راه ترهم بودند. به عنوان مثال درهمان چند صباح اوّل بعد ازپیروزی انقلاب که احزاب آزادی داشتند ومدرسه‍ی مرجان هنوزمنحل نشده بود، روزی یک گروه تئاتر شامل چند دختر وپسرجوان به آمفی تئاتر دبیرستان آمدند تا نمایش" ماهی سیاه کوچولو" را روی صحنه آورند. به محض اینکه هنرپیشه ای با لباس تنگ ماهی گونه و آرایشی غلیظ پا به صحنه گذاشت، دانش آموزان هم صدا با هم، چنان هووووویی کشیدند که نمایش به هم ریخت. چپی ها از اینکه قصّه ای با پیام صمد بهرنگی، آن طور صحنه آرائی شده بود عکس العملی تند نشان داده، ترتیبی دادند که آن گروه تئاتر به سرعت ازمدرسه خارج شود. ازاینگونه رفتارهای اخلاقی که ناشی ازطبیعت جریانات انقلابی بود کم پیش نمی آمد مانند عکس العمل یکی از فدائیان خلق نسبت به متلک گوئی یکی از پسرهای دبیرستان هشترودی که در همسایگی دبیرستان مرجان بود. دخترک که متلکها را تا رسیدن به در مدرسه‍ی مرجان تحمّل کرده بود در ازدحام دانش آموزان ودر روی ناظم سختگیرمدرسه که جلوی در مدرسه اوضاع را کنترل میکرد، با داد وقال حسابی درسی به یاد ماندنی به پسرک داد.
امروزه پس از گذشت سی سال از انقلاب، برهمگان ثابت شده که با وجود صرف بودجه های هنگفت واستخدام رسمی نیروهای تعلیم دیده‍ی "امر به معروف ونهی از منکر" نه تنها خبری ازتأثیرمثبت آن حرکتهای خودجوش مردمی نیست بلکه "نقض غرض" شده است؛ یعنی علیرغم اینکه تشکیلات روزبه روزعریض تر وطویل تر شده امّا اثرشان کمتر وکمتر گشته ودربین عموم واکنشی منفی ایجاد کرده است. بدیهیست که وقتی مردم حرف وعمل را خلاف هم ببینند وادّعا و رفتار را متضاد بیابنداعتقادشان نسبت به اخلاقیاتی که مبلّغین آنها عالمین بی عمل هستند نیزسست میشود. به نظر می آید همانطور که ازجنبه‍ی اقتصادی، فروپاشی سیستم دستوری نشان داد که در عین کنترل افسار گسیختگی بازار، لازم است به کارآئی نیروهای عرضه و تقاضا در بازاری سالم نیز اتّکا داشت ازجنبه‍ی اخلاقی هم شکست اجباردینی ثابت کرده اخلاقیات نه با خواهش و تمنّا حل میشود نه با دیکته و تهدید. تجارب دوران طلائی ومتأسفانه بسیارکوتاه اوایل انقلاب مهر تأییدی براین نکته است که برای رشد اخلاق وفرهنگ جامعه باید از بازوی توانای گروه های سیاسی- اجتماعی کمک گرفت ودر سایه‍ی دموکراسی ومدارای سیاسی به نیروهای خود جوش مردمی اعتماد کرد.
در آن دوران به نظرمی آمد هدف خانم حاج سید جوادی هدایت دانش آموزان نبود بلکه درحقیقت انقیاد ذلیلانه‍ی آنها بود. مرجانی هاهم درمقابل، طریقه های خاص خود را به کار میبردند. آنها که در کلاسهای متعدّد بین دانش آموزان قدیمی ولی الله نصر پراکنده شده بودند حربه ای به کار بردند تا دوباره همگی دریک کلاس جمع شوند. به این ترتیب که چون دانش آموزان مدرسه‍ی ولی الله نسبت به دبیرجدید جبراعتراض داشته و معلّم سال قبلشان را ترجیح میدادند، مرجانی ها ازاین نکته استفاده کرده بدون آنکه از قبل با هم هماهنگی کرده باشندهمگی متّفق القول تمایلشان رابرای تشکیل کلاسی با معلّّم جدید جبر نشان دادند، به این ترتیب همگی دوباره یک جا جمع شدند. گرچه کلاس درگوشه‍ی حیاط قرار داشت و تأسیساتش ناتمام بود ولی حسنش این بود که همان فضای صمیمی مرجان داخل کلاس حاکم بود. دو سه ماهی بیشتر از سال تحصیلی نگذشته بود که یک روز به اعتراض ازکلاس ریختیم بیرون که کلاس سرد است انگشتانمان یخ زده نمیتوانیم بنویسیم. حاج سید جوادی از دژ خود آمد بیرون آنچنان بر افروخته بود که همه‍ی بچّه ها جفت کردند. کم مانده بود چادرش را ببندد دورکمرش جارو را از کنار حیاط مدرسه بردارد بیفتد به جان تک تک بچّه ها! گفت: بله بله نفهمیدم تحسّن چیه؟ اعتصاب کدامه؟ فکر کردید اینجا هم مدرسه‍ی مرجانه که دیوار مدرسه خراب کنید[۴]!... کم مانده بود بگوید، به خیالتان زمان شاهه که بتوانید انقلاب کنید! همان شد که دیگرازآن به بعد هوس اعتراض به سرکسی نزد. اوضاع به آرامی میگذشت، دانش آموزان از مجاهد و اقلیت، توده ای واکثریت، اشرف دهقانی وپیکاری گرفته تا اشرف که حزب الهی کلاس بود یا بچّه های بیطرف همچنین سه چهار تائی دانش آموزان جدید ازخانواده های وزارت نفتی اهوازکه به خاطر بمبارانهای صدّام به تازگی خانه زندگی را ترک کرده به تهران آمده بودند، همه با هم محیطی مطبوع در کلاس بوجود آورده بودیم. از نظرعلمی هم شرایط بسیار مطلوب بود. دبیرهای دروس تخصّصی بسیار با معلومات بودند تنها چیزی که از دبیرهای مرجان کم داشتند ادّعا بود. در این میان فقط درس دادن معلّم مسنّ فیزیک کمی سردرد آوربود. به نظر می آمد دیگرفسیل شده ونباید توقّع زیادی از او داشت. یک نکته‍ی جالب در رفتار اواین بود که ازجواب دادن به سوالات، واهمه داشت برای همین هر وقت سوالی ازش میشد صدایش را بلندتر میکرد و به درس دادنش ادامه میداد. انگار نه انگارکه سوالی درکلاس مطرح شده است. اگرهم دانش آموزبرای دریافت پاسخی قانع کننده پافشاری میکرد، با جوابهائی نظیر« من که از خودم نمیگویم در کتاب اینطور نوشته» مواجه می شد. درآخرهم این معلّم با زکاوت به تاکتیک "بهترین دفاع حمله است" متوسّل میشد. به این صورت که خود دانش آموز را زیر سوال میبرد؛ رو میکرد به بقیه‍ی دانش آموزها میگفت، طفلک هر چی میگویم نمیفهمد! بعد رو میکرد به خود دانش آموز میگفت: عیب ندارد ناراحت نباش آنهائی که دیر میفهمند دیرهم از یادشان میرود. برای تقویت حافظه ات ویتامین ب دوازده بخور، آمپولش هم خوب است. از آمپول که نمیترسی، ها؟ بلا سوخته! بعد لبهایش را که همیشه رژ صورتی رویش ماسیده بود و کرک سبیلهایش درسمت فوقانی روی چروکها را پوشانده بود غنچه میکرد و با چشمهای گرد شده میگفت، "همو گلو بولین" چقدرخوبه، من ازقدیم سرهر زمستان دو تا بچه هایم را میبردم همو گلو بولین میزدم. زنگ تفریح همکلاسیها به هم که میرسیدند با همان لحن بامزه که کلمات طولانی را نمیتوانست صحیح ادا کند به همدیگرمیگفتند، "هموگلولوبولوبین" بزن، بلکه بخش دینامیک را بفهمی، آخی، حیوونکی، چرا نمیفهمی؟ خنگی؟! این دبیرمحبوب گاه با چشم وابرو به شاگرد حزب الهی کلاس اشاره میکرد ومیفهماند که اوحرفهایمان را تحویل مدیرمدرسه میدهد. البتّه مرجانی ها خودشان میدانستند که اشرف شناسنامه‍ی تک تکشان را به حاج سید جوادی داده ولی کماکان با او صمیمی بوده سربه سرش میگذاشتند، چون خیلی کوتاه بود صدایش میزدند اشرف میلیمتری. بچّه ها با معاون حاج سید جوادی که بهش لقب «توپول اوف» داده بودند هم روابط صمیمانه ای داشتند. حتّی گاه سربه سرخود حاج سیدجوادی با همه‍ی جلال وجبروتش میگذاشتند مثلاً به او میگفتند شما دگمید. حاج سید جوادی هم که به سخنرانی خیلی علاقه داشت، شروع میکرد به ایراد خطبه ای بلند بالا، بچّه جان، باید بگی دگم برخورد میکنی نه اینکه دگمی. آخرتوکه معنی "دگم" راهم نمیدانی این گروهک بازیهات چیه؟ چهارتا کلمه قلمبه سلمبه یاد گرفته ای احساس روشن فکری بهت دست داده؟!
دریغا که درجوّ آن زمان کسی جرأت نداشت بگوید، ای بی انصاف، امثال تو و شعبان بی مخ در تاریخ اسفبار این مملکت، کی مهلت داده اید همین چهارتا کلمه بی ترس و واهمه ردّ وبدل شود که حالا ازنسل ما توقّع تجزیه- تحلیل روشنفکرانه دارید. به هرحال با بگو بخند همه درکنارهم زندگی تحصیلی مسالمت آمیزی را میگذراندیم. به قول معروف گرگ و میش درصلح وصفا از یک آبشخورآب میخوردند. امّا بعدها معلوم شد آنهمه صلح و صفا آتش زیر خاکستر بوده و فقط ظاهر امر آرام بوده است؛ لکن دربطن جامعه خشونتهای نهفته ای وجود داشته که حریق خانمانسوزش دامن بچّه ها را گرفت.

"غیبت" تعدادی از دانش آموزان در امتحانات نهائی

هیچ کدام از پنج دانش آموز مجاهد خلق سر حوزه‍ی امتحان نهائی حاضر نشدند. خیلی عجیب بود آنها سرتاسر سال تحصیلی یک روزهم غیبت نکرده بودند. در آن مقطع حسّاس که سال دیپلم گرفتن بود بچّه ها با روحیه ای بسیار عالی حتّی بیشتراز سال قبل با برنامه ریزی درس میخواندند؛ امّا حالا چرا از حضور هیچیکدامشان خبری نبود؟! آنها کاری نکرده بودند که مجبوربه زندگی مخفی شده باشند، یعنی چه اتّفاقی افتاده بود؟ آیا به جرم اینکه صف نمازشان جدا بود وبرچسب منافق خورده بودند، دستگیر شده بودند؟ آیا رفتارهای مسالمت آمیز مسولین مدرسه صرفاً جنبه‍ی منافقانه داشته و در اصل ازهمان ابتدای سال تحصیلی قصدشان آن بوده که بچّه ها راتحویل دهند، امّا دنبال فرصت مناسبی بودند تا جای خالی آنها در کلاس سوال برانگیزنشود؟!
در هول و تکان امتحانات نهائی این سوالات همچنان بی پاسخ ماند. تا اینکه روزی ازروزهای تابستان با یکی از همکلاسی ها دیداری داشتم، برایم خبر بدی داشت. فریبا کریمی یکی از هم کلاسیها که از جشن نامزدی اش ازشیراز بر میگشته در سانحه‍ی رانندگی کشته شده بود. اتومبیلشان پرت شده بود ته درّه؛ پدرومادرش هم کشته شده بودند، فقط خواهرکوچکش زنده مانده بود؛ دخترک حتّی یک جراحت کوچک هم برنداشته بود امّا دچارشوک شده بود. درمراسم خاکسپاری خانواده اش نه اشکی ریخته بود، نه آهی کرده بود ونه کلمه ای به زبان آورده بود! خاطره‍ی عجیبی از فریبا کریمی داشتیم. یک سال مانده به دیپلم که هنوز مدرسه‍ی مرجان منحل نشده بود، دبیربسیارمجرّب و تیزهوش هندسه، آقای هندی نژاد که به انگشتان دستش لقب پرگار داده بودیم، چندین جلسه پشت هم فریبا را برد پای تخته؛ جلسه‍ی اوّل بلد نبود، جلسه‍ی دوم فکر کرده بود دفعه‍ی پیش رفته پای تخته این جلسه نوبت دیگران است، باز آماده نبود. خلاصه طوری شده بود که هروقت هندسه داشتیم پیش از آنکه دبیربیاید سر کلاس، بچّه هاصدا میزدند فریبا کریمی پای تخته! آقای هندی نژاد دست بردار نبود گوئی به اوالهام شده بود که فریبا یک تابستان بیشتر میهمان این دنیا نیست، پشت هم امتحانش میکرد، فریبا هم خیلی جدّی به هندسه خواندن افتاده بود.
از شنیدن خبرجوانمرگ شدن فریبا عمیقاً متأثّرشده بودم که ناگهان معمّای غیبت مجاهدهای کلاس به خاطرم خطور کرد. با دوستم تصمیم گرفتیم برویم خانه‍ی آزاده طبیب بلکه دریابیم چرا آنها سرامتحانات نهائی حاضر نشدند؟! خانه‍ی آزاده را همه میشناختند؛ آن خانه‍ی باصفای قدیمی با تابلوی دندانپزشکی پدرش "دکترحسین طبیب" درخیابان کارگر درست وسط همهمه‍ی میوه و سبزی فروشیهای خیابان انقلاب مثل ستاره‍ی شمال میدرخشید. سالهای سال بود که پدرآزاده در طبقه‍ی اوّل آن خانه دندانهای فقیر وغنی، کارگروکاسب، دانش آموز ودبیر را معاینه ودرمان میکرد. او دندانپزشکی حاذق، با شرافت و منصف بود. خیلی ازدبیرهای مدرسه‍ی مرجان از قدیم مشتری پرو پا قرص او بودند. مادرآزاده بسیارمدیرومدبّربود؛ طبقه‍ی دوم خانه رابه پذیرائی مهمانها اختصاص داده بود. پیانوی بزرگ دائی آزاده که خودش خارج ازکشورزندگی میکرد، در کنج آن سالن آراسته با پرده های مخمل زیبا قرارداشت. طبقه‍ی سوم که با تعبیه‍ی دری از دیگر طبقات جدا میشد محل استراحت خانواده ودرس خواندن فرزندان بود. مادر آزاده زندگی با برنامه، منظّم وشادی را فراهم کرده بود. زنگ طبقه‍ی سوم را زدیم، مادرش پنجره را باز کرد. پرسیدم آزاده هست؟ با شنیدن اسم آزاده، چنان فریادی بر سر ما کشید که ترسیدیم. با آزاده چی کار دارید؟!.... بروید از خانه‍ی ما!...
خدای من! آیا اوهمان خانمی است که همین هفت-هشت ماه پیش، ازاوخاطره‍ی مهمان نوازی داشتم!    روزی از روزهای پائیز که آزاده مرابه خانه اش دعوت کرده بود تا با هم درس بخوانیم، مادرش با لوبیا پلوئی لذیذ، شربت آبلیموی طبیعی و سالاد فصل، میزغذای رنگینی را برایمان تدارک دیده بود. آن روز من بسیار شرمنده‍ی محبتّش شده بودم امّا امروز فریادی می کشید که حتّی عابرین را بد جوری متوجّه‍ی ما کرده بود. اومثل شیری که به مرزهای قلمروش تجاوز شده باشد میغرّید. ازاین طرزبرخورد تا بنا گوش سرخ شده داغ کرده بودیم؛ سرمان را انداختیم پائین ازهمان دم در برگشتیم. ازاو به دل نگرفتیم هرچه که بود مشخصّاً وضع وحالتش دست خودش نبود. با سری افکنده وروحی شرمساراز خانه‍ی شان دورشدیم. شرمسار از اینکه سرخوش از دیپلمه شدن، سبک بال وسرحال خواسته بودیم با آزاده دیداری تازه کنیم، حال آنکه به قول سعدی،

ای که بر مرکب تازنده سواری هشدار       که خر خارکش مسکین در آب و گلست
آتش از خانه‍ی همسایه‍ی درویش مخواه          کانچه بر روزن او میگذرد دود دل است

از دوستم جدا شدم در راه برگشت به فکرفرورفته بودم، نکند که زندگی آزاده به مخاطره افتاده باشد. آه خدای من، آزاده میتوانست یک دکترای ریاضی، یک استاد دانشگاه، یک پزشک لایق، یک دانشمند برجسته شود؛ نکند سرنوشت او هم مانند بسیاری از جوانان آن دوره از اجل مسمّائی که میتوانست هفتاد سال باشد، تبدیل به اجل معلّق هفده سالگی شده باشد؟! همه چیز نامعلوم بود. فقط از رفتار مادرآزاده که با دیدن ما آنچنان ملتهب و منقلب شده با پرخاش ما را از همان دم در راند معلوم میشد چنان نیشتری به قلبش فرو رفته وآنچنان از گزند روزگارگزیده شده که از ریسمان سیاه و سفید، به هراس ورعشه می افتد. علائم شومی دیده بودم که حاکی از نامردمی بود. غیبت مشکوک آزاده سر امتحانات نهائی درکنار تأثّرعمیق وآغشته باخشم مادرش نمیتوانست دو مقوله‍ی ازهم جدا باشند. بیشک آزاده به دردسری جدّی گرفتارشده و این نعره‍ی شیربرای حفظ حریم زندگی، محافظت ازدو دختر دانشجو و پسر کوچکش بود. دیگر هرگز سراغ آزاده را نگرفتم. امّا برای کلاس کنکور که میرفتم، تقریباً هر روز تابلوی خاک گرفته‍ی دندانپزشکی پدرش به چشمم میخورد و آزاده را به یادم می انداخت. یاد او درهاله ئی ازتردید وترس ازخبرهای شوم، ذهنم را مشغول و افکارم را مغشوش میکرد.

خواستند که خوار شود ولی او خار شد

هشت سال بعد، یکی ازروزهای پائیزی ۶٨ که برای سالگرد فوت عزیزی، همراه همسرم به بهشت زهرا رفته بودم، در کفرآباد بهشت زهرا هم توقّفی کردیم. آه که چه غوغائی در آن صحرای محشر بر پاست. سنگها همه شکسته و خرد شده، بر سر مزار برخی فقط تکّه آجری باقی مانده که علامتی دارد واسمی مبهم برآن حک شده است. روی هر آجری که اسمی بود بلا استثناء عنوان "کودک خردسال" نیز آورده شده بود. درآنجا می شد انعکاس فریادهای خفه شده در گلو را شنید، می شد به عمق حسرت خیام در رباعیاتش پی برد.

جامیست که عقل آفرین میزندش          صد بوسه زمهر بر جبین میزندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف       می سازد و باز برزمین میزندش

یک لحظه احساس کردم آزاده آنجاست آرام صدایش زدم، افسوس که توان درک پاسخ رسای سکوت را نداشتم. سکوتی که مملواز گفتنیها ی ناگفته بود، سکوتی که سرشارازپرسشهای بی پاسخ بود، پرسشهائی که تنها پاسخشان مرگ بود! باخود گفتم هرگز نمیتوان تصوّرکرد که برای آزادی، آنهم پس ازپیروزی یک انقلاب بزرگ که تمام هدفش همان آزادی بوده، از سوی رژیمی که به قیمت از خود گذشتگیها ی همین بچّه ها روی کار آمده، چنین مجازاتی تعیین شده باشد. قلبم به شدّت به درد آمده بود. اگر سرنوشت آزاده برایم مبهم بود، سرنوشت آزادی را که به عینه میتوانستم در آن قبرستان مخروبه ببینم. دردمندانه برای تن خسته، قلب شکسته و چشمان منتظر آزادی فاتحه ای خواندم. هر چه زودتر میخواستم آن محل را ترک کنم؛ در حقیقت جلوی نگاه روحشان معذّب بودم. احساس میکردم درنگاه آن جوانمردها من هم یکی ازهمان بی تفاوتهائی هستم که افق دیدش برگشته سرجای اوّلش تا نوک بینی! یکی از همانهائی که زمانی فطرتی بی آلایش و دست نخورده او راهم گهگداری به سوی حق پرستی میکشانده امّا کششهای زندگی فانی دوباره او را به کش و قوسهای واقعیت ها برگردانده. پس از سالها زحمت کشیدن برای قبولی در کنکورعاقبت نامش را با یک ستاره‍ی چشمک زن مشروط، درروزنامه دیده کلاهش را انداخته هوا بعد هم با کسب مدارک عالی و گذشتن از هفت خان رستم استخدامی، حالا که وام مسکن گرفته عقل به رس شده، تصمیم گرفته سر سالم به گور ببرد. لذا آن سر سالم را فرو برده درلاک خودش تا کماکان سالم بماند، وارد معقولات هم نمیشود. با شرمساری آن ویرانه را ترک کردم. می رفتیم سواراتومبیل شویم که مأموری در قالب یک رهگذر جلوی ما را گرفت و پرسید، این قسمت بهشت زهرا چرا اینطور فرو رفته، درهم برهم وبیابان خاکی است؟ بغضی دردآلود گلویم را به سختی میفشرد. میخواستم عقده‍ی دل واکنم و به تلخی بگریم. میخواستم در آن گوشهای کر فریاد بکشم، مگر خبر نداری درچه مملکتی زندگی میکنی؟ مگر نمیدانی «تقاضای آزادی» دراین ویرانه ایران همیشه اشدّ مجازات را داشته؛ مگر نمیدانی که حاکمان به حدّی خود را برحق میدانند وحق گویان را کافر می انگارند که به شکنجه وکشتن هم بسنده نمیکنند، مزار عدالت خواهان را کفرآباد نامیده اند و با وقاحت ظلمهایشان بر این بچّه های مظلوم را به نمایش هم گذاشته اند. اینهمه گستاخی برای آنست که مردم به عینه زبانهائی که از بیخ حلق کنده شده را ببینند تا از عاقبت حق گوئی به خود بلرزند ولام ازکام نگشایند. امّا همسرم آگاهتر از آن بود که بگذارد به آن ارزانی جانمان به خطر افتد؛ پاسخ او یک کلمه بود "نمی دانم"! دردلم گفتم آری نمی دانم اینجا کجاست، نمی دانم علّت چیست که سنگهایشان شکسته و برسر مزارشان جزخار نروئیده است؛ شاید علّت آن بوده که تشنه ازدنیا رفته اند وهنوز که هنوز است خاک تفدیده‍ی شان له له یک قطره آب را میزند. ناگهان پیامی پنهان مثل یک الهام، برصفحه‍ی افکارم پدیدارگشت و راز تکان دهنده‍ی آن صلصال خشک ترک خورده را برمن آشکارکرد،
" ازالست گیاه سرسبزحق هیئت و هیبتی ورای دیگرگیاهان عالم داشت؛ زیبائی وشکوه او چشمان عالمیان را خیره کرده بود امّا نشو و نمای هر روزه‍ی رقیب تاب تحمّل را عاقبت از غاصبان ربود پس مصمّم شدند شکوه حق را ازبین ببرند. او را ازآب محروم کردند تا زار ونزارشود بلکه مردم از جلوه‍ی او نا امید گردند؛ خواستند که خوار شود، پژمرده شود و بمیرد. این بود که ابرهای سیاه را مأمورکردند تا با قساوت تمام حتّی قطره آبی را ازگیاه حق دریغ کنند و سایه‍ی شوم خود را بر او افکنند تا ازقحطی آب و نور بمیرد. روزهای خشک بی آبی بسیار طولانی میگذشت؛ درجستجوی آب ریشه های گیاه حق همچنان عمیق و عمیقتربه عمق خاک ریشه میدواندند؛ در آن کربلای تشنگی ها چون گیاه حق از جوشش زمین نا امید شد نگاهش را به آسمان انداخت تا شاید حدّاقل قطره اشک رقّـتی به حال و روزحق ریخته شود. افسوس که درآن فراموشخانه‍ی بیداد حتّی انتظاراشک ترحّمی ازآن ابرهای عقیم، بیهوده بود. درزیر شلّاقهای سخت دلانه‍ی غاصبان، حق همچنان مقاومت میکرد وبه خود نهیب میزد که نباید بشکنم! عاقبت هم نگذاشت که شلّاقهای تحمیل شده بر اندام نحیفش ساقه هایش را به زانو درآورند. علیرغم شکنجه های طاقت فرسا حق، تحقیر نشد وسرتعظیم فرود نیاورد بلکه راست قامتانه خشکید و با ریشه ای ستبر درعمیقترین عمق دل خاک همچنان پا برجا باقی ماند. گیاه حق خوار نشد بلکه خارشد. خارشد تا با اعلام بی نیازی به آب زنده بماند. از اینروخار حدیث گیاه حق است که از آب محرومش کردند تا بمیرد امّا او تکامل یافت تا بدون آب زنده بماند. اینگونه است که خارستان شکل تکامل یافته‍ی گلستان است واینهمه صحرا که برکره‍ی خاک می بینیم تبعید گاه دیرینه‍ی خارهاست. حالا صحرای خستگی ناپذیرآمده وسط گلزار بهشت زهرا، تنها نشسته تا پرچم بی نیازی "حق" را همچنان برافراشته نگه دارد و اینهمه خارکه بر سرهر سنگ دل شکسته می بینیم سمبل تکامل روح حق طلب انسان است؛ خشتهای خشک ترک خورده‍ی مزار که ریشه‍ی سترگ این خارها را دردل می پرورانند شاهد مدّعایم".
از کودکی درحیرت بودم آن "امانت" چه بود که وقتی خداوند بر آسمان ها با تمام فراخی، برزمین با همه‍ی استحکام وبر کوه ها با تمام استواری عرضه کردهمگی از پذیرفتنش سر باز زدند وچرا وقتی انسان پذیرفت خدا گفت: به درستیکه ظا لم و جاهل بود. (قرآن حکیم، احزاب:۷۲)
امّا آن روزپس از زیارت مزار تکامل، پاسخ این سوال دیرینه ام را یافتم. فهمیدم چرا بعد از پذیرفتن امانت همه‍ی خلقت بر دل وجرأت انسان آفرین گفتند وخدا به فرشتگان امرکرد که برآدمی سجده کنند. دانستم که چرا وقتی شیطان سجده نکرد درحدّ رانده شدن از درگاه الهی، منفورشد. دریافتم دلیل آنکه شیطان انسان را شلاق میزند آنست که ازادامه‍ی روند تکامل، توسّط گل سرسبد خدا یعنی انسان، غضبناک است. حالا که با چشم بصیرت خارستان را دیده بودم چطور میتوانستم از حاصل تلاش یک عمرم راضی باشم! نیازی به تحصیلات عالی نداشت تا بفهمم بدون حضورزمینه های عملی، علم همچنان عقیم وناتوان است. تا وقتی حاکمیت مثل یک پدر ولخرج خانه خراب، آسایش خانواده را به باد فنا میدهد ومردم هم مثل بچّه های صغیرهمچنان توسری می خورند و ضعیف بار می آیند روشن است که مشکلات با ارائه‍ی دقیقترین تئوریها نیزقابل حل نخواهند بود. تا کی مصالحه آمیز فرازهای فرار ازتله‍ی فقر را شماره بندی کنم و با آن پدر ظاهرساز که چراغی که به خانه رواست را صرف چهلچراغ مسجد میکند، از ضرورت تخصیص بهینه‍ی منابع محدود وبرنامه ریزی بلند مدّت بگویم. آن پدری که به جای پرداختن به مشکلات داخل خانواده مدام درپی ابراز بزرگی، سروگوشش بین در وهمسایه می جنبد و به جای فکرچاره‍ی داخلی با باج دادنهای خارجی آتش بیار معرکه هاست. برای آینده‍ی فرزندان خودش فقط لاف میزند، نه برنامه‍ی روشنی دارد نه حاضر است کمترین پشتوانه ای فراهم کند. چنین پدری نیازی به اندرزهای علمی ندارد بلکه حسابگریهای خودش را دارد. بودجه بندی و برنامه ریزی نیزهمه وهمه ادای اصول است. اگرهم تریبونی دراختیار میگذارد واجازه‍ی اظهارفضل میدهد نباید امر برمن مشتبه شود که علی آباد شهراست وملاک تصمیم گیریها هم صلاح مردم! اینها همه برای حفظ ظواهر است؛ وگرنه او خیلی هم خوب میداند کی باید کاسه‍ی از آش داغترشده، سنگ اغیار را به سینه زد ومنابع عجم فقیر را صرف عرب غنی کرد تا در میان در و همسایه سری از سرها سوا کند! خاورمیانه را به آتش سیاستهایش بسوزاند وغرب را روی انگشتش بچرخاند. او که به زعم من کارغیرعقلائی میکند در اصل منطق خودش را دارد. درواقع آنکه غیرمنطقی است من هستم نه او، زیرا این من هستم که ساده لوحانه تصوّر میکنم همه‍ی مجهولات را میدانم. مسلّماً محقق بوسیله‍ی مجموعه اطّلاعاتی که در دسترس دارد میتواند مسائل را حل کند؛ ولی وقتی نمیداند کدام دانستنیها از او پنهان نگه داشته شده بدیهی است که بیراهه میرود. کسانیکه تصمیم میگیرند ما را با چه نوع اطّلاعاتی بار بیاورند و چه نوع اطّلاعاتی را دراختیارمان نگذارند در واقع ما را به دنبال نخود سیاه میفرستند!

عفّت ماهباز: فراموشم مکن

تا دیشب ازسرنوشت آزاده خبرنداشتم. امّا دیشب بیست و هشت سال بعد از آنکه آزاده سرامتحانات نهائی نیامد ومن دیگرهرگزاورا ندیدم، به پرسشم پاسخ سهمگینی داده شد. ساعت دو نیم صبح بود ساعتم زنگ زد با کوفتگی برخاستم تاجسم افقی خاکی ام را به زحمت برخاک دون این دنیا، عمود نگه دارم (همیشه عمود شدن کمکم میکرده کمی هم که شده از بعد خاکی فاصله گرفته مجالی برای اندیشیدن پیدا کنم) همسرهمیشه بیدارم که طبق معمول داشت مطالعه میکرد گفت، یکی از دوستانت بود که خیلی یادش را میکردی "آزاده طبیب" از شنیدن اسم آزاده در حالی که او داشت کتاب" فراموشم مکن" نوشته‍ی یک زندانی سیاسی را میخواند یکّه ای خوردم، زانوانم سست شد وعرق سردی برپیشانیم نشست؛ پرسیدم چه بلائی بر سر آزاده آمده؟ با مشاهده‍ی رنگ روی من پشیمان شد وگفت، هیچی! کتاب را گرفتم در صفحه‍ی ۲۱٣ عفّت ماهباز نوشته بود: "آزاده طبیب، مجاهدی را که در بند دو پائین بود نیز کشته بودند. برای همه عجیب بود. طفلک معصوم! وقتی دستگیر شد دانش آموز بود. در تمام آن سا لها سرش آرام به کارهایش بود."
در آن لحظه‍ی سنگین آگاهی، شعله ای ازعمق قلبم زبانه کشید وسراسر وجودم را درگدازه های سوزانش ذوب کرد. آه جگرسوزی ازنهادم برآمد، ای فغان، ای بیداد! پس در آن ایام امتحانات نهائی آزاده زندانی بوده! آن موقع که من و همکلاسیهایم تو سرو کلّه‍ی کتابها میزدیم سرو صورت آزاده‍ی درسخوان زیر بازجوئی های نفسگیردرچه حال بوده؟! آزاده حتّی اطّلاعات خاصّی نداشت، اگر داشت بی شک همان روزهای اوّل تکلیفش معلوم شده بود. به همین دلیل بود که درابتدای دستگیری آنها کمترین توجیهی برای کشتنش نداشتند پس چه دلیلی داشت که پس ازهفت سال حبس که دیگراگر ذرّه اطّلاعاتی هم داشت مشمول مرور زمان شده بود، او را بکشند. یک شاگرد مدرسه که به جرم هواداری، حکم چندین ساله ای برایش بریده اند وبی صبرانه منتظر اتمام دوره‍ی محکومیتش است، در این سالهای اسارت چه گناهی درزندان مرتکب شده که حکم اعدام در سال۶۷براو روا دانسته شد؟ آیا اعدامش کردند تا متنبّه شود؟! اعدامش کردند که درس عبرتی شود برای دیگران؟ با کشتن آزاده آنها از چه کسی انتقام گرفته بودند؟ با کشتن بچّه‍ی معصومی که ازهفده سالگی تا بیست و پنج سالگی، جوانی اش را در سلولهای جانفرسا حبس شده بود. کشتن دانش آموزی که از وقتی خود را شناخته بود به جای نیمکت مدرسه ودانشگاه روی نیمکتهای بازجوئی شلاّق خورده بود. نویسنده چه صفت دقیقی برای آزاده به کار برده بود، طفلک معصوم، سیل اشک امانم نمیداد به حقّ معصومیت آزاده ومظلومیت خودش وخانواده اش خدا را قسم دادم به من شرح صدری عطا کند تا طاقت بازگوئی حقّ مطلب وعمق درد ناشی از ظلمی چنین ناروا را داشته باشم. اکنون که از آزاده مینویسم از یادآوری آنچه سرنوشتش شد درمقایسه با آنچه باید میشد، دلم به درد می آید. امّا همه باید بدانند که آنها حتّی از جان آزاده هم نگذشته اند! چه راحت، بی رحمانه میکشند! این دخترک مهربان را کشته بودند. آزاده ای را کشته بودند که همیشه همنشین ضعیف ترها بود تا بلکه کمکی از دستش برآید. دخترک باهوش، با استعداد و با اراده ای که گرچه در بسیاری موارد علمی، اخلاقی و خانوادگی ممتازبود ولی هرگزحسّ برتری نداشت بلکه به نسبت امتیازاتی که داشت احساس مسولیت میکرد. نویسنده نوشته بود " در تمام آن سالها سرش آرام به کارهایش بود". با شناختی که از آزاده داشتم خوب میفهمیدم سرش به کارهایش بود یعنی چه! آزاده همیشه برای زندگیش برنامه داشت؛ امّا چگونه میتوانسته درآن هفت سال آزگار در تاریکی و مشقّت و شکنجه های روحی وجسمی درآن بندهای نمور بی نور برای زندگی اش برنامه ریزی کند. غیر از اینها مطمئنّاً آزردگی روحی آزاده بیشترازهرنوع شکنجه ای او را تحت فشار قرارمیداده زیرا سنگ صبورشدن دردمندیهای اسیرانی که گناهشان جزحق گفتن وحق طلبیدن نبوده برای هروجدان بیداری سوهان روح است. بی شک شاهد هر روزه‍ی حبس و تهدید و تکفیر بودن به خودی خود شکنجه ای دائمی بوده است چه رسد به زندانی شدن تحت تجهیزات شکنجه گاههائی که نه تنها درد جسمی که افسردگیهای روحی تحمّل ناپذیری را بر زندانی تحمیل میکند. درآن شبهای تارهنگامی که جورو ستم از پی آزار برآید(فلق:٣) بی شک آزاده نگران حال خانواده اش هم بوده؛ خانواده ای که ازدرد جانکاه وی بارها و بارها نه فقط تا پای دار که تا بالای آن هم رفته صدها بار قالب تهی کرده بودند. با شناختی که از آزاده دارم مطمئنّم علیرغم دردهایش همیشه به خانواده میگفته اینجا همه چیز رو به راه است. حتّی میتوانم اتّحادهای جبرومثلّثات یا فرمولهای شیمی را درذهنم مرور کنم. وقتی آزاد شوم اوّل دیپلم میگیرم بعد هم امتحان کنکورمیدهم. از آنجائیکه او فردی منطقی بود، پیش فرض اوّلیه اش این بوده که دیگران هم منطقی اند. براساس اصل "قیاس به نفس" هرکس دیگران را بسان نفس خودش می پندارد؛ لذا به همان اندازه که آنها قیاس به نفس خود کرده به مصداق " کافر همه را به کیش خود پندارد" عاقبت با قساوت، قصاص قبل از جنایت را براو روا داشتند، آزاده هم قیاس به نفس می کرده ودراوایل اسارت، آزادی قریب الوقوعش را بدیهی می پنداشته است. بی شک به خودش دلداری میداده که اگر خرداد نتوانستم امتحان نهائی بدهم شهریور این کار را میکنم. آزاده فکری ورزیده و ذهنی ریاضی داشت؛ با سیستماتیک اندیشیدن، دودوتا چهارتا کردن، اهم فی الاهم نمودن، چیدن فرضیات درکنارهم، حذف مجهولات یکی پس از دیگری درجستجوی پاسخی منطقی بود. اودختری بسیار راستگو و مخلص بود تصوّر میکرده وقتی در بازجوئی گفته که هدف همیشگی اش این بوده که عنصری مفید برای جامعه باشد پس مدّعیان، این فرصت را به وی خواهند داد که حدّ اقل درشاخه های علمی که همیشه درآن می درخشیده ادامه‍ی حیات دهد. شاید وقتی نویسنده‍ی کتاب فراموشم مکن، آزاده رامی دیده که سرش آرام به کارهای خودش است، آزاده داشته زبان اسپرانتو را که به آن تسلّط کامل داشت در ذهنش مرورمیکرده، شاید...
زهی خیال باطل من! آن قدر آزاده در زندان نقره داغ شده بود که مسئله برایش "مرگ و زندگی" بوده؛ مسلّم است که دیگر ازشور وحال اسپرانتو که در مدرسه نقل کلامش بود خبری نبود. عفّت ازتعزیر[۵] پی درپی با کابل نازک بر کف پا گفته که سبب بروزگوشت اضافه ولاجرم جرّاحی وگرفتن گوشت پیوندی ازرانهای پر از جراحت میشد؛ اواز وضعیت جسمی رقّت بار دختران مجاهد نوشته طوری که موقع نوبت حمّام، دیدن آثارشکنجه بربدن آنها حتّی دل دیگر رنج کشیدگان زندانی را ریش می کرده است. غیرازاینها آزاده‍ی آزرده دل چطور میتوانست یک دم از اندیشیدن به پدردلسوزش که از غم دختر کوچولوی با زکاوت امّا مظلوم ومحبوس خودهرروز پیرتروپیرترمیشد فارغ بوده باشد؟! آری درآن هفت سال آزگار دریغ ازیک شب که آزاده آسوده سر بر کف سلّول گذاشته باشد؛ اوچگونه میتوانست ازیاد مادرش که از اوج درد اعصاب، خواب وخوراک نداشت غافل بوده باشد؟! حقیقتاً اگر در بدو دستگیری آزاده، اعصاب مادرش آن طور تحت فشار بود که من دیدم پس وای به اوج داغ دل این مادردرآن هفت سال اسارت. اکنون که به تابستان ۶۰ فکرمیکنم؛ آن هنگام که مادر آزاده فریادی رسواگر برسرما که دوستان دخترش بودیم کشید، باخود میگویم واقعاً چه توفیق بزرگی بود که درلحظه ای از زندگی موجب تخلیه‍ی ذرّه ای از درد آن مادر زخم خورده شدیم؛ ای کاش بیشترداد میکشید، کسی که به خاطر این کار توقیفش نمیکرد. آیا میتوانست فریادش را در اوین برسر لاجوردی بکشد؟ بی شک این مادر از اوین رفتنهایش بسیار مستأصل بوده است. همه میدانند که برخورد با اقوامی که پیگیر کار زندانیشان هستند بسیار ناجوانمردانه است. غیراز شواهد افشا شده‍ی اخیر، در دهه‍ی ۶۰ اوضاع به مراتب ناهنجارتروفاجعه آمیزترهم بود. به عنوان نمونه لاجوردی دربرخورد ی، پس از جستجو درلابه لای پرونده ها با بی حوصلگی به مادری گفته بود، چه خبره شلوغش کرده ای، پسرت راکه یک ماه پیش اعدام کردیم. مادر بینوا که آنطورغیر مترقّبه خبر شهادت جوانش را شنیده بود روی دست اطرافیان غش کرده شکرخدا نشنید که لاجوردی با شقاوت میگوید عجب گرفتاری شده ایم! اصلاً چرا اینجا آمده؟ آقا راه ندهید، اوّل بپرسید دنبال کی آمده، کارش چیه، ما که اینجا کم کار نداریم این کوه پرونده روی میز... حالاشم که بفرما نماز دیر شد، آقا اقامه راهم بست ما هنوزاینجا داریم سرهیچ وپوچ چک و چونه میزنیم!

پس وای برآن نمازگزاران (سوره‍ی ماعون:۴)
به آنها که مدّعی هستند جنایاتی که مرتکب میشوند ناشی از ایمانشان است،
بگو ایمانشان آنها را به بد کاری فرمان می دهد، اگر ایمانی داشته باشند.( بقره: ۹٣)

در ارتباط قرارگرفتن رفتار مادر آزاده با شرایط طاقت فرسای فرزند دلبندش، این واقعیت را برایم محرض کرد که رفتارهای عجیبی که غالباً درخیابانها مواجه میشدم نیز ریشه در چنین تألّماتی داشته است؛ ازجمله:
- خانمی حدود پنجاه ساله در ازدحام صف طولانی زنان درایستگاه اتوبوس میدان جمهوری، بامشت گره کرده به سینه اش میکوبید ونفرین میکرد، الهی همیشه گرفتار بمانید. اگر بدبختید تقصیرخودتونه شما بودید که پشت بچّه هامونو خالی کردید. یادتون رفته؟ انگار نه انگار که قتل وغارتی شده؟ ها؟ حالاحقّتونه گرفتار این صف و اون صف باشید.
- خانم میانسالی که جلوی ساختمان شیشه ای وزارت کشاورزی سرش را به سمت پنجره ها هوا کرده بود و به زمین و زمان بدو بیراه میگفت.
- پیرزنی با قامتی نحیف وشکننده که در پیاده روی خیابان انقلاب نشسته چادرش را سفت دورش پیچیده بود وگریه میکرد. وقتی رهگذری پرسید مادرچرا گریه میکنی با خجالت گفت دخل گدائیم خالیه اینطوری برگردم خانه عروسم کتکم میزند!
-خانمی سی سال به بالا که وقتی در پیاده رو با او شاخ به شاخ شدم مقنعه را ازسرم کشید به سمت گردنم، آنرا حلقه کرد وپیچید دورحلقم، بعد با نفرت گفت: زنیکه سیراب شیردون پلاسیده مگر بلد نیستی راه بروی؟!
آیا دریک جامعه‍ی سالم این موارد وبسیار موارد دیگر که دیگران نیزهر روزه در اماکن شلوغ شهر شاهدند به این تواتر رخ میدهند؟ آیا بسیاری از آنها ریشه در تألّمات وآزردگیهای روحی ندارند؟

ایجاد امنیت برای جامعه!

در آن هفت عیدی که آزاده تحویل سال نو را در زندان گذرانده بود، آیا چند بار خانواده اش از خبر آزادی قریب الوقوع اوخوشحال شده بودند! پس آن همه که در بوق وکرنا میزدند به مناسبتهای مختلف عفو عمومی میدهند، مخصوص دزدها و قاچاقچی ها بود؟ درشرایطی که مردم در نا امنی مطلق به سر میبرند چگونه میتوان کشتار زندانیان سیاسی که قبلاً محاکمه شده بودند ودرحال گذراندن دوره‍ی محکومیت خود بودند را توجیه نمود؟! آنکه به جرم فروش روزنامه محکوم به هفت سال یا ده سال یا حتّی حبس ابد شده بود، چه خطائی در سلّول از او سر زد که علیرغم داشتن حکمی هرچند ناعادلانه سال ۶۷ باید کشته میشد؟! عجبا گوئی سعدی در زمان ما زندگی میکرد که گفت: سگ را گشاده اند و سنگ را بسته اند! آیا دستگیر کردن آزاده‍ی بی خبر از همه جا در خانه‍ی خودش، خانه ای که مثل گاو پیشانی سفید وسط شلوغترین نقطه‍ی شهرقرار داشت، به خاطر ایجاد امنیت بود! آیا درفرجه‍ی امتحانات نهائی کشیدن و بردن آزاده از سرکتابهای درسی و افکندن او درسلّول فراموشخانه، فتح خیبردیگری بود که خانم حاج سید جوادی میتوانست به فتوحاتش بیفزاید تا با کارنامه ای درخشانتربه بهشت برود! وبه خاطر این کارعلوّّ درجات هم بگیرد. آیا کشتن یک اسیر بی پناه "عمل الصّالحات" است وکتب فیزیک وشیمی وجبروهندسه که درخانه‍ی آزاده پیدا کردند مدارک جرم؟! مگر نابود کردن یک عمرزحمت، دریک چشم بهم زدن قهرمانی می طلبد! آیا جز این است که سالها عمر لازم است وعوامل بی شماری باید دست به دست هم دهند تا دوباره آزاده ای دیگر پا به عرصه‍ی وجود گذارد. مگردراین دنیای پرآشوب فتنه خیز، شرایط ظهورچنین گوهرهای پاکی به سادگی فراهم میشود که کرورکروراز آنها به سهولت یک طناب اعدام ازصحنه‍ی حیات حذف شوند؟ از نطفه گرفته تا نهال جوان، هزاران تدبیردرخلقت لازم است تا یک انسان با آن همه استعداد سرشار با آن روح آرام و قابل اتّکا با آن قوّت قلب و آن همه انسانیت بر عالم عرضه کند، آنوقت این زعفران اعلائی که هرمثقال آن ازپرورش دهها گل ازطلای ناب سرخ، آن هم دردل کویر! به رنج و زحمت عاید شده است رابی هیچ تأملّی زیر خروارها خاک کرده از نظرها محو میکنند تازمین و زمان ازنعمت وجودش محروم گردند؛ آیا اورا به این سرعت می کشند تا جز اندک مردمی درعمر کوتاهش ازنعمت وجود نازنینش بهره مند نشوند؟ وقتی مادری در تلاش بی ثمر برای نجات فرزندش به مسئولی در اوین گفته بود، این بچّه کاری نکرده همیشه سرش تو درس و مشق بوده، معدّلش هیچوقت ازهجده- نوزده پائین نیامده؛ درجواب شنیده بود، کجای کاری؟ همه‍ی نوزده- بیست ها زیر خاکند. آیا این است معنای عدالت ومدارا دراسلام! یا هرچه میکشیم هنوز از مقوله‍ی تکّه تکّه کردن فرش بی بهای بهارستان وکشتاربی رویه‍ی مردم درحمله‍ی وحشیانه‍ی اعراب است.[۶]

ای چرخ فلک خرابی از کینه‍ی توست          بیدادگری شیوه‍ی دیرینه‍ی تست
ای خاک اگر سینه‍ی تو بشکافند                بس گوهر قیمتی که در سینه‍ی توست

خیام برخیزوبسیارتلخ تر بسرای که امروزدرد ما بسی دردناکتراز پیامهای حزن انگیز رباعیات عمیق تو است. برخیز و شاهد باش که به خدا این خالق سازندگی ها افترا بسته نام "جهاد" برآتش سهمگینی که به جان خلق انداخته اند گذاشته اند! پس از آن هفت سال که به طول آفرینش همه‍ی عالم بی پایان بود، آزاده هم شد شمعی خاموش شاهد این خدا ستیزی مدّعیان خداطلبی! آنهائی که آزاده‍ی اسیررا کشتند بسیار با شهامت بودند زیرا از روزی نترسیدند که از آزاده پرسیده شود؛ به کدامین گناه کشته شدی؟(تکویر:۹) آیا بازهم عاقل اندر سفیه پاسخ میدهند که تفسیر به رأی نشود. شأن نزول این آیه جهالت صدر اسلام در رابطه با مردان عرب است که از داشتن فرزند دختر عار داشتند وآنها را زنده به گور میکردند. پاسخ آنکه، خداوندهرگز در مورد کسانیکه سرنوشت آزاده ها را چنین واژگون کرده ومیکنند، ساکت نمانده است. آن قادر مطلق آن مالک آسمانها و زمین، از خشم گرفتنهای نا بجا، از خشونتهای بی رویه، از ظلمهای ناروا از دیکتاتوری بیزار است و ازآنها که "چون به ظلم و بیداد خلق دست گشایند کمال قساوت و خشم به کار بندند"(سوره‍ی شعرا:۱٣۰) انتقام خواهد کشید.
آنها با اینکار فقط آزاده را نکشتند که پدرش که مادرش که عزیزانش را نابود کردند. آیا این مدّعیان مسلمانی هنوز پیام قهرخدا را نشنیده اند که اگرنفسی را به ناحق بکشید مانند آن است که همه‍ی مردم را کشته اید. (مائده:٣۲)
واقعاً چه کسی به آنها حق میداد که سایه‍ی شوم خود را روی آرامش این خانواده بیندازند؟ آرامشی که در سایه‍ی آن انسانهائی با شعور وپرمعلومات پرورانده شده بود. درخانه ایکه فرزندان هر شب گرد مادرجوان خود حلقه میزدند و با موفقّیتهای روز افزون خود مایه‍ی افتخارش میشدند چه کسی حق داشت آشوب راه بیندازد و آئینه‍ی درخشان زندگی آنها راخرد و متلاشی سازد. آیا از شب اسارت آزاده به بعد آن پدر توانست روی شغل حسّاس و ظریفش دقّت وتمرکزی داشته باشد؟ آن مادرفرزانه که فرزندانی مولّد ومفید با شخصیتهائی سالم را به جامعه تحویل داده بود، آیا چه کابوسها که در آن شبهای تاریک وطولانی ندید؟! آیا درآن هفت سال آب خوشی ازگلوی عزیزان آزاده پائین رفت؟ آیا اسیرکردن مرغ کوچک بی پناه جلوی چشمان وحشتزده‍ی برادر کوچکش، روحیه ومجالی باقی گذاشته بود که روال عادی زندگی ازآن پس نیزادامه یابد؟ خواهرانش که ناباورانه می دیدند آزاده میرود که از نوجوانی سرنوشتش به تنگی سلولهای زندان محدود شود، آیا بغض گلویشان را هرکدام به تنهائی در خلوت کدام کنجی می شکستند تا پدر ومادرنبینند تا بیش از آن نشکنند؟! برای آزاده ای که آزادی نداشت چه رسد به امکان دانشگاه رفتن، درآن سالیان دراز اسارت، چه حسرتها که دلهایشان را به آتش نکشید. آیا در آن هفت سال آزگار، برادر کوچک نخبه اش به جزشریک شدن درغصّه ها یارای برداشتن کدام بار را از دوش خانواده داشت؟ آیا غیر از آن بود که درآن هفت سال وقت آنها که پیش از آن هیچگاه به بطالت نگذشته بود درپلّه های دادگاه و در این زندان و آن زندان دربه در و سرگشته تلف میشد. هفت سال با سراب وعده ها امیدوار شدن واز جور قهرها به تلاطم افتادن! فقط امید به آزادی آزاده، آنها را سرپا نگه داشته بود که آنهم با "حکم ویژه "[۷] پایان یافت.
آه خدای من نکند آزاده را هم پیش از اعدام به صیغه‍ی بسیجی جاهل متجاوزی درآورده اند؟ یا گردن کلفتی ازعمله های باسابقه‍ی اوین!! نه این شکنجه دیگرنه، آزاده هرگز نمیتوانست این نوع شکنجه را تحمّل کند. تقوا درقطره قطره خون آزاده جاری بود. حتّی فکریک لحظه بی ناموسی هرگز! شک ندارم فریاد تلخی که این پرنده‍ی اسیر مستأصل در آن شب سیاه ازجگر بر کشید سینه‍ی زمین را شکافته وگسلهای خاک سفله پرور را نیز به جنبش درآورده است. دو هزارسالی میشد که خاک ما خفقان در مقابل این اوج ازسفّاکی را ندیده بود؛ زیر وزبر شدن خشمگنانه‍ی بزرگترین بنای خشتی دوهزارساله‍ی جهان "ارگ بم" شاهدم! حقیقتاً حدیث آزاده ها حریقی است که قلب را به آتش میکشد، جان را میسوزاند وقلم را خاکستر میکند. آزاده غنچه‍ی نشکفته ای که درعنفوان جوانی از آغوش خانواده او را ربوده وبا بیرحمی به دخمه‍ی فراموشخانه ها پرتابش کردند؛ گستاخانه برسرورویش کوبیدند؛ چه مشتها که به ناحق برسرعزیزش فرود نیاوردند؛ سرنازنینی که معلّمها دست تحسین بر آن میکشیدند وبرعقل وهوش آن مرحبا میگفتند. روح لطیف آزاده چه ناسزاها که به ناروا نشنید و چه بی حیائی ها و بی نزاکتی ها که چهره اش را از شرم گلگون نکرد.
از آن دم که نویسنده‍ی کتاب فراموشم مکن خبر شهادت آزاده را به گوشم رساند هرلحظه خاطرات آزاده بر صفحه‍ی ذهنم حیاتی دوباره می یابند گوئی آزاده شمعی فرا راهم روشن کرده ومرا به سوی رستگاری می خواند. ازیک سال پیش از انقلاب او را میشناختم؛ فردی مودّب با نمراتی درخشان، دانش آموزی محبوب ودوست داشتنی که دبیرو دانش آموزبرایش احترام قائل بودند. نام آزاده حقّاً بسیاربامسمّی بود زیرا او حتّی در جزئی ترین روابط روزمرّه نیز آزادگی داشت. همیشه جانب حق را میگرفت؛ درعین رعایت ادب، رک هم بود. آزاده در همه‍ی ابعاد تقوا داشت گوئی اکسیر ایمان در خونش جاری شده و تمام اعضا و جوارحش، از دست و زبان گرفته تا گوش وقلب همه را دربرگرفته بود. کلامش مملو از خیروصفا وصداقت بود. هیچگاه ناحقّی از او شنیده نمیشد حتّی به مزاح؛ مثلاً اگربا دست انداختن دوستی مزّه می پراندیم یا پشت سرکسی نمک میریختیم تاخودشیرینی کنیم، آزاده با طرزعکس العمل خود میفهماند که کار صحیحی نیست. اوهرگزپشت سر کسی غیبت نمیکرد بلکه به خود شخص متذکّرمیشد، درعین حال عیبجو نبود، نکته ای اگر بود به قصد اصلاح و روبه رو میگفت. دراینطور مواقع سعی میکرد عیب رامثل یک نقطه‍ی قوّت مطرح کند. مثلاً درمورد خط بد من روزی گفت، "راستی راستی که آخرش دکتر میشوی این خط به درد نسخه نوشتن میخورد". آزاده دانش آموزی پرمطالعه بود و پایه‍ی علمیش خیلی قوی بود. انگلیسی را درموسّسه‍ی ایران- آمریکا از دوره‍ی دبستان آغازکرده، دیپلم زبان را درابتدای نوجوانی گرفته بود. روزهائی که با آزاده هم صحبت میشدم هم از اطّلاعات عمومی او کلّی یاد میگرفتم هم ازوی درس اخلاق میگرفتم. مثلاً در سال اوّل آشنائی روزی صحبتمان با همکلاسی دیگری گل انداخته بود؛ فرح تعریف میکرد که چند سال پیش از آن مادرش را برسر به دنیا آمدن فرزند سوم خانواده از دست داده؛ من درعالم کنجکاوی، چپ و راست سوال میکردم؛ این اتّفاق درخانه افتاد یا بیمارستان؟ دکتر بالای سرش بود یا فقط قابله؟ بچّه پسربود یا دختر؟ بچّه چی شد؟ اوهم... درآن میان آزاده با اشاره‍ی چشم و ابرو مرا متوجّه‍ی اشتباهم کرد. خود آزاده عکس العمل عاقلانه ای نشان داد که برای من یک درس بود. او که ازشنیدن این ماجرا بسیارمتأثّر شده بود، با لحنی ملایم ودلگرم کننده شروع کرد به مثال آوردن از غمهای مشابه که از دوستان و آشنایان سراغ داشت؛ میگفت درزندگی همه‍ی مردم اینطورمصیبتها رخ میدهد، این خود ماهستیم که باید پایدار باشیم. از آن روز به بعد می دیدم آزاده صمیمیت بیشتری با فرح دارد. آزاده یارغاربود، یارغمها وتنهائی ها، یار سرخورده ها وسرخوردگیها. اشرف همکلاسی دیگرمان که درواقع چهارسال پس از روزهای اوّل آشنائی، آزاده را به دستان بی رحم این فراموش خانه ها تسلیم کرد خودش از صمیمی ترین یاران آزاده بود. ازپیش از انقلاب ماهمه دریک کلاس بودیم. اشرف دخترمعصوم ومهربانی بود، علیرغم اینکه رشته‍ی تحصیلی ریاضی- فیزیک را انتخاب کرده بود امّا در درسهای ریاضی ضعیف بود. اواز دبیری مینالید که به خاطریکی دو نمره یک سال تمام از زندگی عقبش انداخته بود. میگفت: این معلّم با رفوزه کردن من مدّعی بود که پایه ام قوی خواهد شد حال آنکه سراغ دارم دختری که این آقا را به عنوان معلّم سرخانه انتخاب کرده و ازش نمره گرفته است. در آن جمع، تنها کسی که به معنای واقعی کلمه با اشرف همدردی کرد وحرفهایش بسان آبی بر آتش مرهم دل اشرف شد، دانش آموز درخشان کلاس، آزاده طبیب بود. آزاده گفت: یک شب که از موسسه زبان میرفتم خانه، در خیابان امیرآباد این آقا را دیدم که ایستاده جلوی یک مغازه‍ی لباس زیر خانمها، همینطور زل زده به ویترین چشم هم بر نمیدارد؛ ازشرم داشتم آب میشدم اگر روم میشد میرفتم جلو میگفتم مردک خجالت نمیکشی! تو مثلاً دبیربچّه های این مملکتی...، اشرف ازهم دردی آزاده خیلی دلگرم شده بود به نظر می آمد خوشحال است که شاهد معتبری ازبین بچّه ها پیدا شده وتأییدش میکند. آزاده هم غیرتمند بود هم پایبند اخلاق وهم مصلح؛ اودرجمع دوستان به مصداق شمع شعرخیام بود،

آنان که محیط فضل و آداب شدند       درجمع کمال شمع اصحاب شدند

آزاده را همه دوست داشتند مخصوصاً اشرف؛ امّا روزگار را ببین که همین اشرف دلسوخته که خودش به خاطریک سال عقب افتادن از زندگی تحصیلی، زخم خورده بود سبب شد آزاده‍ی زرنگ، با استعداد، بااراده و مهربان نه یک سال که هفت سال عقب بیفتد؛ که کلّاً از تمام عمر مفید، که ازهمه‍ی زندگی محروم شود! گرفتار شدن آزاده به وسیله‍ی اشرف، تلخ ترین خاطره‍ی پیغمبررا تداعی میکند. تلخ از این جهت که دراوّلین تلاشهای پیامبر برای رهائی از جورقوم کافر، این کودکان در جهل و بیخبری بودند که بازیچه وآلت دست شده درکمال قساوت او ویارانش راسنگ میزدند. " اختلاف بینداز و حکومت کن" شگردهمیشگی قدرت طلبان تاریخ بوده است. دکتر شریعتی دریک جمله‍ی موجز، این ستیزها را چنین تعریف میکند، "نزاع میان دو گروه از مردمی که در اصل با هم همدردند ولی یکدیگر را نمی شناسند برای خاطر دو گروه ازحاکمانی که با هم نمیجنگند ولی یکدیگر را خوب میشناسند."
کم نیستند آنانکه به حساب خداو پیغمبرمدهوش ومغبون ومجذوب تبلیغاتی دروغین گشته، جاهلانه درخدمت ضدّ مردم قرار میگیرند درمورد اشرف هم با شناختی که طی سالها ازاو داشته ام، مطمئنم عملکرد او ناشی از خبث طینت نبوده بلکه علیرغم نیتی پاک هم خودش قربانی شد وهم به خاطراعتقاداتش قربانی گرفت. کم نیستند اشخاصی که افکارشان متأثر ازجوّ حاکم است؛ زیرا "تبلیغات" از راه فطرت انسانی و از درحق وارد میشوند. اعمال جبّارانه همیشه به بهانه‍ی مبارزه با نا حق توجیه میگردند وحاکمین هیچگاه اقرار نمیکنند که قصدشان سرکوب آزادی وحکومت مستبدانه بر مردم است. چه بسیار نیات پلید که بامجهزشدن به ابزار دین، اعمال غیر انسانی شان را توجیه مذهبی میکنند و چه بسیار نیتهای پاک که ازاعتقادات دینیشان سوء استفاده شده ومیشود. حضرت علی دردمندانه می گوید: پس از من خوارج رانکشید، چون کسی که حق طلب است ولی خطا میکند مانند آن کسی نیست که به راه باطل میرود و خوب میداند که در چه راهی است[٨].


از اعتقاد مذهبی تا آدم کشی

اشرف آیا میتوانستی حتّی تصوّر آنرا بکنی که چنین تأثیری روی عاقبت آزاده بگذاری؟! که سرنوشت این دوست صمیمی پاک، مرگ ونیستی درعنفوان جوانی شود. مطمئنّم اگر آگاه بودی هرگزآزاده‍ی بی گناه را به چنگال بی رحم آنها نمی سپاردی!
آیا کشتن آزاده هم افتخاری بود که حاج سید جوادی میتوانست ادّعا کند درغلبه بر دشمنان انجام داده است تا مشت محکمی باشد بردهان یاوه گویان شرق وغرب؟! آزاده ای که با خودسازی شبانه روزی وبا همّتی آهنین توانسته بود آن شخصیت والای بی نظیر را ازخود بسازد. آزاده ای که زمینه وپتانسیل آن را داشت که در روند تکامل خلقت، همچنان دربسیاری ابعاد بشری رشد کند. چرا نخواستند به آزاده فرصتی دهند تااستعدادهای خدا دادیش را به ثمر برساند؟ آیا ترسیدند آزاده طبیب همچون پدرانش طبیب شود؟ از چه میترسیدند؟ اگر آزاده، آزاد هم که میشد بی شک پس از هفت سال آزگار حبس ممتد، دردهای جسمی و روحی او را آنقدرعاجز کرده بود که نمیتوانست قدرت رقابت در کنکور را داشته باشد. روشن است که پس از هفت سال زندگی در سلولهائی که قدم از قدم نمیشود برداشت، درشرایطی که برای اجتناب از نیاز به توالت که نوبت آن دو مرتبه در شبانه روز بود، آب نمی نوشید. باجسم نحیفی که حتّی نور آفتاب ازاودریغ شده بود، درمواجهه‍ی هر روزه با موشها وسوسکها یا باکتری سل که ازسرفه های جانکاه دیگر قربانیان در فضای سلول پخش میشد، با قارچ پوستی که در کف خوابگاه غوغا میکرد، جسم رنجدیده‍ی نازنینش بیمار بود. با این اوضاع و احوال آزاده‍ی نازکتر از شیشه، این عزیز مادر پریشان گشته چگونه میتوانست روند طبیعی زندگی هفت سال پیش را ادامه دهد و درکنکوری موفّق شود که سهم عمده ای از ورودیهای آن به از ما بهتران اختصاص دارد. حتّی اگر ازنظر علمی هم قبول میشد، بی شک به جرم همان حبس به ناحق، درمرحله‍ی تحقیقات محلّی مردود بود. محروم کردن تا کجا؟ قساوت تا کجا؟! آیا به خاطر نفرتی که از مردم داشتند، به عنوان نماینده‍ی صادق ترین، راستگوترین، مهربانترین و صبورترین شان، اینهمه مدّت دستان غاصبشان را بر گلوی آزاده فشردند عاقبت هم از ترس رسوائی خفه اش کردند! آیا آزاده قانقاریا[۹] بود ؟!
همواره درایران "حق نباید گفتن الّا آشکار" تبدیل شده است به "حق نباید گفت جز زیر لحاف" به هرکلام حقّی درهر رژیمی مهرسیاسی زده شده است. بعد ازانقلاب دستگاه تبلیغات قویترهم شده هر معترضی نه فقط دشمن رژیم که حتّی دشمن دین معرّفی میشود. مصلحین جامعه‍ی ما نه تنها سعیشان مشکور نیست بلکه به هرگامشان رنگ و انگ سیاسی زده می شود. با باران تهمت و افترا تخطئه میشوند که آب به آسیاب دشمن می ریزند، چوب لای چرخ انقلاب میگذارند، تضعیف کننده‍ی نظام حتّی جاسوس هستند، ازعوامل خطرناک "توطئه‍ی براندازی نرم" و بدخواه ملّت هستند، گفتارشان سمّی ومسبّب تشویش افکارعمومی است، محارب با خدا و رسول ومفسد فی الارض هستند. با این برچسبهاهرمصلح صادق و مخلصی هم که باشد ترورشخصیت میشود؛ پس ازآنکه هویتش زیرسوال رفت بدیهیست که مردم ساده بین، متعصّبانه مجاب خواهند بود، گرفتن جان چنین فرد خطرناکی! از واجبات است ومهدورالدّم بودنش، فتوائی به حق. به خصوص که شرایط جنگی هم باشد. جنگ خود پشتوانه‍ی اینگونه تبلیغات و دلیلی قانع کننده برای سرکوب هر چه بیشترآزادی خواهان بود. به خاطر جنگ بود که اشرف های مخلص نه تنها با وجدانی آسوده بلکه با احساس وظیفه‍ی دینی، خالصترین و با معرفت ترین دوستان قدیمی شان را به تله هائی گریز ناپذیروفراموشخانه هائی مخوف می انداختند. افرادی را ازنعمت حیات محروم میکردند که بالقوّه از ممتازترین شخصیتهای جامعه‍ی فردا بودند. اساساً اصرار رژیم برادامه‍ی جنگ، علیرغم پیروزی بزرگ فتح خرّمشهربرای توجیه همین قلع وقمعهای داخلی بود که به عنوان "تثبیت انقلاب" ازآن یاد میشد. برای نمونه درمصاحبه بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس با احمد خمینی آمده است:
مسئله‌ای که به ذهن می‌رسد این است که اگر جنگ نبود این خطری را که دو یا سه سال پس از پایان جنگ ما با آن مواجه بودیم ممکن بود زودتر دچار شویم. یکی از اثرات بزرگ جنگ، تثبیت انقلاب بود یعنی در سایه جنگ بود که انقلاب تثبیت شد و ضد انقلابها رانده شده و به دست نیروهای انقلاب از نظام کنار گذاشته شدند.
ادامه‍ی جنگ عذر وبهانه ای شد که به وسیله‍ی آن میشد بزرگترین مجازات را در پاسخ به کوچکترین اعتراضی روا داشت. حاکمیتی که بقای خود را بقای اسلام نام می گذارد از هرحکومت خودکامه‍ی دیگری بیشترمی تواند آزادی مردم را به حساب مصلحت نظام، پایمال کند. بیش از هردیکتاتوری به خود حق میدهد که به نام "اسلام عزیز" بیرحمانه ترین شکنجه ها را روا دارد و فتوای ظالمانه ترین قتلها را صادر کند. بگیر و بزن وزندان وشکنجه عاقبت هم زیر خروارها خاک خفه کردن؛ همه وهمه به صرف تهمت زدن وخائن خواندن! آیا افترا بستن نشانه‍ی بی تقوائی نیست، هرگزبر آنچه به آن آگاهی نداری متوقّف مشو(بی تحقیق در پی باوری مرو کسی را متّهم مکن واز احدی نکوهش و ستایش مکن وبه کسی ظنّ بد مبر) که چشم وگوش و دل همه مسئولند.(بنی اسرائیل:٣۶)

راه آزاده ها ادامه دارد

امروزهمه‍ی عالم شاهدند با وجود همه‍ی تیربارانها و سرکوبها، آگاهی وشرف در بین مردم ما هر روز تولّدی دوباره داشته است وشمیم بهاری آن شکوفه های معطّر، هوشیاری همیشگی به ارمغان آورده است. امروزبه برکت همان عطر بیداری بخش است که این یار دبستانی شهادت میدهد آخرین "اشهد ان لا اله الاّ الله" که آزاده طبیب هنگام اعدام گفت نشانه‍ی استقامتش بود دربرابر آنانکه از اوخواستند برای خدای یکتا شریک بگیرد.


آیا آنها غافل بودند،
کسانیکه گفتند ربّ ما خداست وبراین ایمان استقامت کردند (سوره‍ی احقاف:۱٣)
آگاهتر از آن هستند که سعادت جاوید بشریت را به دو روزه حیات فانی بفروشند؟!



[۱] -عدالت روا دارید که عدل به تقوی نزدیکتراست. (مائده:٨)
[۲] - خداوند در دین برای شما سختی قرار نداده است.( مائده:۶)
[٣]- پیغمبر اکرم(ص) دراین مورد فرموده است: نزدیک است که فقر سبب کفرشود.
[۴] - با گذشت اولین تابستان پس از پیروزی انقلاب، دانش آموزان که به سر کلاس ها برگشتند مواجه با دیواری شدند که سهامداران دبیرستان مرجان (که اغلب دبیران همان مدرسه بودند)، دروسط حیاط مدرسه کشیده بودند. این دیوارهم سبب کوچک شدن حیاط شده بود وهم فضای سبز راکاهش داده بود. دانش آموزان چپی معتقد بودند این حرکت بورژوازی بوده آغازی برای کشیده شدن دوباره‍ی دیوارهای طبقاتی است لذا اراده‍ی جمعی دانش آموزان برآن شد که دیوارشکسته شود.
[۵] - عفّت ماهباز، فراموشم مکن ، انتشارات باران سوئد، صفحه‍ی ۷٣
[۶] - بدرستیکه: اعراب در کفر و نفاق از دیگران سخت تربوده ازحدود احکام خدا که بر رسولش نازل کرده درجهل ونادانی اند.(توبه: ۹۷)
[۷]- ازاواخر سال ۶۴ زنان را اعدام نمیکردند. برای کشتن زنان مجاهد درسال ۶۷ ازخمینی حکم ویژه گرفتند. عفّت ماهباز، فراموشم مکن ، انتشارات باران سوئد، صفحه‍ی ۲۲۹   
[٨]- نهج البلاغه ترجمه‍ی سید نبی الدّین اولیائی ص ۴۵۶
[۹]- خمنی طی مصاحبه به اوریانا فالاچی گفت، اگر یک انگشت شما «قانقاریا» گرفت چه کار باید کرد؟ مجازات کسانی که فساد را اشاعه میدهند و جوانان ما را فاسد میکنند لازم است. حال چه شما خوشتان بیاید و یا خوشتان نیاید ،...