نوشته ای در باره ی "محسن"، جان باخته ی راه آزادی!
محمود زمانی
•
و اما، قصه ی من، قصه ی کشتارگران نیست. قصه من، قصه ی پدریست بنام جناب آقای دکتر روح الامینی، که رئیس دانشکده ی داروسازی و سرپرست فلان سازمان و بهمان وزارتخانه است. مردم دلمرده ما، هنوز زخم یورش اوباش را بر خود هموار نکرده بودند که شاهد حضور پدر محسن، در محضر خامنه ای شدند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۲ شهريور ۱٣٨٨ -
٣ سپتامبر ۲۰۰۹
زنده یاد محسن روح الامینی را گماشتگان خامنه ای، در زندان کهریزک، به طرز فجیعی به قتل می رسانند و چنین قتل هائی، نه کار اولشان بوده است و نه می تواند کار آخرشان باشد و به باور من چنین کشتارهائی ادامه خواهد داشت.
و اما، قصه ی من، قصه ی کشتارگران نیست. قصه من، قصه ی پدریست بنام جناب آقای دکتر روح الامینی، که رئیس دانشکده ی داروسازی و سرپرست فلان سازمان و بهمان وزارتخانه است.
مردم دلمرده ما، هنوز زخم یورش اوباش را بر خود هموار نکرده بودند که شاهد حضور پدر محسن، در محضر خامنه ای شدند.
عجبا... ! این جناب روح الامینی، اگر از هوش سرشاری هم برخوردار نباشد اما نمی تواند کودن باشد. ایشان خوب می داند که: اسماعیل تیغ کش ها و اله کرم ها ، برای شکنجه و کشتن فرزندش، مستقیما از علی خامنه ای فرمان گرفته اند.
با این وجود، او به محضر خامنه ای می رود، سخنرانی می کند و به گزارش خبرگزاری مهر مرگ فرزندش را بر اثر بیماری قلمداد می نماید .
دریغا.... ! پدر؟؟ !! ... یک پدر .... راستی حفظ ریاست بهمان دانشکده، آنقدر ارزش دارد تا پدری را به چاپلوسی قاتل فرزندش وادارد. مگر آدمی چند بار زندگی می کند؟
جناب روح الامینی شاید در گذشته چنین نبوده است. شاید عاشقانه خواندن دو قناری مست، بر شاخ درختی او را به نگاه، میخکوب می کرده است، لابد در گذشته او هم آسمان را دوست داشته است و شب را به یاد یاری بیداری کشیده است و تنها آسمان، راز سینه اش را می دانسته و اغلب شب ها اختران زیادی را شماره کرده است.
گیرم جناب دکتر، روزگاری چنان بوده است. آیا به گمان، می توانسته است، امروز خود را نیز ببیند؟
در چشم یک انسان، طبیعی تر از طبیعت هیچ نیست و مهر پدر به فرزند، موهبتی ست که نه تنها در آدمی که در جانوران نیز نهفته است. این موهبت با روح آدمی پیوندی غریب دارد. آرایه ی جان می شود. از جلوه ی جمیل طبیعت فراتر رفته، خود را در عشق باز می تاباند.
اما در انسانی اینچنین، که بسیار انگشت شمارند، این عشق از یاد برده می شود و دوست داشتنی حتی توان گفت ژرف تر بوجود می آید. دوست داشتنی به خود آمیخته، از آنگونه که تنها و تنها چشم می بیند و نه دل. حساب ها روشن می شود: اول دهان. بقول دولت آبادی دهان ها نان می خواهند. افسردگی دل ها گذراست... خاک مرده، هرچند اگر فرزند هم باشد سرد است. در آغاز بگذار، جان در بدن داشته باشیم و جان به نان بسته است. پس نان. اول نان.
و جناب روح الامینی در این خاکدان بی سرو پایان، اول به نان می اندیشد. نان... و چه بهتر که برشته و بریان و با قدرت عجین شده باشد.
به چشم فرومایگان "آسمان آن هنگام خوش است که ببارد. ابر هم آن هنگام که می بارد زیباست و نه بازی هایش بر چهره ی تابان ماه". امید سیر شدن از نان و مقام. بگذار فرزندی از من را زجرکش کنند و در عوض، تشنگی مرا فرو بنشانند.
برخورد چندش آور این پدر، مرا به احساسی عجیب واداشته است، به گونه ای که هی از خود می پرسم: مگر می شود؟ نکند دروغ است؟ مگر ممکن است فردی به چاپلوسی قاتل فرزندش قد علم کند؟
جناب روح الامینی! ..... در برهوتی چنین سخت و سهمناک، پدران به جستجوی قتلگاه فرزندانشان، بیابان ها را می پویند.
عشق و محسن را در بازداشتگاه کهریزک، به فرمان خامنه ای به تخت شلاق بستند و زجر کش کردند. شما چگونه می توانید به چشمان همسر و فرزندانتان بنگرید، از خودتان خجالت نمی کشید. اگر ادعای مسلمانی داری، فتوای آیت اله شیرازی را در باره ی علی خامنه ای حتما شنیده ای که او را ازیزید و شمر و ابولهب پلیدتر خوانده است!
جناب دکتر، من می دانم که خدا، در بند بند شیارهای مغز آدمیان، با تموجی هیجان انگیز، نمودی مهرورزانه دارد و این مائیم که به وی جان و جسم و حیات می بخشیم. من می دانم که خدا سرخترین سیاره ی دل آفریدگان خویش است. لااقل از خدا خجالت بکشید.
برای چند صباحی رئیس فلان اداره بودن، ارزش این همه پلشتی را ندارد. به خدا، که خدا هم از آفریدن پدری چون تو "شرمسار و سرافکنده می گذرد".
اما سخنی با مادر محسن: اگر شما نیز چون همسرتان می اندیشید، خوب... مبارکتان باشد... ولی اگر مادری و گوهر تمامی سروهای زمین! در کوهپایه های زاگرس، جائی میان سی سخت و ده برآفتاب، آنجا خانه ای برپاست که مادر و پدر و دختری در آن زندگی می کنند. آنان پدر، مادر و خواهر من اند،
در آنجا نیز مثل همه جای ایران، مهر مادری قامت به کمال آراسته است و محسن را فرزند خویش می دانند.
تو نیز می توانی بار سفر بندی، به آنجا روی، در عزای محسن با آنان مویه کنی و از قول من پدرم را بگوئی که: "دلوی آب بر خاک گور محسن بپاش و تو مادرم، سربندت را بگشا، و آنچه از گیسو داری به دور دستان مهربانت بپیچ، به گزلیکی از بیخ ببرشان و بر گور فرزندت محسن بگذار. و تو خواهرم، آن زمان که برادرمان از سفر باز گشت، موی پریشان مکن، به مهربانی خواهرانه، او را به تحمل وادار! که من از خون و خون خواهی و خون ریزی بیزارم."
و تو مادر، می توانی برای همیشه آنجا مهمان باشی! چرا مهمان، می توانی جانمان باشی. ولی قبل از سفر، این را بدان که مادر من همسری دارد که رئیس فلان اداره و دانشکده نیست، یعنی نمی خواهد باشد! او میتواند برای همیشه، تو را به فرزندی بپذیرد و مطمئن باش، او نیز مثل اکثر قریب به اتفاق پدران این مرز و بوم، تو را و دیگر فرزندانش را، حتی به گرانی گنج قارون هم نخواهد فروخت. این می دانم، می دانم، می دانم.
|