چرا مولوی سایهِ هما را دام ِعشق میداند ؟


منوچهر جمالی


• چگونه «سایه»، «واقعیت» می شود؟
نبردِ میان «سائقه زیباپرستی» و «عقل انسان»
رابطه مفهوم «روشنی» با «واقعیت»
چگونه «سایه هما»، «تن به خود میگرفت»
و «واقعیت» میشد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲٨ فروردين ۱٣٨۵ -  ۱۷ آوريل ۲۰۰۶


سایه ِهما ، دانه ای( آگ=هاگ ) ازخوشه وجود خدا بود
که فرومیریخت و « خاک = هاگ »
وبُن ِ پیدایش انسان میشد
واین تخم افشانی خدا ، بیان عشق گوهری اوبود
سایه = سایاگ= سه هاگ = تخم ماه = تخم سیمرغ
سایه افکندست عشقش ، همچو دامی بر« زمین »
عشق ِ چون صیاد او ، برآسمان است ای پسر
درخاک تیره ، دانه ، زان ، رو به جنبش آمد
کز« عشق » ، خاکیان را ، بر میکشد ، بهارش
« سایه » ، برای مـا ، « چیزیست که واقعیتی ندارد » ، و حتا ممکن است « ضد واقعیت» هم باشد . ما امروزه به « آنچه واقعیت است ، و واقعیت دارد » ، « برترین ارزش» را میدهیم . خواه ناخواه ، آنچه رابطه متضاد با واقعیت دارد ، برای ما ، از ارزش و اعتبار میافتند . ولی برای آنکه میاندیشد ، این فقط مهم نیست که با دادن ارزش ، « چه را » ، اهمیت میدهد ، بلکه این نیز مهم است که بشناسد ، با دان ارزش به چیزی ، چه چیزرا یا چه چیزها را ، بی اهمیت وخوار وزشت و منفور میسازد ونمیخواهد آنها را ببیند( بی واقعیت میسازد ) . ولی ما، با ارزش دادن به چیزی ، غافل ازآنیم که چه چیزهارا بی ارزش میسازیم ، و بدینسان ، ازآنها ، روی برمیگردانیم ، و آنها را نادیده میگیریم و خوارمیشماریم ، و حتا ازآنها نفرت داریم ، و به آنها کین میورزیم . ما درارزش دادن به هرچیزی ، غافل ازآنیم که ، « هستی » را ، دوپاره میکنیم وازهمی می برّیم ، و دو جهان، خود وبیگانه ، حق وباطل ، اهورامزدا واهریمن ... میآفرینیم .
اندیشیدن حقیقی ، مارا بدان میگمارد که به این « بی ارزش شده ها ، بی ارزش ساخته شده ها ، تحقیر شده ها ، منفورشده ها ، مطرود ساخته شده ها » ازنو، نگاهی بیندازیم ، و ببینیم که آیا این « بی ارزش شده ، ومنفورشده ها ، این خرافه شده ها ، این افسانه شده ها ، این جاهلیت ها ، این شرک وکفرها ، این اهریمن شده ها....» ، چرا چنین سرنوشتی ، پیدا کرده اند .
درست نواندیشی ، با همین « ِجـد گرفتن پدیده های ِ زشت و خوارو تباه ونا پاک وبی ارزش ومنفور ساخته شده » کار دارد .
مولوی ، بُن انسان را که همان « بهمن و هما » باشد ، سرچشمه « تغییر دادن ارزشها » میداند . ما میتوانیم این بی ارزش ساخته شده ها را ازسر، با ارزش سازیم . ما میتوانیم ، این مطرود ها را ازسر، مقبول ومحبوب سازیم . این افسانه ها را ازسرحقیقت سازیم . ما میتوانیم ازسر، سایه هارا ، واقعیت ، و واقعیت هارا ، سایه سازیم .
تو کئیی دراین ضمیرم ، که فزونتر ازجهانی
توکه نکته جهانی ، زچه نکته ، می جهانی
تو، قلم بدست داری و ، جهان ، چو نقش ، پیشت
صفتیش ، می نگاری ، صفتیش ، می ستانی
پس ما که این قدر به « واقعیت » ، اهمیت میدهیم ، و ضدهای آنرا ، خوارمیکنیم، و زشت وتباه ، وفرعی ومجازی وتاریک ، و بی ارزش وبی اعتبار، و حتا دشمن واقعیت روشن خودمیشماریم ، برای اندیشیدن ازنو ، باید به « آنچه را ضد واقعیت ، ضد روشنی » میشاریم ، روبیاوریم ، و دراین بازنگری ، دریابیم که آنچه را ما بی واقعیت و ضد واقعیت میدانیم ، بسیار ارزش و اعتبار و اهمیت دارد . مفهوم « روشنی » ما ، معیار ِ دادن « برترین ارزش » است. ما باید درهنگام برخورد با این گونه اضداد ، ازسر، به بُن خود رجوع کنیم ، تا « توانائی تغییر دادن ارزشها را درخود » ، بسیچ سازیم .
این مفهوم امروزه و نا خود آگاه ِ ما از« روشـنـی » است ، که به « آنچه محدوده مشخص و ثابت دارد » روشن میگوئیم . چیزی برای ما « روشن » است که از«دیگرچیزها » ، جدا و پاره و بریده ساخته شده ، و در حدودهایش، که دربریدگی ، قاطعیت پیدا کرده ، ثابت و سفت و تغییرناپذیربماند . به همین علت ، واژه « راسیونالیسم = عقل گرائی » به وجود آمده است . راسیو Ratio که در باختر، به « عقل » گفته میشود ، چیز« شمارش پذیر» است . گوهر عقل (= راسیو ) ، « شمردنی پذیربودن » است. عقل ، با مواد و پدیده ها و تجربیات ، شمردنی و شمارش پذیر، کار دارد . دراعتراض به چنین تجربه ای ازحقیقت ، مولوی میگوید :
مپرسید ، مپرسید ، زاحوال حقیقت
که ما « باده پرستیم » ، نه « پیمانه شماریم »
یکی ازتجربیات بسیارشگفت انگیزایرانیان در عهد ساسانیان که زروانی گرائی ، بر اذهان چیره شده بود ، اینست که « زمانه = خدای زمان » ، زمان هرچیزی را میشمارد (= اهل حساب است ) ، ولی همین خدا ، خدائیست که درهیچ کارش ، خرد را بکار نمی اندازد . شمردن و شمارش پذیری ، با خرد درتضادند؟
خدای زمان ، اهل کتاب ( مینوشت ) واهل حساب بود ( همه چیزها را میشمرد ) ، ولی « بیخرد» بود. البته باید درنظر داشت که خدایان نوری ، چون « همه آگاه و روشنی بیکرانه و علم فراگیر و مطلقند » ، هیچ « نمی اندیشند » . کسیکه همه چیز میداند ، نیاز به اندیشیدن وجستجوکردن و آزمودن ندارد
مفهوم « خرد » درفرهنگ ایران ، درست با تثبیت کردن و ابدی ساختن حقیقت دریک نوشته (= یا کتاب ) ، و شمردن اعمال خوب وبد ، درتضاد بود . ازهمین نکته ، میتوان تفاوت مفهوم « خرد » را از مفهوم « عقل و راسیوRatio » ، تا اندازه ای شناخت .
« روشنی » که با مفهوم « عقل » درغرب، گره خورده است ، یکی همین شمارش پذیری میباشد . برای شمردن ، باید چیزها ازهم پاره وبریده شده باشند . تا جدائیها و حدودها ، دریک چشم بهم زدن ، درهم ریخته و درهم آمیخته نشوند ، چون دراین صورت ، شمارش ، بی ارزش وبی اعتبار میشود . شمردنی بودن ، همان بیان « تثبیت وسفت وسخت شدن حدود پدیده ها وچیزها ازهمدیگراست » ، که برای ما ، احساس « روشنی » میآورد . در ادیانی که کیفرو مجازات ، به داوری در قیامت وپس ازمرگ انداخته میشود ، چنین گونه « عقلی » ، پیدایش می یابد . چنین عقلی درگوهرش ، عقل جزائی وعقل قضائی و عقل فقهی است ، که دفتردستک ، برای ثبت یک یک یک اندیشه ها و کرده ها بازمیکند ، تا همه را درپایان ، تک تک با ترازوی قیراطی وزن کند وآنها را جمع بزند، و به تناسب هرعملی، مجازاتی وکیفری کاملا مشخص و تثبیت وروشن ، معین کند . درواقع ، یکی از زایشگاههای مهم « عـقـل» ، چنین جائیست، ولو آنکه این عقل ، سپس میکوشد سایر گستره های زندگی را تسخیرکند ، و معیارخود را به آن پدیده ها تحمیل کند. البته چنین عقلی ، ویژگی را که درگهواره کودکیش داشته ، هیچگاه از دست نمیدهد . تجربه های اخلاقی ، و تجربه های دینی و تجربه های ژرف انسانی و هنری و اجتماعی ، وتجربه روند « زمان » ، همه باید « پدیده هائی شمردنی و بریده ازهم» شوند . اوامر و احکام اخلاقی و دینی و شرعی ( وعظ و اندرز) ، همه استواربرهمین « بریده وپاره ساختن اعمال ازهمدیگر،و افکارازهمدیگرواحساسات وعواطف ازهمدیگر،وهمه آنها ازهمدیگر» ، و نسخه نویسی برای هریک، بطور جداگانه است .
به همین دلیل ، مولوی ، « عقل » را گوهروذات ِ این ادیان و شرایع میداند . این ادیان ، نه تنها ، عقلی هستند ، بلکه زاده ازعقلند . دراین شمارش پذیر کردن ، دراین ازهم بریدنها اعمال و افکار ، دراین جدا کردن قاطع حق از باطل ، ابلیس ازالله ، اهریمن ازاهورامزدا ، تاریکی از روشنائی ، موءمن ازکافر، ... عقل و مفهوم روشنی اش باهم ، رشد میکند . دراثر چنین مفهومی از روشنی ( که روشنی ، تیغ برّ نده است ) ، عقل ورزی ، چنین اهمیتی پیدا کرده است .
در برابر چنین عقلی ، و چنین مفهومی از روشنائی که گوهرش هست ، « تـخـیّـل » ، به کلی از ارزش میافتد . ضدیت ودشمنی با « اسطوره » ازهمین زمینه ، برخاسته است . با داشتن چنین مفهومی از روشنی وچنین عقلی ، ما میانگاریم که در « تخیل » ، چیزی اندیشیده نمیشود، و همه اش « خیالبافی» است . چونکه در« تخیل » ، انسان با تصاویری کار دارد که در مرزهایشان دگرگون میشوند ، و این صورتها ، روان وگریزپایند . تخیل ، ازیک صورت به صورت دیگر میپرد ، و دریک صورت ، نمی ماند . درحالیکه تعقل ، در یک « مفهوم و اصطلاح » ، میماند . فلسفه ، با « تکرار مفاهیم ثابت ، وتکرار اصطلاحات فلسفی ثابت و تعریف شده » کار میکند ، ولی شاعر و خیال اندیش ، برای بیان یک مطلب هم ، تصاویر گوناگون وتازه،پی درپی ، بکار میبرد . دراین دوره « خیال اندیشی» انسان است که تجربه های ژرف زندگی انسان ، درخدایان گوناگون و رنگارنگ، به خود چهره میگیرد . بویژه مولوی ، برای بیان یک تجربه ، هرصورتی که میآورد ، هرچند درآن صورت، بخشی از تجربه را بیان میکند ، ولی ناگهان ، محدوده تنگـش را درمی یابد ، ودراینجاست که میگوید : « غلط گفتم » ، و برای رسیدن به ژرفای آن تجربه ، به صورت دیگر، روی میکند، و آن صورت را بکار میگیرد، و این « جهیدن ازیک صورت به صورت دیگر» ، را برای رسیدن به تجربه بینش از حقیقت ، ضروری میداند . بینش حقیقت نزد او ، در هیچ صورتی نمیگنجد. حتا « مفاهیم فلسفی » نیز نزداو، همین نقش را بازی میکنند . حقیقت ، درهیچکدام از مفاهیم تعریف شده ( مرزبندی شده ) نمگنجد .
این مفهوم « روشنی » که در ضمیر ما ، بدیهی ساخته شده ، و با همین مفهوم از روشنی ، به سراغ « روشنگری و روشنفکری » میرویم ، خواه ناخواه ، برضد « ارزش خیال و تخیل و تصور» است ، که با صورتها ی معین ناشدنی ، و انعطاف پذیر و دگرگونه شونده و« ابـری » و « مه آلوده » و « سایه گونه » و « وزنـده » و « روان » کار دارد . فرهنگ ایران ، درست تجربه های ژرف خود را در« سیمرغ یا هما » عبارت بندی میکرد ، چون سیمرغ ، « ابر و باد » بود . ابری که درهرآنی ، صورتی دیگر دارد ، وبادی ، که میوزد( جان میدهد و اصل عشق است ) ولی نمیتوان آنرا دید و گرفت .
ما دراین صورتهای خیالی ، احساس گمشدگی و پریشانی و آشفتگی و گیجی میکنیم ، چون « معیارما از روشنائی و عقل » را به هم میزنند . به ویژه ، همه قدرتمندان ، چه دینی چه سیاسی ، خطر قدرت خود را درآنها می بینند . برای ما ، حقیقت چیزیست که ازهمه سو، روشن است ، ودراین صورت ، میتوانیم بدان اعتماد کنیم . اعتماد کردن برای ما ، با سفت کردن و سخت کردن ومنجمد کردن مرزها ( تعریف شدگی، شمرده شدنی)، یا به عبارت دیگر با مفهوم ما از « روشنی» کار دارد . هرکسی در اجتماع باید ، دررفتاروگفتارو اندیشیدنش ، حدود های ثابت و یکنواخت و دگرگونه نا پذیر و معین شده داشته باشد ، تا روشن و قابل اعتماد باشد . البته درچنین گونه رفتاری ، آزادی، بکلی محو ونابود میشود . بدینسان افرادی که دراجتماع ، چنین روشنائی ندارند ، باید از جامعه ، دور انداخته شوند . همیطور همه افکار متداول دراجتماع ، باید چنین ویژگی داشته باشند . اینست که « ایمان به یک مذهب و شریعت ، که وحدت کلمه و وحدت اعتقاد و وحدت فکر» نامیده میشود ، میتواند چین گونه روشنائی در اجتماع تولید کند . جامعه باید « امت » باشد . همه افراد و افکار وعواطف و اعمال، باید در تنگنای تعاریف مذهبی « بگنجند وفشرده بشوند » ، وگرنه رفتاری یا افکاری جزآن را، نه تنها ببازی میگیریم ، بلکه خوارمیشماریم وگناه وجرم میدانیم و دشمن میداریم ، و میکوشیم که آنهارا با قساوت ، حذف و طرد و تبعید کنیم . با چنین مفهومی از« واقعیت و روشنی وعقل » ، رابطه ما با پدیده هائی که در رابطه متضاد ، با چنین « واقعیت وروشنی وعقلی » ، قرارمیگیرند، رابطه ایست که با فرهنگ ایران و با اندیشه های مولوی ناسازگاراست . « روءیا ، یا افسانه ، یا خیال، یا تئوری ، یا آرمان و یا سایه » تجربیاتی ازانسان هستند ، که درتضاد با این « واقعیت وروشنی »، قرارمیگیرند .
مفهوم ما از« سـایـه » ، که بسیاربرای ما بدیهی است ، با مفهومی که فرهنگ اصیل ایران ، از « سایه » داشته است ، بسیارفرق دارد . با تغییر مفهوم « سایه » ، مفهوم « واقعیت» هم تغییر میکند ، ورابطه « سایه با واقعیت» هم تغییر میکند .
با مفهومی که ما از« سایه » داریم ، و ازهمین « مفهوم ما از روشنی » تولید شده است ، این گفته که: « سایه هما ، سعادت میبخشد ، و حقانیت به حکومت میدهد » ، جز گفته ای خرافی و سخنی پوچ چیزی نیست . واین چنین سخنی با این مفهوم از «واقعیت و روشنی » درست است . ولی اگر این برداشت را بکنارنهیم ، و در همین حرف که « درسایه هما ، دولت و سعادت هست » ، یا « سایه هما ، بُن پیدایش سعادت و حقانیت به حکومت میان مردم است » بیندیشیم ، دیده میشود که این سخن ، بیان آنست که سایه هما ، با سعادت و فروزهای دیگر، جفت است . پس ازخود میپرسیم که چگونه میشود که « سایه » ، بُن پیدایش سعادت و ویژگی محبوبیت وارجمندی میان مردم شود ؟ اگربه انسان و تجربه هایش درگذشته ، ارجی بنهیم ، آنگاه ، حدس میزنیم که سایه هما ، نه با « مرغ افسانه ای » سروکار داشته است ، و نه « سایه » ، چنان معنائی داشته است ، که ما امروزه ازآن داریم . همان واژه « سـایـه انـداخـتـن » ، اندکی ازاین معنای گمشده را فاش میسازد . چون انداختن که handaaxtanباشد، ترکیب دو واژه daaxtan+hand است . وپسوند « داختن» ، درتبری، هنوز به معنای « فرو ریختن » است . وپیشوند ِ « اند = هند » ، هم به معنای « تخم » ، و هم به معنای « زهدان» است . « هندوانه » ، درواقع ، زهدانیست که « پرازتخم » میباشد . پس خود واژه ِ « انداختن = اند + داختن » ، به معنای « افشاندن و ریختن تخم » است . واژه « اندیشیدن » هم دراین رابطه اهمیت دارد ، چون « اندیمان = هندیمن » ، ازنامهای « بهمن = اصل خرد» است . « اندیشیدن » دو شکل گوناگون « اندی + شیتن » و « اند + داچیدن » داشته است . ازیکسو، به معنای « شید کرن ویا پهن کردن بذرها » است ، و از سوی دیگر درکردی « داچاندن » ، به معنای تخم بر زمین افشاندن است . « انـداچـه » که همان معنای « اندیشه » رادارد ، به معنای « تخم بر زمین وخاک افشانده » میباشد . هما که نخستین تابش بهمن است ، درست همین « اندیشه = انداچه » است. دانش وبینش درفرهنگ ایران ، با « روئیدن و پیدایش دانه( = دانا)، و آگ ( گندم ، آگاه ) و ارپ(= جو، که عرف ازآن برآمده است). سیمرغ یا هما ، « خوشه » بوده اند .درترکی به هما « بوغدایتو = خدای خوشه گندم » گفته میشود . سایه انداختن هما ، افشاندن و پهن کردن تخمهای وجودش بوده است . خدا، خوشه ای ازهمه جانها هست که خودرا فرو میافشاند .
« سایه » ، درکردی و سغدی و پشتو،« سیور» نامیده میشود ، «
سیوره »نام « شبدر» هم هست که نام دیگرحندقوقا است . و« حندقوقا» که « اند + کوکا » باشد، به معنای تخم (= اند) ماه ( کوکا) است . « شبدر» ، که « شب + در» باشد ، نیزبه معنای « تخم آل، زنخدای زایمان» است . (شب = شه وه ، در کردی ، به جن نوزادکش،که نام زشت ساخته شدهِ آل یا سیمرغ باشد ، گفته میشود ) . ماه هم ، اینهمانی با سیمرغ دارد . پس سایه هما ، تخم ماه یا تخم سیمرغ است . بنا براین ، « سایه انداختن » ، چیزی جز « فروافشاند ن تخم خوشه سیمرغ یا تخمهای ماه » نیست ، که بیان تصویر آفرینش در فرهنگ ایران بوده است .
تخم های سیمرغ ، که نام دیگرش« ارتا ، یا ارتا فرورد یا ارتا واهیشت» هست ، به زمین افشانده میشود ، و ازآن ، « خاک» ، یا زمین ، پیدایش می یابد . به عبارت دیگر، سیمرغ یا ارتا ، تحول به زمین یا خاک می یابد . آسمان ( سیمرغ = ارتا ) یا ماه یا پروین ، خاک میشود . خدای آسمان، خودش، خاک زمین میشود . خدا ، خاک میشود . اینست که مولوی میگوید :
اجزای خاک ، حامله بودند ز آسمان ( سیمرغ )
نه ماهه گشت ، حامله زان بیقرار شد
یا درغزلی دیگر گوید :
هست تنت ، چون غبار، بر سر بادی سوار
چونک جداگشت باد ، خاک به ماچان رسید
« ماچان » ، سبکشده واژه « ماه + جان » است که سیمرغ باشد.
سیمرغی که خودش خاک میشود ، خودش ازسربه ماه یا جانان معراج میکند . این واژه ماچان یا ماجون را درگویشهای گوناگون به « مادربزرگ » میگویند . مادربزرگ ، سیمرغ یا « ماه جان » هست . اینکه خاک ، خود سیمرغست و این خدای ایرانست که خودش « خاک » میشود و « خاکی » میشود ، ردپایش دربسیاری اززبانها باقی مانده است . بهترین گواه ، خود نامهای زمین در زبانهای گوناگونست . درآلمانی Erde = اِ رده است ، درانگلیسی earth است ، درعربی « ارض » است ، و درخود ایران ، نامش « ارتا » بوده است .
ارتا خوشت یا ارتا واهیشت ، که خوشه پروین درآسمانست ، فرو افشانده میشود و میروید و زمین وخاک ( =هاگ = آگ ) میشود . این روند تبدیل شدن خدا به خاک ، اندیشه و بینش را به خاک را « تنکرد یا استومند » میگفتند . تخمهای خدا که فروافشانده میشود ، « تن + کرده » میشود ، جسم میشود . بینش و اندیشه ، واقعیت گرفتنی میشود که با حواس میتوان آن را دریافت. واقعیت یافتن نیزهمین « تن یافتن ، تن به خود گرفتن ، جسم یابی » است . آنچه به خود تن گرفت و تن پیدا کرد ، آنچیزیست که ما واقعیت مینامیم . واقعیت ، آنچیزیست که هم میتوان با چشم دید وهم میتوان با همه حواس آنرا گرفت . واقعیت یافتن ، « تن گرفتن ، تنگ گیرشدن است . چه چیزست که میتواند واقعیت بیابد ؟ یا به خود تن بگیرد ، تنومند بشود ؟ چه چیزست که واقعیت می یابد ، تن به خود میگیرد ؟ این پرسش را آگاهانه مدتی کنار میگذاریم .
فقط اشاره وارگفته شود که « تن یافتن » ، به معنای « زهدان آفریننده شدن » است ، که در مفهوم بالا از« واقعیت و روشنی» نیست . خاک شدن هم که « هاگ = آگ » و« آگر= آذر» شدن است ، همین معنای « اصل زاینده شدن » است . اکنون این مفهوم « تن یافتن و واقعیت » را ترک میکنیم ، و به مسئله پیشین روی میآوریم که ما برترین ارزش را به واقعیت ، به آنچه تن به خود گرفته » میدهیم . گرانیگاه مسئله واقعیت ، همین بخش « گرفتنی بودن » است . واقعیت ، گرفتنی است . چیزی را انسان « میگیرد » ، که امکان وفرصت و امید دارد که« آن را دگرگون سازد» ، به آن، شکلی که میخواهد بدهد ، آنرا طبق اراده خود سازد ، تابع و مطیع خود سازد » . ولی این گمان که « امکان و فرصت و امید تغییر شکل دادن به واقعیت باشد ، تا گرفتنی شود ، به عبارت دیگر، تا واقعیت ، واقعیت شود » آرزومیماند .
البته این « آرزو » ، دراو،خارش به جستجو برای یافتن راه تغییر دادن واقعیت هست . واقعیت ، موقعی گرفتنی است که بتوان « تغییر درواقعیت » داد . واقعیت ، آنچنان که او درآغاز میانگاشته ، تنها « گرفتنی » نیست ، بلکه ازاین هم فراترمیرود ، و واقعیت ، ویژگی « گیرائی » دارد . واقعیت ، شاید درآغازبرای ما ، برترین ارزش را می یابد ، چون ما میتوانیم آنرا ، با همه حواس خود بگیریم . دراین مرحله ، شادی اینکه ما « گیرنده واقعیت » هستیم ، مارا ازتحول « واقعیت » ، غافل میسازد .
درگرفتن هرچیزی ، بزودی ،رابطه ما با آن چیز ، به هم میخورد ، و تغییر گوهر مییابد.
آنچه گرفته میشود ، تنها ، دردست ما « گرفتار نمیشود » ، بلکه با یک چشم به هم زدن ، « گیرنده » میشود ومیکوشد « مارا بگیرد » .
آنچه ، درواقعیت ، « بزرگترین مسئله » میشود ، آنست که واقعیت ، تنها « گرفته نمیشود » ، بلکه ، انسان را « دربرمیگیرد، فرا میگیرد ، وبالاخره ، زیرخود میگیرد » ، دراینجاست که ما ، به معنای متداول « سایه » ، سایه واقعیت میشویم . واقعیتی که درآغاز، ما از« گرفتنی بودنش » ، شاد میشدیم ، وازآنکه به ما یقین میدهد، خواهانش بودیم ، و بدان به همین علت ، برترین ارزش را میدادیم ، ناگهان درپنجه حواس و افکار واراده ما ، نمی ماند ، بلکه « ما ، درپنجه او گرفتارمیشویم » ، و فرع لرزان در دوروبر اومیشویم ، و نمیتوانیم با هیچ ترفندی ازآن بگریزیم .
درست این تبدیل شدن به سایه واقعیات ، تبدیل شدن به سایه قدرتهای دینی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی شدن ، خطر اصالت وجودی انسان ، میگردد . ناگهان، واقعیات، دام ما میشوند و مارا در دام خود گرفتارمیسازند .
ازاین پس ، ما عشق خود را به واقعیات از دست میدهیم ، و دراندیشه آن میافتیم ، چگونه ازآنها بگریزیم . ولی ویژگی سایه ، آنست که جفت واقعیت است . سایه ، از واقعیت ، جدا ناپذیراست . ما که سایه واقعیات شدیم ، دیگر راه نجات ازجفتمان را ، که واقعیاتند ، نداریم .
طبعا مشغول زیباسازی و بزک کردن واقعیات میشویم ، تا ازآنها کپسولی درست کنیم ، که هرچند درونش تلخ وبدمزه و ناگواراست، ولی روکشش ، طعم فرو دادن اجباری آن را، دریک لحظه ، شیرین میکند . ازاین پس، ما ، واقعیات را قورت میدهیم ، و روان و ضمیرو نا آگاهبود خود را ، معده ای میدانیم که هرچه توی آن بریزیم ، بشیوه ای خواهد گوارید ویا دفع خواهد کرد» . ولی قورت دادن واقعیات تلخ ، درکپسول شیرین ادیان و مکاتب فلسفی و ایدئولوژیها ، همه به یقین از« بُن نیرومند ما» است که این مواد را به گونه ای که ما ازآن بیخبریم ، خواهد جوید و خواهد گوارید و بخشی را جذب و بقیه را دفع خواهد کرد . بدینسان ازاین پس ، روزگارما در زندگی ، با قورت دادن واقعیات میگذرد . تاریخ و روانشناسی و فلسفه و علوم اجتماعی و دین ، وسیاست... همه شیوه های گوناگون قورت دادن واقعیات میگردند . بدینسان ، ما که « سایه » را خوارمیشمردیم ، و به واقعیت ، برترین ارزش را میدادیم ، گیرنده واقعیت نمیشویم ، بلکه خودمان درست همان « واقعیتِ گرفتنی » میشویم ، که درست همان « سایه » است . « سایه » ، واقعیتی است که گیر افتاده ، و نمیتواند خود را برهاند .
ما که « واقعیت گرفتنی » شده ایم ، « دام » « حیوان رام شده و اطاعت پذیرو دراصطلاح متداول ، اهلی » شده ایم . هرقدرتی ، میکوشد که مارا شکارکند و به دام بیاندازد .
هرقدرتی ، شکارچی است، و آنچه زیرقدرت اونمیرود ، وحشی و سرکش و طاغی و یاغی و آزادیخواه مینامد . هرقدرتی ، دراندیشه « دام سازی ، اهلی سازی ، مدنی سازی ، اطاعت پذیرسازی » انسانهای وحشی و سرکش و یاغی و طاغی است ، اینست که همه جا دام میگذارد ، تا این وحوش را به دام بیندازد و آنها را – دام سازد – اهلی سازد ، مطیع و مسلمان سازد .
« دام » ، درظاهر، بسیار دلپذیرو گیرا و طعمه بسیار خوشگوارو بهشتی و رحمت است ، ولی درباطن ، دوزخست . قدرت ، درهمان باطن این دام ، نمودارمیشود . قدرت ، از زشتی صورت خود، اززشتی خشونت وقساوت و تهدید و ارعاب خود، با خبراست و اینست که درهمه جا « دام میگذارد » . قدرت ، درخشونت و قساوت و وحشت انگیزی و آزردن ِ جان وخرد ، نمودار میشود . ولی « گوهر و بُن انسان » در فرهنگ ایران ، برضد خشم و قهر و تهدید و آزار و کاربرد زور است . هر قدرتی نیز، گوهر خود را در خشونت و قساوت و وحشت انگیزی و آزردن جان وخرد ، نمودار میسازد . ازاین رو هست که ایرانی ، خود را در رویاروئی با خشونت و قساوت و انذارو ارهاب ، همان « اهریمن زدارکامه » را می بیند . اینست که درفرهنگ ایران ، قدرت بطورکلی ، اینهمانی با « اهریمن یا ضحاک» دارد . « زدارکامه » ، صفت گوهری قدرت است که از آزردن جانها و خردها ، کام می برد . ازتهدید و انذارو وحشت انگیزی درمردمان ، شاد میشود و جشن شادی میگیرد .
غلبه کردن وذلیل ساختن ، وکشتارو زندانی ساختن و عذاب دادن و تهدید به عذاب دراین دنیا ودرآن دنیا دادن و تحمیل کردن دین و عقیده و مکتب ومذهب ، برای او ، اوج شادی میآورد .
فرهنگ ایران دربرابر این پدیده ، مفهوم « نیرو و پیروزی » را عرضه میکند . « نیرومندی » ، درآرامش و نرمخوئی و بردباری و « گشودگی نظر» نمودار میشود . درفرهنگ ایران ، سیامک وایرج و سیاوش ، چهره های نیرومندی هستند . سیامک و ایرج و سیاووش ، سه چهره گوناگون ازسیمرغ یا هما هستند که خدای عشق میباشد .
برای مولوی ، این عشقی که درآسمانست ( ارتا = ا ِ رِ ز= ایرج ) ، به اندیشه شکارکردن انسان زمینی ، سایه خودش را ازآسمان به زمین ، به شکل رسنی میافکند ، تا انسان را به دام بیاندازد . آیا خدای عشق ، تغییر ماهیت داده ، و « اصل قدرت ، و چنگ واژگونه زدن در نهادن دام » شده است ؟ و ویژگی نیرومندیش را فراموش کرده است ؟
چرا عشق ، خوی شکارچیگری دارد؟ به چه غایتی ، عشق ، میخواهد انسان را شکار کند ؟ آیا ، « عشق » ، بشر است ، یا خدا ؟
ازعشق ، شرم دارم ، اگر گویمش : بشر
میترسم ازخدای ، که گویم که این : خداست
ازاین عشق که مولوی شرم دارد که بگوید ، بشراست واز خدا ، میترسد که بگوید عشق است ، پس این « او »، کیست ؟ که عشقش ، شکارکردن انسان را دوست میدارد ؟
آیا ، عشق، میخواهد شکاری را که به دام میاندازد ، اسیرو تابع و خدمتکارومقهور خود سازد ؟ آیا میخواهد شکارخود را ، بکـُشـد و آنرا فروببلعد ؟ ازاینگذشته ، عشق ، چگونه، انسان را صید میکند ؟ آیا بدنبال شکار میرود و میدود، تا فرصت آن را بیابد که به او حمله کند، و ناگهان با یک هجوم ، اورا دستگیرکند وبگیرد ؟ عشق ، شکارچی ویژه ایست . آیا با « انداختن سایه » که هیچ واقعیتی ندارد ، بر روی جانداری ، میتوان او را شکارکرد ؟
هیچکدام ازاینها نیست . این دام، خود خداست ، خود عشق است.
دامی که خدا فرومیاندازد ، خود خدا وخود عشق است .
چون باشد آن درخت که برگش تو داده ای ؟
چون باشد آن غریب ، که « همسایه هما » ست ؟
درظل آفتاب تو ، چرخی همی زنیم
کوری آنکه گوید : ظل ، از شجرجداست
« سایه هما » ، ازهما جدا نیست ، بلکه « جفت هما » است . سایه انداختن هما ، فرود آمدن خود هماست ، تا با برآنچه فرود میآید ، پرخود را بمالد ، یا به عبارت دیگر، اورا درآغوش گیرد، و جفت ویار ( ایار) او شود . درفرهنگ سیمرغی ، آفریده ، برابر با آفریننده و همگوهرآفریننده است . سایه هما ، همگوهرهما و برابر با هماست .سایه درختی که فرازش هما( سیمرغ ) نشسته است ، جفت هماست . هرجا که هما سایه انداخت ، آنجا و آن کس ، همگوهر و همدم و همسرشت هما میشود . این جایگاه و این انسان ، جفت سیمرغست ، و عشق ، کشش میان دوجفت است ، که ازهم دورافتاده اند ، ولی برغم ازهم دورشدگی ، ازهم پاره نشده اند . اینست که دوری این دوجفت ، آنها را بشدت بسوی همدیگر میکشد و میکشاند . خدا و انسان ( جان ) با هم جفتند . رستم و سیمرغ باهم جفتند . خاک و آسمان باهم جفتند .
اینست که در دورافتادگی ازهم ، همدیگر را می جویند تا باز باهم یکی بشوند . اینست که به نظرما : ۱- یکی جوینده است ( طالب ) ، و ۲- دیگری ، آنچه ُجسته میشود ( جستنی= مطلوب ) هست .
اما درحقیقت ، هردو همدیگر را میجویند . حستجو ، گوهر هردواست . عشق و جستجو، سائقه دو جفت است که ازهم دور افتاده اند . اینست که مولوی ، انسان را سایه خدا ( جفت خدا و همسرشت با خدا ) میداند و چون سایه اوست ، جوینده اوست . ولی خدا هم جوینده جفتش : انسان یا خاک هست .
برعاشقان ، فریضه بود ، جست و جوی دوست
بر روی وسر ، چو سیل دوان تا به جوی دوست
خود ، اوست ، جمله طالب و ، ما ، همچو سایه ها
ای گفت و گوی ما ، همگی ، گفت و گوی دوست
گاهی بجوی دوست ، چو آب روان ، خوشیم
گاهی ، چو آب ، حبس شده ، در سبوی دوست
ولی حتی درهمنشینی با جفت خود ، انسان هنوز دوستش را میجوید و درجفت خود ، دوست خود را باز نمیشناسد :
با دوست ما ، نشسته ، که ای دوست ، دوست کو؟
کوکو؟همو زنیم ، زمستی ، به کوی دوست
انسان که سایه هما هست ، همگوهر بااوست و درست همان ویژگی « طالب بودن » را دارد . خدا وانسان دراثر این ویژگی جفتی ( یوغ = اسیم = سنگ = جم یا ییما = اورنگ وگلچهره = بهروزوصنم ) ویژگی « کشش به همدیگر» را دارند .
جفت بودن هما و سایه اش( تخم هائی که به زمین میافشاند و در زمین ودرجانها ، کاشته میشود ) ، در همان جفت بودن سیمرغ ( کرمائیل ) و آرمئتی ( ارمائیل ) در هرجانی و انسانی پیکرمی یابد ( تن می یابد ، تن میگیرد ) . این جفتی بودن ، همان وجود « دوسرّ » در هرانسانی هست که مولوی ازآن میسراید :
درسرّ خود پیچ ، لیک ، هست شمارا ، دوسرّ
این سر خاک ، از زمین ، وآن سر پاک ، ازسماست
ای بس ، سرّهای پاک ، ریخته درپای خاک
تا تو ندانی که « سرّ » ، زان « سرّ دیگر» ، بپاست
آن « سرّ اصلی » ، نهان ، وان سرّ فرعی ، عیان
دانک پس از این جهان ، عالم بی منتهاست
این تصویر « جفت بودن سایه با هما » ، سبب میشود که « درسایه انداختن » هم ، این « پیوند جفتی میان هما و انسان که سایه اش هست » ، بجای میماند ، وهمیشه اورا جوینده دوست ، جوینده سیمرغ نگاه میدارد . این « همجوئی ، همپرسی » ، عشقیست که هم خدائیست وهم انسانی . عشق ، ازخدا به انسان ، یا ازانسان به خدا نیست ، بلکه فروزه جفت بودن و همگوهربودن آندوست . این کشش، پیآیند ، زیبا بودن هردوهست . هردو ، آئینه همدیگرند .
عشق ، پیآیند دیدن حُسن یا زیبائی، دوجفت در همدیگر است. هما که درگیتی سایه انداخته است ، دربُن هرجانی ودربُن هرانسانی،هست . پس ، برق زیبائی از درون هرجانی وهرانسانی به چشم زده میشود . سیمرغ ، درهرجانی و هرانسانی، گم شده است .این زیبائی یا ُحسن است ، که انسان را میکشد ، ولی انسان ، چون از این کشش ، میگریزد . صنم عیار، دل اورا ازهمه سو، از درون همه جانها و انسانها ، میرباید . انسان ، آشفته و پریشان درمیان همه این کشش هاست . « کشش » ، حرکتی است که انسان را « ازمرزخود ، بیرون می برد » . انسان ، حدخودرا فراموش میکند . یا بسخنی دیگر، کشش ، انسان را لبریزو سرشار میکند . احساس آشفتگی درگم کردن خود ، سبب میشود که او ازکشش ها روبرگرداند و بگریزد . ولی ،همین کشش ، ناگهان همان گریزندگی اش را ، واژگونه میسازد، و ازگریزندگی،باز، کشش میسازد . چرا انسان ، ازکشش زیبا پرستی اش، میگریزد ؟
درانسان، گوهر زیبادوستی هست ، و این فطرت « زیباپرستی » اورا بسوی زیبائیها میکشد . ولی انسان ، دربرابر این کشش ، ایستادگی میکند وازکشیده شدن ، امتناع میورزد ، و ازاینجاست که زیبائی ، باید او را شکارکند . تبدیل « گریزندگی به کشش »، اوج نیروی زیبائی را نشان میدهد . زیبائی ، انسان را شکار میکند ، واین « شکارشدن انسان به زیبائی » را ، « عشق » می نامند . ما عادت داریم که همیشه ، عامل وفاعلی برای هر رویدادی پیدا کنیم . ما چون عاشق چیزی میشویم ، پس باید « یک عامل باشد که به شکار ما، میآید » . ولی درحقیقت ، هیچ عاملی ، جز « طبیعت زیباپرست انسان » درکارنیست . هرکجا انسان ، زیبائی را کشف کرد و دید ، این کشش، سراپای اورا فرامیگیرد. انسان، ازاین ویژگی خود ، میگریزد. چون این کشش ها ، هرروز اورا به صد سو میکشند و پریشان و آشفته میسازند . اینست که درآن میاندیشد که چگونه خود را ازاین پریشانی و آشفتگی وکشاکش وتلون ، رهائی بخشد .
زیبائی ، انسان را به باختن خود میکشاند ، و انسان ، نمیخواهد « خود را ببازد » . برای « خود داری = داشتن خود = مالک خود بودن » ، باید مانع « باختن خود ، گم کردن خود ، رها کردن خود » شد . مالک خود شدن ، برضد « فطرت زیبا پرستی انسان » است . مالکیت ، منطق « بده بستان » را هرچند با نام « معامله پایاپای » می پذیرد ، ولی در هربده بستانی ، باید اندکی «ببرد » ، وبرضد « خود را باختن و گم کردن و دادن »، بدون چیزی گرفتن درازائش،هست . مالک خود بودن ، نیازبه « بُردن » دارد . دربده بستان ، باید « ببرد » . اینست که « سائقه خویشتن داری یا مالک خود شدن » ، برضد « سائقه زیبا دوستی » است که در روند ِخود باختن ، شاد میشود . زیبائی ، میخواهد « اورا بچاپد ، اورا ازاو بگیرد » .
برای رهائی دادن خود ، زیبائیها را « شکارچی خود » میخواند . این زیبایان ، این زیبائیها ، همه در اندیشه به دام انداختن او هستند . پس از شکارچی ها ، باید گریخت و یا خودرا ازآنها پنهان ساخت . باید شکار هیچ کس وهیچ آموزه ای واندیشه ای و .. نشد . زیبائی ، دام وفریب و خدعه است و باید درهیچ دامی نیفتاد . « عشق شکارگر» را بدنام و زشت میسازد تا از « سائقه نیرومند زیبا پرستی خود » نجات یابد . انسان ، نباید تابع « سائقه زیبا پرستی خود » بشود ، بلکه باید « با عقل ، بخواهد » . عقل ، و خواست عقلی ، درمقابل « سائقه زیبا پرستی » انسان ، برمیخیزد و میکوشد آنرا تا میشود سرکوب کند ، یا مهارکند و تابع « خواستها وتصمیمات عقل » سازد .«ایمان»، استوار بر همین تصمیم است که اساس کار، عهد بستن و میثاق گرفتن وقرارداد با دیگری است ، واین ابتدای پیدایش « ضدیت عقل دربرابر عشق » است . قرارداد یا میثاق ، با « بریده شدن انسانها ازهمدیگر، با فرد ی که ازهمه پیوند ها پاره شده » و « شمردنی و روشن و واقعیت گرفتنی شده » پیدایش می یابد .
با«ایمان » ،
با « بستن قرارداد پیوند با آموزه ای وکسی و رهبری»، عشق ، یا به عبارت بهتر، « سائقه زیبا پرست گوهری انسان » ، حق اولویت را از دست میدهد . ولی بدین آسانی ، سائقه زیباپرستی گوهری ، تسلیم و مطیع و تابع قرارداد و عقل و اراده نمیشود ، و ازاین پس انسان ، میدان تنشها و کششها و جنگ وگریزها و گلاویزیها میان « این دو» میگردد .
این « نیروی جاذبه زیبائی » را مولوی ، سایه ای مینامد که عشق به زمین میافکند . هما یا سیمرغ ، با سایه ای که به زمین ، به انسان میافکند، انسان را « مینوازد » . زیبائی او ، درکششی که برانسان دارد ، انسان را سرمست خود میکند و انسان ، سراپا ، محو او میشود ، ودرست ، این سرمستی از زیبائی ، گوهر انسان را چنان تحول میدهد که انسان ، همال یا جفت ِ هما میشود .
مرا سایه هما چندان نوازد که گوئی ، سایه او شد، من همایم
بدیدم «حُـسن » را سرمست میگفت
بلایم من بلایم من بلایم
جوابش آمد ازهرسو ، زصد جان
ترایم من ترایم من ترایم
تو (=حسن ) آن نوری که با موسی همی گفت :
خدایم من ، خدایم من ، خدایم
این « زیبائی هما » که درافکندن دام و نوازش کردن و سرمست کردن ، انسان را ، همسرشت خود ِهما میسازد ، همان همای زیباست که درطور سینا دربوته پدیدارشد، و به موسی گفت که من خداهستم . اگربه زنجیره سخنان مولوی نگاهی دقیق بکنیم ، دیده میشود که یک تصویر، درتصویر دیگر، زنجیر میشود ، و این تصاویر باهم ، روند جاذبه زیبائی خدا ، و این تحول انسان به خدا را نشان میدهد . درآغازسایه عشق ، دام است . سپس سایه هما ، نوازشگر است نه دامیست برای اسیر ساختن و سپس ، خود هما یا خدا ، مرا تبدیل به هما و خودش را سایه من میسازد . سپس « ُحسن یا زیبائی » ، جانشین « سایه » میشود ، که بیننده را سرمست میسازد و تبدیل به کشش فوق العاده میشود و بالاخره این حسن یا زیبائی ، نه دام است و نه سایه ، بلکه درست ، نوری است . «سایه » ، «دام » « نوازشگر» ، « تحول دهنده» ، « زیبائی » ، « نور» ، سلسله ای به هم پیوسته ، از ، تصاویرو مفاهیمند ، که باهم ، پیوند میان انسان وخدا را بیان میکنند .
سایه ای که هما به زمین میاندازد ، معنای هبوطی وسقوطی ندارد ، بلکه درست وجود انسان را تحول به همائی میدهد که برفرازآسمان پروازمیکند . سایه هما ، تبدیل به خود هما میشود . این اصطلاح « سایه » که دراذهان ، بیان « چیزی بی واقعیت ، یا فرعی و حاشیه ای » شده است ، و حتا بیان زشتی شده است ، دراینجا نقش کاملا مثبت بازی میکند .
مثلا اصطلاح « سایه پرست » را به شخصی میگویند که پیوسته به فسق و فجورو کارهای ناشایسته میپردازد . سایه پرستی ، به معنای « زنا » هست . ولی درشاهنامه دیده میشود که باسایه هما ، جهان را میتوان پاک و آباد و آرام و بهروز کرد :
جهان پا ک کردم به فرّ خدای بکشور پراکنده سایه همای
این « تحرک و جابجا شوی و گریزندگی سایه » که دراثر تغییر سرچشمه نوریا تغییر جای شخص ، بسیار چشمگیراست ، درتورات ، نشان فنا و گذربودن است . به همین علت ، اصطلاح « سایه مرگ » پیدایش یافته است . درالهیات زرتشتی نیز، سایه ، پیش درآمد مرگ و آغازمرگ است . چنانچه در بخش دوازدهم بندهش، پاره ۱٨۵ میآید که « استویهاد که – وای بدتر- است ، اوست که جان را بستاند .... چون سایه برافکند ، تب آید و چون اورا به چشم بیند ، جان را ازمیان برد ، اورا مرگ خوانند » یا آنه دربخش نهم پاره ۱۴۶ در باره مارپردار گوید : « مار پردار اگرسایه برکسی ازمردم افکند ، میرد ... » البته مار دربندهش اینهمانی با اهریمن دارد و اهریمن به شکل مار، درست درجشن نوروز به گیتی میتازد . ازاین جا میتوان شناخت که « سایه » ، همگوهر « تاریکی » نهاده میشود ، چون جایگاه اهریمن ، تاریکی است . و گیتی درنخستین روز پیدایش ، با تاریکی وسایه ، یعنی مرگ آمیخته میشود . دربخش پنجم پاره ۴۲ میآید که « اهریمن ..... او چون ماری آسمان زیر زمین را بسفت و خواست که آن را فراز بشکند . ماه فروردین ، روز هرمزد به هنگام نیمروز درتاخت ، اسمان آن گونه بترسید که گوسپند از گرگ » . با پدیده « سایه » ، ترس و تازش و زدارکامگی آمیخته است ، که بُن زمان میگردد . علتش نیز تصویر تازه « سایه » است که با مفهوم اهورامزدا میآید . اوست که تنها سرچشمه روشنیست و هرچیزی ازاین پس دراثرنوراو ، سایه ای متحرک و گریزنده پیدا میکند . پس پرسیده میشود که معنای مثت و آفریننده « سایه » که در بالا آمد ، ازکجا سرچشمه گرفته است .