ما از نیمه ی لگدکوب شدهمان برخاستیم
سخنرانی در جلسهی «کانون زندانیان سیاسی ایران در تبعید»، در استکهلم
هژیر پلاسچی
•
کشتهگان خاوران به جهان ما بازگشتهاند. در کلمهی رفیق، در سرودهای زیرزمینی، در شعارنویسیهای خیابانی، در اللهاکبری که از فراز بامها فریاد میشود. اشباح خاوران آرام آرام بدنهای مشبکشان را بر فراز شهر میگسترند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۶ شهريور ۱٣٨٨ -
۱۷ سپتامبر ۲۰۰۹
زمانی که برای سخن گفتن در مراسم گرامیداشت یاد کشتهگان دههی شصت دعوت شدم و موضوع جوانان و خاوران را برگزیدم میخواستم از رنجی بگویم که در تمام این سالها در جان من تلنبار شده بود.
میخواستم از کشف خاوران بگویم. از اسفند ماهی که برای نخستین بار خاوران را شناختم. میخواستم از ضجهیی بگویم که گوشهی خاک خاوران زده بودم.
میخواستم از زانو به زانوی مادران نشستن و جان را به درد آلودن بگویم. از تمامی کابوسی که این همه سال نوشانوش و سلول به سلول به فتح زندگی ما نشسته بود. میخواستم از رفیقی بگویم که تا بیست سالهگی نمیدانست پدر و مادرش را سالهای سخت ربودهاند و دستش کنار صورتش ویلان میماند همیشه، وقتی چشمهایش که رنگ خودِ دریا بود پر میشد. میخواستم از رفیقی بگویم که کودکیاش را در بند گذرانده بود و هنوز از زنهای چادری وحشت داشت. میخواستم از رفیق نازنینی بگویم که شش سال در زندان کودکی کرده بود و خطوط چهرهی یارانی را از حفظ داشت که در تابستان سیاه رفتند و نیامدند. میخواستم از تاراج این همه زندگی بگویم. میخواستم از خودم بگویم، از تبار خونی خودم.
با این همه فاصلهی آن روز بهاری در روستای دورافتادهی آلمانی تا امروز که اینجا، در استکهلم نشستهام قرنی است انگار. جامعهی خو کرده به سترونی ناگه خواب جهان را آشفته است. در تمام این چند ماه به این اندیشیدم که حالا و در این روزگار نو باید چه بگویم. خاطرات من چه ربطی میتواند به واقعیتی داشته باشد که در حال شدن است.
سه تصویر اما به یاری من آمد تا امروز حرفی برای گفتن داشته باشم.
چون گلهگرگ خونآلوده دهان بازگشتهاند
همان روزهای بعد از دومین 30 خرداد تاریخی روزگار ما بود که شایعهیی از دفن جنازهی کشتهگان در خاوران خبر داد. شایعه البته دروغ بود و گورهای بی نشان این بار به بهشت زهرا اسبابکشی کرده بودند. با این همه شایعه زود باورمان شد چون خاوران برای ما نماد دفن آزادی شده است. خاوران همان زمین سوختهیی است که نمایندهگان واقعی دموکراتیسم رادیکال را در آن به خاک سپردهاند و اینک که رهاییخواهی از چهارچوبهای آنچه که «میشود» فراتر رفته است، آمادهییم تا دوباره خاوران داشته باشیم. کشتهگان ما بدون کفن و با بدنهای جراحی شده راست در مقابل چشمانمان ایستادهاند که اگر خسته شویم، اگر پیروز نشده باشیم حتا مردهگانمان نیز ایمن نخواهند بود.
شایعه غیبتی را به رخ ما کشید. شایعه صندلیهایی تهی را به یاد ما آورد که خالی مانده است. شایعه از کشتار تابستان 67 رمزگشایی کرد. آری کسانی نیستند. کسانی که اگر بودند فن سازماندهی و نبرد خیابانی میدانستند. پیچ و خم زندان و بازجویی و شکنجه را میشناختند. کسانی که در کوران یک مبارزهی انقلابی آبدیده شده بودند. حضور جمعی آنها درست در چنین روزهایی معنا داشت که نیستند.
شایعه گویی آیتی مقدس بود، نشانهیی از نشانهگان مسیحایی برای «به چنگ آوردن خاطرهیی که هماینک در لحظهی خطر درخشان میشود». شایعه، خاورانیها را از موضوعی در روزگاران گذشته به مسئلهیی در زمان حال تبدیل کرد. روزگاران گذشتهیی که حالا میدانیم تا همیشه امن نیست. شایعه با به رخ کشیدن صندلیهای خالی، فراخوانی بود برای بازگشت به سنتهای انقلابی مبارزه، برای احیای آنچه فراموش شده است، برای زدودن نولیبرالیسم از سیاست مردم. تبار خونی ما با سیبکهای لهیده از گورهای بی نشان سر کشیدهاند.
این دامنه هنوز بوی خون میدهد
همان روزهای اولی بود که خیابانهای جهان را تسخیر کرده بودیم. هزار در هزار به خیابان آمده بودیم. در چنین زمانهیی بود که رفیقم شکوفه با چشمهایی که پر شده بود از اشک و میرفت که سرریز کند از گشوده شدن رازی سخن گفت. گفت، شکوفه گفت: «تمام این سالها به این فکر کرده بودم پدرم آن لحظه که طناب دار را دور گردنش انداخته بودند به چه میاندیشید؟ به کدام ما که آن بیرون منتظر آمدنش بودیم فکر میکرد؟ حالا میدانم به هیچ کدام ما. پدر آن لحظه به چنین روزی میاندیشید.»
من با شکوفه موافقم. یاران سر به دار ما آن روزها، در آن هنگامهی جنون و جان به چنین روزهایی میاندیشیدند یا شاید بهتر باشد بگویم چنین روزهایی را آرزو میکشیدند. با این همه اگر پوستهی عاطفی این سخن شکافته شود، تصویر کاملتری پیش روی ما خواهد بود. آن روزها و تمام این سالها که ما به کار خودمان بودیم، کسان دیگری هم این روزها را میدیدند.
اگر تبار خونی ما با غیبتی که حالا سویهی سیاسی خود را نمایانده است با ما سخن گفتهاند، کسانی در تمام این سالها، شادمان از آن غیبتِ پر سبب تلاش کردهاند خودِ غیبت را از سیاست تهی کنند. این ما بودیم که از تاریخ ستمدیدهگان نیاموختیم و نفهمیدیم «وضعیت اضطراری خود قاعده است.»
در واقع ادراک سطحی ما از ماتریالیسم تاریخی مانع از آن شد تا به تصوری از تاریخ دست یابیم که رابطهی آنچه در گذشته رخ داده است را با امروزمان پیدا کنیم. چنین است که پروژههای دادخواهی تنها در سطح شیعیگری نوینی باقی میماند که در دل خود این باور مذهبی را حمل میکند: «شاید کشتهگان زنده شوند.»
کشتهگان اما با تمام هیبت آرمانی خودشان زندهاند. کشتهگان آن خاطرهییاند که در لحظهی اکنون درخشان شده است. قاعدهگی وضعیت اضطراری را دیگران فهمیدند و ما نفهمیدیم.
حقوق بشریها و کار به دستان سیستم متراکم نولیبرالی فهمیدند تا به ویژه در چند سال گذشته و با انباشته شدن وضعیت اجتماعی از بالقوهگی انفجار، کشتهگان ما را از آرمانشان تفکیک کنند. آنها با در هم کردن دادخواهی تبار خونی ما با دادخواهی از کشتار هر حضور دیگری که دیگری بزرگ در حکومت اسلامی آن را حذف کرده است، مسئله را به سطح یادمان انسانهای بی چهرهیی که مظلومانه جان باختهاند فرو کاستند. بیهوده نبود که در چند سال گذشته پروژههای رسانهیی سردزدان جهان هم با مادران خاوران همدلی میکرد و بعد از سکوتی طولانی حالا خاوران را به یاد میآورد. آری آنها این روزها را میدیدند. آنها بهتر از ما فهمیدند که ما همواره در وضعیتی اضطراری به سر بردهییم چرا که سلطه در تمامی اشکال آن همواره حضور دارد.
نهادهای سرکوب حکومت اسلامی هم فهمیدند که از چند سال پیش همگام با سرکوب زنان و کارگران و معلمان و دانشجویان، هم زمان با هجوم به ارگانهای مقاومت مردم پروسهی تخریب خاوران و گورهای بی نشان را در گوشه گوشهی آن خاک زخمی آغاز کردند. آنها میخواستند با محو نشانهگان بر جا مانده از آنهایی که نیستند، آرمان آنها و سنتهای مبارزاتی آنها را هم محو کنند.
چه پرتگاه کهنی است
تصویر سوم اما فیلمی ده دقیقهیی بود که در آن ایمان شیرعلی در مقابل دوربینی غیر حرفهیی نشست تا در مورد سرگذشت نسلی سخن بگوید که با خاطرهی یک اعدامی کودکی کردند، بزرگ شدند، عاشق شدند، زندگی کردند. ایمان در آن فیلم کوتاه، پیچیده سخن نگفت. سخنی نگفت که گندهگویان او را «پرتگوی خارج کشوری» بنامند. راست و صریح از ماجرایی سخن گفت که ما آن را میدانستیم اما فراموش کرده بودیم.
فیلم کوتاه ایمان را هزاران نفر دیدند. واقعیت جاری در جامعهی ایرانی خاطرات ما را به همراه خاطرات ایمان از پستوی تاریخیگری و این روزها نوتاریخیگری بیرون کشید و به وضعیت امروز پیوند زد. در تمام این سالها ما افسانه نبافته بودیم. آنهایی که در برابر هشدارباشهای کشتار نیشخند به لب داشتند در برابر عریانی واقعیت مات ماندند. آری هنوز چنین ماجراهایی در قرن بیست و یکم امکان رخ دادن دارد و تا زمانی که سلطهیی در کار باشد امکان رخ دادن در قرنهای بعد را هم خواهد داشت.
خاوران و خاورانیها اما در چنین لحظهیی از حوزههای خصوصی بیرون آمدند و به امری عمومی بدل شدند. حالا دیگر خیلیها میدانند تجاوز و شکنجه و کشتار موضوعی جدید و مربوط به امروز نیست. حالا خیلیها میدانند پیش از این هم در طول حکومت اسلامیون تجاوز و زندان و شکنجه و کشتار با همین هیبت نکبتی و پلشت وجود داشته است.
شنیده شدن صدای ایمان و بعد استقبال از فیلمهای رضا علامهزاده که این روزها دوباره در دنیای مجازی دیده میشود اما از موضوعی دیگر هم حکایت داشت. شبحی به جامعه بازگشته است. آرمان کشتهگان خاوران از زیر خاک بیرون آمده است. نمیتوان از مبارزه سخن گفت اما مبارزان را حذف کرد.
پس بیهوده نیست که فیلم پانتهآ بهرامی از شبکهی فارسی بی بی سی پخش میشود، روزنامهی سبز نوریزاده و سازگارا و مخملباف ویژهنامهی صمد بهرنگی منتشر میکند و سرود آفتابکاران به کمپ موسوی راه میبرد. چپترین شیوههای مقاومت و مبارزه از سوی راستترین جناح جنبش تجویز میشود و موسوی در بیانیهاش تشکیل ارگانهای مقاومت مردم را میخواهد. شبح به جامعه بازگشته است.
این اما با شیوهی آنانی تفاوت دارد که یک سره از فراز باروهای منزهطلبانه با هرچه که رنگ سرخ ندارد مرزبندی میکنند. سالها در مناقب جنبش انقلابی سخن میگویند اما در هنگامهی جنبش انقلابی بیرون از آن میایستند. آنانی که انتظار دارند بلشویکهای روس در خیابانهای تهران ظهور کنند و آنان را به عنوان رهبرانی فرهمند بپذیرند.
آنان فراموش کردهاند که جنبش انقلابی ارگانیسمی زنده و پویاست. فراموش کردهاند که جنبش انقلابی چهرههای خودش را میسازد. آنان از کشتهگان خاوران غایبترند. کشتهگان خاوران به جهان ما بازگشتهاند. در کلمهی رفیق، در سرودهای زیرزمینی، در شعارنویسیهای خیابانی، در اللهاکبری که از فراز بامها فریاد میشود. اشباح خاوران آرام آرام بدنهای مشبکشان را بر فراز شهر میگسترند.
در کشتگاه خاکستر گام برمیداریم
برگردم به نسل جوان. قرار بود امروز در مورد نسل جوان و خاوران سخن بگویم. حالا به خوبی میدانم چرا به خاوران میرفتم؟ در میان آن انبوه زندگیهای از دست رفته کدام گمشدهیی را جستجو میکردم؟ آیا میرفتم که با مادران خاوران همگریهگی کنم؟ آیا دنبال کودکی تاراج شدهیی بودم که به نام عمویی گره خورده است که دیگر نیست و چه میدانم در کدام گور بی نشان تازهآباد رشت پنهانش کردهاند؟
نه! حالا میدانم روی خاک خاوران به دنبال شعار و آوای مبارزهجویانهیی بودم که با تردستی تمام در این سالها از ما ربوده شده بود.
نسل من به خاوران آمد تا از سیاست رادیکال دفاع کند. نسل من میخواست سیاست را از گورهای بی نشان خاوران به جامعه بازگرداند. نسل من میخواست خاوران را از خانهی فحشای تاریخیگری جدا کند و به وضعیت امروز گره بزند. چنین است که حضور و حتا غیبت خاوران یعنی حضور سنتی مبارزاتی که با سیاست رادیکال گره خورده است. دفاع از خاوران بدون دفاع از آن آرمانی که ساکنان ابدی خاوران برای آن جان دادند، بدون بازگشت به آن آوای مبارزهجویانهی گم شده، بدون دخالتگری در سرنوشت خود، بدون پای فشردن به سنتهای مبارزهی انقلابی، بدون بر دریدن تحریف نولیبرالی بر جامهی واژهی انقلاب بی معناست. ما و کشتهگانمان شانه به شانهی هم در خیابانها روانه شدهییم. صدای پای پُر کوب ما را بشنوید.
* متن سخنرانی در جلسهی «کانون زندانیان سیاسی ایران در تبعید»، در استکهلم به تاریخ 13 سپتامبر 2009
منبع: deghar.blogfa.com
|