تجربه های اعتراض (قسمت دوم)
هم عقب نشینی، هم مقاومت


کاوه مظفری


• در اوج اعتراضات خیابانی، همان زمانی که امر جمعی حاد شده بود و مردم حاضر شده بودند تا «خطر» کنند، تابوهای فرهنگ مسلط شکستند و زمینه برای ظهور مناسباتی جدید فراهم شد. زمانی که «گشت ارشاد» نبود تا اخلاقیاتِ حکومت را بر مردم تحمیل کند، مردم فرصت پیدا کردند تا اخلاقیاتِ خود را بسازند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۴ مهر ۱٣٨٨ -  ۲۶ سپتامبر ۲۰۰۹


به زعم برخی تحلیلگران، یکی از ویژگی های شخصیتی و روانشناختی «انسان ایرانی» این است که در فاصله زمانی بسیار کوتاهی دو خصیصه کاملاً متعارضِ فردگرایی و جمع گرایی را از خود بروز می دهد. از سویی، بسیار تمایل دارد که بدون پرداخت کمترین هزینه جمعی، منافع شخصی خود را پیگیری کند؛ و از سوی دیگر، مواقعی برایش پیش می آید که حاضر است از جان و مال خود به خاطر جماعتی بگذرد. آقا «صفا»، همانطور که از نامش بر می آید! نمونه بارزی از این شخصیت تیپیک ایرانی بود. آقا صفا را هم روز ۱٨ تیر دستگیر کرده بودند، روحیه ای صمیمانه داشت، و البته خیلی نگران بود. از یک طرف خودش را نفرین می کرد که «عجب غلطی کردم آمدم برای تجمع» و پس از آن چیزهایی هم به موسوی نسبت می داد؛ نیم ساعت بعد که آرام می شد، زمزمه می کرد که «اگر بیرون بروم، دوباره اعتراض می کنم، این بار می دانم چطور بروم که دستگیر نشوم».
جدای از نظریه پردازی های روانشناختی درباره شخصیت ایرانی، می توان اینطور استدلال کرد که تعارض و تضاد موجود در جامعه، که نیروهای اجتماعی و سیاسی را به دو قطبی شدن می کشاند، سبب شده تا رفتارهای فردی و احساسات افراد نیز درگیر «دوگانگی» گردد. بسیاری از ما طی این مدت درگیر دو احساس متضاد برای تنظیم کردارمان بوده ایم. از یک سو، تمایل داریم متناسب با ارزش ها و آرمان های مان به وضعیت موجود اعتراض کنیم و برای تغییر آن دست به عمل زنیم؛ از سوی دیگر به دلیل ترس ناشی از فشار سرکوب و هراس از دست دادن ثبات زندگی روزمره و منافع مان به محافظه کاری ترغیب می شویم. درگیری فردی هر یک از ما با این احساس دوگانه، بسیار شبیه تعارض کل جامعه در وضعیت دو قطبی شده، موجود است. گویی عبور از این وضعیت پارادوکسیکال به انتخابِ توامانِ فردی و جمعی ما گره خورد است. انتخابی که با سوالات بسیاری در هم پیچ خورده است: آیا در پرداخت هزینه ها تنها نخواهیم ماند؟ نکند تنها من این هزینه ها را می پردازم؟ دیگران کدام گزینه را انتخاب می کنند؟ نکند آنها بی تفاوت باقی بمانند؟ ... و هزار و یک شک و شبهه دیگر باعث می شود تا در این چالش دوگانه باقی بمانیم. باقی ماندنی که عموماً به انفعال منجر می شود.
اما، لحظاتی پیش می آید که «شجاعتی جمعی» برای فرا رفتن از این وضعیت خلق می شود. برخی مواقع که «با هم هستیم»، کمتر نگران از دست دادن تعلقات فردی مان می شویم، احساس می کنیم که جمعی پشتیبان ما است، و در نتیجه کمتر می ترسیم. روح جمعی، احساس وابستگی مان به حداقل های روزمره را کم می کند؛ با آنکه هنوز چیزهای بسیاری برای از دست دادن داریم، اما شور جمعی چنان قدرت و جسارتی در ما ایجاد می کند که می توانیم دست به عمل بزنیم. البته نه لزوماً واکنشی خشن و انتحاری، بلکه سطحی از فداکاری جمعی که انسانیت و اصل زندگی را پاس دارد. در چنین وضعیتی، انگار «ازخودبیگانگی» سرشته با زندگی روزمره مان زدوده می شود و چشم اندازی نو برای انسانیت پدید می آید. نیما، جوانی ۲۶ ساله که در مراسم مسجد قبا دستگیر شده بود، می گفت: «وقتی خبر کشته شده ها را می شنیدم، یا در خیابان می دیدم که کسی را به قصد کشتن، کتک می زنند و دست و پایشان را می شکنند، هم یک حسی از ترس برایم ایجاد می شد، هم فکر می کردم ممکن بود که من جای آنها باشم».
منطق ابزاری به افراد می گوید که باید با کمترین هزینه بیشترین فایده را به دست آورند. بر اساس چنین منطقی، «هزینه و فایده» امری فردی است. بدین ترتیب، امیال و ترس های افراد نیز به صورت فردی جلوه گر می شوند. اما، وقتی وضعیت اجتماعی «حاد» می شود، وقتی در میدانی قرار می گیریم که می توانیم خود را به جای دیگران بگذاریم، این منطق ابزاری ترک بر می دارد. توانایی همدلی کردن با دیگران، ما را در موقعیتی قرار می دهد که مسائل را جمعی می بینیم. هزینه ها و فایده ها دیگر مسائلی فردی نیستند، بلکه اموری عمومی می شوند. در چنین وضعیتی، نگرانی های زندگی روزمره گره می خورند با احساسی جمعی. طوری که هم میلِ زندگی به ارزشی جمعی بدل می شود، و هم فداکاری در قبال هزینه ها. شاید، شعار «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم»، نمود بارز چنین وضعیتی باشد. شعاری که صادقانه، هم از ترس های روزمره می گوید، و هم از شجاعتی جمعی.

خُرده فرهنگِ «آزادی»

در اوج اعتراضات خیابانی، همان زمانی که امر جمعی حاد شده بود و مردم حاضر شده بودند تا «خطر» کنند، تابوهای فرهنگ مسلط شکستند و زمینه برای ظهور مناسباتی جدید فراهم شد. زمانی که «گشت ارشاد» نبود تا اخلاقیاتِ حکومت را بر مردم تحمیل کند، مردم فرصت پیدا کردند تا اخلاقیاتِ خود را بسازند. سبک های زندگی که پیشتر پنهان می شدند تا از گزند قدرت دور بمانند، اینک مجال می یافتند تا در عرصه عمومی خود را گسترش دهند. نگرش های جنسیتی، قواعد مذهبی، و فرهنگ عامه با چالش هایی جدی مواجه شدند. و در نهایت، فرصت هایی ایجاد شد که خرده فرهنگ های حاشیه بتوانند در برابر فرهنگ مسلط بایستند.
شاید، بارزترین تابویی که شکسته شد، مربوط به مشارکت زنان باشد. حضور و دخالت فعالانه زنان و دختران در اعتراضات خیابانی، بسیاری از کلیشه های رایج درباره زنان را بر هم ریخت. تصویری احترام آمیز نسبت به «شجاعت» زنان در میان عامه مردم شکل گرفت. به طوری که، تاکید بر حضور فعالانه زنان و دختران در اعتراض ها در صحبت ها و روایت های بسیاری از مردم وجود داشت. تقریباً از بیشتر جوانان بازداشت شده شنیدم که دختران در خیلی موارد جسورانه تر از پسران اعتراض می کردند. در واقع، همیاری زنان و مردان در کنار یکدیگر در اعتراضات خیابانی به نوعی باعث شده بود تا تفکیک های جنسی کمرنگ شود. اجبارِ حجاب، به عنوان نماد بارز تبعیض جنسیتی در عرصه عمومی، با چالش مواجه شده بود؛ و به نوعی می توان گفت اخلاق جنسیتی جدیدی در میان مردم رواج یافته بود. در مجموع، نگرش جنس دومی به زن کمرنگ شده بود و پذیرش «برابری میان زن و مرد» افزایش یافته بود.
دینِ مردم، گونه ای دیگر از تغییرات را شاهد بود. بحران مشروعیت اسلام حکومتی موجب شد تا مردم به سمت گسترش مذهبی متمایز از دستورات رسمی حرکت کنند. آنها مناسک مذهبی خود را حفظ کردند، اما به شدت تمایل داشتند تا آن را متمایز از آن چیزی نشان دهند که حکومت تبلیغ می کند. آنها توانستند در مملکتی که تمام عرصه های مذهبی تحت استیلای حکومت است، نوعی دینِ مستقل را رواج دهند. تا جایی پیش رفتند که «رنگ سبز» را، که تا پیش از این نمادی اسلامی – حکومتی بود، از آن خود کردند. در واقع، در جریان تظاهرات خیابانی، دین عامه مردم به ابزاری برای اعتراض تبدیل شد. بر خلاف تبلیغات حکومتی که دین را «هدفی مقدس» می نمایاند؛ مردم تمایل داشتند تا از دین برای رسیدن به اهداف شان در زندگی بهره ببرند. حسین، جوانی بسیجی بود که در راهپیمایی سکوت سبز دستگیر شده بود؛ وی در مورد نگاهش به مذهب می گفت: «دین، راهی است برای نجات انسان ها، یعنی دین آمده تا ما زندگی بهتری داشته باشیم، نه اینکه زندگی ما فدای تقدس آن شود». چنین نگرشی در گفتار و کردار بسیاری از جوانان قابل مشاهده بود. آنها قالب های رسمی را نفی می کردند و در مقابل تلاش داشتند تا قرائت های خود را مطرح کنند.
بچه های محل؛ یا همان جوانانی که حکومت تلاش دارد تا با برچسب «اراذل و اوباش» طردشان کند؛ قسمتی داغ خورده از جامعه ما هستند که در زیر پوست کلان شهرها، خُرده فرهنگ حاشیه ای خودشان را برای زندگی می سازند. آنها طیفی گسترده و متنوع از جوانان شهرها را تشکیل می دهند که برخلاف قواعد فرهنگ مسلط – یعنی آن چیزی که در مدارس، صداوسیما، مساجد و حتی خانواده ها تبلیغ می شود – از باورها و الگوهای خاص خود تبعیت می کنند. کلام و گویش آنها با ادبیات رسمی همخوانی ندارد، اصطلاحات خاص خود را دارند. حداقل در گفتار، به سادگی عرف موجود را به سخره می گیرند و ارزش های مسلط را وارونه می کنند. در ظاهر نیز با پوشش و آرایش ویژه خود، نظم نمادین موجود را خدشه دار می کنند. موسیقی خاص خود را دارند؛ برایم جالب بود، در زندان برخی از این جوانان فی البداهه ترانه های رپ می سرودند.
در مجموع، آنها به شیوه ای زندگی می کنند که با عرف معمول جامعه، یعنی با آن چیزی که فرهنگ مسلط تبلیغ می کند، فاصله زیادی دارد. تا پیش از این، خرده فرهنگ بچه های محل در حاشیه ها پنهان می ماند؛ اما فضای نسبتاً باز بوجود آمده قبل از انتخابات، و همچنین کشیده شدن اعتراضات خیابانی بعد از انتخابات به محله ها، این جسارت را به جوانان حاشیه شهری داد تا سبک زندگی خود را علنی کنند. پوسته فرهنگ مسلط شکاف برداشت و خرده فرهنگ های مختلفی از زیر آن سر برآورد؛ و برای زمانی کوتاه، تابوی اخلاق حکومت شکسته شد و بستری بوجود آمد تا جوانان اخلاقِ جدیدی را تجربه کنند.
...