بدو پناه جو، بدو
امید منتظری - اردوان تراکمه
•
چهره ای که نمی توانی به خاطر بیاوری، مهاجران غیر قانونی آلبانیایی ۱۹۹۱ اند، یهودیان آلمانی دوره نازی اند، فلسطینیان خانه به دوش اند، فرانسوی های فراری دوره مارشال پتن اند، عرب های مسلمان و سرگردان فرانسه اکنون اند یا... . فقط کافی است تصور کنی جایی میان خیابان آزادی تا انقلاب هیچ راه فراری نیست. آن وقت باور می کنی از جایگاهِ کدام سوژه ی گفتن حقیقت بازیافتنی است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۵ مهر ۱٣٨٨ -
۲۷ سپتامبر ۲۰۰۹
بازگشت مطرودین، بازگشت امر سرکوب شده، این درست آن زمانی است که سیاست رهایی بخش معنای اصلی خود را باز می یابد. درست آن لحظه¬ ای که با دست گذاشتن روی مطرودین در واقع روی ترومای* امر سیاسی دست می گذاریم. بهترین مثال برای این بعد هراس آور امر سیاسی چهره جذامی است. چهره جذامی تجسم تمام عیار طرد شدگان همه تاریخ است. جمعیتی هراس آور، مرگ آفرین، غیر قابل لمس یا همان امر واقعی.
جذامی همیشه به سردابه ذهن بشری پرتاب می شود و از قضا جذامی بدون اردوگاه معنایی ندارد تا وضعیت استثنائی جسمانیت یابد. از این رو است که به شکل غریبی تمام شخصیت های هراس آلود فیلم های وحشت شباهت زیادی به جذامی ها دارند: زامبی ها. هیولاهایی که دهکده ها و شهرهای سرشار از صلح و صفای ما را تهدید می کنند. پس باید آنها را نابود کرد، قرنطینه کرد. باید مکانی برای آنها درست کرد و آنها را در آن جای داد ( داخائو، فلسطین، زندان، اردوگاه، کهریزک و ...).
واین جا است که آن پلان معروف فیلم "پاپیون" را بهتر درک می کنیم. آنی که استیو مک کوئین در نقش هنری چاریر خطر کرد و سیگار برگ یک جذامی را کشید. جایی که از منطق گفتار رسمی تخطی کرد و با کام گرفتن از سیگار برگ اعلام کرد: "ما همه جذامی هستیم". در واقع هنری چاریر تنها به یک شرط در تمام طول فیلم می توانست سوژه اصلی بماند و آن تخطی از قانون اردوگاه بود؛ ایده فرار.
فرار از مکانی که در آن هر چیزی ممکن است – جایی که قانون در آن به تعلیق در آمده – به "امر ناممکن". امر ناممکن به مثابه سیاستی راستین که تنها با بازگشت مطرودین خلق می شود.
۱: گذشته در آینده جا مانده است
از این رو دستیابی به تاریخی حقیقی تنها زمانی ممکن است که از نقطه نظر مطرودین خوانده شود. مطرود آن جایی است که ما را دعوت می کند به تاریخ کژ نگاه کنیم. درست از این زمان است که در می یابیم حتی بخش اعظم دعوای امروز میان جنبش معترضان در مقام محکومین در برابر حاکم همان بازخوانی گذشته است. اختلاف بر سر دو گونه بازخوانی تاریخ از مشروطه تا انقلاب بهمن ۵۷ و همه آن چه جا افتاده است.
مردمانی که با یاد آوری خاطرات جمعی جهت زمان را از گذشته به آینده هدایت می کنند. آنجا که محکومین می روند تا "پیوستار تاریخ را منفجر کنند"؛ آنان که تاریخ را نه سرنوشت مردگان که روایت زندگان می دانند. خوانشی بی مکان از قطعه ٣٣ یک گورستان تا قطعه ۲۵۷ و از آنجا تا خیابان های شهر و میدان ها. حالا هر چقدر هم که گورستان را از شهر فاصله دهی معلوم نمی شود که زندگان در میان مردگان راه می روند یا این مردگان اند که در میان شبح زندگان زیست می کنند. به معنای دیگر در وضعیت امروز و همزمان برخاسته از میان مردگان، سوژه سیاسی ما "مردم" از کدام جایگاه گفتن است که حقیقت را در مشت می گیرد و بار دیگر به وضوح آن¬گونه که جورجو آگامبن نیز می گوید "در حکم نوعی نوسان دیالکتیکی میان دو قطب متضاد سر بر می آورد." (وسایل بی هدف، جورجو آگامبن، ترجمه امید مهرگان و صالح نجفی)
یعنی تمایز واقعی بشر/ شهروند، مردم/ ملت، تا یکبار دیگر به تاکید وی مردم در مقام یک زیر مجموعه، در مقام کثرت از هم گسیخته بدن های مسکین و مطرود در برابر مردم در مقام یک بدنه سیاسی یکپارچه قرار گیرند. همان شکافی که مفهوم بنیادین دولت-ملت را از ابتدا دو پاره می کند.
این همان موضعی است که مراد فرهادپور نیز در مقاله " انتخابات: دیالکتیک سیاست و دولت " به روشنی بر آن دست می گذارد: شکاف دولت- ملت. از این پس فرهادپور دست به نقدی ماتریالیستی – طبقاتی می زند، اما در طرف دیگر گرفتار نوعی خوانش خطی تاریخ نیز می شود. از نظر او" پروژه¬ی ساختن دولت- ملت در ایران سابقهای طولانی دارد. اما این سابقه در واقع متشکل از شکستهای پی در پی است. از اشرافیت قاجار و شکست اصلاحات امیرکبیری گرفته تا شکست انقلاب مشروطه در تأسیس یک دولت نیمهدموکراتیک مدرن بورژوایی و سپس شکست مدرنیزاسیون از بالا که به ویژه در دوران پهلوی دوم به نمایش مسخرهی تمدن بزرگ و فقدان هر گونه مدرنیزاسیون واقعی ختم شد." **
بدین ترتیب باید خطر کرد و گفت فرهادپور در واقع به طور تاریخی فقط به دنبال توصیف گونه¬ای "انحطاط" مفهوم دولت- ملت از یکصد سال پیش تا کنون می گردد؛ بی آنکه به یکی از جلوه¬های بارز شکاف دولت- ملت در ایران بپردازد. آن عنصری که می توان با آن کل تاریخ معاصر ایران را دوباره بازخوانی کرد. همان چهره ای که در وضعیت سیاسی معاصر ایران بیش از همه چهره جذامی/مطرود را به ما یاد آوری می کند: چهره پناهجو.
۲: پناهجو در پرانتز
جدای از مهاجرت های تجاری، اقتصادی و غیره، لااقل از یک سده پیش با چهار موج مهاجرت سیاسی در ایران رو به رو هستیم که اگر تنها به سویه جغرافیایی آن هم بسنده کنیم برای پی بردن به حقیقت شکاف دولت- ملت در ایران کافی است. از جنبش های ملی - دموکراتیک آذربایجان و گیلان و سرکوب حزب کمونیست ایران گرفته تا فرار اعضای فرقه دموکراتیک آذربایجان و مهاجرت و تبعید دسته جمعی کادر و بدنه حزب توده در ۱٣۲۷ و پس از کودتای ۲٨ مرداد. همچنین است آن دسته ای که پس از انقلاب ۵۷ از سیستم بیرون گذاشته شد تا پروژه امت سازی به تمام عیار انجام شود؛ این بار هم شاهد موجی جدید از مهاجرت و تبعید پناه جویان بوده ایم.
همچنین نگاه کنید به پروژه ملت سازی سلطنت پهلوی که در آن مدرنیزاسیون به بهای نوعی ناسیونالیسم و ایدئولوژی پان ایرانیسم تا آنجا پیش می¬رود که با آریایی مسلک گرایی به طرد اقلیت های قومی و زبانی دست می زند. برای مثال توجه به موقعیت جغرافیایی اقلیت های قومی و مذهبی که بدل به مرزنشینان پس مانده دولت مرکزی می شوند، تصدیق واقعیت صورتبندی پروژه دولت- ملت سازی در ایران است.
به معنای دیگر این پروژه طرد/ تبعید به عنصری ساختاری بدل شد که برسازنده دولت مدرن در ایران بود. از این رو تنشی بحران زا و پیشینی میان ملت در معنای یک بدنه سیاسی واحد و مردم در معنای مطرودین، مفهوم دولت/ ملت را در تاریخ مدرنیزاسیون مونتاژی/بومی معاصر ایران متزلزل و پریشان کرده است. به همین خاطر است که از قضا تمام مهاجرت های این چنینی خصلتی کاملا جمعی داشته و به این اعتبار سرشار از سویه های سیاسی است.
بر این مبنا تاریخ معاصر ایران از منظر پناه جو به طور دائمی مواجه با دولت هایی بوده است که با حذف ساختاری معترضان به وضع موجود - در مقام پناه جو-، همیشه از خصلتی توتالیتر بر خوردار بوده اند. برای مثال حتی در دوره نخست وزیری دکتر مصدق نیز ساختار سیاسی هرگز اجازه بازگشت رسمی مطرودان - چون فراریان فرقه دموکرات یا مهاجران حزب توده- را به عرصه عمومی نمی¬دهد و کمی هم نمی گذرد که خود مصدق و اطرافیانش نیز شامل این حذف می شوند. اینک می توان دریافت هر گفتاری که به نحوی قائل بر فاصله گذاری میان کنشگر مطرود/پناهجو – آن هم در معنایی کاملا جغرافیایی - با کنشگران و مبارزین داخل است تا چه حد هم کلام و تحت سیطره ایدئولوژی حاکم قرار می¬گیرد. از زاویه ای دیگر به طور پیشینی می توان قضاوت کرد که از اساس چنین تقسیم بندی چگونه هم دست ایدئولوژی حاکم، اصل برسازنده حذف ساختاری معترضان را برای شکل گیری دولت مدرن دامن می زند. گفتار و صورت¬بندی¬ای که این روزها بدل به یک مد سیاسی یا موضعی فرادست گشته است.
٣: ما همه پناه جوییم
اگر صورتبندی ژاک رانسیر در باب پدیدار شدن سیاست راستین را بپذیریم، در یونان باستان بازگشت مردم عامه یا همان مطرودین ( (demosبه دولتشهر ( (polisشرط تحقق این وضعیت است. بدین معنا پاسداران از وضع موجود در برابر معترضان به وضع موجود قرار می گیرند. مطرودان خواستاربازگشت به عرصه سیاست اند. اما این مطرودین در کدام جایگاه سوژه حقیقی وضعیتی سیاسی می باشند که در واقع تجسم بی واسطه آن جامعه است؟ از نظر رانسیر این سیاست راستین اتصال یکباره و میانبری بین امر کلی و امر جزئی است. او این گونه معنا می کند که این "هیچ" یعنی حذف شدگان به نمایندگی از کل جامعه بدل به "همه" ای می شود که در برابر دیگران که جز به منافع جزئی یا فردی خویش نمی اندیشند قد علم می کند. سوژه ای که بیرون از خویش می ایستد و نافی هر سیاست مبتنی بر هویت می باشد. بدینسان پناهنده به مثابه آنان که حتی حقی برای حق داشتن ندارند همان سیمپتوم ساختار سیاسی دولت- ملت ایران است که با سیاسی شدن محض خود، خلق "مردم تازه" ای را نوید می دهد. مردمی که به یکباره و به واسطه نفی تابعیت خود دوباره مردم می شوند. از این رو است که از قضا همه باید فریاد بزنیم: "ما همه پناهنده ایم".
در این لحظه باید پا را فراتر گذاشت و آن محوریت جغرافیایی/ فیزیکی که آگامبن در مقاله درخشان "فراسوی حقوق بشر" به آن اشاره دارد، را در حاشیه قرار داد. به طور کلی به نظر می رسد تله نظریه آگامبن خوانش و شناسایی بیش از اندازه جغرافیایی وی از مفهوم پناهنده است. در حالی که عنصر بر سازنده آن یک موقعیت سیاسی است و نه نفس مهاجرت یا تبعید. جایی که آگامبن علیه آگامبن می ایستد و به ما یادآوری می کند که نقطه آجیدن بنابر تصمیم حاکم یک وضعیت اردوگاهی است. سویه ای که حتی ادغام فرد در یک کلیت دیگر را از اعتبار می اندازد: این نکته که اساسا برای برخورداری از حقوق انسانی لاجرم گویا قیمومیت یک دولت بر بشر اصلی مقدم تر از انسان بودن است.
پس می توان این حرف نامربوط را پیش کشید که بازخوانی و فهم جنبش اخیر مردمی فقط با چهره پناهجو ممکن است. از این رو اگر بخوهیم با زبان رانسیری این وضعیت را تحلیل کنیم، چه لیبرال های بومی و چه چپ های تک ساحتی، هر دو به دلایلی مشابه دست به تحریم و فاصله گذاری از فضای انتخابات زدند. لیبرال ها آشکارا از نوعی گرایش "پیرا سیاست" پیروی می کنند؛ تلاش آنها برای سیاست زدایی از سیاست و سپردن آن به احزاب و فرایند های پارلمانی است. و بعد از آن جهت که فرایندهای دمکراتیک در این جا مجال بروز ندارند؛ پس خبری هم از مطالبات و منافع گروهی شان نیست، دست به تحریم انتخابات زدند. از طرف دیگر چپ های تک ساحتی که در نوعی به اصطلاح فرا سیاست مارکسیستی، سیاست را بازتاب صرف زیر ساخت های اقتصادی می دانند، و در نوعی سیاست حزبی- تشکل گرا، انتخابات را بازی خود نمی شمارند. آنان در موقعیتی تراژیک به بت¬واره "طبقه کارگر" چشم دوخته اند. این جاست که این هر دو با دولت که می توانیم آن را نماینده کهن- سیاست بنامیم در یک نقطه قرار می گیرند. به تعبیر ژیژک چیزی که در تمام گرایش های مزبور به یکسان دیده می شود، تلاش برای ترمیم بعد دقیقا تروماتیک امر سیاسی است. این که آنها دست زدن به هر نوع عمل سیاسی را منوط به تضمینی در چهره دیگری بزرگ می دانند و از این رو در یک انفعال ابدی قرار گرفته اند. دیگری بزرگی که برای لیبرال ها حقوق بشر و دموکراسی و برای چپ ها فتیشیسم طبقه کارگر است. سیاست های هویتی و امر جزئی که در پیوندش با کل نمی تواند بدل به همه طرد شدگان شود. و اینگونه هر کدام به نحوی تلاش می کنند تا چهره پناه جو - آن امر اضطراب آفرین و مسئله دار- یا همان ترومای امر سیاسی را در حال و روز فعلی به فراموشی بسپارند. در حالی که از منظر پناهجو به مثابه سیمپتوم – نشانه بیرونی یک درد درونی- تمام طردشدگان، هیچ امری تا به حد اهمیت نمی یابد که در این موقعیت وظیفه دارد دست به خلق دوباره مردم و سیاست حقیقت بزند.
۴: اسب کهر را بنگر
اگر با فروید همراه شویم در مواردی متفاوت یا کمیاب به روشنی نمی توان دریافت که بیمار ماخولیایی با از دست دادن کدام ابژه میل دچار واکنش شده است. به هر روی فرد ماخولیایی با خسران و محرومیتی آرمانی تر در قبال ابژه میل از دست رفته رو به رو است. همزمان اما بیمار ماخولیایی "نوعی حس عمیق و دردناک اندوه، قطع علاقه و توجه به جهان خارج ... و تنزل احساسات معطوف به احترام به نفس تا حد بروز و بیان سرزنش، توهین و تحقیر نفس "را به دوش می کشد.(فصلنامه ارغنون، ماتم و ماخولیا، ترجمه مراد فرهاد پور)
در داستان مسخ همه چیز از نگاه گریگوری زامزا می گذرد. بهت گریگوری را نمی توان فراموش کرد، از انسانی که یک باره در قواره سوسکی ظاهر می شود و جهان از نگاه او می گذرد: دنیای مدیریت شده و بروکرات و فقیر شدن نفس به زعم خود ناچیزش. گریگوری تنها با تحقیر حیوان گونه خود است که می تواند جهان را اینگونه نظاره کند. از او حیات صرفی بیشتر باقی نمانده است. حیات برهنه ای که در ساختار خانه و زیر نگاه پدر که بر صندلی اتاق دیگری نشسته است، کنترل و نظارت می شود. در این میان شاید تنها ایده رهایی بخش پافشاری گریگوری زامزا به همین "آگاهی ماخولیایی" خود باشد.
به زعم فروید او به حقیقت نزدیک تر است، چراکه هم اینک "مسئله صرفا آن است که او در قیاس با دیگرانی که گرفتار ماخولیا نیستند، چشمان تیزتری برای رویت حقیقت دارد". یعنی در ماخولیا فرد نگاه انتقادی خویش را بر نفس یا سوژه متمرکز می کند، به گونه ای که این انتقاد و سرزنش را حتی تا گذشته ها نیز تسری می دهد. این مزدی است که وی از "آگاهی ماخولیایی"اش دریافت می کند؛ البته در عین اینکه در واقع وی انتقادش "با اندکی دستکاری های جزئی، دقیقا در مورد شخص دیگری جور در می آید. شخصی که فرد بیمار عاشق اوست یا بوده یا قرار است باشد"(همان).
بدین سان است که پناهنده در قبال همه آنچه جا گذاشته یا از دست داده – تاریخش، یک آرمان یا موطن و ...- رساترین صدا برای بازخوانی تاریخ است. پناهجو با آگاهی ماخولیایی خویش با قدرت تفکر و تعمق بیشتری با سوژه سیاسی رو در رو می شود. آنچه از دست رفته را نمی توان فراموش کرد و آنچه باز می گردد ناخودآگاه جمعی فراموش شدگان تاریخ است.
پناهجو برای مداخله نیازمند تأیید دیگرانی نیست که مدعی ایستادن در یک موقعیت جغرافیایی- سیاسی هستند. او تنها کسی است که باید نگاه قربانی را از خود بردارد و به صورت سوژه ای حامل حقیقت و به نمایندگی از کل جامعه به عرصه سیاسی بازگردد. در شرایط امروز ایران که وضعیت استثنائی به قاعده بدل شده است، تولد اردوگاه به منزله تعلیق دائمی قانون دیگر بار اهمیت جایگاه پناجو را عریان می سازد. امری که نیاز به هیچ توضیح و تفسیری ندارد. چرا که تمام خیابان ها و مردمی که در آن حضور می یابند نشان از منطقه ای می دهند که هیچ گونه حمایت حقوقی در آن وجود ندارد. جماعتی که با الفاظ گوناگون چون اغتشاشگر، خرابکار، آشوب طلب، بازی خورده و ... هر یک به نحوی با نفی تابعیت مورد خطاب حاکم قرار می گیرند.
چهره ای که نمی توانی به خاطر بیاوری، مهاجران غیر قانونی آلبانیایی ۱۹۹۱ اند، یهودیان آلمانی دوره نازی اند، فلسطینیان خانه به دوش اند، فرانسوی های فراری دوره مارشال پتن اند، عرب های مسلمان و سرگردان فرانسه اکنون اند یا... . فقط کافی است تصور کنی جایی میان خیابان آزادی تا انقلاب هیچ راه فراری نیست. آن وقت باور می کنی از جایگاهِ کدام سوژه ی گفتن حقیقت بازیافتنی است.
توضیحات:
*. آن تجربه اضطراب آفرینی که واکنش بر می انگیزد.
**. در ادامه فرهادپور در توضیح شکست پروژه دولت - ملت پس انقلاب ۵۷ می آورد: " تا آنجا که به انقلاب اسلامی سال ۵۷ مربوط میشود، کند یا متوقف کردن جریان سیاست و تقلیل انقلاب به نوعی تغییر رژیم و جابهجایی در قدرت، از همان فردای پیروزی انقلاب آغاز گشت. به طور کلی میتوان گفت که در زمینهی اجتماعی متکی بر انباشت اولیهی سرمایه و فقدان هرگونه ساختار طبقاتی شکلیافته و غلبهی عنصر تهیدستی بر کلیت فضای اجتماعی، دو نیروی اصلی سازندهی دولت-ملت عبارت بودند از روحانیت و جریان موسوم به تهیدستان شهری که فیالواقع گذشته از فقرا و مستضعفان و لایههای فروپاشیدهی خردهبورژوازی سنتی عناصری بیطبقه و بیجاومکانی از همهی اقشار اجتماعی را دربرمیگرفت."
|