مرا ببین!


سیما فرزام پور


• به مهمانی ات آمدم
پشت دری باز
      به انتظار ایستادم
تو را دیدم
که در میان انبوهی از تنهایی
                              گم بودی ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٨ مهر ۱٣٨٨ -  ٣۰ سپتامبر ۲۰۰۹


 
 
  لباس تیره ی دلتنگی،
چقدر تنگ است
درش می آورم
 
پیراهن شعرم را می پوشم
  کهنه است
زود عوضش می کنم
 
  لباس آبی صبر
که زمانی برایم تک بود
دیگر به تنم جلوه ای ندارد
 
پیراهن سیاه نا امیدی،
از پس این همه سال
هم چنان خوش قامت
بر تنم می نشیند
گویی که هرگز
       از مد نخواهد افتاد
دوباره
انتخابش می کنم
اما
نمی دانم چرا این بار
به جای آن
جامه بلند و سفید «من»
بر تنم می نشیند
 
چقدر چروک بود و گشاد
بوی فراموشی می داد
و در حریر دامنش
نشانی از پرواز نبود
اما هنوز
ساده بودو پاک
         لطیف وگرم
 
می پسندمش
به امید آنکه
       پسندت شود
 
به مهمانی ات آمدم
پشت   دری باز
      به انتظار ایستادم
تو را دیدم
که در میان انبوهی از تنهایی
                              گم بودی
نگاهت بر من افتاد
               اما مرا ندیدی ...
 
اکنون سال هاست
       که پشت این در ِ   باز
         به انتظار ایستاده ام،
تا شاید مرا ببینی
و به مهمانی تنهایی ات  
راهم دهی ...