به یاد احمد میرعلایی
نبودنت را


مودب میرعلایی


• کابوس می بینم
بر فرش عتیق ایستاده ای
من بر در
با کفش های گِلی
هر کار می کنم نمی توانم بند ها را باز کنم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۲ مهر ۱٣٨٨ -  ۴ اکتبر ۲۰۰۹


 
چهارده ساله بودم
می رفتم کتابفروشی ثقفی
  کتابی از تو بخرم
خیابان سپه را گز کنم
کتاب را جوری بگیرم
تا هر رهگذری نامت را بخواند
 
مهربانی را از تو یاد گرفتم
 
نبودنت را
آن روزها را
                         جعبه ای کردم
گذاشتم گوشه ی دلم
جعبه ها زیاد شد
از تو امسال سر باز کرده است
 
کابوس می بینم
بر فرش عتیق ایستاده ای
من بر در
  با کفش های گِلی
هر کار می کنم نمی توانم بند ها را باز کنم
تا ترا در بر بگیرم
خسته می شوی و با همان خنده آشنا می گویی:
من باید بروم
خیالت راحت
سلامت را به هما . عبدالله. عمو ها و اعظم می رسانم
 
یادم نمی رود
چه بیرحمانه ترا بر سنگ غسالخانه
که مرده شورشاش
  خود
  آن ها را ببرد
  انداختند
 
یادم نمی رود
 
این شعر را یا نه
رایانه ی لعنتی را رها می کنم
به گوشه ای می روم
برای های های دلتنگی های   دخترانت
(شهرزادت برای خودش   خانمی شده)
 
نیستی   تا ببینی
در نبود تو
ما مهربان نبودیم
 
نیستی تا کمکم کنی
این بند کفش ها را باز کنم
تا تو بیاییم
صفحه اول آخرین کتابت را باز کنی
مثل همیشه بنویسی
برای مودب گُلم
و من راه بیافتم گرد شهر
نامت را نشان هر رهگذر دهم
و احساس کنم از اصفهان هم برترم
چون تو پسر عموی منی