برای و به آینده ی جنبش دانشجویی
در این نبرد
اسماعیل خویی
•
خوش است و نیک و خجسته ست حسّ بیزاری،
و زآن خجسته تر احساس ژرف ناچاری؛
وز این دو نیک تر آمیزه ای ز هر دو شمار:
که، دیر و زود، رساند تو را به بیداری.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۴ مهر ۱٣٨٨ -
۶ اکتبر ۲۰۰۹
خوش است و نیک و خجسته ست حسّ بیزاری،
و زآن خجسته تر احساس ژرف ناچاری؛
وز این دو نیک تر آمیزه ای ز هر دو شمار:
که، دیر و زود، رساند تو را به بیداری.
نیازمند می آییم، در برابر زور،
به خیزش و نپذیرش، نه ناله و زاری.
شگفت نیست اگر شیخ می کشد مردم:
طبیعی است که هر مار می کند ماری.
تمام همّ و غم او حکومتِ خویش است،
حکومتی که نگه داردش به خونخواری.
سپاه و نفت و بسیج است و خدعه یاور او:
خداش نیست که، در کار، می دهد یاری.
وجودِ شوم و کژ آیین و ضد انسان اش
نیاورد به جهان بهر ما به جز خواری.
فریب خلق دهد – ای شگفت! - با گفتار:
فقیهِ ما که سمر شد به زشت کرداری.
به خطبه خوانی ی او، در نماز جمعه، سلاح
ورا کمانِ شغادی ست پیر، پنداری.
کمان کشی ست، نشان کرده چشمِ هوشِ کسان،
به تیرهای همه زهرگینِ گفتاری.
مجالِ ما زکنون تا تباهی ی مطلق
بسی کم است، دم از آن مَزن به بسیاری.
ز ابلهی ست چو خصم آورد یورش بر تو،
که بردباری ی خود را دفاع بشماری.
به خود نمی گذرد از سرت بلای چنین:
مگر تو اَش گذرانی به سعی و پاداری.
اگر تو راست در اندیشه تا که مردم را
به راه شادی و آزادی و رفاه آری؛
و گر گذشته گرایی که شیخ باشد را
بر آن سری که به گور گذشته بسپاری،
بدان، بدان، که رسیده ست دیگر آن هنگام
که این شکیب کهن را کنار بگذاری؛
وز این قصیده بیاموزی آنچه باید را:
که خود، به خیره، به کار محالِ نگماری:
نخست، بایدت از حاکمیت آخوند
رسید، در دل و در جان، به اوج بیزاری.
سپس، می آیدت آن دم که نیک دریابی
که از قیام بر این کژ نظام ناچاری.
و این دمی ست که می شایدت که، با دل شاد،
دهی نوید به یاران خود که بیداری.
نک ات زمانِ گُزیدن بهین نبرد آیین،
به همدلی ی دگر یاوران، به هشیاری.
کنون دمی ست که دل یکدله ت شود با خویش،
به رای جنگِ سُترگی که پیش رو داری.
سپس، شگرد بباید گزید و، پس، بخرید
هر آنچه ها که توان کردشان خریداری.
و لیک، هست بسی چیزهای بایسته
که می نشایدشان داشت جز به عیّاری.
نمونه وار بگویم: یکی ش جنگ افزار،
که نیست، در وطن، از کاله های بازاری.
شناسنامه یِ ناراستین دگر چیزی ست
ار آنچه ها که می یابی، ولی به دشواری:
مگر به ساختن اش خود به همّت آری روی،
در اوج دقت و تردستی و هُشیواری.
به جای امن نیاز است، پس، که این همه را
در آن توان به نهان کردن ات نگهداری.
مُبَرهَن است، بدینسان، که باید و شاید
که اصلِ راهنمای ات بُوَد نهانکاری.
زکارهای دگر بگذرم، کز ین سان شعر
نهایتی نپذیرد بدین روش، باری.
نک، آن زمان که تو با همدلانِ جنگی ی خویش
نهید پای به میدانی از خود ایثاری:
به چابکی، همه چون موج های دریایی؛
به سختگی، همه چون خاره های کُهساری.
گهی، چو موج، بر آورده سر به تاختن و
گهی، چو کوه، ستون کرده پا به ستواری.
به گاه خفتن، چون صخره، سر به بالش سنگ؛
به گاهِ رفتن، چون باد، در سَبُک باری.
و سخت پای تر از ریشه های گردویِ پیر؛
و نرم پوی تر از آب های جوباری.
به سانِ گوهره ی سنگ، سخت و پا برجای؛
به سانِ «پیکره ی رود»* روز و شب جاری.
به تن، هماره، پذیرا شکنجه دیدن را:
نه جوکیانه، ولی، در پی خودآزاری.
امیدوار که گیتی، به رغم شاعر کور**،
شود پذیره، به فرجام کار، همواری.
اَیا یکایک تان آرشی دگر! بادا
یکان یکان، همگی تیر هایِ تان کاری.
در این نبردِ میانِ شما و شیخ، آیا
شما رسید به پیروزی؟ آری، آه، آری!
بیست و سوم ژانویه ۲۰۰۸
بیدرکجای لندن
پانویس ها:
* - از نیما یوشیج است
* * - رودکی:
هموار کرد خواهی گیتی را:
گیتی ست: کی پذیرد همواری؟!
|