برای سید ستاره دارها


علی صابری


• پس از ننگین کودتای خرداد ۱۳۸۸، سید ستاره‌دارها نیز بازداشت شد و روانه یکی از ناکجاآبادهای دولت کودتا گردید دیگر خبری از سید نداشتم و تا آن خیمه شب‌بازی‌های چندش‌آور آغاز شد و در جلسه دوم آن نمایش مضحک سید را هم آورده بودند و در میان متهمان نشانده بودند و تا به اعتراف به صاف بودن زمین توسط دیگران گوش دهد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱٨ مهر ۱٣٨٨ -  ۱۰ اکتبر ۲۰۰۹


تقدیم به ستاره در بند سید ضیاء الدین نبوی:

اردیبهشت ماه ۱٣٨۷، پس از آنکه نتایج اولیه آزمون کارشناسی ارشد اعلام شد در صفحه کارنامه من در سایت سازمان سنجش در کادری قرمز رنگ به جای رتبه‌ام در آزمون نوشته شده بود:

لطفا به طبقه چهارم در سازمان سنجش آموزش کشور به آدرس تهران، خیابان کریم خان زند بین خیابان استاد نجات الهی و سپهبد قرنی، پلاک ۲۱٨ حداکثر تا پایان خرداد ماه مراجعه فرمایید.

علاوه بر من ناصر پویافر هم به طبقه چهارم سازمان سنجش ارجاع داده شده بود هر دو با هم به اداره گزینش استاد و دانشجو سازمان سنجش مراجعه کردیم. دکتر نوربخش نامی که ریاست اداره گزینش را به عهده داشت برایم توضیح داد که شما صلاحیت علمی ادامه تحصیل را احراز نموده اید ولی صلاحیت عمومی شما برای ادامه تحصیل احراز نگردیده است و ...
بیرون سازمان سنجش با ناصر قرار گذاشته بودیم که سایر کسانی را هم که وضعیتی مشابه ما دارند را هم بیابیم، داخل اداره گزینش افراد زیادی بودند اما در میان آنها یکی بیش از سایرین چهره‌ای فعال و پرشور داشت، به خاطر ندارم که چگونه و چه شد که سر صحبت را با او باز کردم و متوجه شدم که او نیز دردی مشترک دارد و شوری دیگر در سر دارد و از همین رو هم محروم از تحصیلش کرده بودند.
از سازمان سنجش من و ناصر و سید ضیاء الدین نبوی با هم خارج شدیم و بیرون سازمان سنجش بنا شد که سید ستاره دارها (لقبی که ناصر بعدها بر ضیاء گذاشت) در مقابل سازمان بماند و همدرد بیابد و ستاره دارهای سال ٨۷ را که به سازمان سنجش می آمدند را ببیند و من و ناصر به پلی تکنیک برویم و پیگیر صلاحیت عمومی ادامه تحصیل خود شویم، یکی دو ساعت بعد من و ناصر هم پیش ضیا بازگشتیم. جمع سه نفره ما هشت نفره شده بود و البته بیشتر هم شد.
از آن روز به بعد من و ناضر و ضیا پیگیر ستاره‌دار شدن خود و سایر دوستان بودیم و در این میان به دلیل بعد مسافت مشهد تا تهران، بازداشت مجدد در مشهد و البته سرکار رفتن کمتر نقش داشتم و ضیا و ناصر و سایر دوستان بودند که به مجلس رفتند و نمایندگان آن وقت مجلس را دیدند و با چهره‌های سیاسی دیدار کردند و کمیته دفاع از حق تحصیل را شکل دادند تا از حق اولیه ادامه تحصیل همگانی دفاع نمایند.
به خاطر دارم که حدود یکسال پیش ستاره‌دار ها و محرومین از تحصیل مقابل مجلس تجمع کرده بودند و من هم قرار بود حاضر شوم اما بنا به خواست دوستان(به خاطر آنکه حدود دو ماه قبل هم بازداشت شده بودم) با تاخیر در تجمع حاضر شوم، تجمع ساعت ۱۱ بود و من حدود ۱۲ خودم را به نزدیک مجلس رسانده بودم که یکی از دوستان تلفنی به من خبر بازداشت تجمع‌ کنندگان مقابل مجلس را داد و از من خواست که به سمت مجلس نروم. راه رفته را بازگشتم و در این میان نگران حال ناصر، ضیا، مهدیه گلرو و ... بودم اما آنها را پس از بازداشت حدود میدان انقلاب آزاد کرده بودند و من شاد از آزادی مجدد پیش آنها رفتم و ضیا را بار دیگر دیدم به شوخی به او گفتم که از پله‌های هواپیما برگشتتان داده‌اند و نتوانستید عازم حج شوید خندید و همدیگر را در آغوش گرفتیم.
چند ماه پیش و در آستانه انتخابات ریاست جمهوری مجددا به تهران رفته بودم و ضیا هم تهران بود همدیگر را دیدیم و با هم به ستاد انتخاباتی مرکزی مهدی کروبی رفتیم بیشتر دوستان محروم از تحصیل و ستاره‌دار در ستاد مهدی کروبی فعال شده بودند و البته من و ضیا نیز جزو حامیان شیخ اصلاحات بودیم و این آخرین دیدار من و سید ضیاء الدین نبوی بود هر دو امید داشتیم که آن نانجیب نابخرد رای نخواهد آورد و با باردیگر هوای دانشگاه را تنفس خواهیم کرد و چه ساده بودیم که حتی گمان نمی کردیم کودتایی در پیش است و نقشی دیگرگونه بر پرده تاریخ ایران در حال نقش بستن است.
پس از ننگین کودتای خرداد ۱٣٨٨، سید ستاره‌دارها نیز بازداشت شد و روانه یکی از ناکجاآبادهای دولت کودتا گردید دیگر خبری از سید نداشتم و تا آن خیمه شب‌بازی‌های چندش‌آور آغاز شد و در جلسه دوم آن نمایش مضحک سید را هم آورده بودند و در میان متهمان نشانده بودند و تا به اعتراف به صاف بودن زمین توسط دیگران گوش دهد و آن گونه که دوستان می گفتند گویا خود سید هم گالیله‌وار اعتراف کرده است که زمین صاف است تا شاید لختی آرامش بیابد و از آن ناکجاآباد دولت کودتا آزاد شود.
با سید ستاره‌دارها امید بسته بودیم که این مهر دوباره به دانشگاه بازگردیم و دوباره با گامهای استوار در دانشگاه گام برداریم ولی افسوس که ...