صبر کن, اون افسر پلیس باهات کار داره


مهران رفیعی


• برنامه بخوبی پیش رفت, سخنران ها حقایق را گفتند, از شور و شوق مردم در پای صندوق های رای, از تقلب بزرگ و از دولت کودتا. از راهپیمایی با شکوه بیست و پنجم خرداد و پایان خون آلود آن. از گشودن آتش بر روی مردم بی گناه و حمله های شبانه به خانه های مردم و دستگیری های گسترده. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۹ مهر ۱٣٨٨ -  ۱۱ اکتبر ۲۰۰۹


 
چند دقیقه ای بیشتر به ظهر نمونده بود, انگار مسابقه ای بود بین ما و ساعت بزرگ روی برج, سعی میکردیم قبل از آنکه دوتا عقربه اش   روی هم قرار بگیرن و صداش در بیاد, صدای " ای ایران"   بلند بشه, روز بیست و پنجم ژوییه, روز جهانی   اتحاد برای ایران, وسط شهر بریزبین, درست مقابل نمای سبز رنگ   ساختمان شهرداری. آفتاب   کاملا بالا اومده بود و اتفاقا   خبری هم   از اون بادهای زمستونی نبود, و کمی آن طرف تر هم رودخانه بریزبین با آرامش به سوی اقیانوس آرام پیش میرفت.
همولایتی ها هم کم کمک پیداشون میشد, بعضی ها از پله های پارکینگ های زیرزمینی, برخی از طرف ایستگاه های قطار و اتوبوس, و عده ای هم   قدم زنان از روی   پل ویکتوریا, اما غیر ایرونی ها سر وقت اومده بودن و مشغول خواندن چیزی, از روزنامه و مجله گرفته تا اطلاعیه ها و پوستر هایی که پخش کرده بودیم,   گاهی هم نگاهی می انداختن   به ساعت هاشون.
بر و بچه ها از یکی دوساعت پیشتر مشغول کار شده بودن, وانت یکی شون هنوز داخل محوطه بود, سکو های چوبی   و سیستم صوتی و   بلند گوها را پیاده کرده بودن و مشغول وصل کردن سیم ها و آزمایش صدا .
کاغذ هایم را روی تریبون گذاشته بودم و جزییات برنامه را برای آخرین بار مرور میکردم و با مدادی علامت گذاری , قرار بود سه تا سخنران داشته باشیم و بعدش هم در خیابانهای مرکزی شهر راهپیمایی کنیم و بر گردیم به همین میدان برای خواندن قطعنامه, همین چیزا را هم توی درخواست مون نوشته بودیم و یکی دوهفته پیشتربه مقامات محلی تحویل داده بودیم تا مجوز بگیریم و در ضمن هرکسی تکلیف خودشو را بدونه.
امیر حسین از بس بادکنک سبز و سفید باد کرده بود, صورتش قرمز تر شده بود, بهروز هم   پوستر هایش را بین بچه ها تقسیم میکرد, دو سه نفری هم روبان های سبز را می بریدن و با سنجاق قفلی بین مردم توزیع میکردن, بر و بچه های سوسیالیست و عفو بین الملل هم بساط شون را پهن کرده بودن و روزنامه ها و اطلاعیه هاشون را نشون میدادن, عکس ندا و تظاهرات میدان آزادی در صفحه اولشون بود, مقداری هم برچسب های فلزی درست کرده بودن با همین عکس ها که عده ای خریدن و وصل کردن به لباس ها شون.
کار زیادی نمونده بود و تنها مشکل باقیمانده, راه انداختن میکروفن دوم بود برای   اجرای موسیقی زنده, قرار بود   ساسان چند تا آهنگ مناسب را همراه   گیتار برامون بخونه.
فرشید و جمشید و یکی دونفر دیگه بالاخره صدای ساز را هم در آوردن و نزدیک بود که با پخش "سرود ای ایران" برنامه را شروع کنیم که یکی از بچه ها با عجله آمد و در گوشی گفت :
- صبر کن, اون افسر پلیس با هات کار داره.
عرق سردی روی بدنم احساس کردم, قبل از اونکه به طرف پلیس ها   نگاه کنم, به کفش هام نگاه کردم, خوشبختانه برای دویدن مناسب بود, با سرعت کوچه و پس کوچه های در رو را در ذهنم مرور کردم, کافی بود خودم را به   درب پشتی   برسانم , پشت ساختمون مجتهدی و تالار ها, اگر اونجا را هم بسته بودن, از روی   دیوار که   آنقدر ها هم   بلند نبود, از توی کوچه ها بطرف خوابگاه طرشت , و بعدش هم یک جوری تا خیابان زنجان و پپسی کولا. همه این ها فقط چند ثانیه ای طول کشید و به کمک جرعه ای آب از اوایل دهه پنجاه به اواخر دهه هشتاد برگشتم و با قدم های شمرده به طرف افسران پلیس رفتم.
در ذهنم مواردی را مرور میکردم که ممکن است مورد اعتراض اونا باشه و جوابی قابل قبول. اگه به   پارک شدن وانت مون توی میدون اعتراض داشتن, قول میدادم که ظرف چند دقیقه اون را بیرون ببریم و صدمه ای هم به گل و چمن نزنیم. اگه اعتراض شون به بلندی صدای بلند گو باشه, چاره اش آسون بود, اگه به انداختن کاغذ توی میدون اعتراض داشتن, قول میدادم که قبل از پایان برنامه اونا را جمع کنیم و محوطه را تر و تمیز ترک کنیم. با همه این جواب ها به جمع شون رسیدم که یکی شون که لابد ارشد تر بود, جلو آمد, دستش را دراز کرد و اسم و سمتش را گفت و کارتش را هم نشان داد, قبل از آنکه ادامه دهد گفتم :
- مشکلی پیش اومده؟
لبخندی زد و گفت:
- نه اصلا, فقط خواستم که ترتیب   برنامه را باهاتون مرور کنم, و همین طور مسیر راهپیمایی را. همه چیز درست بود, یک کپی از فرم   درخواست ما را هم   به همراه داشت.
برنامه بخوبی پیش رفت, سخنران ها حقایق را گفتند, از شور و شوق مردم در پای صندوق های رای, از تقلب بزرگ و از دولت کودتا. از راهپیمایی با شکوه بیست و پنجم خرداد و پایان خون آلود آن. از گشودن آتش بر روی مردم بی گناه و حمله های شبانه به خانه های مردم و دستگیری های گسترده. از شکنجه ها و بیعدالتی ها, از جا نماز آب کشیدن های علنی   و تجاوز های پنهانی.
نزدیک ساعت دو بود که به میدان شهرداری باز میگشتیم تا قطعنامه را بخوانیم و متفرق شویم, از سکویی بالا رفتم   تا عکس های آخرین را هم بگیرم, حرکت منظم ماشین ها و موتور سیکلت های پلیس توجهم را جلب کرد, با چه   نظم ودقتی کار میکردند, یک طرف خیابانها را بسته بودند و ترافیک را هوشمندانه هدایت میکردند به نحوی که هم امنیت جانی ما تامین شود و هم رفت و آمد مردم کمتر مختل گردد.
چند صد متر جلوتر هم حرکتی دل پسند از آنها دیده بودم,   وقتی که دو سه عابر جوان با سر و وضعی بهم ریخته   سعی کردند به قصد تفریح و سرگرمی, داخل   صفوف راهپیمایان شوند, پلیس با هوشیاری آنها را به پیاده رو هدایت کرد بدون آنکه خشونتی دیده شود.
آرزوی اینکه روزی در مملکت خودمان هم پلیس به چنین منزلتی برسد و با شنیدن اسمش به لرزه نیفتیم   مرا به عالم رویا برده بود, وقتی به خود آمدم که جمعیت از مقابلم گذشته بود بدون آنکه   دکمه دوربین را فشار داده باشم, اما   جای نگرانی نبود, دوربین های بهتر و حواس های جمع تری در اطراف بودند.
 
مهران رفیعی
یازدهم اکتبر دوهزار و نه میلادی
بریزبین -   استرالیا