غربت


خسرو باقرپور


• 
پا می‌نهم روی گرده‌ی سرد خیابان دراز

و می‌روم.

ساعتی دیگر باز این منم در پارک انتهای خیابان:

با درختانی کاغذی

و عابرانی فلزی ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۰ مهر ۱٣٨٨ -  ۱۲ اکتبر ۲۰۰۹


 

 از گور خود بر می‌خیزم،

 ساعت شش صبح

 مثل هر روز،

 لبخندم را که بوی نا می‌دهد،

 از کنار آیینه بر می‌دارم

 و می‌چسبانمش بر لبهایم.

 قهوه‌ی اندوهم را تلخ از فنجان تنهایی می‌نوشم

 عصای کهنه‌ی امیدم را بر می‌دارم

 و بیرون می‌آیم.

 پا می‌نهم روی گرده‌ی سرد خیابان دراز

 و می‌روم.

 ساعتی دیگر باز این منم در پارک انتهای خیابان:

 با درختانی کاغذی

 و عابرانی فلزی

 و حوضی کبود

 که تکه نان درون جیبم را

 خرد خرد در آن می‌ریزم

 و می‌دانم نیز، از ماهی تهی است

 روی نیمکتی چندی می‌نشینم،

 کمی راه می‌روم

 و باز سردم می‌شود

 مثل هر روز.

 قصد می کنم باز گردم.

 باز می‌گردم.

 چهارده ایستگاه را با اتوبوس غربت می‌آیم،

 می‌رسم.

 می‌رسم؟

 آه! خسته‌ام، بیزارم، خسته‌ام.  

 پایان روزِ من آغاز رُویای مردگان است.