از اوین تا خاوران... - گلناز خواجه‌گیری

نظرات دیگران
  
    از : hoshang amir

عنوان : مرگ او را از کجا باور کنم?
اشک در چشمان و بغضم در گلوست و ندرین ایام زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست مرگ او را از کجا باور کنم? صحبت از پژ مردن یک برگ نیست وای جنگل را بیابان میکند دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکند هیح حیوانی به حیوانی نمیدارد روا آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
۱٨۰۶۷ - تاریخ انتشار : ۲٣ آبان ۱٣٨٨       

    از : ک معمار

عنوان : انان تو را می شناسند
به جستجوی هم
با ماه سخن گفتیم
با ایرها گریستیم
سر بر خاک نهادیم
زمین ندایمان داد
بر من زخم هزاران خنجر است.... از قطعه برای خاوران
وقتی درد نوشته می شود , دلی تاب خواندنش را می خواهد. امروز میهن اغشته به بوی غزل است . عاشقان, عاشقانه هایشان را در خیابان ها می خوانند.بر زمین می افتند با گلوله, بر می خیزند دوباره.
انان تو را می شناسند. با پنجره ی قلبت که گشودی بیرون را مینگرند.افق روشن است . ما امید فراوان داریم تا با هم سرود فتح را بخوانیم
تا ان روز عزیز من ,بنویس , باز هم بنویس
۱٨۰۰۹ - تاریخ انتشار : ۲۰ آبان ۱٣٨٨       

    از : در بیان احساس، ودر واژه تفنگ را یافته ای ، ای که ابریشمین، زلف فلسفه ی عشق را بافته ای

عنوان : و سر فرود می آورم
زلف فلسفه عشق را چه زیبا بافته ای! ای ناز، ای گل ِ ناز.بگذار عینکم و خیس چشمانم را بشورم، بر می گردم تا بگویم با من چه کرده ای.

هیزم جانم، خشکتر از آن است که تاب این همه آتش را داشته باشد. و تو را زندگی آتش افروزی آموخته. تو حالا دیگر می توانی هر رستمی را با واژه از پای در آوری. انفجار بزرگی و ترسناکی را در مشت های خود پرورده ای. آن پسته ها در دستان کوچک تو سبز شدند و اینک هیبت یک جنگل را می توانند به نمایش بگذارند. تو وقتی سوختی، آتش افروزی را نیز آموختی؛ و حالا هیمه ی جان های شیفته را به آسانی، شعله ور می گردانی، شعله پر می گردانی؛ از هیمه ی جانم شعله می سازی و به تماشای شعله های من دل می بازی. تو تصمیم خود را گرفته ای، تو قصد داری جهان جان ها را به آتش بکشانی و پرپر زن در شعله ها بنشانی تا با تو زیستن را بیاموزند. تا بدانند دختر و پدر یعنی چه. تا بدانند انتظار کدام است. تا بدانند به امید ِ دیدن، ایستادن، نشستن، انتظار کشیدن و ندیدن یعنی چه. تو تفنگ واژه در دست در باغ جان ها می گردی. تو حالا دیگر می توانی آواز های حزین خود را گلوله کنی و بر من - من ها - بباری. تو هنر بزرگ دیگری نیز داری، و آن این است که تیر را به دل می زنی، اما خون از چشم می بارد؛ و جهانی ترا عزیز می دارد که پدر را می مانی، وقتی عاشقانه ترانه های امید و فردا را می خوانی. وقتی نگاه تو را دنبال می کنم، می بینم قصه ی تاریخ را در چشمان خود داری، و هر لحظه به قلم می سپاری و می باری، تا بباریم ما، تا فراموش نکنیم بهار دلنشین یاد ها را و رنج عظیم بیداد ها را. وقتی شمشیر واژه در دست از کوچه های جهان می گذری، از حضور مهیب آتشفشان تو، انگشت به دهان می گویم: بد به حالشان، این کوه شعله را هیچ سر ایستادن نیست!
و سر فرود می آورم.
۱۷۹٨۵ - تاریخ انتشار : ۱۹ آبان ۱٣٨٨       

    از : عفت ماهباز

عنوان : عزیز گل بابا، بر گیسوانت ستاره می نشانم
عزیز دختر م گلناز جان
پر بغض گریه نشسته ام به تصویر زیبایت می نگرم .پدر ندید و رفت.بر افکار بلندت از لابلای نوشته قشنگ و پر احساست نظر می کنم .پدر نخواند و رفت.آما گل قشنگدم ناز گل بابا، تو چه مهر بان بزرگ شدی و چه لطیف ،انگونه که پدر آرزو می کرد .مادر محسنی را می شناسی شاید ومادر می شناسد .او رفت پیش باباهای سال ۶۷ قصه ترا دارد مادرمحسنی به او گفته ام !
ا"ما همه هستیم، پی گیر درد مشترک"
.بیا با او پیمان ببندیم راه مادران را تا رسیدن صبح عدالت ادامه دهیم. تو یک زن و یک مادر محسنی و یک بغل ستاره ایی برای بابا جونت. بابا فراموش نمی شود تو عزیز یکی یکدانه بابا هستی و می خواهی ادامه دهی حق خواهی بابا را.
دوستت دارم
با عشق و مهر
عفت ماهباز
۱۷۹۷۷ - تاریخ انتشار : ۱۹ آبان ۱٣٨٨