موتور قرمزان و درد اهل قلم
نامهی اول: حمله با رمز یا چاقو
شکوفه تقی
•
اسم من شاعر است و فامیلم نویسنده و گاهی هم این دو جا به جا میشوند. علت نوشتن این نامه به شما دچار شدن من به بیماری خفقان است و «مفتلا» شدنم به تنگی نفس. کمی هم حساسیت دارم به کلمهی سانسور. تا اسمش میآید تنم کهیر میزند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۱ آبان ۱٣٨٨ -
۱۲ نوامبر ۲۰۰۹
خانم دکتر سلام
اسم من شاعر است و فامیلم نویسنده و گاهی هم این دو جا به جا میشوند. علت نوشتن این نامه به شما دچار شدن من به بیماری خفقان است و «مفتلا» شدنم به تنگی نفس. کمی هم حساسیت دارم به کلمهی سانسور. تا اسمش میآید تنم کهیر میزند و دستم درد میگیرد. اما از همهی اینها بدتر یک سردرد شبه میگرن است که وقت بروز الهام یا ملاقات با یک اندیشهی ناب گریبانم را میگیرد. به طوری که انگار یکی سرم را زده به دیوار.
این از بیداری مشکل بدتر از آن له و لورده بودن خوابهایم است که تازگی شده محل ترکتازی موتورقرمزها. قبلا اول شب که میخوابیدم برای خودم هر خوابی که میخواستم میدیدم. مثلا به بازار کتاب میرفتم یک عالمه دانههای کلمه و جوانههای فکر را میخریدم و میآمدم با بذرهای گل و میوه میکاشتم یک باغ میشد پر از کتاب که رشک پردیسهای هخامنشیان بود. گاهی هم درختهای از شعر میروئید، که تناور و بلند چنان از دیوار کوتاه بینیهای خرافه میگذشت که از همهی دنیا دیده میشد، و از قلهشان دنیایی دیده میشود. در این خوابهای من شعر خوب گفتن خودش جایزه بود و کسی برای جایزه شعر نمیگفت. اما حالا همهاش شده جایزه و چماق. به این طرف بچرخی اینها جایزه میدهند به آن طرف بچرخی جایش با تودهنی و چماق عوض میشود خلاصه این قدر بگویم خانم دکتر که آن سبو بشکسته و آن پیمانه ریخته و خوابهای ما شده یک مشت کابوس بی سروته که در آنها یا صدای ویراژ دادن موتورقرمزها میآید یا شعار چاقو چاقویشان. باغچه را هم باد خراب کرده و خانه را که ترشی خانه شده بوی سرکه. همه جا پر شده از خمرههای داستان و شعر و کتاب و کلمه و گزش ناجوانمردانهی پشه کوره. باور کنید اگر از این وضع به فغان نمیآمدم دست به دامن سفید شما نمیشدم. حالا که شدم بشنوید این داستان را که شرح ابتلای ماست و قصهی هجوم موتور قرمزان.
خانم دکتر من دنبال درمانم و رومی در قصهی پادشاه و کنیزک از زبان طبیب غیب میگوید درمان مردم هر شهری جداست. آن پزشک روح دست بیمار را میگیرد و از دیارش میپرسد تا بداند درد او از کیست و ریشهاش در کجاست. جهت اطلاع شما باید بگویم که اهل دهکورهی شعرم از توابع کشور قلم که اگرچه امروز مملکتی است در پیتی، در گذشته وقتی جایی به اسم خراسان بزرگ بود و پارس، وقتی مغولهای اسکندری هنوز تخت جمشید را آتش نزده بودند، مغولان عرب تیسفون را ویران نکرده بودند و جوی خون از کوچههای استخر راه نیفتاده بود، و مغولان چنگیزی خاک نیشابور را به توبره نکشیده بودند و ری را به آب نبسته بودند، اسم دیار من شاید سمرقند چو قند بود و من معشوقی داشتم با کر و فر که کیمیاگر بود و ساکن کوی فرهنگ در نزدیکی محلهی غاتفر. حالا این دست من، آنهم نفس شفای شما. بپرسید تا بگویم که درد من از کیست. ترسی هم از گوش اهالی حرم ببخشید بیت سلطان ندارم. بگذار هر دو مصرع این در نه نیمه باز، که چهار طاق باشد.
مغولان موتورقرمز که در همهی تاریخ حتی قبل از اختراع کاغذ و موتور کارشان زیر گرفتن رویاها، بریدن دست افکار نو و سنگسار کردن آزادی بوده کیمیاگر را زندانی کردهاند. سپس سوار بر شتر، استر و یابو، همچنان با رمز «یا چاقو» به هر چه پرواز کردنی در کشورم بوده لشکر کشیدهاند، با این هدف که از هر سلول زندگی حلقهی زنجیری بسازند و با غلی بزرگ بلندپروازی را در هر شاعری به بند کشند. اینها ادعا میکنند آسمان یک جور تیغ است در دست آنها که بوسیلهی آن میتوانند بالها را جراحی کنند و محل بریدگی را با ضماد گل و لجن بپوشانند تا آرزوها از ترس بو گرفتن یا پوسیدگی خودشان به زیر خاک فرار کنند.
خانم دکتر موتورقرمزها دشمن کلمات پاکیزه هستند و میگویند گمراهان از شاعران پیروی میکنند و در خانهی هر یک از اهالی قلم تا بوی تازگی به مشامشان میخورد مثل مور و ملخ از همهی درها و دیوارها میریزند. بی هیچ ملاحظهای با چماق و باتوم به دوشیزگی عبارات حمله میکنند، گلوی قناریهای شعر را میبرند، هرچه لطافت گیرشان میآید را با قیچی جر میدهند و به جای آنهمه زیبایی یک چیز زشت و ترسناک میدوزند که نه تنها روی پیشانی روزگار میماند که تاریکی آن را با چلچراغ هم وسط شب نمیتوان روشن کرد. این موتورسواران هر گاه با رمز «یاچاقو» حمله میکنند با خودشان گلههایی از سگان هار بی قلاده میآورند که زوزه کشان، به هر چه تخیل شاعرانه و افکار پر امید است دندان فرو کنند. هی بخودم میگویم دریا به دهن سگانی از این دست نجس نمیشود بی آنکه منظورم بی احترامی به همهی سگها باشد که سگ داریم تا سگ. اما صبح از احساس رنجش و زردی رویم میفهمم این آب دهان و زخم دندان گویا مسمومم کرده است.
خانم دکتر روزگار غریبی است. ایکاش مادر دهر از این موتورسوارها کمتر میزائید و یا مانند مادری مهربان با دقت و مسئولیت به تربیت آنها میرسید تا این همه خرابی به جا نمیگذاشتند. البته این نظر من است که به تربیت ایمان دارم و میگویم همه با دانش درمان میشوند. اما بعضیها هم میگویند مادر روزگار همهی زور دنیا را هم میزد باز نمیتوانست گردو را روی گنبد نگاه دارد که این موتورسوارها در قصهها نسبشان به قوم یاجوج ماجوج میرسد و همانهایی هستند که ذوالقرنین افسانهای تا به خطرشان پی برد، مقابل هجومشان یک سد سکندر کشید و به این ترتیب عرصهی منطق یونان را از آسیبشان نگاه داشت. بعضیها هم میگویند-گردن خودشان- اینها یک جور موجودات آدم نما هستند که با ریش و پشم فراوان از مادر ذاتا لخت مادرزاد، بیسواد بیسواد بدنیا میآیند و لجبازی عجیبی با یادگیری دارند. اینها، خیلی دیر زبان باز میکنند و وقتی هم که باز میکنند بهتر است نکنند چون تا سالیان سال غیر از فحش آنهم از آن رکیکهای دو نبش و چهارگوش هیچ چیز دیگری نمیگویند. این موجودات که در افسانههای فارسی به دیو معروفند، به دلایل عدیده- از جمله بزرگی شکم و کوچکی سر، ناهمگونی دست و پا و انبوهی پشم و بلد بودن یک جور قافیه بازی عجیب- فکر میکنند از من و شما بهترند.
حالا لابد میگویید منظور از آن قافیه بازی چیست. البته خود ازمابهتران بهتر میدانند اما آنچه من متوجه شدم یک جور بازی با کلمه است که آنها اسمش را شعر واقعی یا حتی الهام دینی میگذارند که در گوششان زمزمه شده و آنها به تکرار و تمرین آن پرداختهاند. به این ترتیب که از همان اوان کودکی که تازه زبانشان باز شده-دور و بر چهارده پانزده سالگی- به هر بچهای بر میخوردند که از خودشان باسوادتر یا باهوشتر بوده میگفتند «بگو یا چاقو» تا کسی میگفت محکم میزدند تو سر یا صورت یا بینیاش میگفتند «برو بچه دماغو». اگر آن بچه به چالششان میکشید و نمیرفت! اینها چاقویی گنده از جیبشان در میآوردند برای خنده هم که شده تن چالشگر را خط خطی میکردند . اینها حواسشان است خطی که روی چشم و دهان و گلو میکشند چنان باشد که به بینایی و گویایی فرد آسیب جدی وارد کند. و خط خطی کردن را اینقدر تمرین میکنند که در آن استاد بشوند. بعد در نفس بریدن تخصص میگیرند. اسم کارشان را هم به دستور بزرگانشان میگذارند حجامت دینی. حالا میگویید نفس را چطور میشود حجامت کرد میگویم بروید از این ریش سالاران بپرسید که درخت اخلاقیاتشان از ناحیهای در زیر شکم میروید و در دروغ میبالد و با آب ریا رشد میکند و میوههای ترس و ارعاب میدهد هر کدام این هوا. همین میوههاست که ازمابهتران به اسم روزی و احسان، پشت موتورهای قرمزشان میگذارند و از پنجره خانههای اهل قلم به جای کلمات بکر شاعران و ادبیات خردمندان به داخل پرت میکنند. هر وقت هم بخواهند خوش خدمتی را به اوج برسانند خودشان را با همان موتورهای قرمز به درون پنجرهها میاندازند و تا چشم بهم بزنی کتابها را پاره میکنند، نوشتهها را میسوزانند و قلمها را میشکنند. بعد با چماقشان نامهی اعمال مردم را مینویسند البته به سبک خودشان، گاهی توسری میزنند آن دیگر سبک نمیخواهد گاهی هم -بخصوص وقتی که بخواهند اعتراف دروغ بگیرند- با آن «عشق بازی» میکنند البته باز هم به سبک خودشان.
خانم دکتر میبینید این چیزهاست علت بیماری من. حالا به من بگوئید که چارهی کار بلازدگانی مانند من چیست که در همهی تاریخ جرمشان شعر و مذهبشان نوشتن و زندگیشان کتاب و الهام و اندیشه بوده است و هیچ تعلق خاطری به جمع شدن با زر و زور نداشتهاند؟
درمان این موتورقرمزان بی مرز که از هر دیواری میگذرند و زمان و مکان را به هیچ میگیرند چیست؟ اگر به این قافیه بازان چاقو و دماغو یک ورزش مغزی بدهیم به جای پشم کمی شعور از ناحیه سینه یا سرشان میروید؟ شاید باید در یک روز درخت کاری اصلههای ظریف نهال شعور را به رایگان بین همه تقسیم کرد و کمک اینها هم کرد که آن را در باغچهشان بکارند و حسابی آب و کود بدهند. بعد هم در قانون اساسی نوشته شود که اگر کسی خواست با چاقو بازی کند همان برای تراشیدن قلم خودش باشد یا قلمه زدن شاخههایش یا پیوند شاخهای به تنهاش. شاید هم باید اینها را از اول بدنیا آورد و مغزشان را به جای عنبرنسارا با عطر و عبیر پر کرد شما چه میگویید؟ آیا درمانی برای آنها که عمری در چهارسوق دباغان پوست کنی کردهاند و از همهی اشعار پر حکمت جهان و این همه سرودههای ناب بشری فقط قافیه بازی با دو کلمهی چاقو و دماغو را یاد گرفتهاند وجود دارد؟ درمان من شاعر که دهکورهوند ولایت قلمم و دلباختهی کیمیاگر حقیقت چیست؟
شکوفه تقی
اوپسالا ١٠ نوامبر ٢٠٠٩
|