برای حجت شریفی


مزدک دانشور


• نمیدانم چرا؟ نه خیلی میشناختمش نه کار مشترکی رابا هم به سامان رسانده بودیم و نه حتی در دفتر تحکیم و انجمن دیداری داشتیم. اما نمیدانم چرا وقتی خبر دستگیریش را شنیدم سنگفرش خزه بسته شهر بارانی درزهایش را گشود و من پرتاب شدم به تهران ۷۷. . تهران اصلاحات ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲٨ آبان ۱٣٨٨ -  ۱۹ نوامبر ۲۰۰۹


نمی دانم چرا؟ نه خیلی میشناختمش نه کار مشترکی رابا هم به سامان رسانده بودیم و نه حتی در دفتر تحکیم و انجمن دیداری داشتیم. اما نمیدانم چرا وقتی خبر دستگیریش را شنیدم سنگفرش خزه بسته شهر بارانی درزهایش را گشود و من پرتاب شدم به تهران ۷۷. . تهران اصلاحات.
خاتمی به مناسبت ۱۶ اذر به ورژشگاه سرپوشیده دانشگاه شریف میامد. وارد ورزشگاه که شدم شور جمعیت و سرودهایی که پخش میشد مرا با خود به سفری برد... سفری به دانشگاه شریف سال ۵۷ که ان موقع ها دانشگاه آریامهری بود اما کانون نویسندگان شب بی رونق استبداد را با صدایش به لخشه واداشته بود. سیاوش کسرایی، هما ناطق...اما نه! نه! قرار بود فقط خاتمی بیاید. ملایی خوش صورت با ارامشی عصبی کننده و پسرک نوزده ساله به استقبال امده بود. پیروز دوانی را ربوده بودند و مختاری و پوینده.. . فروهر ها به ضرب دشنه کارد آجین شده بودند و ابرها رنگ سرب به اسمان میپاشیدند و پسرک میخواست بداند که رئیس جمهور محبوب آن روزها چیزی از کشتگان آن سال میگوید و یا...؟
صدا به صدا نمیرسید، اما معجزه کلمات شاملو از میان همهمه انبوه میهمانان هم قابل تشخیص بود: هرگز از مرگ نهراسیده ام...باری هراس من...
اشک به چشمم نشست که کسی بامداد میخواند و در برابر حاکم از گورکن میگوید و قیمت ازادی... که "حجت" که بعد ها نامش را دانستم پشت تریبون رفت و نمیدانم چه گفت و پایین امد دستهایش از هیجان میلرزید. از میان جمعیت متراکم که بیرون امد تنها کنار من خالی بود که آمد و نشست. به لرزه در امده بود. این حال برایم اشنا بود که اگر میخواستم سر کلاس هم حرفی بزنم همین حال بهم دست میداد.. گفت -بی جهت اعتماد کرد- که نامش حجت شریفیست و از بچه های انجمن شریف که ان سالها دیگر اسلامیش چندان به پسوند نمی نشست و اینکه با این متنی که خوانده دستگیریش حتمی است... نمیدانم چرا... نمیدانم نام اینهمه اشنای نزدیک در سیاهه زندان به چشمم نشست و هیچکدام از این نامها من را اینقدر نلرزاند که نام حجت شریفی، دور اشنایی با هیات بچه های انجمن.. نماز خوان بود و ته ریشی داشت.چند سالی بعدترش هم که در خیابانی شلوغ دیدمش و نشناخت باز هم همان ته ریش را داشت و به شیوه ی بچه های مذهبی راه میرفت که از مذهبی که از فرق سر تا ناخن شست پا را لحاظ کرده البته شیوه راه رفتنی را هم تجویز میکند که به سختی به در میشود.
نمیدانم چرا... شاید مرا برد به ان روزهای ۱۹سالگی نوجوانی، خامی روزهایی که سیاست فقط مبارزه ای خالص بود، مبارزه ای که مرا صبح های زود میکشاند به گلستان ساعی تا با دوستی ورزش کنیم برای امادگی مقابله با روز کودتا و شعار بنویسیم در گوشه ای نامربوط شهر.. مبارزه انگار با عموصمد آغاز میشد و به ارس هم پایان می یافت. که شهادت ..جان باختن چه اسان بود و در دسترس.
اما انجا که ان دو نوجوان نشسته بودند. سالن سرپوشیده دانشگاه شریف بود در یک روز سرد پاییزی و تمامی فریاد های شوق متوجه مردی بو دکه بعد ها خیانتکار نام گرفت. ارمانگرایی در سر صندوق رای تعبیر میشد و سیاست درس اموختن از سیاستمداران بود و شاید نقطه اغاز تفارق بود از دو چشم انداز.. دو منظر.
رشته افکارم پاره میشود از گذر هزاران پدر مادری که بچه هایشان را زیر باران به استقبال سنت نیکلاس آورده اند. باران پاییزی بر درختان بی برگ و آجرهای خوشنمای شهر میبارد و رگه های آب لابلای سنگفرش خزه بسته جاریست. ۱۱ سال از ان روز گذشته است. ۱۱ سال از اشنایی با نوجوانی که یازده سال بعد خبر دستگیریش می تواند من را همراه باران به درز سنگفرش فرابخواند و ندانم که چرا از میان این همه اشنا دوراشنایی مثل حجت...