خالو سلمان


حامد کنانی


• روز قبل از شروع جنگ و پس از بارگیری در بندر چویبده بمقصد کویت حرکت کردیم ولی اگر آن گروهبان لعنتی آن روز جلوی لنجمان سبز نمی شد روز بعدش کویت بودیم، او از من رشوه خواست و من تسلیم خواست او نشدم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۵ آذر ۱٣٨٨ -  ۲۶ نوامبر ۲۰۰۹


 
سلمان با کوفیه شطرنجی و دشداشه قهوه ایش در حالیکه یک خورجین خالی در تک دست خود داشت با پای لنگان اززیر دکل نگهبانی گذشت وازهمان پائین برای سرباز وظیفه ای که در بالای دکل ایستاده بود دست تکان داد، سرباز که منتظر رسیدن سلمان به زیر دکل بود از آن بالا وبا صدای بلند سلمان را صدا زد و گفت: آهای سلمان مین خور امروز نهار پیش ما بیا قلیه ماهی داریم عجب ماهی خوبیه ها، ازاون کوسه ماهی هایی که دوستشان داری، وسپس خندید.
سلمان با شنیدن کلمه کوسه ماهی به خشم آمد وخورجین کهنه ومندرس خود را به زمین انداخت وبجای آن پاره سنگی را بدست گرفت و بطرف سرباز بالای دکل پرتاب کرد سنگ تا سینه دکل نرسیده به زمین برگشت وسرباز هم قاه قاه خندید. در این هنگام رضا از اتاقک بلوکی کوچکی که روبروی دکل قرار داشت خارج شد وبه سرباز وظیفه غرید.
با شنیدن صدای رضا سلمان آرام گرفت وبه رضا سلام کرد.
رضا هم تبسمی کرد وگفت: به دل نگیر خالو اون فقط میخواد شوخی کنه برو بسلامت،برگشتی چایی ات آماده است،در حالیکه سلمان لنگان لنگان دور میشد گفت: خالو یادت نره چایی ام سنگین باشه ها!
رضا سرباز وظیفه ای است که پنج ماه پیش به این نقطه مرزی آمده بود از همان روزهای اول رسیدنش وآشنایی با سلمان اعتماد او را جلب کرد مادر رضا از ساکنین کوت الشیخ بود او بهمراه خانواده اش در ابتدای جنگ به بندر بوشهر رفته بودند. سلمان هر وقت به پول نیاز می داشت به مرز می آمد و توی میدان مین می رفت او مینها را خنثی میکرد وسپس مواد منفجره وچاشنی مینها را به پاسگاه تحویل میداد وپوکه فلزی وخالی مینها را با خود می برد تا بفروشد.
از آن روزی که رضا به منطقه آمد وبا سلمان آشنا شد رفتار سلمان هم حسابی تغییر کرد او پیش از این با کسی سر صحبت را باز نمی کرد، هروقت سربازی را می دید با چشمان سیاه ودرشتش اطرافش را می پائید و به عربی برای خود چیزی میگفت. این اواخر خبری از آن نگاههای غریبانه سلمان نبود،.رضا هم همیشه با یک لیوان چای سنگین از اوپذیرایی میکرد، رضا خیلی سعی کرد که سلمان را از این کار خطرناکی که هفته ای دو سه بار انجام میداد منع کند به او میگفت توکه یه پایت رو چهار سال پیش توی این میدونها از دست دادی چرا دوباره اینجاها برمیگردی؟ برو یه جایی برای خودت کاری پیدا کن.
سلمان خنده ایی کرد و گفت،با این سن وسال وبا یه دست وپایی که دارم کی بیاد به من کار بدهد، از دریا وکوسه ماهیهایش که متنفرم،گدایی هم که از آن من نیست،تازه اگر مین منفجر نشه ومنو نکشه گرسنگی که منو خواهد کشت خالو؟
یکبار رضا جلوی ستوان ستوده ایستاد واز او خواست که حداقل این پیرمرد بیچاره را از رفتن توی میدان مین منع کند،ستوان ستوده خنده ای کرد وگفت:سلمان مین خور رو میگی، این لامسب مثل خوره افتاده به جون میدانهای مین منطقه،این جانور از اون خلق عربهاست بزار به جهنم واصل بشه تو که با اون بحث نکردی تا بفهمی چه جانوریه اون تا حالا خرمشهر رو محمره میدونه.
ستوان ستوده که رفت رضا رو به احمد همسنگر خود کرد وگفت: یه زمانی این مردم امور محلی خودشان را خودشان می چرخاندند همین خرمشهر که آن زمان محمره خوانده میشد آبادتر ازکویت بود و مردمش ایرانی تر از امروز بودند،ما آمدیم وخود را ایرانی تراز اونها معرفی کردیم و آنها را به حاشیه راندیم ، برای آنها از تهران تصمیم گیری کردیم از آنجا شهردار وفرماندار فرستادیم تا اینکه آنها را به این روز سیاه نشاندیم وحال از خود می پرسیم که چرا اینها از ما بیزارند.
احمد آهی کشید وگفت: درس معلم ار بود زمزمه محبتی ،جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را.
رضا ادامه داد: باور کن احمد جان همین سلمان رو که می بینی مادرم می گفت، زمانی ازخود لنج داشته توی کوت الشیخ برای خود کسی بوده خود این پیرمرد نگون بخت برایم گفت، که دو روز قبل از شروع جنگ وپس از بارگیری در بندر چویبده بمقصد کویت حرکت کردیم ولی اگر آن گروهبان لعنتی آن روز جلوی لنجمان سبز نمی شد روز بعدش ما کویت بودیم، او از من رشوه خواست ومن تسلیم خواست او نشدم به او گفتم،اگر لازم باشد به شهر قم پیش امام خمینی خواهم رفت واز دست تو شکایت خواهم کرد آنزمان حال وهوای دگری داشتیم گمان می کردیم که انقلاب آمده همه چیزمان را بهتربکنه ولی همه چیزمان بدتر شد، آن شب آن گروهبان لعنتی یک ذره عقب نشینی نکرد وترسی بدل راه نداد واجازه حرکت را به لنجمان نداد خلاصه آن شب ما در لنج بیحرکت ماندیم صبح روز بعد من با صدای انفجار مهیبی بیدار شدم صدا صدای خمپاره بود که روی عرشه لنجمان منفجر شد من سریع به بالا رفتم خبری از جاشوها نبود هیچکدام روی عرشه نبودند گویا خود را به آب انداخته بودند،چشمم به پیکر بی جان علی افتاد تنها فرزندم علی با چشمانی باز وبدنی خونین روی عرشه افتاده بود در این هنگام اتش ازداخل موتورخانه لنج به بیرون زبانه کشید بوی سوختن ودود آسمان لنج را پر کرد علی را بلند کردم وقبل از منفجر شدن بشکه های گازوئیل خود را به آب انداختم سعی کردم جسد بی جان وخونین علی را باخود طرف ساحل بکشانم اما کوسه ها که بوی خون به مشامشان رسید به ما حمله کردند من با دستان خالی با کوسه ماهیها درگیر شدم وبعد چیزی را بیاد نیاوردم، چند هفته بعد وقتی که چشمهایم را در بیمارستان باز کردم همسرم حکیمه غمگین وسیاهپوش بالای سرم بود، بعدها فهمیدم که در آن حادثه کوسه ماهیها بازوی راستم وجسد علی را با خود برده بودند. دو سال بعد هم حکیمه توی این دنیا تنهایم گذاشت وبه علی پیوست،سالها گذشت و عاقبت به کوت الشیخ بر گشتم ودر منزل قدیمی خودمان که هم اکنون خرابه ای بیش نیست نشستم ،شبها تا دیر هنگام زیر برحیه ایی که حکیمه با دستان خود توی حیاط در جوانی کاشته بود می نشینم هروقت این درخت نخل را دیدم یاد حکیمه افتادم،احساس میکنم که حکیمه بالا سرم ایستاده است.
احمد گفت:عجب داستانی داره این خالو سلمان،رضا کتری را پراز آب کرد و بر روی گاز پیک نیک گذاشت دستی به جیب خود زد تا کبریت را پیدا کند ولی احمد فندک سیگارش را روشن کرد وبطرف گاز پیک نیک برد، در این هنگام صدای انفجار مهیبی سقف حصیری اتاقک را لرزاند رضا واحمد هر دو به طرف بیرون دویدند،اسماعیل بالای دکل در حالیکه دوربین را جلوی چشمان خود گرفته بود مات ومبهوت دستش را بطرف میدان مین نشانه گرفت، احمد نگاهی به دو توده ابر سیاهی که بالای میدان مین بودند انداخت وگفت: خدایا این دفعه مین دوطبقه بود.
رضا زانو زد وبه روح خالو سلمان رحمتی فرستاد.

حامد کنانی
۲۵-۱۱-۲۰۰۹


لنج:کشتی کوچک
کوت الشیخ محله ای بزرگ در شهرخرمشهر
خالو:دایی
برحیه:یکنوع درخت نخل در جنوب
بندر چویبده:بندری کوچک درنزدیکی آبادان
مین دوطبقه:ابتدا یک مین را زیر خاک میگذارند وسپس یک سیم بسیار نازک به چاشنی آن وصل و آنرا را به سطح پائینی مین دوم که بالاتر از آن قرار میگیرد وصل میکنند.