قرص تمـام مـاه


علی اصغر راشدان


• زن پیاله چای را با اخم نوشید. عرق چهره‌اش را، که چای داغ گلگونش کرده بود، با بال روسریش پاک کرد. دو بافه‌ی زلف طلائیش از زیر چارقد، رو شانه‌هاش رها شد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۵ آذر ۱٣٨٨ -  ۲۶ نوامبر ۲۰۰۹


 
زن وارد چادر شد. از نفس افتاده و زیر لب به چهار کارگر سلام کرد. زانوهاش زیربار سنگین شکم برآمده‌اش خم برداشت. خودرا کنار چادر کشید و رو زمین پهن شد. پشتش را به یکی از چوب‌های کنار چادر تکیه داد و پاهاش را طاقباز دراز کرد. بقچه‌ی کوچکش را کنار خود گذاشت. گریبان آرخالق صورتی مایل به قرمزش را باز کرد. دانه‌های درشت عرق گونه‌هاش را شیار زد. باکف دست صورت و گریبانش را باد زد. دست‌هارا، لخت به پهلوهاش رها کرد. سرش را به چوب چادر تکیه داد. چشم‌های عسلی خسته‌اش توی حدقه دو-دو می‌زد.
چهار کارگر ساختمانی ‌هاج-واج ، خودرا جمع کردند و با نگاه‌های لبریز از سئوال هم را پائیدند. کارگر میانـه سالی یک پیاله را با آب کتری نیمه شور کرد. چای پررنگی ریخت و باچند حبه قند جلو زن گذاشت.
زن پیاله چای را با اخم نوشید. عرق چهره‌اش را، که چای داغ گلگونش کرده بود، با بال روسریش پاک کرد. دو بافه‌ی زلف طلائیش از زیر چارقد، رو شانه‌هاش رها شد. آن‌هارا جمع و زیر روسری دسته کرد. رفع خستگی که کرد، درد رهاش کرد. رنگ و رخ طبیعی خودرا باز یافت.
زن بیست و پنج ساله می‌نمود. بور و اندکی کک – مکی بود. اگر شکم برآمده‌اش نبود، قدش کشیده و سروسینه و شانه‌هائی استوار داشت. رو به چهارکارگر- که در مقابلش رو زمین زانو زده بودند- کرد و گفت:
- من زن کاک احسان هستم !…
کارگرها با تعجب هم را نگاه کردند. زن نگاه پرسشگرانه‌اش را از کنار نگاه و صورت یک یک آن‌ها گذراند و گفت:
- خیلی دربدری کشیدم و پرس وجو کردم تا پیداتان کردم . شما پنج نفر شش – هفت ماه پیش راهی مرکز شدید. کاک احسانم به زندان افتاد. خرجیم تمام شده دیگر. می‌گویند تو زندانه. آمدم که هر طور شده ملاقاتش کنــم. تو این شهر درندشت و دریای ماشین و آدم ، غیر از شما هیچ کس را نمی‌شناسم. انگار بچه‌مم داره دنیا میاد. فکر نمی‌کردم حالاها خبرم کنه. سربالائی را تا کنار چادر که آمدم ، درد تو شکم و سینه‌م پیچید. جانم به لبم می‌رسید، رهام کرد. درد اول از چاردرد بود. دوباره برمی‌گرده . آهم تو بساطم ندارم که با ناله سوداکنم. اگر پیداتان نمی‌کردم ، سرنوشت نامعلومی داشتم. امشب فارغ می‌شم. بچه‌م را به دنیا میارم . حالم خوب میشه . بچه‌م را بغل می‌کنم و میرم سراغ ملاقات شوهرم. کاک احسانم می‌گفت که کاک حیدر خیلی مرده . کدام یکی از شما کاک حیدره؟
حرف زن ناتمام ماند. پیچ و تابی توی شکمش ، چهره‌اش را درهم پیچید. کف دست‌هاش را روشکمـش گذاشت. ناله‌ی زیری از لای دندان‌های درشتش بیرون زد. سر خودرا به چوب چادر تکیه داد. مژگان طلائی بلندش چشم‌های عسلیش را پوشاند.
کارگرها دستپاچه شدند و به بگو- مگو درآمدند. کاک حیدر دست زمخت و درشتش را رو سبیل پرپشتــش کشید و گفت:
-عجب! پس ئی زن کاک احسان خودمانه!…
- وقت ئی حرفا نیست پهلوان ، زن کاک احسانم که نباشه …
- مهمانه.
کاک حیدر تکانی به یال و کوپال درشت خود داد و بلند شد. بساط نهار و چای را جمع کرد. خاک کف چادر را با یک گونی جارو کرد. تنها زیلوی خاکی‌رنگ و از چندجا سوراخ را در بلندای چادر پهن کرد. یک تکه ابـــر دراز رو زیلو انداخت. یک کهنه‌ی رنگ باخته رو ابر کشید.
زن سینه خیز، خودرا رو تکه ابر کشید. بقچه‌اش را زیر سرش گذاشت و دراز شد. کاک حیدر سه جوان را از چادر بیرون برد و دور خود جمع کرد. دست تو یقه‌ی خود کرد و کیسه کرباسی خاکی رنگی را بیرون کشیـــد. چند اسکناس لوله شده از آن بیرون آورد وتوی دست یکی از جوان‌ها گذاشت و گفت:
- روغن و تخم مرغ و نان می‌خری و تندی برمی‌گردی.
کاک حیدر کیسه را توی یقه‌اش رها کرد. جوان دیگر را کنار کشید و آهسته گفت:
- میری چادر کاک حنیف ، همون که تو ساختمون نیمه ساز اون بالا نگهبانه. زن شو، با هر دوا- درمونی که داره، و رمیداری میاریش.
کاک حیدر به جوان سوم نزدیک شد و گفت:
- تو هم بیکار نمون ، بیلتو وردار و زمین پشت چادررو هموار و صافش کن و آب بپاش . از امشب بیرون می‌خوابیم

*
نصفه‌های شب بود. ماه شب چهارده در آسمان معلق بود. کارگرها کنار چادر، رو کیسه گونی‌هائی ، کنار هم دراز کشیده بودند. آه و ناله‌های زن خواب از چشم‌هاشان پرانده بود. صدای بگو-مگو و توصیه‌های زن کاک حنیف از پشت برزنت به گوش می‌رسید. کاک حیدر بلند شد و درجا نشست. خودرا خم کرد. سرش را به گوش کارگرهای جوان نزدیک کرد و آهسته گفت:
-نکنه از دهن کسی بپره که کاک احسان اعدام شده! خودم بعدا آروم آروم ، یه جوری حالیش می‌کنیم ….
جیغ زیر و در گلو گره خورده‌ی زن ، همراه با فریاد ممتـد نوزاد از داخل چادر، حرف کاک حیدر را برید….
صدای زن کاک حنیف بلندشد:
- اففففـف!… راحت شــدی!… تــمام شـد!…عجب پسر درشتی!…
و هنوز قرص تمام ماه معلق نورافشانی می‌کرد!