فلامینکو سبز می خواند


محمدعلی شکیبایی


• مترسکم خوابیده است. از بس روزها و شب ها را ایستاده سپری می کند، خوابش برده است. او خسته است. خسته ی بیداری. تمام فکرش نوروز است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۴ آذر ۱٣٨٨ -  ۱۵ دسامبر ۲۰۰۹


 

صدایت می کنم. صدایم می کنی. صدایت سبز است. صدایم در صدای تو سبز می شود. حالا دیگر همه چیز را سبز می بینم. قطار می آید وُ سبز می رود. چمدان ها یکی پس از دیگری خالی، و در سبز گُم می شود. حالا سبز فکر می کنم. تو سبز می نویسی. من سبز می نویسم. سبز، تو را و مرا می نویسد. بودایت هم کنارِ من می نشیند وُ چایی اش را سبز می نوشد. باید به فلامینکو بنویسم، گیتارش را بردارد وُ برایمان سبز بخواند.




مترسکم خوابیده است

مترسکم خوابیده است. از بس روزها و شب ها را ایستاده سپری می کند، خوابش برده است. او خسته است. خسته ی بیداری. تمام فکرش نوروز است. می خواهد تا رسیدنِ نوروز بخوابد وُ جانی دوباره بگیرد.
مترسکم خوابیده است، و خواب می بیند. خوابِ بیدارشدن وُ دوباره ایستادنِ همیشگی. تمامِ فکرش سبزشدن است. می خواهد سبز شود، بارور شود و بشکفد.
مترسکم خوابیده است. او کلاه اش را در مهمانی پاییز گُم کرده است. چشمانش اناری فشرده می ماند. او غمگین است. و غم بر سر غم می گذارد. او اندوه اش را از من پنهان می کند. من امّا در چشمانش نهری بزرگ می بینم، که آب هایش را به درختانِ بید وُ بلوط بخشیده است.
مترسکم خوابیده است وُ خوابِ سبزشدن می بیند. ای کاش می توانستم به نوروز بگویم، کمی صبر کند.
مترسکم خوابیده است و خوابِ نوروز می بیند.
ای کاش می توانستم، ای کاش........