نامه های دختری به پدرش...
تاریخ بی قرار


مبارز کوچک


• بابای من... صدای این نسل را بشنو. آرمانهای انقلاب ۵۷ بعد از آن همه فراز و نشیب این تاریخ بی قرار، در دستان نسلی ست که رسانه اش خیابان است. نسلی که انقلاب را از خودش شروع کرده. نسلی که پیش بینی پذیر نیست. نسلی که برای حداقل هایش به میدان آمده. نسلی که امروز مسالمت آمیز می خواهد این چرخ زنگار بسته را یک قدم جلو ببرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۷ آذر ۱٣٨٨ -  ۱٨ دسامبر ۲۰۰۹


اشاره: آن چه در زیر آمده است، سه نامه است که بعد از حوادث اخیر نوشته است. دو نامه از «مبارز کوچک» خطاب به پدر خود و یکی پاسخ پدر. «مبارز کوچک» دختری است جوان که دانشجو بوده، و فعلا به خارج از کشور آمده و مثل هزاران هزار جوان هم سن و سال خود یک پارچه شور، و امید به تغییر است و پدر از مبارزین قدیمی، که سرکوب های دهه ی شصت را پشت سر گذاشته و آن طور که از نامه اش پیداست، همچنان وفادار به آرمان هایی که برای آن ها مبارزه کرده است.
با تشکر از «مبارز کوچک» که این نامه ها را برای انتشار در اختیار اخبار روز گذاشته است:

 
تاریخ بی قرار
نامه ی اول مبارز کوچک خطاب به پدر


به من گفته بودی که پدران و فرزندان جنگی جاودانه دارند، با اندیشه های من جنگ کن دخترم... و من از همان روز یاد گرفتم که می شود اندیشه های پدرانه ات - که هم از زور بیشتری برخوردار است و هم قانون حمایت اش می کند- را به نقد کشید... از همان کودکی در جلسات خانوادگی که دور هم می نشستیم... انگشت اتهام من سوی تو بود... اما خودت می دانستی همیشه که بیشتر از همه ی دنیا دوستت می دارم... تو اسطوره ی کودکی های من، فراز و نشیب های من بودی...
همیشه اما چند قدم فاصله بود... همیشه از فاصله ای که ما را از هم جدا می کرد، متتفر بودم... من تو را با ماهی سیاه کوچولو، با آرش کمانگیر، با صمد بهرنگی می شناسم... من تو را با خستگی کارخانه و دودکش های بلندش... با پرس های سنگین اش... با غبار همه ی این سالها می شناسم... من تو را با انفرادی و زندان... من تو را با کوه و سیاهکل و آوازهای بند... من تو را با مهر پدرانه ات... من تو را با اشک هایی که همیشه از من پنهان شان کردی... من تو را با انسانی ترین مفاهیم زندگی ام می شناسم...
من تو را با نگرانی های پدرانه ات می شناسم... می دانم...
می دانم...
اعتراف می کنم که هرگز مطیع و به هنجار نبوده ام... و تو رنج بردی... از کودکی که راه مستقیم زندگی اش را در پیچ و خم های بسیار طی می کند و زمین می خورد... و من عاشق زمینی بودم که تا زخم اش حتی می آموزاند... و ایمان داشتم که تنها مرگ مرا نمی آموزاند...
اما شعله ی زندگانیم را می شناسم امروز...
و سایه بلند ات را می بینم... که مقابلم ایستاده ای.
که می گویی هیس...
و صدایت می پیچد...
و من نمی شناسم ات دیگر... گویی... و اشک هایم بند نمی آید...
می گویی خطرناک است...
می گویی امنیت...
می گویی برویم خانه مان که امن است...
می گویی...
و من نمی شنوم دیگر...
گوشهایم را می گیرم و چشمهایم را...
بگذار همانطور که همیشه دوستت دارم به یاد بیاورم ات...
رهایم کن...
فرزند توام اما تو صاحب اندیشه ی من نیستی... من زیباترین ها را از تو آموختم و تو امروز خودت جلوی آن زیباترین ها ایستاده ای...
من اینجا... این طرف دنیا هم هیچ امنیتی احساس نمی کنم...
دوستانم را برده اند زندان...
آن دیگری ها را مدام تهدید می کنند...
آن دیگری ها را اعدام می کنند...
آن دیگری ها را که فقط رای شان را می خواهند... می زنند...
آن دخترک را دیدی بابای من؟
همان که روی سنگ فرش های آن خیابان نگاهش را به آسمان دوخت... سرخی سنگفرش را دیدی؟
بابای من...
از آن روزهای کتاب و اسلحه و شور و شعور و انقلاب... تا این سالهای یار دبستانی و جنبش سبز مردمی که شجاعانه می رزمند...
بر تو چه رفته که امروز شانه به شانه ی ما نمی آیی...
این چگونه جهانی ست که من و تو را... که عاشق ترین دختر و پدر دنیا بودیم... این چنین مقابل هم می گذارد.. .من مثل تو نمی توانم... به کنج پستوی امن بروم... من ایستاده ام... چشم در چشم کسی که هستی ام را نشانه می رود...
مثل همیشه...
مرز نمی شناسد... هرکجا بروم... همدست توده ام... تا آن زمان که زنجیر می گسلد...
همدست همه ی توده های دنیا...
جلوی من ایستاده ای... و می گویی راهتان نمی دهم به این خانه...
خانه نیست آن جایی که سرودی نباشد
شوری نباشد
مهری نباشد...
آنجا که تنهایی خوشبخت باشی خانه نیست...
خانه آن آجر و سیمان نیست بابای من...
اما آنچه مرا وادار کرد بنویسم، آن دخترک کوچکی بود که با من در یک اتاق کوچک زندگی کرد... پانزده سال هم اتاقی من بود... سارای کوچک خانه ی ما... سارای کوچکی که شازده کوچولوی زندگی من است... از آن بالاها آمده... سرش آن بالاهاست گویی... من روی زمین به جستجوی صلح و نان و آزادی و او آن بالاها میان صورتهای فلکی می گشت... دیوارهای اتاقمان گواهی می داد که نبردی بی پایانی در کار است... میان آسمان و زمین... میان تصاویر جنگ و سرودهای انقلاب با آسمانی آبی و ماه و خورشیدش... نبرد ما اما رفاقت مان را هرگز خط خطی نکرد... دوستش داشتم... همچون مادری که فرزندش را...
امروز سارای کوچک من دریافته که به جز آسمان که زیباست و یگانه... باید به میان مردمانی برود که با آنها زیسته... با رنج هایشان آشناست... زیرا که مر آن را آدمی دان کو به سوی آدمی شیداست...
سارای کوچک من تنها نیست... آنجا پر از دخترکان و پسرکانی ست که هیچ کس جدی شان نمی گیرد اما امروز آنها به میانه ی میدان آمده اند و تاریخ ساز و جریان سازند... من برای همه ی آنها می نویسم... من کنار آنهایم... شانه به شانه...
کیلومترها فاصله ما را از هم گرفته... من اینجا دیوانه می شوم از دوری آن سارای کوچک... همه ی دوستانم... همه ی مردمم... سرود می خوانم... قلبم مچاله می شود... و شرمسار می شوم از نبودنِ این روزهایم...
من همیشه به سارا گفته ام...
که بابای ما، بابای یگانه ی دنیاست...
هنوز با اشک می گویم که هست...
بابای من...
صدای این نسل را بشنو... آرمانهای انقلاب ۵۷ بعد از آن همه فراز و نشیب این تاریخ بی قرار، در دستان نسلی ست که رسانه اش خیابان است... نسلی که انقلاب را از خودش شروع کرده... نسلی که پیش بینی پذیر نیست... نسلی که برای حداقل هایش به میدان آمده... نسلی که امروز مسالمت آمیز می خواهد این چرخ زنگار بسته را یک قدم جلو ببرد...
این روزها هم می گذرند.
اما راه من و تو...
راه همان دختر و پدری که مثل هیچ کس نبودند، جدا می شود... من می روم که فریاد رسای آنانی باشم که صدایشان خفه می شود... تو می روی و خودت را غرق می کنی در کتابهایی که نویسنده هایشان مرده اند... چشم می بندی بر دنیایی که نو می شود...
من از تو پدری را به یاد می آورم که مرا این چنین می خواست...
و تو دختری را به یاد می آوری که همیشه معترض بود...
نگذار...
من دنیای بدون تو را دوست نمی دارم...
بیا دست در دست هم بمانیم.
بگذار پایانی بنویسیم بر آن جنگی که پدران و فرزندان داشته اند...
بگذار این تاریخ بی قرار آرامش یابد...

پانوشت: تصمیم ندارم این نوشته ی دلتنگ را ویرایش کنم... می خواهم همین طور که با اشک نوشتم... خوانده شود.


تاریخ بی قرار
نامه ی پدر به مبارز کوچک


هیچ انسانی دشمن من نیست حتی احمدی نژاد. من مبارزه می کنم برای خوشبختی امثال احمدی نژاد ولی با برنامه. احمدی نژاد هم یکی از قربانیان نظام سرمایه است. مانند کل انسان هایی که گرفتار نطام سرمایه اند و این طرز تفکر را دنبال کرده اند. آقای موسوی و آن بچه ی خیابانی و همه ی آنهایی که در خیابان حضور پیدا کرده اند و شما آنها را مبارزان راه آزادی می نامید، نه دارای برنامه ی مشترک بودند و نه منافع مشترکی داشتند و اگر از آنها می پرسیدید که برای حل مشکل خودشان چه راهکاری دارند نمی دانستند و این که اگر معضلشان در چارچوب این نظام قابل حل نبود باید در چه چارچوبی حل شود؟ و چیزی که برایشان مهم بود کیش شخصیت آقای موسوی بود. آقای موسوی در جایگاه هایی که در گذشته قرار داشت نشان داد که مثل احمدی نژاد است. هیچ گاه آقای موسوی و امثال او که همه سر و ته یک کرباس نظلم جمهوری اسلامی اند نتوانستند حرکتی خارج از منافع طبقاتی خود و به سود عموم بردارند. اثبات این مدعا قانون کاری است که طی سی سال گذشته اعمال شده و امروز ۹۰% کارگران در این نظام قرار دادی هستند. پس نتیجه می گیرم تا زمانی که تنها نیروی انقلابی واقعی (نیروی کارگری) در خیابان دیده نشده حرکت های انواع و اقسام بورژوازی نتیجه ی مطلوبی برای اکثریت ملت ایران که کارگر هستند ندارد و فقط با سواستفاده از نادانی فرزندان این زحمتکشان آنها را به مسلخ می فرستند و آنهایی که از سلاخی شدن جان به در می برند به عنوان شکار شکارچیان رژیم مقدمات تفریح آنان را فراهم می سازند.
دخترکم خیز و غنیمت شمار مژده ی باد بهار...
در فضای بهار گونه ی ایران (هوایی ناپایدار) نسیم گونه ای وزیدن گرفت که همچون ماهیت بنیادی نظام ماهیت عوام فریبانه دارد. برای افراد با تجربه لهیب آتش این نسیم گونه در انتها از هم اکنون قابل رویت است که فقط مردم را می سوزاند نه سردمداران این جریان را. یک بار برای همیشه سعی کن عملکرد این سردمداران هر دو جناح را طی دو سال آینده دنبال کنی و آن زمان به صحت یا غلط بودن نظراتم پی ببری...

مبارز کوچک
همانطور که کوچک دارای مفهومی نسبی است آرمان ها، عقاید با توجه به شرایط بومی و اقتصادی-اجتماعی و تاریخی ویژگی های نسبی خود را دارند. آن چه می تواند به طور مطلق تمام این نسبیت را در خود حل نموده و راه به سوی تکامل بردارد علم است و علم اقتصاد سیاسی به همه ی آنان که آینده ای مطلوب برای بشریت می خواهند می آموزد که بدون شکل گیری طبقه ای که ماهیت انجام این عمل را داشته باشد (طبقه ی کارگر) امکان پذیر نیست. معنای این حرف این نیست که هرجا این طبقه شکل گرفت پس باید مدینه ی فاضله باشد بلکه پروش افکار و اندیشه های این طبقه باید فراگیر و تمام اقشار جامعه درک درستی از آن داشته و خواهان اجرای آن برنامه ها شوند که این کار در گستره ای به وسعت نیمی از جهان در حال شکل گیری است. آن چه در این زمینه بیش از همه کمک می کند و باعث می شود مبارزه ماهیت کاملا متفاوت با اشکال سابق پیدا کند IT است. در جهان دیروز و امروز آن چه باعث تغییرات بنیادی شده علم بوده و بس. در تمام زمینه ها. حال باید از خود بپرسیم مردم ما (به طور عام) چقدر در این زمینه فعال بوده اند!؟ و آنهایی که توانستند از دانش بهره مند شوند چقدر برای آنان که نتوانسته اند زحمت کشیدند!؟ (یعنی در همه ی سطوح اجتماعی خواهان به وجود آمدن شرایطی برای دسترسی تمام طبقات جامعه به این سرمنشا کمال بوده اند)
دخترک دور از وطن که همیشه دلتنگی هایت مشهود است. دنیا دهکده ای است که تو مدعی کدخدایی آن هستی... پس تلاش کن هرگز بدون فکر، اندیشه و بررسی نتیجه ی این افکار هیچ عملی را برای دهکده ی خود انجام ندهی. به همین دلیل است همه ی انسان های بزرگ بعد از ۴۰ سالگی منشا تحول و دگرگونی در جهان می شوند. می دانم که می خواهی بگویی چگوارا ۴۰ سال نداشت ولی من به تو توصیه می کنم به سوی کارل مارکس بروی و ببینی این دو نفر چگونه بر جهان تاثیر گذاشتند!؟
البته به ۲ نکته باید توجه داشته باشی
۱- در همه ی قوانین استثنا هم وجود دارد.
۲- سن عقلی جهان امروز با سن عقلی در قرن گذشته بسیار متفاوت است.و تصور می کنم فهمیده باشی که باید به همین دلیل نگاهی عمیق به دو بند فوق داشته باشی.

دختر حیرانم
پیش از این که به مظلومیت بچه ای در خیابان، دختری در بیابان و تمامی انسان های دربند جهل که مورد تجاوز قرار می گیرند باشی بهتر است نگران نادانی آنها باشی. پیشروان راه آزادی؛ آنها که تاثیرگذار بودند پیوسته در نشر آگاهی در صف آول قرار داشتند. و با بذر دانش کویرها را بارور و ضعیفان را توانمند نمودند به همین است که می گویند به جای ماهی دادن ماهی گرفتن را یاد بده. و پر مغزترین حرفی که در جهان زده شده را به یاد بیاور(توانا بود هرکه دانا بود)

دخترک عاقلم
به یااد بیاور... عموهایت را می گویم... بابای تو برای مبارزه ای حاضر است جان بدهد که هیچ دختری به خاطر مبارزه نکردن بابایش از او دور نگردد... ولی این را بدان... هیچ بابایی به خاطر دور شدن، به خاطر در مقابل ایستادن دخترش از او دور نمی شود و فقط کمی تا قسمتی هوایش ابری شده و نگران دخترش شده.
در طول تاریخ همه ی آنانی که از تجربه ی دیگران نیاموخته اند در تکرار اشتباه شریک بوده اند. من فکر می کنم هر حرکت آگاهانه با زمان بندی دقیق می تواند انسان را در راه خود پیروزی بخشد. در ایران امروز و این روزها و حرکت ها هیچ برنامه، اندیشه و خواسته ای مدون نمی بینم. زمان انقلاب ۵۷ یا بهتر بگویم ۲-٣ سال قبل از آن ایران و کره ی جنوبی در تلاشی بی وقفه برای پیوستن به اردوگاه سرمایه سعی در سبقت گیری از یکدیگر داشتند. کافی است بعد از سی و اندی سال به شکل گیری طبقات در دو کشور نگاهی بیاندازی و آن چه را که محرومان دو کشور طی این مدت به دست آورده اند را مقایسه کنی.

استاد بزرگوار
امیدوارم همانطور که در گذذشته علاقه مند به اقتصاد و آموختن آن بودی امروز نیز همچنان پرتلاش به دنبال دانستن اقتصاد علمی کوشا بوده و از آنجایی که هر از گاهی به مهد تولید به خاطر پروژه ات سر می زنی از نزدیک تطبیق علم را با ساختار اجتماعی تولید مقایسه کنی.

استاد محترم
در این سن آلزایمر گرفتن قدری بعید به نظر می رسد. اگر خاطر شریف جنابعالی به یاد بیاورد همزمان با ۱٨ سالگیت عرض کردم این تویی که باید برای خودت تصمیم بگیری بازهم اگر یادت باشد برای درک بهتر تو از تظاهرات همراه یکدیگر پاره ای از مسایل تظاهرات را مشاهده کردیم. هم اکنون نیز با دختر مبارز دیگرم سارا همه ی آن مسایل را از نظر گذراندیم. امیدوارم پیوسته آرمان گرا، انسان دوست و در درجه ی اول عالم باشی.
موفقیت تو و همه ی آرمان گرایان بزرگ را آرزو مندم.


تاریخ بی قرار
نامه ی دوم مبارز کوچک به پدرش


بابای نازنین ام...
از اینکه دختر کوچک ات را آنقدر بزرگ به حساب آوردی که برایش بنویسی صمیمانه و دخترانه سپاسگزارم... برایم نوشتی که این شکاف بین ما تنها خاطرت را ابری و نگران می کند، اما باور کن که برای من اتفاقی بس بزرگتر افتاده است... من هرگز شک نکرده بودم که مبارز کوچکِ امروز، ادامه ی راه تو و آرمانهای توست... شک نکرده بودم به سرخی سرودها... اما باز با وجود همه ی رنجی که از این جدایی حس می کنم... باور دارم که همه ی ما کودکانی هستیم که مایلیم سرنوشت خود را به دستان یک پدر بسپاریم و همه ی انقلاب هایمان هم فرآیند ناگزیر جانشینی پدری به جای پدر قبلی ست... شاید وقت آن رسیده که خاستگاه پهلوانان اسطوره ای در وجودمان بارور شود و به جای آرزوی مقام پدری، خودِ آرمانی مان را بپرورانیم...

بابای مبارزم....
در استبداد امید غیرممکن است. چون استبداد در تعارض تام با تلاش آگاهانه ی انسان برای تغییر شرایط زندگی اش قرار دارد. استبداد، هیچ نوع نظارت مردم بر واقعیت موجود اجتماعی را برنمی تابد و با شیوه های گوناگون مردم را به استغراق در زندگی روزمره ی معیشتی سوق داده و می کوشد تا نگاه آنها را به آینده کور کند. در ایران ما، به گواهی تاریخ، سازگاری با ناامیدی و تقلای منفعلانه ی گاهگاهمان نتیجه ای جز تداوم وضع نا به سامان موجود نداشته است. و حتی تاوان سنگینی که ایرانیان برای مبارزه در جهت سرنگونی استبداد پرداخته اند در گسترش این ناامیدی نقش پر رنگی داشته است. اما درد ما به "ناامیدی مفرط" منحصر نیست، به رسمیت شناخته نشدن حق مردم در تعیین سرنوشت سیاسی و اجتماعی و جلوگیری از تحقق راستین آن به بی تفاوتی سیاسی آنها و کناره گیری از فعالیت اجتماعی منجر شده است. تا آنجا که حقوق مردم در ارتباط با حکومت تمامآ نادیده گرفته می شود و حکومت هر گاه اراده کرد به مصلحت خود، این حقوق را پس می گیرد.
این همه تصویر من از جامعه تحت انقیاد ایران نیست... تصویر من علاوه بر مجموعه ی آدم های ناامید و بی تفاوت به اجتماع، جامعه ای ست که ساختار طبقاتی نهادینه شده ای ندارد و بنابراین فقدان هویت فردی به معنای این است که فرد، تعلق قشری و طبقاتی آگاهانه و پذیرفته شده ای ندارد. در عین حال به علت فقدان جامعه ی مدنی، چگونگی حضور اجتماعی فرد، سازمان پذیر و قابل پیش بینی نیست.
پس به جای صحبت از طبقه ی کارگر، طبقه ی متوسط و... ما با جامعه ای توده وار رو به رو هستیم که ساختار طبقاتی معین نداشته و تعلقات طبقاتی دچار گسیختگی شده اند و در نوعی همنوایی ظاهری، به یکدیگر شباهت یافته اند.
در جامعه ای با مختصات بالا، انتخاباتی برگزار شد که با وجود همه ی کاستی هایش، کارزاری رقم زد که دیگر چالش نه بر سر گزینه های انتخاباتی، بلکه موید تضادی عمیق میان مردم و قدرت بود. مردمی که آرام و صبور به خیابانها آمدند و خواستار "رای" خود شدند. این یک مطالبه ی "سیاسی" مشخص بود. مطالبه ای که با خصلت برابری خود همه را زیر پرچم آزادی خواهانه اش جمع کرد. آن روز جنبشی متولد شد، "بی نام" اما یگانه. اعتراضی که خواستگاه اش، دفاع از یک جناح حکومتی نبود چه آنکه تمامی دلایل رای دهندگان رای سلبی به فاشیسم بود. طغیانی خودانگیخته بود و هیچ کس رهبری آنرا برعهده نداشت نه اصلاح طلبان و جناح های راست گرا و نه نیروهای چپ و رادیکال. این مردم بودند که راهبری این اعتراض را بر عهده داشتند و دارند.
امروز دیگر صحبت از یک اعتراض ساده نسبت به تقلب در انتخابات نیست. امروز صحبت از تولد یک جنبش است. جنبشی که می رود تعادل نوینی در جامعه ایجاد کند و حقوق شهروندی مردمانش را طلب می کند. جنبشی که آموخته است تحول را باید در مفهومی ورای "سرنگونی" جستجو کند، و با هدف و کیفیت متفاوت با حکومت مستبد رویارو گردد و تا استقرار جامعه ی مدنی از پای ننشیند. استقرار جامعه ی مدنی یعنی که حکومت بفهمد که حق مردم در تعیین سرنوشت شان را نمی تواند نادیده انگارد و در صورت تعدی، مشت درشت مردم پاسخ اش خواهد بود.
استقرار جامعه ی مدنی یعنی یک بار برای همیشه دورِ باطل "حکومت استبدادی – هرج و مرج – حکومت استبدادی" سرنوشت محتوم ما نباشد.
استقرار جامعه ی مدنی یعنی هر یک از ما از فردی خصوصی به انسانی اجتماعی تبدیل شود که به قلمرو آزادی خود آگاه است، می داند که می تواند در قلمرو آزادی اش، هویت فردی خود را استقرار و تداوم بخشد.

بابای خوب من...
گریزی نیست... که برای به تعادل رسیدن با جهانی که به گفته ی خودت یک دهکده ی کوچک است، باید جامعه از درون به تعادل برود. گریزی نیست، که برای تثبیت حق تعیین سرنوشت و رهایی از فلاکت پیرامونی، نخست باید بنیان استواری برای حق مردم در تعیین سرنوشت خود در برابر حکومت به رسمیت شناخته شود. استقرار چنین حقی به عنوان برجسته ترین جلوه ی عقلانیت مدنی، در زیر لایه های تحمیلی وضع موجود همچنان زنده مانده و امروز برای تحقق اش "مردم" به میانه ی میدان آمده اند.
در بهاری که نسیم "بودنِ دوباره ی مردم" وزیدن گرفته، انفعال روشنفکران مترقی را بر نمی تابم... روشنفکرانی که نظارت موثری بر واقعیت موجود ندارند و نظارتشان، جزئی، پراکنده و دچار روزمرگی ست. روشنفکرانی که با شکست هایشان، با سرخوردگی به انزوای خود عقب نشسته اند و این سرخوردگی را گسترش داده و پشت چنین سرخوردگی فراگیری سنگر می گیرند. حتی گاهی سرخوردگیِ خود را به عنوان بیداری و اعتلای شناخت نشان می دهند و به انکار فعالیت منجر به شکست می پردازند.
اما با همه ی این اوصاف، جنبش امروز مردم ایران، مرزهای خود را درنوردیده، در سراسر دنیا به رسمیت شناخته شده، و همچنان با گامهای استوارش پیش می رود. و هر روز لایه های بیشتری از اجتماع را با خود همراه می کند و لحظه ای از تحرک باز نمی ماند. بی شک با گسترش این گفتمان اعتراضی، آگاهی و هوشیاری به پیکره ی این حرکت خودانگیخته انقلابی تزریق می گردد و خواسته های صنفی و طبقاتی هم به مطالبات این جنبشِ در حال رشد افزوده می شود.
تداوم و استمرار این جنبش دیگر نه در خیابانهای این شهر، بلکه در خواست های دیرین آزادی خواهانه ی این مردمان نهفته است. و دیگر هیچ نیرویی قادر نیست مردمان متحد را عقب بنشاند، و بدا به حال آنهایی که این جنبش اجتماعی را باور نکرده اند و در این نبرد شرکت نجسته اند... زیرا که همانطور که برشت گفته است:
کسی که موقع شروع نبرد، کنج خانه می خزد/ و می گذارد دیگران برای خودشان بجنگند/ باید به هوش باشد، زیرا/ کسی که در مبارزه سهمی ندارد/ از شکست سهم خواهد برد/ و کسی که به نبرد تن نمی دهد/ باز هم به آن تن داده است، زیرا/ کسی که در جبهه ی دوست نجنگیده است/ بی شک مبارز جبهه دشمن و همرزم او بوده است.

پانوشت: ۱- کوشیدم این نوشته را عاری از همه حسی بنویسم که اشک آور است و رنج آور... کوشیدم این پاسخ مبارز کوچک باشد به مبارز بزرگ.