از : حسین شرنگ
عنوان : ...
-امشب (البته الان فرداست) یکی از سپیدترین شبها ی زندگی من بود، پس از یک دیشب-پریشب سرد و مسرور.
-پریشب پس از قرن ها، با چند دوست کمونیست نشستم.کمونیستها ی نسبتا پیر شراب مینوشیدند. کمونیستهای جوانتر ودکا.اولیها کند، دومیها تند. من هم با خاطرههای آنها چای دیشلمه میکردم. حرفهایشان در سالن میپیچید و شبح کمونیسم بین الملل میشد: من آمدهام که حزب بنیاد کنم........برخی از آنها عشقی بودند. برخی خردمند. برخی هنوز میتوانستند جان بدهند. برخی هنوز میتوانستند جان بگیرند. جنبش به جانشان افتاده بود.جانهای جنبانشان را احساس وظیفه و عمل قلقلک میداد.ولی در ایسم آنها جای یک چیز خالی بود: اعتماد به نفس! طفلکیها پر از پرسش بودند: پرسشهای بلاغی.از سبیلهایشان خونی نمیچکید. گوشهای من سرخ شده بودند و بزرگ، در اهتزاز داس و چکشی مخملین.من با گرگهای سیاهم آنها را میپاییدم: آنها واقعا موجود بودند.موجوداتی که رشک انگیز نبودند، اما چیزی از فضا با خود داشتند. فضایی غیر زمینی، اکسترا ترستر. اتوپیایی. و همین زیبایشان میکرد......... هیچکس کسی را نخورد.
-سر شب سخنرانی یکی از رفقای دیشب بود. مهمانی سالخورده از قرن بیستم. چپی هوشمند، مستدل و رئالیست. ولی نمیدانم چرا در میان بحثاش ناگهان جادویی میشد: از طرفداران تختی، سیمین دانشور و بهبهانی و فروغ فرخزاد، چون یک قشر سیاسی چپ حرف میزد.حرفهایش رمانسک میشد. میان حرفهایش برخی از خانمها و آقایان، از جمله یک فیلسوف پست سوربنی با اطرافیان و دو سه ردیف اینور و آنور، چت میکردند. یک جا میان حرفش از منتظری حرف زد. با حفظ مرز، وجدان و انصافش را به عنوان یک آخوند غیر قابل انتظار ستود.
- برگشتم خانه. آخر شب خبر مرگ منتظری فیسبوک را منفجر کرد. من در کمال شگفتی خودم، دو سه قطره اشک ریختم. شگفتیام از اشک نبود. از ریختن خودم بود. چند خط در بارهاش نوشتم انداختم در چهره ی کتاب.فردا ممکن است برخی از روشنفکران،در جمهوری وحشی شرنگستان بمبهای خوشهای بگذارند. چه باک! حسینعلی از علی توپ تر بود. از محمد هم. او میان آنهمه خنزر پنزری، تا دم در دوزخ رفت ولی توی دوزخ نرفت.( عجب! آن سخنران همین جمله را از قول خود منتظری گفت.) این پیرمرد یکتنه از همه ی مشاهیر سبز با شرف تر بود.
-مقاله ی حسین منصوری در باره ی " دختر خلف آب". شاد شدم. آن را هم در کتابچهر ریختم.
-پرهون.........این اسم و این چند نقطه برای من رودخانه ایست. رودخانهای پر از ناگهان. او از مستوران کتابچهر است. دو هفته از او بی خبر بودم. احساس میکردم که بلایی سرش آمده. جای خالیش دودخانه شده بود. دیروز خبر مرگ خواهر یکی از دوستان گمشده در کتابچهر را دیدم. زیر خبر تسلیت نوشتم. ترسیدم که پرهون خواهر او باشد. اواخر شب آمد روی خط، پرسیدم کجا بودیای زیبا؟ گفت من همیشه با شما بودم. نوشت : آی جان! در کامنتها یا نامههای یکی دو خطیاش همیشه مینوشت آی جان!... من پر در آوردم.......هون شدم. خود پرهون بود. زنده بود اما داغان. خواهرش مرده بود. من از شگفتی معلق میزدم. زمانی حدس زده بودم که نکند این، آن باشد. حالا دو زن را در یک نفر میبینم. گفت: همین چیزها زندگی را زیبا میکند.
-نزدیک صبح، خلوارههای تو را خواندم. فضای " ج و ش" پر از خوشی و قهقهه شد.
-"نگاه کن! چه برفی میبارد. آن روز هم که..."
-هزاران زن و مرد را زدند و کشتند و سوختند و انداختند دور......یکی دیگر را هم گرفتند و زدند و.....اما آن یکی از دستشان لغزید و دور و دورتر شد. آن یکی ساناز بود. ساناز هست. دختر زبان. با یخدانی از واژههای گیج و تند و تیز و بی پدر و تسخر زن، و دستی گشاده به ریختن و پاشیدن و افشاندن........
-امروز. سپید و بی آفتاب. پس از آنهمه بی خوابی، احساس کمونیست سلطنت طلب سبسرخ درویش کاپیتالیست هومانیست وحشی متمدنی را دارم که ناگهان خودش را میان رودخانه ی ناگهانها میبیند و خلاف خود شنا میکند و ساده لوحانه شعار میدهد: حزب فقط زندگی!
-ای نظر کرده بنگر به این نظر! آن که خواندنش تو را به نوشتن میانگیزد هم تویی............
پرزیدنت حسین شرنگ
جمهوری وحشی شرنگستان
۱۹۰٣۲ - تاریخ انتشار : ۲۹ آذر ۱٣٨٨
|