غزل ( خواهم به دل...)
اسماعیل خویی
•
خواهم به دل کز این شبِ غم زا برم تو را:
تا شادی ی شکفته ی فردا برم تو را.
می پژمُرد دلِ تو در این تیره تنگنا:
باید به روشنای ثریا برم تو را.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
٣۰ آذر ۱٣٨٨ -
۲۱ دسامبر ۲۰۰۹
خواهم به دل کز این شبِ غم زا برم تو را:
تا شادی ی شکفته ی فردا برم تو را.
می پژمُرد دلِ تو در این تیره تنگنا:
باید به روشنای ثریا برم تو را.
بینم در این فرود، در این پست، ناخوشی:
خواهد دل ام به اوج، به بالا، برم تو را.
جان ات رمد ز صحبتِ آلودگانِ دون:
وقت است تا به ناب، به والا، برم تو را.
شایان تیز بالی ات اینجا چکاد نیست:
می شاید ار به قاف، به عنقا، برم تو را.
بر فرشِ خاک پژمُری، ای آفتاب روی!
باید که تا به عرشِ مسیحا برم تو را.
در ماهی ی تنِ تو می یابم دل نهنگ:
خواهد دل ام که تا دلِ دریا برم تو را.
خس نیستی که بر سرِ هر موج بگذری:
شایانی-ای گُهر!-که به ژرفا برم تو را.
زیبایی ی توافسُرد اینجا، دراین مفاک؛
می دانم این که باید از اینجا برم تورا.
جانا! ولی هزار دل اینجا سرای توست:
آخر چگونه زین همه دل ها برم تو را!
دهم شهریور ٨٨،
بیدرکجای لندن
|