مامان پری


ی. ک شالی


• هر وقت پدر و مادر امیرحسن مأموریت می رفتند، یا مشکلی برایشان پیش می آمد که نتوانند سرموقع بچه ی پنجساله شان را به خانه ببرند، طبق قرار قبلی با رئیس مهد کودک، من او را می بردم خانه ی خودمان یا می رفتم خانه شان تا طفلکم تنها نماند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۶ دی ۱٣٨٨ -  ۱۶ ژانويه ۲۰۱۰


 

    هر وقت پدر و مادر امیرحسن مأموریت می رفتند، یا مشکلی برایشان پیش می آمد که نتوانند سرموقع بچه ی پنجساله شان را به خانه ببرند، طبق قرار قبلی با رئیس مهد کودک، من او را می بردم خانه ی خودمان یا می رفتم خانه شان تا طفلکم تنها نماند.
    همان اوایل یک بار شنیدم که امیرحسن سرود غمگینی را زمزمه می کند که اصلاً به سن و سال بچه نمی خورد. خوب که گوش دادم دیدم سرودی است که در مد حضرت علی موقع وفاتش توی رادیو پخش می کنند. بهش گفتم:
«امیرحسن، من از این سرودت اصلن خوشم نمیاد.»
طفلکم با تعجب پرسید:
«چرا مامان پری؟»
«آخه، خیلی غمگینم می کنه، پسرم.»
«ولی بابام خیلی خوشش میاد، مامان پری.»
«عزیزم، این سرود غمگینیه که بزرگترها وقتی یکی میمیره میخونن. تو باید مثه بچه های دیگه سرودهای شاد بخونی.»
«باشه، مامان پری، دیگه نمی خونمش. میشه بمن بگی، چرا هر وقت اسم علی رو میشنوی، چشات پر اشک میشه؟»
    از این سوال حسابی یکه خوردم. اسم دو تا از بچه های مهد کودک که همبازی امیرحسن هم بودند علی بود. او کی متوجه اشک چشمهایم شده بود؟ خاک عالم بر سرم، طفلکیها، آن دو تا بچه ی معصوم، نکند آنها هم متوجه این حالتم شده بودند و با اسمشان مشکل داشتند؟ نمی بایستی دروغ می گفتم، این بدترین کاریست که یک آدم بزرگ می تواند در حق یک بچه ی خردسال انجام دهد.
«امیرحسن، من اسم علی را خیلی دوست دارم، اسم داداشم هم علی بود.»
«داداشت حالا کجاست مگه مامان پری، که با شنیدن اسمش غصه ات میگیره؟»
    با انگشت سبابه ام به زمین اشاره کردم و گفتم:
«زیر خاک.»
«داداش علی ات اونجا چه کار می کنه، مامان پری، سردش نمی شه؟»
    روی زبانم آمد که بگویم داداش علی ام را وقتی که هفده سالش بیشتر نبود گرفتند اعدام کردند و مجبور شدیم جسدش را توی باغ خانه مان دفن کنیم؛ زبانم را گاز گرفتم و گفتم.
«داداش علی ام مرده، امیرحسن. آدم وقتی می میره، دیگه سرما و گرما رو حس نمی کنه.»
    طفلکم با کنجکاوی پرسید:
«نازنین، مامان بزرگ مامانم هم مرده، مامان پری، مامانم خیلی گریه کرد. راستی، چرا بعضی آدمها می میرند؟»
    لحظه ای چیزی نگفتم و سعی کردم جواب مناسبی توی ذهنم پیدا کنم.
«تا حالا شده گل یکی از گلدانهای خونه تون پژمرده بشه؟»
«آره، چقدر هم. بابام همش به مامانم غر میزنه که به اندازه کافی بهشون آب نداده.»
«آفرین، پسرم! بابات درست گفته، یکی از علتهاش میتونه بی آبی باشه، یک علت دیگرش هم میتونه کم نوری یا نامرغوبی خاک گلدان باشه. چی میدونم، خیلی چیزهای دیگه هم میتونه سبب از بین رفتن گلی بشه؛ باید رفت از باغبانها و گلفروشها پرسید. آدمها هم مثه گلها هستند، یه روزی می میرند، علتش رو دکترها خوب میدونن. ببینم امیرحسن جون، تو وقتی مثه بابات بزرگ شدی، میخوای چکاره بشی؟»

    چند روز بعد پدر امیرحسن به من زنگ زد و با اوقات تلخی گفت که اجازه نمی دهد کسی در تعلیم و تربیت بچه اش دخالت کند. به او گفتم که قصدم به هیچوجه دخالت در کار تعلیم و تربیت بچه اش نبوده، بلکه چنین سرودی مناسب سن پسرش نیست و به روحیه ی شادش آسیب می رساند، چنانچه شکایتی از من دارد می تواند به مدیر کودکستان مراجعه کند و مجبور نیست پسرش را به من بسپرد.
   خود من هم جریان را برای رئیسم تعریف کردم و از او خواستم که اگر لازم شد امیرحسن را به همکار دیگری بسپارد. بزودی پدر امیرحسن زنگ زد و عذرخواهی کرد که اصلاً منطورش تغییر مربی پسرش نبوده و امیرحسن هم بجز من مربی دیگری را نمی پذیرد، بعد گوشی را به رویاخانم، همسرش، داد و او هم بنا کرد به عذرخواهی و دلجویی.
    از این ماجرا دوازده سال می گذرد و طفلکم امیرحسن حالا هفده سال دارد و من را همچنان مامان پری صدا می کند و هر وقت مشکلی داشته باشد به من زنگ می زند.
    رویاخانم در سازمان انرژی اتمی کار می کند. شوهرش، آقاحامد، مدیر شعبه ای از جهاد سازندگی و استاد دانشگاه است. هر دوشان آدمهای مکتبی و وفادار به نظام هستند و وضع مالی شان خیلی خوب است.
    از زمانیکه رأی مردم را توی انتخابات ریاست جمهوری دزدیده اند، دنیای خانواده ی امیرحسن هم کاملاً زیرورو شده است. یک روز غروب رویاخانم سراسیمه به من زنگ زد و دلواپس از من خواست تا با امیرحسن صحبت کنم و از او بخواهم با دوستانش دائم توی خیابان نپلکد و روی اسکناس پول و در و دیوار شعار ننویسد. در جوابش گفتم که فکر نمی کنم، اگر چنین چیزی از او بخواهم، به حرفم گوش کند و دیگر به فعالیت برای پس گرفتن رأی قانونی اش نپردازد، چون او دیگر بچه ی مهد کودکم نیست، بلکه جوان سالم و صاحب عقل و تشخیص است و بیگمان تکیه کلام یکی دو سال اخیرش را به من خواهد گفت: «چی شده، مامان پری، نکنه تو هم مثه بابا بزرگم عقلت رو خوردی؟»
    رویاخانم دوید توی حرفم و با عجله گفت:
«درست همین حرف رو دایم به من میزنه. از من و از اسمی که برایش گذاشتیم شدیدن ناراضیه. نمیدونم این بچه ام چشه یا کجای کار تربیتم اشتباه بوده؛ مدتیه که دایم دنبال بهانه است تا با من شاخ به شاخ بشه، بعضی وقتا فکر می کنم که این بچه از من متنفره. میگه که من هم مثه بابای پیر و مریضم عقلم را خورده ام و به درد هیچ کاری جز خرحمالی برای یک دولت ضد ملت نمی خورم. از همه بدتر اینکه، پری خانم، حامد، باباش، هم تازگیها با هاش هم عقیده شده. قبلن با همدیگه در مورد موسوی و احمدی نژاد کلی جروبحث می کردند و من مجبور بودم یه جوری آشتی شان بدهم، اما از وقتی که ندا و سهراب و جوونهای دیگه رو کشتن یهو باباش هم شده مثه خودش. دیگه از دلواپسی دارم دق مرگ میشوم، پری خانم، شما رو به خدا بیاین به کمک این بچه تون، او تنها پسر من نیست، بخدا تا حالا صد بار رودرروی من گفته که مامان پری، مامان واقعیشه نه من. شما بیاین یخرده نصیحتش کنین، شاید یه جوری متقاعد شد کمتر بره توی این درگیریها.»
«رویاخانم، برای من باعث افتخاره که امیرحسن منو هم مادر خودش میدونه، شما و آقا حامد بخوبی میدونین که من پسرتون و دو سه تا دیگه از بچه های قبلی مهد کودکم رو مثل بچه های خودم دوست دارم و سعادت شان رو میخوام. شما دکترای فیزیک دارین و آدم عالم و باسوادی هستین و بهتر از من میدونین که جوونها رو نباید محدود کرد و براشون نباید تصمیم گرفت. بذارین یه چیزی از خانواده ی خودم براتون بگم رویاخانم، برادر نوجوانم رو تو سن هیفده سالگی بجرم داشتن افکار چپی گرفته بودند و اول به دو سال زندان محکومش کرده بودند، اما بعد از سه سال و نیم شکنجه و آزار توی زندان، یهو اعدامش کردند و به پدر و مادر بیچاره ام حتی اجازه ندادند جسدش را توی قبرستان دفن کنند. خود منو هم توی انقلاب فرهنگی از معملی اخراج کردند و سالهاست دارم توی مهد کودک خصوصی کار می کنم. حالا من بیایم به پسر گل تون که هنوز از دل داغدار مامان پری خبر نداره، نصیحت کنم که نرود توی خیابان بر ضذ قاتلهای داداشم و درذهای رأی مردم اعتراض کند؟ من نمیدونستم که آقاحامد و امیرحسن هم توی تضاهرات شرکت می کنند، حالا راستش را بخواهید، نه تنها به امیرحسن، بلکه به هموطنی مثه بابای باغیرتش هم افتخار می کنم. شما هم اگه پسر گل و شوهرتون رو دوست دارین، عوض خانه نشینی و غصه خوری، برین به کمک شون و رأی شون رو پس بگیرین. شما فقط یه خواهر مکتبی و مسلمان و یک فیزیکدان نیستید، شما هم آدمید، شما هم مادرید، شما هم زنید، شما هم ایرانی هستید، تا کی می خواهید چشم تون رو به سوی واقعیت ببندید و به آبروی اسلام، به خط قرمز و به شغل خوب و ثروت و مال و اموالتان فکرکنید...»
    بغض و گریه امانم نداد؛ گوشی را بدون خداحافظی گذاشتم.
    غروب فردا زنگ در به صدا درآمد، شوهرم رفت در را بازکرد و چند لحظه بعد دیدم امیرحسن و بابا و مامانش با یک دسته گل آمدند به خانه مان.
    از آن به بعد هر وقت تظاهرات است، امیرحسن و بابایش با ماشین می آیند سراغم تا سه نفری برویم راهپیمایی.
    روز چهلم سهراب و ندا، رویاخانم هم که دیگر می گفت فقط برای حفظ شغلش، در تظاهرات شرکت نمی کند، اما با من و شوهر و پسرش و میلیونها ایرانی دیگر همرأی و موافق است، با ما همراه شد. توجیه اش این بود که شرکت در مراسم چهلم جوانهای بیگناه کشور دیگر بهیچوجه نمی تواند مخالف قانون باشد، بلکه وظیفه ی ملی اوست.
    وقتی به نزدیکیهای بهشت زهرا رسیدیم، با دیدن هزاران پاسدار و بسیجی زرهپوش و لباس شخصیهای چماقدار که از طرف ولی فقیه برای سرکوبی مردم سوگوار فرستاده شده بودند، رویاخانم توی ماشین یکهو وا رفت و نالید:«یا حضرت زینب، اینهمه لشکر برای جلوگیری از مراسم چهلم جوونهای بناحق کشته شده ی مردم!»
    طفلکم امیرحسن که ضعف مادرش انگار باعث شرم و سرافکندگیش شده بود گفت:
«تو با این زینبت توی ماشین بشین و بذار ما بریم سر خاک ندا و سهراب. خجالت داره مامان، به خدا خیلی خجالت داره آدم سالها به رژیمی خدمت کنه که اینجوری وحشیانه ملتش رو سرکوب می کنه. توی ماشین بشین و تماشا کن ببین "برادر"های مکتبی ات به دستور مقام معظم رهبری که خودشون رو جانشین آقامهتی و نماینده ی خطاناپذیر خدا روی زمین میدونن، امروز دیگه چند نفر رو قربانی اسلام عزیز می کنن.»
    آقاحامد که ماشین را جای مناسبی پارک کرده بود، در حالیکه داشت پیاده می شد، بی آنکه به زنش نگاه کند گفت:«آره، رویاجون، تو همینجا بشین مواظب ماشین باش!»
    امیرحسن هم پیاده شد و با غیض در را محکم بست و به طرف پدرش رفت. من شیشه ی ماشین را پایین آوردم و گفتم:
«کجا دارین میرین؟ من رویا خانم رو اینجا تنها نمیذارم!»
    امیرحسن با چهره ای برافروخته قدمی به سوی مادرش برداشت. آقا حامد دستش را گرفت، از حرکت بازش داشت، چیزی به او گفت و خودش به طرف ما آمد.
«نشستن توی ماشین کار خطرناکیه، این ارازل و اوباش میان هم ماشین و هم شما رو درب و داغون می کنن. رویا، تو که میترسی، چرا اومدی بیرون؟ بیا این سویچ رو بگیر، من نمیتونم امیرحسن رو توی این شلوغی تنها بذارم، تو با پری خانم برگرد خونه.»
    رویاخانم که انگار تازه از خواب پریده باشد، متعجب و پریشان گفت:
«وایستین ببینم، برم خونه که چی؟ پاشو بریم، پاشو بریم پری جون!»
    برای اینکه همدیگر را موقع حمله ی آدمکشهای زرهپوش و لباس شخصی های کارد و چاقو بدست گم نکنیم و آسان قربانی شان نشویم، مثل بقیه ی مردم بازو توی بازوی هم زنجیر کردیم. از آنجا که آقاحامد آدم خیلی سنتیی است و با خانمها دست نمی دهد، من یک دستم توی دست امیرحسن، یک دستم توی دست رویا خانم، امیرحسن هم یک دستش توی دست من و دست دیگر توی دست باباش، همراه مردم به طرف بهشت زهرا حرکت کردیم.
    بین راه بارها حس کردم که انگار داداشم علی بازو به بازوی من، با صدای خشمگین و بیقرار امیرحسن فریاد می زند:«مرگ بر دیکتاتور!»


www.y-k-shali.com