پاسخ دکتر مهر آسا به تحقیق عرفان قانعی فرد
ناگفته هایی از سایه های تاریخ کردستان و انقلاب ایران
عرفان قانعی فرد
•
خلخالی را مأمور کرده بودند تا با گذری چند روزه در نواحی کردنشین، اعدامهای برق آسایش را به معرض نمایش گذارد و از مردم و قوم کرد زهرچشم بگیرد. چنین شد که خلخالی در شهرهای سنندج، سقز، پاوه و مریوان به هر شهر که رسید شماری بین ۱۲ تا ۱۵ نفر را در محاکمات نمایشی برق آسا تیرباران کرد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۱ ارديبهشت ۱٣٨۵ -
۱ می ۲۰۰۶
جوان فرهیخته و کوشا و شجاع، و همشهری عزیزم عرفان قانعی فرد در تلاش تصنیف و تدوین کتابی است در مورد وقایع کردستان در سالهای نخستین انقلاب و تا جایی که می دانم " آهنگ وفا " نام دارد ؛ کوشیده است تا بلکه بتواند آنگونه که حوادث اتفاق افتاده و صحت داشته است- نه آنگونه که آرمانگرایان و آرزومندان توصیف میکنند- دیگر هممیهنان را از علت یا علتهائی که سبب آن آتش افروزیها شد آگاه کند.
از من تقاضا کرده است به مناسبت دلبستگی به اقلیم و مسئولیتی که زمانی اندک در رأس استان داشته ام، خاطرات و دانسته های خودم را در ارتباط با کردستان و آنچه بر سر کرد و کردستان در آن سالها رفته است، بنویسم و در اختیارش قرار دهم که کاری است اگر نه مشکل، دستکم سهل و ممتنع. از این نظر که من متاسفانه هیچ یادداشتی از وقایع در دست ندارم و هرآ نچه را که یادداشت کرده و بعد از خلاصی از مسئولیّت استانداری کردستان نیز نوشته بودم چون نتوانستم به بیرون مرز بکشانم، در ایران مانده و نابود شده است. بنابراین تنها باید از حافظه یاری بگیرم؛ و به این جهت خواهم کوشید که غیر از یادواره های درست چیزی ننویسم. در ضمن با این نگاه که کتاب در ایران چاپ می شود و چاپ کتاب در ایران نیز باید از زیر نظارت ادره کتاب بگذرد و برای مولف جوان ما دردسر زا نباشد، الزاماً باید خود را کنترل کنم محترمانه یعنی : به خود سانسوری روی آورم. گفتگو آئین درویشی نبود ورنه باتو ماجراها داشتیم
پرسیده است:
۱- شما در چه سالی استاندار شدید؟
من در اردیبهشت ۱٣۵۹ خورشیدی در زمان ریاست جمهوری آقای بنی صدر که آقای رجائی نخست وزیر و آقای مهدوی کنی وزیر کشور بود حکم استانداری را گرفتم و از روز یکم خرداد همان سال استاندار شدم.
شرح ماجرا از این قرار بود که من پیش از آن تاریخ سرپرست بخش کردی رادیو ایران بودم و کارم از ٣ پس از نیمروز تا ۱۰ شب ادامه داشت؛ و محل کارم هم در ساختمان رادیو- تلویزیون ملی در خیابان مصدق بود. در آن زمان رادیو- تلویزیون توسط یک شورای سه نفره از نمایندگان رئیس جمهوری، مجلس، و قوه قضائیه اداره میشد. در یکی از روزهای اوائل اردیبشت ماه از وزارت کشور به من تلفن شد و گوینده گفت: اینجا وزارت کشور است، و آقای مهندس میرسلیم (معاون فنی) می خواهد با شما حرف بزند. بعد از سلام و احوالپرسی، میرسلیم گفت فردا بیا وزارت کشور اطاق معاون اداری. من چرائیاش را پرسیدم گفت فردا خواهی فهمید. روز بعد رفتم، آقای میرسلیم هم در همان اتاق آقای زوارهای معاون اداری بود که تا آن هنگام ندیده بودمش. میرسلیم را می شناختم و او مرا به مرحوم زوارهای معرفی کرد. بعد از خوردن چای، میرسلیم شروع به سخن گفتن کرد و گفت ارتش و دولت کردستان را ازدست چریکهای گروههای چپ در آورده و آزاد کردهاست و باید به فوری و عجله در فکر سر و سامان دان به وضع مردم کُرد بود. مردمی که مدتی دراز به سبب زندگی در ترس و هراس جنگ و گریز، نیازمند خدمتند و...
گفتم خیلی خوب پس زودتر شروع کنید که کردستان واقعاً نیاز به رسیدگی بیش از حد دارد.
آقای میرسلیم گفت می خواهیم استانداری برای آنجا تعیین کنیم که کارها زیر نظر او پیش برود و ...؛ چه کسی را سراغ داری و شایسته می دانی معرفی کن. دو سه نفری را که می شناختم نام بردم... تمجمج کنان رد نکردند ولی گفتند دیگر کی...؟ که من در آن لحظه حاضرالذهن نبودم و کسی را به یاد نمی آوردم. ضمناً با توجه به جوّی که گروهها به وجود آورده و هرکس را که همراه انقلاب بود و خلاف جهت خواسته شان حرکت می کرد انگ «دشمن کُرد» می زدند، آمدن در صحنه و گذشتن از منزه طلبی، کار هرکس نبود. لذا گفتم باز فکر می کنم به شما تلفن خواهم کرد. بعد از مدتی سخن از هردری گفتن و شنیدن توصیههای من، زوارهای گفت: ما می خواهیم و برای این دعوتت کرده ایم که خودت قبول کنی؟ سخن تکان دهنده بود چون اصلاً توقع نداشتم... پاسخم منفی بود.
گفتم یکی اینکه این کار فعلی ام را دوست دارم، دوم اینکه قبول این مسئولیّت در این هنگام، برای هرکس، جز نفرین و عداوتِ گروهای کمونیست - که در این کار مهارتشان درحد اعلا ست- بهره ای دیگر نخواهد داشت. اصرار که این کار خدمتی است به قوم و همشهریانت؛ که باز زیر بار نرفتم. . . زمانی که اصرار و خواهشهای میرسلیم که ازسابق با او آشنا بودم از حد گذشت، گفتم یک هفته به من فرصت بدهید به شما پاسخ خواهم داد. خداحافظی کرده و وزارتخانه را ترک کردم. فردا هنوز از خانه بیرون نیامده بودم، پسرم که در دبیرستانی در تجریش درس می خواند، به منزل تلفن کرد و گفت: بابا روزنامه های اطلاعات و کیهان نامت را به عنوان استاندار کردستان نوشته و چاپ کرده اند. من شوکه شدم زیرا چنین قراری نبود و آنها تقاضای مرا که یک هفته وقت بدهید به شما جواب مثبت یا منفی را خواهم داد، نادیده گرفته و به میل خود حکم صادر کرده و خبر را به جراید داده بودند. فوراً به وزارت کشور رفتم و روزنامه را نشان دادم که این چه کاری است؟ گفتند ما شما را در یک کار انجام شده گرفتار کرده ایم و باید بپذیری و بروی.
اینکه چرا پذیرفتم، به انسانیّت سوگند تنها برای خدمت به آن مردم و ان سامان بود تا بلکه بتوانم گامی در راه پیشرفت و آبادنی اش بردارم. چون می دانستم که سران گروه های چپ که قباله حکومت کردستان را به نام خود نوشته بودند، اهل عمل نبوده و تنها شعار دهندگانی پرحرارتند. وگرنه من صاحب داروخانه بودم و شغل پردرآمد داشتم و هیچ نیازی به کار دولتی نبود و سالها پیش از آن نیز از وزارت بهداری استعفا کرده و عطای نان دولت را به لقایش بخشیده بودم.
من مطمئن بودم اگر دموکراسی در ایران برقرار شود، رایحه و برکاتش کردستان را بیشتر شاداب خواهد کرد؛ وچون از همان نوجوانی به آزادی و دموکراسی معتقد شده بودم و آنرا برای پیشرفت ملک و ملت واجب می دانستم، براین باور بودم که در سایه ی چنین موهبتی، قوم کرد نیز به سرور و نشاط خواهند رسید. به این ترتیب، بااستفاده از آزادی و شیوه ی مردمسالاری در کشور، خود گردانی در ناحیه مستقرمی شود و مردم از اینکه خود عهده دار مسئولیّت خویشند، به آرزویشان رسیده و خوشنود خواهند شد. اما هیهات که در آن بالاها خوابی دیگر برای تمام کشور دیده و بساط خلافت را رقم زده بودند که با دموکراسی نقطه مقابل است.
۲- باتوجه به عدم موفقیبت شکیبا و یونسی، چرا این شغل را پذیرفتید؟
الف- البته عدم موفقیّت یونسی و شکیبا مربوط به کارکردشان نبود. زیرا هردو شخصیّت، هم مدیر بودند و هم مدبر؛ بلکه علت در محیط و اتمسفر حاکم برمحیط ریشه داشت. چنین مشکلی برای من نبود زیرا از یک سو چون بچه کاسب بودم و بازاریهای سنندج مرا خوب می شناختند؛ و از طرف دیکر چون ۷ سال در سنندج داروخانه داشتم و شب وروز به مردم خدمت کرده بودم، درنزد عامه مردم شناخته شده بودم. به علاوه معضل گروهها نیز، از یک سو به دلیل ناخوشنودی و خسته شدن مردم از کارکردشان و از دیگر سو به سبب تضعیف موقعیّتشان دربرابر قدرت، در حال برطرف شدن بود؛ و دیدیم که مسئولیّت من در تأمین امنیّت و تداوم این امنیّت موفقیّت آمیز بود و مأموریّتم که با پایان جنگهای کردستان توام شد، آرامش دائم را تداوم بخشید.
من گرچه کردستانی ویران را تحویل گرفتم که حتا کارهای استانداری را هم در اداره ی رادیو آغاز کردیم- چون ساختمان اصلی ویران و غارت شده بود- اما با شتاب تعمیرات و ترمیمها آغاز شد؛ و زمانی که به سبب درگیری با متعصبان مجبور به استعفا شدم، شهرها و روستاها به وضع بسیار چشمگیری مرمت شده بودند و برای چندین روستا هم برق کشیده بودیم؛ خسارات مردم را پرداخت کرده بودیم؛ جادهی همدان به سنندج به پایان رسیده بود و زمان مسافرت از سنندج به تهران دو ساعت کمتر شده بود. سد قشلاق تقریباً به راه افتاد و آب شهر تأمین گشت. خیابانهای جدیدی احداث شد و بهای خانه های مردم را که در مسیر خیابان بودند، با رضایت کامل خودشان پرداخت کردیم و... پس من از هرلحاظ، موفق بودم و موفق شدم.
در حاشیه بگویم، من حساب مردم، اعم از کارمند و کاسب و کارگر را از گروههای کمونیست آزمند حکومت، جدا می دانم و جدا هم بود. این موضوع را در ملاقاتها با مردم و در سفرهای متعدد به دیگر شهرها، به خوبی دریافتم. زیرا من در سنندج هم دبیر دبیرستان بودم و تعدادی فراوان دانش آموز تا حد دیپلم را درس داده بودم؛ وهم مدت ۷ سال خدمت در بهداری و رفتن به مأموریتها و داشتن داروخانه، دوستان و آشنایان زیادی برایم فراهم کرده بود و مورد محبت بودم. به همین خاطر بود که وقتی مستعفی شدم، بازاریها طوماری در پشتیبانی از من امضا و تهیه کرده و توسط دو نفر از بازاریها به تهران بردند. اما من با سطح بالای حاکمیّت مشکل داشتم و با روندی که نظام پیش گرفته بود مخالف بودم...
من همواره می خواستم زمانی برسد که برای کردستان کاری جدی و چشمگیر بکنم. می دانستم دوای درد کردستان نیز در کمونیست بازی نیست و از وضع کشورهای کمونیستی مخصوصاً زعیم بزرگشان یعنی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی آگاه بودم. بیشتر این آگاهی را هم، از زنده یاد شرافکندی (هژار) شاعر و ادیب کرد مهابادی گرفتم. زمانی که سرپرست رادیو کردی بودم، مرحوم شرافکندی در رادیو مسئول ادبیات کردی بود و گاه گاه کتابهائی را نیز به کردی ترجمه می کرد که با هزینه ی رادیو چاپ و پخش میشد. مرحوم شرافکندی درزمان حکومت پادشاهی، ایران را ترک کرده و به اتحاد جماهیر شوروی گریخته بود و پس از پیروزی انقلاب به ایران برگشته و مدتی بود توسط هیئت سرپرستی رادیو استخدام شده و به بخش کردی منتقل شده بود و از هنر و ادبش استفاده میشد. یک روز مرحوم شرافکندی- نمی دانم به چه مناسبت- شروع به توصیف وضع کشور شوراها کرد و گفت:« فلانی در یک جمله کوچک بگویم، تمام مردم شوروی دزدند و از هم دزدی میکنند بدون آنکه شکایتی داشته باشند؛ چون موضوع همه گیر است و همه همدیگر را تیغ میزنند...» پرسیدم چگونه؟ گفت: می روی بقالی پنیر بخری، به جای ۲۰۰ گرم که درخواست می کنی و پولش را می پردازی، ۱۵۰گرم دریافت می کنی؛ می خواهی یک کیلو قند بخری وقتی به خانه می رسی و وزن می کنی، متوجه می شوی که ٨۰۰ گرم است؛ در پارچهفروشی اگر شش متر پارچه لازم دارید، باید بگوئید هشت متر بده و پول ٨ متر را بپردازید تا شش متر دریافت کنید و گرنه لباست را نمی توانی بسازی؛ در هر اداره باید رشوه بدهی تاکارت رو به راه شود و... نقاط منفی فراوان دیگر از جامعهی کمونیستی...
و من افزودم: در ضمن کشور روسیه با آن همه غنای فرهنگی و علمی و با آن غولها در هنر شعر و نویسندگی و با داشتن دانشمندانی همچون« پائولوف، مچنیکوف ومندلیوف و دیگران...» امروز به چه پیسی افتاده است و...
از این رو من آن زمان نسبت به آیندهی کردستان که به دست گروههای کمونیست بیفتد و به قهقرا رود، به شدت نگران بودم و میکوشیدم که خواستهی مردم کرد را به سوی سامانی درست و نقطهای روشن تحت نظامی مردمسالار بکشانم. من میدانستم مرام کمونیست برای گداخانهای به نام کردستان، زهر کشنده است. در کردستان نه ثروتی وجود دارد که تقسیم شود و نه کارگری که مورد توجه قرار گیرد تا حکومت را مزورانه به نام او پایه نهاد. هرچه هست فقر است و نکبت و مسکنت. همین و همین... دوای درد ملت کرد، به خویشتن رسیدن و بیشتر از همه تحصیل دانش و هنر و آموزش مدرنیسم است.
ممکن است در نوشتار من نکاتی بیاید که برخی را خوش نیاید، چون سخنانم ایده آلیستی نیست و با آرزوها وفق نمیدهد و بر واقعیتها استوار است؛ ولی در خاطره نویسی و بیان حوادث و ماجراهای تاریخی، جز راستگوئی چارهای دیگر نیست. زیرا وقایع، ناظران بی طرف دیگری را هم داشته است.
من جزو کسانی بودم و هستم که از کودتای ۲٨ مرداد ماه ۱٣٣۲ خورشیدی و سقوط دولت مردمی دکتر مصدق که دانش آموزی خردسال بودم، با استبداد رژیم پادشاهی و شخص محمد رضا شاه مستبد و کودتاچی، مخالف بودم و همواره از پیروان و رهروان راه و شیوه ی دموکرات منشانهی زنده یاد دکتر محمد مصدق بودهام. به همین دلائل، در هنگام مبارزات و خیزش مردم، منهم سهم داشتم و برای سقوط سلطنت و به ویژه شخص محمد رضاشاه در تلاش مدام بودم. .. امیدم برآن بودم که ما سرانجام به آزادی و دموکراسی خواهیم رسید و دست دزدان و چپاولگران را از ثروتهای ملی کوتاه خواهیم کرد. در نتیجه به خیزش مردم (انقلاب) و پیروزی آن دلبسته بودم و از اینکه زمینه ی سیاست و محیط کشور در اثر بلواهای ناحیه ای به گونه ای شود که قیام به سود سلطنت دوباره شکست بخورد، هراس داشتم.
به گمان من انقلاب ایران امری محتمل و حتا محتوم بود. ریشه ی نهال انقلاب از همان روز ۲٨ مرداد ۱٣٣۲ در خاک فرو رفت و هر روز اندک اندک رشد یافت تا سرانجام به درختی تناور تبدیل گشت. زیرا شاه سابق، هر روز خودخواهتر و مستبدتر و زورگوتر میشد و مگالومنی در وجودش تمام راههای مسالمت آمیز برای رسیدن به مردمسالاری را بسته بود. او می خواست مانند استالین و هیتلر و... رهبر باشد نه شاه مشروطه. و از همه مسخرهتر براین باور و ایمان بود که نظر کرده ی خدا است و برای نجات مردم ایران از سوی نیروهای غیبی مأموریّت دارد. این باور و ایمان را به علت دو بار نجات یافتن از ترور و یک بار شفا یافتن از بیماری، به گونهای بچه گانه در خود رسوخ داده بود.
به این خاطر، من در آن هنگام از اینکه این پیروزی موقت باشد و تلاش ملت به شکست بینجامد، وحشت داشتم. شایان ذکر است که این موضوع یعنی هراس من از شکست مربوط به زمان دولت موقت است. کابینهای که از مجموعی افراد فرهیخته، آگاه، ملی، و ملی - مذهبی و همه از پیروان راه دکتر مصدق تشکیل شده بود و هدفشان در کشاندن کشور و ملت به سوی آزادی، دموکراسی و پیشرفت خلاصه میشد. اما بدبختانه این کابینه از همان روز نخست با کارشکنی، دشمنی و مخالفت دو گروه - در یک شمای کلی- مواجه شد. گروه نخست، ملایان و متولیان دین و در رأسشان آقایان بهشتی، رفسنجانی و خامنه ای و... که حریصانه در پی تصاحب جاه و مقام بودند و می کوشیدند تا دولت موقت را ناتوان کرده و یا ناتوان نشان دهند و خود زمام امور را به دست گیرند. چنانکه دیدیم، سرانجام نیز با زور امام را وادار کردند که مرحوم بازرگان را راضی کند تا در هر وزارتخانه یک معاون معمم بگذارد. و درنهایت با حذف بنی صدر، خود مالک الرقاب کشور و ملت شدند.
گروه دوم، شامل تمام کمونیستها و مارکسیستها و چپهای گوناگون بود که محیطی آزاد برای ابراز وجود یافته بودند. اما چون ذرهای معلومات سیاسی نداشتند و تنها مملو از خصلت و ایده ی انقلاب پرولتاری بودند، پیروزی ۲۲ بهمن را نارس و ناقص فریاد می زدند و همانند زمان مصدق، به لطائف الحیل می کوشیدند که افراد ملی و آزادیخواه را از میدان به درکنند و خود حکومت کمونیستی ایران را برپادارند. کردستان برایشان سکوی پرش بود و قوم کرد به آلت فعل تبدیل شده بود. البته هر گروه و دسته نیز، سرانجام پیروزی را از آن خود می دانست و براین باور بود که تنها او می تواند کارگران را به خوشبختی برساند. این دو گروه از چندین سو دولت موقت را در منگنه گذاشته بودند تا ناتوان و ساقط شود و خود براریکه ی قدرت بنشینند.
نخستین حمله علنی پس از بازگشت مرحوم بازرگان از الجزیره به این بهانه که او با رئیس امور امنیبت ایالات متحده امریکا گفتگو کرده و دست او را فشرده است شروع شد. این ملاقات به صورت همان پیراهن عثمان درآمد در دست گروه راست مذهبی و کمونیستهای همیشه احساساتی تا به آن وسیله از مرحوم بازرگان و کابینه اش انتقام ملی بودن و مصدقی بودن را بگیرند. بدیهی است در این میان نقش حزب توده به دلیل نفوذی که عوامل و اعضای کهنه کارش در تمام وزارتخانهها داشتند، سرآمد بود. بالاخره، آخرین شلیک یعنی تیر خلاص را با حمله ی همکارانه و همراهانه ی دو گروه به سفارت امریکا و گروگانگرفتن دیپلماتهای امریکائی، به مغز دولت موقت شلیک کرده و کابینه را مجبور به کناره گیری کردند.
این مقدمه ای است کلی از آن هشت ماه و اندی روز زمامداری مرحوم بازرگان که کابینه اش پیوسته در بحران و کشاکش بود. اما جزئیات...
روز ۲۲ بهمن ۱٣۵۷ سلطنت پهلوی و به تبع آن رژیم سلطنت ۲۵۰۰ ساله ایران، توسط خیزش پیگیر مردم به صورتی غیر قابل باور سقوط کرد. غیر قابل باور از این نظر که تمام مبارزات خیابانی مردم که مسالمت آمیز بود و هیچگاه رنگ خشونت به خود نگرفت، بیش از پنج ماه به درازا نکشید. حکومت محمد رضاشاه، با ارتشی که پنجمین ارتش غیر اتمی جهان طبقه بندی شده بود؛ با سازمان ساواکی که در هر خانه و لانه نفوذ داشت؛ با پول فراوانی که از فروش روزی ۶ میلیون بشکه نفت نصیبش میشد؛ با خاصه خرجی ها و دست و دل بازی ها نسبت به دیگر حاکمان و کشورها، در ظاهر دژی مستکحم و غیرقابل نفوذ می نمود که امکان سقوطش به این سهولت نبود. حتا مرحوم طالقانی هم نتوانست تعجبش را ننماید و نگوید: من اصلاً باور نمی کردم... اما هرچه بود، این اتفاق افتاد زیرا حریف رستم صولت بود و شاه بزم و نه سردار رزم. البته من در این تعجیل و سهولت، دست بیگانگان را کوتاه نمی دانم. زیرا اگر خیزش دوام می یافت، با فضای بازی که ایجاد شده و مردم را به سوی کتابخانه ها و کتابفروشی ها کشانده بود، بسیار روا و محتمل بود که پایان کار چیزی دیگر در حد مقبول ملت و خلاف نظر بیگانگان درآن برهه باشد.
برگردم سر اصل مطلب:
همچنانکه در پیش گفتم، من بازگو کننده ی وقایعم همانگونه که رخ داده است. هیچ کاری و هیچ نظری نسبت و به خوب و بد بودن کار ندارم و نتیجه گیری را در بسیاری مراحل به خود خواننده می سپارم. البته گاه گاه نظر خودم را هم بیان خواهم کرد؛ ولی می کوشم اظهار نطر چندان زیاد نباشد.
روز ۲٣ بهمن ۱٣۵۷ خورشیدی تمام پادگانهای نظامی در شهرهای بزرگ، با فرار گروه گروه سربازان و ظیفه، تسلیم حکومت موقت شدند و وفاداری ارتش به دولت موقت اعلام گردید. عکسهای شاه و شهبانو از دیوار اتاقهای پادگانها برافتاد و ارتش شاهنشاهی به نام ارتش مردمی خود را نمود و جلوهگر شد.
در این میان، چنانکه اشاره شد، البته جنبشهای چپ یا گروه های کمونیست، ناراضی بودند و موضوع را تمام شده تصور نکرده و نپذیرفتند. بلکه تازه از روز ۲۴ بهمن، شروع کردند به تأسیس کلاسهای اسلحه شناسی در درون دانشکدهها تا در آینده با مبارزات مسلحانه، زمینه و پیروزی انقلاب کارگری را فراهم کنند. در نتیجه، هرگروه کمونیست بسته به قدرت و تعداد اعضایش، شماری از سالنهای دانشکدهها را در اختیار گرفت و برای هواداران و علاقه مندان درس اسلحه شناسی و روش استفاده از اسلحه را تدریس میکرد( نگارنده خود، سه جلسه در سه کلاس محتلف حضور داشتم و از نزدیک شاهد کار هممیهنان مارکسیست بودم)
از سوی دیگر، هواداران سلطنت با پرداخت پول وهزینه کردن، در چند ماه نخست مشغول مبارزه شدند و با آتش زدن خرمنها و باغهای میوه در نقاط مختلف ایران، به زعم خود سعی در پاتک انقلاب داشتند.
اما در کردستان...
کردها در سطح عام و به صورت قاعده، قرنهاست نسبت به دیگر هممیهنان مخصوصاً فارس زبانان به دیده ی تردید و عدم اطمینان می نگرند و درآنان هیچ حسن نیّتی را سراغ نگرفته اند. به همین دلیل هیچگاه خود را راضی به همکاری با دولتیان نکرده و نمی کنند و پیوسته نسبت به تصمیمات و کارکرد فارس زبانان حاکم و ضد حاکم با دیدی مشکوک و ناباورانه نگاه کرده اند. نمونه ی این نوع برخورد این است که در انقلاب مشروطه نیز نه تنها شرکت نکردند، بلکه با فراهم کردن اسلحه و تأمین جنگجو برای یکی از دشمنان مشروطه یعنی سالارالدوله برادر محمد علی شاه که سودای پادشاهی داشت، علیه نهضت مشروطیّت وارد جنگ شدند(۱) به همین جهت نیز کردستان آخرین استانی بود که در سال ۱٣۵۷ به نهضت مبارزه با سلطنت پیوست و وارد کارزار انقلاب شد. زیرا به فارس زبانانی که علیه سلطنت شورشیده بودند باور نداشت. البته ریشه ی این بدبینی و ناباوری در کینه، ستم و استبدادی است که از سوی حاکمان فارس زبان قرنها بر مردم کرد رفته است و بیشتر این کینه ریشه مذهبی دارد. زیرا شیعیان ایران همواره برآن بوده اند و خواسته اند، تقاص بنی امیه را از هممیهنان کردشان بگیرند.
در روز ۲۹ و ٣۰ بهمن سال ۵۷ یعنی یک هفته پس از پیروزی خیزش ملت و تسلیم پادگانها، حزب دموکرات کردستان به پادگان مهاباد حمله کرد و افسران و سربازان را وادار به تسلیم نمود و اسلحه ها را از سبک و سنگین مصادره کرد و در اختیار گرفت. چرا...؟ در ظاهر، چون شنیده بودند در همان شب ۲۲ بهمن مردم تهران به پادگانها ریختهاند و آنها را غارت کرده و مقداری اسلحه باخود برده اند، پس باید کاری کرد. اما در واقع دسترسی به مقداری فراوان سلاح متعارف از هرنوع برای مبارزات آینده بود.
در اواخر اسفند ماه همان سال یعنی سه روز مانده به جشن نوروز، تعدادی از روستائیان مقیم سنندج به سرکردگی و هدایت سران حزب کومله، به تأسی از کار حزب دموکرات مهاباد، به پادگان سنندج حمله کردند تا به همان روش، پادگان را خلع سلاح کنند.
چگونگی:
در روز ۲۷ اسفند ماه شباهنگام یکی از اقوامم در سنندج به منزلمان در تهران تلفن کرد که سنندج به آتش نشسته و بین پادگان و مردم جنگ آغازیده است. علت را که جویا شدم گفت مردم می خواهند پادگان را تصرف کنند و لی افسران و درجه داران و سربازان مقاومت میکنند و مقابله به مثل کرده اند و در نتیجه از هردو طرف تعدادی فراوان کشته شده است. روشن است که شمار کشته شدگان از مردم به دلیل حمله و عدم استتار و نا آگاهی به شیوه ی جنگ، به مراتب بیشتر از نظامیان بوده است. بعد اضافه کرد هرجور شده خودت را برسان و از دوستان جراحت هم خواهش کن بیایند چون تعداد زخمیها از شماره بیرون است.
شبانه به سوی سنندج راه افتادم و فردا بعد از ظهر رسیدم که دو روز از شروع جنگ می گذشت. از همان راه به بیمارستان شهر که سابقاً در آن کار میکردم رفتم. کشته های بی نام و نشان را که بدن استثنا روستائی بودند به بیمارستان منتقل کرده و در یکی از اتاقها که جنبه انبار داشت بر روی هم انداخته بودند؛ تعدادی بین ٣۰ تا چهل جسد که مرتب بر تعدادشان افزوده میشد. شمار زخمی ها به حدی بود که بیمارستان جوابگوی آن نبود و رئیس بیمارستان با مشاهده ی آنها دستور می داد که به شهر کرمانشاه فرستاده شوند؛ وچون آمبولانس هم نبود، اتوبوسهای مسافربری را به کار گرفته بودند و در هر اتوبوس بین ۱۵ تا ۲۰ زخمی را دراز کزده و رهسپار کرمانشاه می کردند. رئیس بیمارستان آقای دکتر ... که جراح بود، به جای آنکه در اتاق عمل مشغول مداوای زخمی ها باشد، یک تسبیح شاه مقصود در دست می گرداند و در طول راه رو بیمارستان قدم می زد و ناظر رسیدن زخمی ها و کشته های جدید بود، رُل اینجا بزن را بازی میکرد و به یکی از پرستارها که نامش «خاکی» بود دستور می داد: خاکی این سه تا را بفرست کرمانشاه؛ و آن یکی را هم به اتاق عمل بفرست و... اتاق عملی که دو نفر دیگر جراح در آن مشغول ترمیم مجروحان بودند- اما خود جناب دکتر... انگار که اصلاً پزشک نیست و کارمند سرشماری است.
اما آنچه در این میان برای من که اهل این شهر بودم و برای دیدن فامیل هر سه ماه یک بار به آن سفری داشتم جالب توجه بود، غلغله و جنجال جمعیت فراوانی بود در سالن مرکزی بیمارستان یعنی محل کنفرانسها که سالنی نسبتاً بزرگ بود. در این سالن تعدای بین ۹۰ تا سد نفر جوان درهم میلولیدند و حتا فرشهائی هم بر روی زمین پهن کرده بودند و مقادیری زیاد جزوه و کتاب و اعلامیه هم در گوشه های سالن به چشم می خورد. از هر کس به زبان کردی پرسیدم چرا این اتفاق افتاد، پاسخم را به فارسی می داد که: «کردی نمی دانم...» سرانجام از یکی از بهدارهای محلی پرسیدم این جماعت در اینجا چکار میکنند مگر اینجا بیمارستان نیست؟ پاسخم این بود که از فردای در گیری این عده ی ناشناس به بیمارستان آمده و مقیم شده و شام و نهارشان را رئیس بیمارستان از غذای بیماران تأمین کرده است. از یکی از آنان جویای حالش شدم، با لهجه ی یزدی پاسخ داد ما برای کمک به رفقای کرد، خود را به اینجا رسانده ایم. در برابر این پرسش که شما پزشک و یا پرستار هستید، پاسخش منفی بود و گفت کمک پزشکی مطرح نیست، روند مبارزه ی خلقی مورد نظر است...
روز بعد در حدود ساعت ده صبح که من در بیمارستان بودم و دوست جراحم نیز خود را از تهران رسانده بود، خبر رسید که هیئتی از تهران به سرپرستی آقای طالقانی به فرودگاه شهر رسیده و هم اکنون در حال آمدن به بیمارستان هستند. یک ربع ساعت بعد هیئت رسید. غیر از مرحوم طالقانی آنچه به یاد دارم آقایان یحیی صادق وزیری، ابراهیم یونسی و بنی صدر نیز همراه بودند. به محض رسیدن به بیمارستان، فریادهای آن عده که از دو شب پیش در سالن بیمارستان رحل اقامت افکنده بودند به هوا رفت که بازماندگان ارتش شاهی، مردم کرد را می کشند و... هرچه طالقانی خواست آرامش را برقرار کند تا بتواند چگونگی را دریابد، میسر نشد. ناچار بیمارستان را به مقصد پادگان شهر ترک کرد. منهم همراهشان رفتم و در اتوموبیل پیکانی که متعلق به یک کرد مهابادی بود که برای کسب خبر به سنندج آمده بود و درکنارش یک تفنگچی با تفنگ برنو و قطارهای فشنگ نشسته بود، در صندلی عقب پهلوی آقای یحی صادق وزیری نشستم. به سوی پادگان رفتیم. اتوموبیل حامل مرحوم طالقای در پیش روی ما بود. نزدیک در پادگان که رسیدیم سربازان ایست دادند. ایستادیم و سرنشینان همان اتوموبیل جریان ورود آیت الله طالقانی را گفتند. دژبانها هم با فرمانده تماس گرفتند. فرمانده پادگان تنها اجازه ورود به اتوموبیل مرحوم طالقانی داد و ما همراه دو اتوموبیل دیگر در بیرون ماندیم و منتظر بازگشت مرحوم طالقانی شدیم. اما در همین اثنا از تپه رو به روی پادگان دوباره به سوی پادگان تیراندازی شد و پادگان هم واکنش سنگین نشان داد؛ و ما در میان آتش دو طرف گیر افتاده و همه تقریباً خود را فنا شده حس کردیم. اما پس از حدود ده دقیقه، آتش تیربارها خاموش شد و ما توانستیم به سلامت از معرکه بگریزیم.
آنچه در پادگان بین مرحوم طالقانی و فرمانده گذشت ، طالقانی را مجاب کرده بود که کار پادگان دفاع از خود بوده و آغاز کننده نبرد از بیرون پادگان بوده است. به این شرح:
پادگان سنندج دربیرون شهر و در دامنه ی کوه آبیدر و در زمینهای دهی به نام «کَمِز» در زمان رضاشاه درست شده است و اطرافش را با سیم خاردار محصور کرده اند. در قسمت جلو پادگان یعنی ضلع شرقی، چند سالی بود قسمتی از ساختمانها را در اختیار ژاندارمری استان گذاشته بودند و نیمه پادگانی برای ژاندارمها شده بود که دری جداگانه به بیرون داشت. پس از پیروزی جنبش مردم و تسلیم پادگانها به دولت موقت، اغلب افسران ژاندارمری یا ترک خدمت کرده و یا روی پنهان کرده بودند. چون اینها تنها گروه مسلحی بودند که همیشه رو در روی مردم قرار می گرفتند، لذا ترسشان از انتقام مردم آنان را وادار به ترک خدمت کرده بود. چند روز پیش از واقعه، درجه داران و ژاندارمها مقدار زیادی از تفنگ و فشنگ و آر پی جی ۷ موجود در ژاندار مری را در مقابل گرفتن هر تفنگ چند هزار تومان به مردم مخصوصاً روستائیان و بازماندگان عشایر فروخته بودند؛ و در بازار شهر در نقاط مختلف کپه کپه فشنگ روی سفره ریخته در معرض بیع و شرا بود که نگارنده خود از متجاوز از ده فروشنده دیدن کردم.
ستاد ارتش درون شهر و در خیابان اصلی که به پادگان منتهی میشد قرارداشت و دفتر فرمانده لشکر در این ساختمان بود و درآن زمان مرحوم سرهنگ سفری اهل سنندج از سوی ستاد ارتش فرمانده لشکر شده بود. سران کومله و چند نفراز دیگر گروهای کمونیست، به ستاد ارتش می ریزند و با کشیدن اسلحه به سرهنگ سفری تکلیف می کنند که به فرمانده پادگان دستوربده که تسلیم شود و پادگان را در اختیار خلق کرد قراردهد. سرهنگ سفری که موضوع را جدی می بیند، به فرمانده پادگان که یک سرهنگ دوم یا سرگرد بوده است، باتلفن دستور می دهد که پادگان را تحویل دهد. رئیس پادگان جواب می دهد سرهنگ می دانی چه دستوری می دهید؟ اینجا در تونلهای زیر زمینش هزاران تن اسلحه خوابیده و آن را به دست ما سپرده اند. اگر شما در فشارید، به ما مربوط نیست و ما می توانیم از خود و پادگان دفاع کنیم؛ من دستور را اطاعت نمیکنم و تلفن را قطع می کند. این مکالمه را یورش برندگان هم می شنوند و سرهنگ سفری را در اتاقی زندانی میکنند و خود برای تهاجم به پادگان بیرون می روند.
تپهی رو به روی پادگان قبرستانی است کهنه و مشرف برپادگان که محل کمین گروههای مسلح شده بود و با توجه به وضع مفلوک ژاندارمری، گمان کرده بودند که پادگان نظامی را نیز که مملو از سلاحهای سنگینی بود، به آسانی تصرف و تصاحب خواهند کرد. لذا در پناه سنگ قبرها برروی پادگان آتش گشوده بودند و پادگان نیز با اسلحه سنگین پاسخ داده بود. در نتیجه تا پایان کار و قطع تهاجم، بر روی هم ۱۲۰نفری از مردم و ٣۲ نفر از سربازان و درجه دارن درون پادگان به هلاکت رسیدند. متاسفانه دربان بیمارستان قدیمی شهر که از روستائیان بود و تازه در بهداری استخدام شده بود نیز، به هوای رسیدن به غنیمت دست خالی به مصاف رفته بود و بچه های کوچکش را یتیم کرد.
روز بعد به دعوت گروه حسن نیّت، در میدان بزرگ شهر متینگی ترتیب داده بودند که آقای طالقانی و دیگران برای مردم سخن گویند و از مردم دلجوئی کرده و آنان را با دیدگاههای انقلاب آشنا کنند. اما قسمت جلو جایگاه را افراد گروه های کمونیست محلی و مهمانان ناخوانده به کلی اشغال کرده و روی زمین چمن و باغ میدان نشسته بودند و تقریباً تمام محوطه ی گلکاری و چمن در اختیار کمونیستها بود. مردم عادی نیز بر روی اسفالت میدان و در پیاده روها ایستاده و نظاره گر بودند که چه سخنانی خواهند شنید. نخست آقای طالقانی آغاز سخن کرد. اما به محض گفتن چند کلمه هیاهو و فریادهای مرگ بر فلان و مرگ بر بهمان؛ صدا و سیما از دست قطبزاده آزاد باید گردد؛ دست سرمایه دار از سر زحمتکشان بریده باید و... به آسمان تنوره کشید به گونه ای که هیچکس نتوانست صدای طالقانی را بشنود. مرحوم طالقانی سکوت کرد و پس از مدتی که شعار دهندگان هم خسته شدند، خطاب به مردم گفت: ما همه شنیده بودیم و براین باور بودیم که کردها مهمان نوازند؛ اما اکنون می بینیم که با مهمانهائی مثل ما به گونهی دشمن رفتار می شود. که سخن اندکی موثر افتاد و سخنرانی شروع شد و ادامه یافت و آن مرحوم سخنانی در مورد اتفاق نظر و همکاری، و رسیدگی به وضع کردها و عقب ماندگی کردستان، برای مردم گفت و قول داد که در آینده برخلاف زمان شاه، به کردستان بیشتر برسند و...
نوبت به بنی صدر که رسید دوباره فریادها از سوی افراد گروهها اوج گرفت و بنی صدر بی آنکه بتواند یک کلام هم بگوید جایگاه را ترک کرد و میتینگ نیز بی هیچ نتیجهای پایان یافت. البته اینها همه در آخرین روزهای ماه اسفند یعنی حدود یک ماه پس از ۲۲ بهمن میگذرد و ربطی به کارهای آقای بنی صدر در سال ۵۹ به هنگام ریاست جمهوری ندارد.
جلساتی که آقایان با سران گروهها و فرمانده لشکر«مرحوم سرهنگ ماشاالله سفری» داشتند و تعیین شورای شهر و سپردن کارهای شهر به دست شورا با عضویت آقای دکتر پرتوماه و سپس تعیین آقای ابراهیم یونسی به عنوان نخستین استاندار کردستان پس از انقلاب، همه کارهائی است که آن هیئت انجام داد تا بلکه آرامش و آسایش به کردستان بازگردد. اما چنین نشد و گروههای چپ و کمونیست از نارضایتیهای عمیق عامهی مردم کرد به بهترین نحو درجهت رسیدن به اهداف خویش و نه طریق نجات قوم کرد، سوء استفاده کردند و پای پاسداران و خلخالی را برای سلاخی هایش به کردستان گشودند.
گروه حسن نیّت در همان سفر، آقای ابراهیم یونسی مترجم چیره دست را به عنوان نخستین استاندار پس از انقلاب معرفی کرد و آقای یونسی در سنندج ماندگار شد. اما متاسفانه، به همان دلائل، استانداری آقای یونسی هم دولت مستعجل گشت. زیرا او از یک طرف مأمور دولت موقت بود و می دانست که آن دولت حسن نیّت دارد و بر این باوراست که برای کردستان که مسقط الرأس خودش هم بود، باید کاری کرد، از سوی دیگر کرد بود و علیرغم آنکه می دانست سران گروههای مسلح خارج از اندازه تندروی می کنند و با این گونه کارها ره به جائی نمی برند، نمی توانست رو در رویشان قرار گیرد؛ و لذا قادر به هیچگونه تصمیم گیری نبود. به ناچار مستعفی شد و به تهران بازگشت.
پس از او آقای شکیبا به سمت استاندار کردستان منصوب شد که علیرغم ملازاده بودن، مردی کاملاً لائیک و انسانی والا بود. ولی در عین حال می دانست که گروه های صحنه گردان مبارزه، فاقد حسن نیّت و دروغگو بوده و تنها هدفشان دردست گرفتن حکومت به شیوه ی کمونیستی در کردستان است و این نظر را بارها با من درمیان گذاشت. در زمان استانداری مرحوم شکیبا، وقایعی رخ نمود که پای آقای خلخالی را برای اعدام جوانان به منطقه باز کرد، بدون آنکه شکیبا در این ماجرا ذره ای دخالت داشته باشد.
٣- حضور خلخالی را چگونه می دیدید؟
واقعاً خلخالی را مأمور کرده بودند تا با گذری چند روزه در نواحی کردنشین، اعدامهای برق آسایش را به معرض نمایش گذارد و از مردم و قوم کرد زهرچشم بگیرد. چنین شد که خلخالی در شهرهای سنندج، سقز، پاوه و مریوان به هر شهر که رسید شماری بین ۱۲ تا ۱۵ نفر را در محاکمات نمایشی برق آسا تیرباران کرد. اما او و فرماندهانش در اشتباه بودند و قوم کرد با از دست دادن آن جوانان، نه تنها مرعوب نشد، بل بسیار بیش از پیش کینه و نفرت آمران و عاملان آن سلاخی ها را به دل گرفت
البته دستور مأموریت نزول اجلال خلخالی به کردستان را خود آقای خمینی صادر کرده بود و امام او را برای ریشه کن کردن فساد! - به قول خودش- روانه ی کردستان کرد.
باز هم اشاره می کنم که زمینه ساز این حرکت و مأموریت، گروه های چپ کردستان بودند که تمام مذاکرات با هیئت حسن نیّت دولت موقت به ریاست مرحوم فروهر را، با شکست مواجه ساختند و با حمله هایشان به هدفهای کور، به دست متعصبان حاکم بهانه دادند و پروانهی حمله به کردستان را صادر کردند. به طوری که درهمان زمان که هیئت مذاکره کننده در سنندج مشغول گفتگو با سران شورشی بود، به ناگاه از پاوه خبر می رسید - راست یا دروغ - عده ای شبانه به مقر پاسداران اسلامی حمله کرده و چند نفری را کشته اند. پخش این خبر، آقای خمینی را به عصیان می آورد که چگونه عدهای سنی زاده به خود اجازه می دهند بچه های شیعهی معصوم را بکشند! به همین خاطر در تلویزیون و رو در روی دوربینها، بافریاد دستور فرمود:«... اینها نمی توانند...اینها بی عرضه اند... خودتان بروید و بریزید و کار راتمام کنید و...» (۲)که منظور از اینها دولت موقت بود. در نتیجه، از سراسر ایران حزب الهی ها برای مبارزه با کفار سنی عازم نواحی کردنشین شدند و به قلع و قمع پرداختند و آقای خلخالی را هم چاشنی این آش کردند تا در هر شهر تعدادی را که توان فرار ندارند و جرمی مرتکب نشده اند، لابد در راه خدا بکشد!
ریختن پاسداران حزب الهی به سرپرستی «برادر بروجردی» که آدمی خونخوار و در مذهب به شدت متعصب بود به درون کردستان و کشتار آقای خلخالی از بی گناهان، برای اندک مدتی آرامشی کاذب برکردستان نشاند. تا آنکه حمله ی بی جا و ناشیانه به سفارت امریکا به وقوع پیوست و حضرات مفتضحانه به مبارزه با امریکا رو آوردند و جلو سفارتخانه مکان گردهمائی های جدید از دو گروه نامتجانس دینی و کمونیست شد.
در چنین حال و وضعی، کردستان به فراموشی رفت؛ گروه ها با تجدید قوا و دریافت اسلحه های بیشتر از خناسانی مانند صدام، مجدداً به درون شهرها ریختند و تمام مواضع قدرت را گرفتند. مرحوم شکیبا سنندج را ترک کرد و به تهران بازگشت. شهر به دست گروهها افتاد و قدرت دولت مرکزی به ارسال پول برای حقوق کارمندان منحصر شد. با وجود این، پس از اندک مدتی، آقای شاه ویسی استاندار این آتشگاه شد که نمی دانم چه می بایست می کرد؟ گمان کنم او فقط بر ساختمان استانداری حاکم بود و بقیه شهر و شهرها در اختیار گروه ها قرار داشت که گاه گاه میان خود نیز به جنگ و ستیز می پرداختند.
دراین زمان انتخابات ریاست جمهوری ایران بدون شرکت کردها به پایان رسیده و آقای بنیصدر به ریاست جمهوری برگزیده شده است؛ و در ضمن از طرف امام نیز به عنوان جانشین فرمانده کل قوا منصوب گشت که وظیفه اش را در برابر نا آرامی ها و نا امنی ها دو چندان می کند.
۴- آیا دیدگاه بنی صدر در باره کردها خودخواهانه نبود؟
گرچه معنای خودخواهانه را در این رابطه درک نکردم، اما می گویم که دیدگاه آقای بنی صدر در برابر کردها خودخواهانه نبود، بلکه اگر بدون تعصب و خردمندانه به ماجرا بنگریم، او انجام وظیفه می کرد و غیر ازاین راهی برایش باقی نمانده بود. او رئیس جمهوری کشور و در عین حال فرمانده قوا شده بود. وظیفه به او حکم می کرد که مطابق قانون و عرف در کشورهای مستقل رفتار کند.
اینجا این پرسشها جلوه گر میشود: آیا کردهای شورشی برای جلوگیری از فرمان حمله ی ارتش به کردستان، پاسخی مثبت به دولت داده و از خود حسن نیّت نشان دادند؟ آیا گروه ها مرتب خواسته های خود را بالا وبالاتر نبردند و به جائی نرساندند که امکانش برای دولتی که طبق قانون اساسی حافظ منافع ملی و یکپارچگی کشور است، فراهم نباشد؟
۵-: شما چه شناختی یا برخوردی با شیخ عزالدین و مفتی زاده و قاسملو داشتید؟
من در میان این سه شخصیّت تنها مرحوم مفتی زاده را به علت همشهری بودن می شناختم و با دو نفر دیگر که اهل مهاباد و ارومیه بودند هیچ آشنائی و برخوردی نداشتم. اما می دانستم مرحوم قاسملو ده ها سال متمادی در خارج از مرز ایران بوده و خانمش هم یک لهستانی است. شیخ عز الدین را هم یک اپورتونیست می شناختم و می شناسم که گرچه نقطه نظرات درستی هم داشت، اما هم عوامفریب بود و هم عوامزده.
من با کسی رو دربایست ندارم و سخنم را پوستکنده می گویم« تو خواه از سخنم پندگیر و خواه ملال». آدمی نمی تواند هم ملا باشد و مقولات آسمانی و مابعد الطبعه را تبیین و تبلیغ کند، وهم مارکسیسم را بپذیرد و ماتریالیسم تاریخی را قبول داشته باشد و بکوشد این دو را باهم تلفیق کند. چنین آدمی دچار تضاد درونی است. یک کمونیست ناب، کسی مثل لنین است که رسماً و علناً می گوید:« دین افیون مردم است...» و با اهل کلیسا هیچ مماشاتی ندارد.
۶- پرسش چرا احزاب بخشنامه نخست وزیری را مبنی برتغییر«خود مختاری» به «خودگردانی» نپذیرفتند؟
گروه های سیاسی در کردستان، بدون استثناء هدفمند بودند و آرمانگرا. هدفشان رسیدن به حکومت کردستان و آرمانشان پیاده کردن مرام مارکسیسم بود. آنها در نظام خود گردانی که یک شیوه ی دموکراسی و مردمسالاری است، به چنین هدفی نمی رسیدند. برعکس خودمختاری نیّتشان را تأمین میکرد. خود مختاری همان استقلال است و تفاوتی ندارد. آدم خودمختار و خود رأی نه از کسی حرف شنوی دارد و نه دربرابر مقام و منصبی مسئول است. در حکومت خود مختار به جای استاندار، رئیس جمهوری انتخاب می شود و در عوض مدیر کل ادارات، وزرای متنوع تعیین می گردند. پس کسی که هدفمند است و نهایت آرزویش حکومت است، خود گردانی رضایتش را فراهم نخواهدکرد. نمونهی این نوع حکومت، کشورهای متحد امریکا است که ۵۰ کشور درطی زمان با هم متحد شدهاند و این مجموعه را ساختهاند. هرکشور یا ایالت به صورت یک جمهوری مستقل یا خود مختار اداره می شود و تنها در سیاست خارجی و نوع پول و حفظ امنیّت اشتراک منافع دارند. البته همانطور که اشاره شد، ایالات متحده امریکا، کشورهای جداگانهای بودهاند که بعدها به هم پیوستند و این اتحاد را شکل دادند.
۷- آقای صدر حاج سیدجوادی بر این عقیده است که احزاب کردستان قدرتی نداشتند و هدفشان لکه دار کردن دولت موقت بوده است.
سحن آقای صدر حاج سید جوادی که هم حقوقدان است و هم سیاستمرد و دارای تجربیات فراوان در شناخت مردم و جوامع است، به مقیاسی فراوان درست و واقعی است. احزاب کرد همانند حزبهائی که مرتب در ایران درست شده و به سبب قلت عضو مجبور به انحلال و تعطیل شده است، ریشه ای محکم در میان مردم ندارد، حزب دموکرات کردستان یک حزب شهری محلی است و اکثر نزدیک به اتفاق اعضایش را مردم مهاباد تشکیل میدهد و شمار اعضایش در میان دیگر کردها رقمی نیست. احزاب کمونیست نیز جلوه گریهایشان تنها در میان جوانان کم مطالعه و آرمانگرا است که محملی میجویند تا خودی بنمایانند و نمایش بلوغ و رشد فکری دهند. در مورد لکه دار کردن دولت موقت نیز سخنشان واقعیّت است و این کار را عملاً کردند. شاید بتوان گفت درسد زیادی از عدم موفقیّت دولت موقت ریشه در بحران کردستان داشت که مورد اقبال منتظران حکومت هم بود. البته این تنها کار گروههای کرد نبود بلکه تمام گروههای کمونیست ایران، همان کاری را که حزب توده بر سر دولت مصدق آورده بود، درست در مورد دولت موقت به اجرا در آوردند. چنان شد که صدای مرحوم طالقانی درآمد و در یکی از خطبه هایش فریاد زد: گروهای چپ! شما بازهم می خواهید این دولت را همانند دولت مرحوم مصدق تضعیف کرده و به شکست بکشید... بنابراین سخن آقای صدر حاج سید جوادی نه یک ادعا که یک واقعیّت است.
٨- دیدگاه هیئت صلح با رفسنجانی و بهشتی یکی بود؟
هیئت حسن نیّت، نه تنها دیدگاهشان با آن دو نفر و دیگر فقیهان دستگاه یکی نبود، بل درست عکس هم بود و بعدها این دو نفر با هیئت مصالحه رسماً از در دشمنی درآمدند و به دستور آن دو نفر و دیگر تندروهای اسلامی، گروه های ملی و ملی مذهبی که استخوان بندی هیئت صلح بودند، مورد بدترین ستمها قرار گرفتند و آقای فروهر سر را هم برباد داد.
۹ علت مخالفت مردم با سخنرانی بنی صدر در سنندج چه بود؟
نخست بگویم این مردم عادی نبودند که مانع سخنرانی شدند. بلکه گروههای کمونیست بودند که به همان دلیل خود محوری و خود پسندی و یکه تازی، به هیچ گروه و اندیشه دیگری اجازه ی اظهار وجود نمی دهند. آقایان بنی صدر و قطبزاده، از همان زمان دانشجوئی در اروپا گرچه با رژیم پادشاهی در ستیز بودند، اما به مخالفت با کمونیسم نیز شهره بودند و همواره در محافل دانشگاهی و کنفدراسیون دانشجوئی در مباحثات فی مابین، مخالفت علنی خود را با مارکسیسم بیان کرده و نشان داده بودند. اکنون که کمونیستها می دیدند اینها قرار است در رأس امور باشند، برایشان ناگوار بود. لذا بدون ذکر هیچ دلیلی، با هرعمل آنان مخالفت کرده و مانعی می شدند درمقابل هر دگراندیش. کمونیستهای کردستان نیز با تأسی به هممسلکان خود، الزاماً باید بخشنامه را اجرا می کردند.
۱۰- دیدگاه مهندس بازرگان نسبت به کردها چگونه بود؟
مهندس بازرگان انسانی والا، پر از حسن نیّت و با سعه ی صدری قوی بود؛ و دولت موقت و آن هیئت حسن نیّت به سرپرستی مرحوم فروهرنیز، همواره می کوشیدند که معضل کردستان را با صلح و صفا به پایان برسانند. شوربختانه این گروه ها بودند که مرتب دامنهی توقعشان بالا و بالاتر میرفت و هیچ راهی برای رسیدن به توافق را نمی پذیرفتند.
من براین باورم که اگر به جای گروه های مارکسیست، در آن زمان مردم عادی و باسواد و اندیشمند کرد طرف سخن هیئت می بود و آن گرو هها مسلح نبودند که جلو کارهای خیر را بگیرند، کردستان به نوعی خود گردانی می رسید که دولتهای بعدی و فضای خفقان بعد از کنار گذاشتن آقای بنی صدر هم نمی توانست آن را تغییر دهد و امروز کردستان جدا از دیگر استانها بود.
۱۱- آیا امام به ختم غائله حسن نیّت داشتند؟
اگر منظور این است که امام مایل به پایان یافتن غائله بود؟ بلی بود و می خواست به هر وسیله غائله فرو کش کند و حکومت اسلامی قوام و دوام یابد؛ چون اوائل انقلاب بود و امام که منظر دیدش همان حکومت اسلامی بود، از اینکه نهضتش شکست بخورد، نا راحت بود. به همین دلیل و منظور بود که در تابستان ۵٨ دستور فرمود« اینها عرضه ندارند... خودتان بریزید و کردستان را بگیرید و...» که ریختند و گرفتند و خلخالی هم کشت و تیرباران کرد.
۱۲- شما چه کمکی به کردها کردید؟ دغدغه و درگیریِ ذهنی و برخورد مستقیم شما نسبت به مسائل کردنشین چگونه است؟
منظور از کمک چیست؟ من هدفم با نیّت کمونیستها متفاوت بود و هست. من با کمونیسم نه از نظر سیاسی بلکه از منظر اقتصاد مخالفم. من کمونیسم را « خوره»ی اقتصاد می دانم. بنابراین من در پی پیاده کردن آرمان نبودم؛ بلکه در تلاش تغییر وضع زندگی و معاش مردم آنهم به سرعت بودم و این کار راهم کردم و ۹ ماه استانداریام نیز گواه این ادعا است. من با مطالعه در زندگی دیگر اقوام و پیشرفت بعضی از آنها، همواره براین باوربوده و هستم که مشکل کنونی و همیشگی کردها که سابقهای هزاران ساله دارد، فرهنگی و علمی است. قوم کرد تازه چند دهه بیشتر نیست که به خواص درس خواندن و مطالعه پی برده است. در گذشته و هنوز هم متاسفانه صفتی که برای کردها می شناختند و می شناسند و بدبختانه تنها صفت هم بود و دومی نداشت، « کردهای سلحشور بود ». و این یعنی سرباز صفر بودن در کارزار نبرد؛ و آماده در جبهه های جنگ برای کشتن و کشته شدن...! پس دیگر صفات و برکات چه شد و چه میشود؟ چرا نگویند کردهای دانشمند، کردهای اندیشه ور، کردهای هنرمند، کردهای با فرهنگ و کردهای هوشمند. چرا...؟ معلوم است که آدم دلاور و سلحشور را تنها برای سوء استفاده به کار می گیرند.
۱٣- چرا سفرهای هیئت حسن نیّت موفق نبود و سرانجام کار به جنگ کشیده شد؟ چرا دولت موقت یا ریاست جمهوری اول، در کردستان به آرایش نیروهای سیاسی همگام با دولت اقدام نکرد؟
اولاً جنگ توسط گروه ها شروع شده بود و هیئت حسن نیّت به منظور خاموش کردن آتش آمده بود. یعنی نتیجه کار به جنگ کشیده نشد؛ جنگ هیئت را به کردستان کشاند. بنابراین هیئت در برافشانی جنگ نقشی نداشت.
ثانیاً گروه ها نمی خواستند جنگ پایان گیرد؛ مگر پس از پیروز یشان و رسیدن به هدف.
در ضمن کردها مانند دیگر ایرانیان، در مقیاس اکثریّت، اصلاً سیاسی نیستند تا بتوان حزبی محکم و منسجم درونشان به وجود آورد؛ و این نقطهی ضعفی است که ریشه در همان قسمت بیان شدهی پیشین دارد و مربوط می شود به این مسئله که کردها -و حتا اکثریّت دیگر ایرانیان-، هنوز از لحاظ بافت عمومی جامعه، اندیشهی دورهی ایلی و شبانی را از خود نزدودهاند؛ و به جای هر چیز دوست دارند اسلحه داشته باشند. شاید این خاصه نیز ریشه درهمان بی اعتمادی نسبت به همه چیز دارد. ولی هرچه هست، فعلاً کرد را از جهش و پیشرفت بازداشته است. گروههای چپ نیز تمام توانشان در اسلحه شان بود که بی تردید مقدار نخستینش را از بیرون به دست آورده بودند. و این شاید پاسخ پرسش آخر شما را هم داده باشد.
۱۴- آیا نوعی تبلیغات منفی موجب ایجادحساسیّت حکومت نشد؟
تیلیغات منفی وجود نداشت. هرچه بود تبلیغات واقعی ( که نمی شود مثبتش نامید) بود. کومله رسماً اعلام کرده بود: کمونیست مائوئیست است. چریک فدائی خلق وضعش از زمان رژیم گذشته مشخص بود. حزب دموکرات کردستان گرچه کمونیست نبود، اما تمایلات چپگرایانه اش اظهر و من الشمس بود. دیگر گرو ه های کمونیستی نیز که سرانجام همه به هنگام فرار خود را از راه کردستان به دنیای آزاد رساندند، همه وضع و ایده و کارکردشان روشن بود و کسی نمی توانست در موردشان تبلیغات منفی داشته باشد. مشکل بزرگ اینها تندروی و بی اعتنائی به دگراندیشی بود و هست.
۱۵- از اول فروردین ۵۹ هیئت ویژه منحل شد... آیا بنی صدر و دولت موقت در شورای انقلاب به این نتیجه رسیدند؟
در آن تاریخ، مدتها بود که دولت موقت وجود نداشت و از همان روز گروگانگیری استعفا داده بود. اما آقای مهندس بازرگان و یک دو نفر از وزرایش همچنان عضو شورای انقلاب بودند... من در این مورد اطلاع موثق ندارم؛ ولی دور از باورنیست که شورای انقلاب با توجه به یک سال مذاکرهی بی حاصل، به این جمع بندی رسیده بود که گروههای شورشی و متخاصم تنها با گرفتن یک نوع خود مختاری کامل که حکومت مرکزی ایران تنها تأمین کنندهی بودجهی آن از پول نفت باشد، راضی خواهند شد و دست از نبرد خواهند کشید. لذا تنها راه حل باقی مانده را همان یورش همه جانبه به کردستان تشخیص داده باشند و ارتش را روانه ی کارزار کرده باشند. و چنین هم شد که به شکست گروهها انجامید.
۱۶ نسبت به اعدامهای خلخالی در کردستان، شما چه عکس العلی داشتید؟
به گمان و باور من، خلخالی دچار جنون خونخواری و آدمکشی بود. سرشتی مانند هیتلر و آتیلا داشت. و اگر به جای آقای خمینی، او مصدر کار میشد، میلیونها ایرانی را می کشت. لازم به یادآوری است که، تنها خلخالی نبود که کردها را اعدام کرد. بعد از او دیگر قضات شرع هم خیلی از جوانهای کرد را تیرباران کردند از آنجمله دو « نوه عمه»ی خود من؛... و بدبختانه هنوز هم میکنند.
من اصولاً جزو کسانی هستم که با مجازات اعدام به هردلیل، مخالفاند. به باور من، اعدام انسان آنهم به خاطر عقیده، کاری وحشیانه است.
آن اعدامها درزمان استانداری مرحوم شکیبا که عمیقاً با آن مخالف بود و هیچ خبری از آمدن ورفتن خلخالی به او نمی دادند، توسط خلخالی صورت گرفت. آن هنگام من در تهران بودم و هیچ کار دولتی نداشتم. اما چون عکسها را روز بعد در روزنامه دیدم و دو نفر از آنها را می شناختم و با خانمم نوعی قرابت فامیلی داشتند، ضربهای هولناک برای من و او بود.
۱۷- آیا نمی شد با نوعی امتیاز دهی ، غائله را به نحوی دیگر ختم کرد؟
اگر منظور از غائله، اعدامهای خلخالی است، آن اعدامها برای زهرچشم گرفتن بود و دستوری داده شده بود که می باید اجرا میشد. در واقع، تندروهای حکومت «گربه را دم حجله کشتند» اما در مورد کل معضل، این پرسش را باید از هیئت حسن نیّت بکنید. اما من که با چند نفر از اعضای آن هیئت آشنا بودم و گفتگو کرده بودم، معتقد بودند هر امتیاز که می دهیم و هر خواسته را که بر آورد می کنیم، به دنبالش خواسته و امتیازی دیگر می طلبند. بنابراین آنها تابع قانون«همه یا هیچ» بودند. یا همه را بدهید، ویا می جنگیم.
در مورد دو پرسشی که در باره ی آقایان شاه ویسی و زنده یاد دکتر پرتوماه کرده اید، باید بگویم که متاسفانه آقای شاه ویسی را اصلاً ندیده ام و لی خانواده شان را می شناسم. اما دکتر پرتو ماه را به این دلیل که در یک دبیرستان با فاصله چند سال درس می خواندیم می شناختم. او دانشمندی در علم ریاضی بود. مظفر پرتوماه درخانوادهای تنگدست به دنیا آمده و بافقر آشنابود. لذا برای ادامه تحصیل مجبورشد به دانشسرای مقدماتی برود. در دانشسرا شاگرد اول شد و طبق قانون به جای آموزگار شدن، ادامه تحصیل داد تا لیسانس بگیرد و دبیر دبیرستان شود. به علت نبوغش در ریاضی و فیزیک، در دانشسرای عالی هم، هر ۴ سال شاگرد اول بود. و به همین دلیل طبق قانون وزارت علوم، او را به خرج دولت برای ادامه تحصیل به امریکا که در دانش فیزیک سرآمد دیگر کشورهای فرنگ بود فرستادند. اتفاقاً در امریکا هم خوش درخشید وپس از پایان درس، دانشگاه ها اورا استخدام کردند و استاد فیزیک شد و... ماجرای آمدنش به ایران به علت ایمان دینی اش بود که در دورهی دانشجوئی جزو انجمن اسلامی دانشجویان شده بود و وصفش را آقای دکتر یزدی که خود با او در امریکا محشور بوده است، در یادنامهی مرگش آورده است. به گمان من منظورش از آمدن به ایران و در دستگاه قرار گرفتن، بیشتر جنبه دینی داشت. زیرا دین و ملیت را دو سر یک خط می دانست.
به یقین من اگر خاطراتم را برای همان مدت یکی دوسال بنویسم، کتابی قطور خواهد شد ولی چنین نیّتی را هم ندارم. بنابراین در اینجا هم نمی توانم زیاده روی کنم و بیش از اندازه بنویسم. من پیش و هنگام و پس از استانداری، خاطراتی مخصوصاً در ارتباط با کسانی که به ظاهر در لباس اسلامی و جهت خدمت به دین و مردم و در باطن برای خوشگذرانی و کلاشی سرازیر کردستان شده بودند، دارم که اگر بنویسم و نام ببرم چه آبروهای - شاید نبوده ای- خواهد رفت و مثنوی هفتاد من کاغذ به وجود خواهد آمد. اما نقل یکی از خاطرات که مربوط به همان جنگ بین گروه ها و پادگان سنندج است، خالی از لطف نیست.
روز دومی که دوست جراحم از تهران برای کمک به سنندج آمده بود، به من گفت وسائل پزشکی و دارو کم است؛ و ما ممکن است از تهران و افراد خیر بخواهیم بهداری را یار دهند. اما لازمه اش این است دارو و وسائلی که می رسد، درست و به جا تحویل داده شده و به مصرف برسد. برای این کار بهتر است هیئتی سه نفره از مسئولان که شامل رئیس بیمارستان هم باشد، تعیین شود که مسئولیّت کار را در روزهای آینده به عهده بگیرد. ماجرا را با رئیس بیمارستان در میان گذاشتیم. او هم از چند پزشک و داروساز بیمارستان دعوت کرد، و در یکی از اتاق ها نشستیم و سه نفر را که در بیمارستان کار می کردند و مورد وثوق بودند، تعیین کردیم. پیشنهاد شد مراتب صورتجلسه شود؛ صورتجلسه هم تنظیم و نوشته و امضاشد. . . در این هنگام در اتاق به شدت باز شد و گروهی ده پانزده نفره عربده کشان وارد شدند که: «شماها مشغول چه نوع توطئه ای برضد این خلق محروم هستید...» و با تندی و خشونت که شما چکارهاید و چه کسی به شما اجازه داده که برای کردستان تصمیم بگیرید و سخنانی که شکاکیّت و بی اعتمادی کمونیستی در آن موج میزد و می درخشید... برزبان راندند.
این را کسانی به من اهل سنندج و کارمند سابق همان بهداری، و دکتر جراحی که رنج سفر تحمل کرده و دو روز بود شب و روز زخمی ها را از مرگ نجات می داد می گفتند، که خود اهل محل نبودند؛ و توطئه گر اگر وجود داشت، آنان بودند!! من از شدت عصبانیّت کاغذ صورتجلسه را پاره کرده و برزمین ریختم. به ناگاه چند نفر به سوی تکه های کاغذ یورش بردند و آنها را جمع کرده و فریاد زنان که« مدرک را چرا پاره کردید...» به دنبال نوار چسب زخم رفتند و با کنار هم گذاشتن تکههای کاغذ و چسپاندن آنها از پشت به هم، مجدداً ورقه را برای خواندن آماده کردند. یکی از آنان با صدای بلند شروع به خواندن کرد و لی هرچه پیش می رفت صدایش پائین و پائینتر می آمد تا در آخر به نجوا تبدیل شد و همه سرافکنده صورتجلسه را جاگذاشته و اتاق را ترک کردند. امیدوارم از آن عده هنوز کسانی در ایران باشند و این کتاب و این خاطره را بخوانند؛ و یاد آورند آن همه بی پرنسیپی را!!
۱- رجوع شود به تاریخ مشروطیّت ایران و تاریخ کردستان نوشته ی مرحوم محمد مردوخ کردستانی.
۲- سخنرانی آقای خمینی در تلویزیون بعد از واقعه ی پاوه.
|