غزلقصیده‌ی دیدن در آفتاب


اسماعیل خویی


• هرشام، تیغِ غرب زند گر سر آفتاب،
هر بام، باز، سر زند از خاور آفتاب

هربام، بر به بامِ جهان بر شکوفد او؛
هر شام، باز گرچه شود پرپر آفتاب. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۷ بهمن ۱٣٨٨ -  ۲۷ ژانويه ۲۰۱۰


  
هرشام، تیغِ غرب زند سر گر آفتاب،
هر بام، باز، سر زند از خاور آفتاب

هربام، بر به بامِ جهان بر شکوفد او؛
هر شام، باز گرچه شود پرپر آفتاب.

باید فرو نشستنِ او باز چشم داشت:
هم در دمی که باز می‌آید بر آفتاب.

مهدودِ ابر و پرده که هیچ است و کم ز هیچ:
خود، کوه نیز راه نبندد بر آفتاب.

جُز راستی، روشنی آمد، از او مخواه:
زیرا سرشته‌اند از این گوهر آفتاب.

در سایه نیز روشنی البته هست، لیک،
گر نورِ ناب می‌طلبی، بنگر آفتاب.

دانی که نورِ ناب تو را خیره می کند،
بینی اگر به دیده ی عریان در آفتاب.

در کهکشانِ ما نتوان بود خودگرای:
کاینجاست کمترک ز کمین اختر آفتاب.

گر افتدت سیاه و زبون سایه بر زمین،
هرگز خرد گناه نگیرد بر آفتاب.

زایش نیابد از دلِ زهدانِ تیرگی،
از خونِ خویش تا نزند ساغر آفتاب.

گاه ارچه با همان بنشینند بر سپهر،
با ماه هرگزا نشود همسر آفتاب.

نادانی است خواستنِ روشنی ز ماه:
بینی چو بر فروغِ جهان مصدر آفتاب.

چشمِ زلالِ ایزدِ مهر است و ،در جهان،
چشمِ تو راست چشمه ی هر باور آفتاب.

زرتشت ِ پاک گشت نیایشگرش، که هست
ماه و زمین و ما، همه، را مادر آفتاب.

گِردَش زمین و مَه به نیایش زنند چرخ:
تا در جهان که راست نیایشگر آفتاب.

گر بت پرست می‌کند این‌ام، چه غم؟ که من
بینم فروغِ روی خدا را در آفتاب.

بنگر چگونه خوشه‌ی انگور می‌رسد:
یعنی ببین که نور کند شکّر آفتاب.

رنگ‌آزمای و نقش‌فزای جهانِ ماست:
زیبایی‌آفرین و هنرآور آفتاب.

او چشمه‌ی زلال‌ترین روشنایی است:
صد آفرین، هزار ستایش بر آفتاب.

گو بوم را به روی جهان چشم کور باد،
ماند اگر به ناله ی شوم‌اش کر آفتاب.

بینا نمی‌شود به جهان دیده‌ی فقیه؛
در غارِ کهف هم زند ار اخگر آفتاب.

بنگر چه سان، به واکنش‌اش بر نیایش ام،
بارد به روی پوستِ من جرجر آفتاب.

هر منظری از اوست که زیباست؛ خود، ولیک،
زیباست جاودانه به هر منظر آفتاب.

از چشمه ی کدام فروغی‌ش روشنی است،
گر ماه راست چهره نه روشنگر آفتاب؟

شادا که، در زلالی ی بی رنگِ خود، دل ام.
سرتا به پاست آینه، پا تا سر آفتاب.

جانِ من آفتاب پرستی‌ست هوشیار
که‌ش رنگ، هر زمان، دگر آید در آفتاب.

هستی‌ت آتشی شده بینی زلال و پاک،
گر افکند به سوی تو یک اخگر آفتاب.

هر روز، باده‌ها ز فروغِ رخ‌اش زنیم:
هم ساقی‌ی من و تو و هم ساغر آفتاب.


زیبای من! چه غم اگرت زشت خوانده‌اند؟
که هست هم‌گواه‌ات و هم داور آفتاب.

بر پوست‌ات نوازشِ مهرم جلا دهد:
چونان که رخشه‌خیز کند مرمر آفتاب.

زیبایی‌ی تو تا که نماند به سایه، شب،
چترش گشوده باد تورا بر سر آفتاب.

زیبایی‌ی زلالِ تو واتابِ مهرِ ماست:
ای ماهِ چارده شبه ! یاد آور آفتاب!

مشاطه خانه‌ی سحری را گشوده، تا
بندد به گیسوی تو، ز زر، زیور آفتاب.

خاموش و تیره دلکده‌ی عشق را مبین:
کاینجاست ماه دف‌زن و خُنیاگر آفتاب.

با من بیا برهنه به بامِ سپیده، تا
بر سیمِ پیکر تو فشاند زر آفتاب.

سرچشمه‌ی مِهینه فروغی تو در دل‌ام:
چونان که در سپهر، مهین اختر آفتاب.

دیگر مرا به کار جهان هیچ کار نیست:
می‌مان تو در دلِ من و گو بگذر آفتاب.



۳۱ اکتبر ۲۰۰۸ ، بیدرکجای آتلانتا