گویه با مادرِ شیردل و جان آگاهِ جنبش
به بهانه گفتگوی استاد دکتر زهرا رهنورد با روز آنلاین


صدرا عمادی


• از گفتگوی شما دریافتم که فضای گفتگو سخت تهی است و راهی جز پیش رفتن نمانده. کشته اند اینها و ابداً هم کوتاه نمی آیند. اضطرابی که از آن حرف میزنم یعنی همین: راهی جز پیش رفتن نمانده. وقتی چشمِ میلیونها آدم به تو باشد و چشمِ تو به یاریِ همان میلیونها آدم، مسئولیتی داری و مسئولیتی بر دوشها مینهی که از آرمانِ زیستن در جهانی بهتر تغذیه میکند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٨ بهمن ۱٣٨٨ -  ۲٨ ژانويه ۲۰۱۰


فرانتس نویمان در مقاله مشهورِ «سیاست و اضطراب» لحظه هایی را تحلیل میکند که من همیشه کوشیده ام سوای تعریفِ حادواقعیِ سیاستِ عملی که ستیز و سازشِ توامانش میدانم، کمی تا قسمتی فیلسوفانه بگذارمش داخلِ پرانتز تا وقایع را چنان ببینم که هست یا میتواند باشد. اضطرابِ حادی که نویمان حضورِ سنگینِ بهیموتیِ آن را در فضای سیاسیِ اعصارِ تشنج و التهاب به تصویر میکشد، بخشی جدایی ناپذیر است از زیستِ سیاسی در جوامعی چون جوامعِ ما. طرفه آنکه حتا دیدِ واقعگرایانه نویمان به مقوله اضطراب در چنگالِ اضطراب خرد نمیشود، بدین معنی که اضطراب، در پرانتز، خصلتِ بنیادینِ سیاستِ ناب چونان ستیز و سازشِ توامان است. مصاحبه شما را که خواندم، تنم لرزید. اضطرابی که مدام به رانه غریزه صیانت از نفس به داخلِ پرانتز رانده میشد و آنجا محصور و تحلیل ناشدنی میماند، ناگاه خودش را با شدت و حدتی هولناک به فضای سیاسی اندیشِ وجودم تحمیل کرد و هرچه کردم نتوانستم برانمش باز به داخلِ پرانتز. باید میگذاشتم گویه شود با مادریِ شما و شیردلیِ شما و جان آگاهیِ شما، که همه سر عاشقی است. چقدر دلتنگِ این عاشقی بودم! چقدر رسوای عشقی بودم که سرکوب شد به چماقِ ناپدریها و ناداوریها، و مرا راند از خودم حتا. هرگز یادم نمیرود؛ بچه بودم، ده ـ دوازده ساله، دایی ام از جبهه آمده بود مرخصی. یک روز مرا برداشت برد یک جایی، کاخ طوری بود، گمان¬ام کاخِ مرمر. مراسمی بود انگار. سرانِ نظام بودند همه. موسویِ شما و ما هم بود. فضا صمیمی بود. فاصله یی نبود بینِ سران و ما. تو یک ردیف، آیت الله اردبیلی و اینکه امروز بهش میگویند مقامِ معظمِ رهبری و موسویِ ما و شما نشسته بودند، درست روبروی ما. چهارزانو، تنگِ هم. دایی ام بهم گفت بروم جلو دستِ آقایانِ روبرویی را ببوسم. تو کَتَم نمیرفت. چرا باید دستِ کسی را ببوسم؟ خلاصه آنقدر سُقُلمه زد بهم که مجبور شدم از شرِ شیطانِ رجیم و داییِ دوآتشه ام بروم جلو تکلیفم را ادا کنم. از راست به چپ، اول رفتم طرفِ آنکه الآن بهش میگویند ولی امر مسلمینِ جهان؛ همان که تازگیها امام هم شده انشاالله و امتی دارد ظاهراً. سلام کردم و زانو زدم. دست کشید بر سرم و دستش را با اِکراهی که هنوز طعمِ تلخش کودکی ام را زهرآگین میکند بوسیدم. پس نکشید. چنان با طیبِ خاطر، و اگر نه متبخترانه دستکم بی ذره یی خجالت، اجازه داد دستش را ببوسم که از خودم بدم آمد. هرگز نفهمیدم چطور آدمی دستِ آدمِ دیگری را میبوسد. داشتم از خشم و بغض میترکیدم. دلم میخواست پا به فرار بگذارم و بزنم بیرون. نمیدانم چرا نتوانستم فرار کنم. تازه داشتم مرد میشدم و میگفتند مرد دو کار نباید بکند: گریه کردن، و فرار کردن. رفتم طرفِ آقای اردبیلی. بوی خوبی میداد آقای اردبیلی. با آن ریش و پشمِ سفیدِ سفید و صورتِ بامزه اش که شبیهِ پاپانوئل بود لبخندی زد بهم. زانو زدم. دست کشید به سرم. نمیخواستم ببوسم دشتش را، واقعاً نمیخواستم. تو عالمِ بچگی فکر کردم چون قبلی را بوسیدم، بهش برمیخورد اگر نبوسم دستِ او را هم. با هر بدبختی که بود دستش را گرفتم و بوسیدم. بعد نوبتِ سومی بود: موسویِ شما و ما. میشناختمش. نخست وزیر بود. زانو زدم و تا دستش را بالا آورد که بکشد بر سرِ من، با همان ترتیب و با همان اکراه آمدم ببوسم دستش را. لب گزید و پس کشید و نگذاشت. تعجب کردم. آشکارا تو صورتش دیدم که بدش می آید ببوسند دستش را. سرم را کشید طرفِ خودش و صورتم را بوسید، به رسمِ روبوسی، و من هم بوسیدمش. آرام شدم. لبخندی زد بهم و برگشتم و تا آخرِ مراسم حواسم بهش بود. او هم مرا نگاه میکرد و لبخند میزد. و تا آخرِ مراسم تا نگاهم میچرخید طرفِ آن دوتای دیگر، فرار میکرد و برمیگشت باز طرفِ موسویِ شما و ما. تو راهِ برگشت به خانه بدجور بُغ کرده بودم. دایی ام پرسید چِم شده. گفتم از آن دوتا خوشم نیامد، چرا گذاشتند دستشان را ببوسم و آن یکی نگذاشت؟ دایی ام گفت آنها روحانیند و بوسیدنِ دستِ روحانیها صواب دارد. گفتم مگر فرقشان چیست؟ گفت روحانیها با خدا رابطه دارند و بوسیدنِ دستِ آنها مثلِ بوسیدنِ دستِ خداست. سوال پیچش کردم که اگر همه بنده خدا هستند، پس با خدا رابطه دارند. آخرش گفت تو این چیزها را نمیفهمی، بزرگ که شدی میفهمی. بزرگ شدم و آن جور که او گفت و میخواست، نفهیمیدم. ولی یک چیزِ آن ماجرای بچگی ماند برام: موسویِ شما و ما که نگذاشت دستش را ببوسم. این اواخر که مردم میخواستند براش تولد بگیرند تو خیابانها، نقادانه با این کار مخالف بودم. چرا ما ایرانیها اینجوری هستیم؟ چرا از جسمِ خاکیِ هم امرِ قدسی میسازیم؟ وقتی موسویِ شما و ما ضمنِ تشکر از مردم که داشتند تدارک میدیدند براش تولد بگیرند گفت نکنند این کار را و مقدسش نکنند، باز یادِ آن روز افتادم و به خودم گفتم: این مرد میداند، این مرد منتقد است. این خاطره را نقل کردم تا نتیجه یی بگیرم. در فرازی از گفتگوتان گفته بودید حتا از عشقِ شما به هم بیزارند آقایان. چرا بیزار نباشند؟ عشق میفهمند مگر اینها؟ عشق، فعلِ پدرسالاران نیست، فعلِ نوعدوستانِ آرمانخواه است. نه آن دست نوعدوستی که نوعِ آدمی را توده بیشکلی فرض میکند که باید شکلش داد به تبعِ عقیده خود؛ از آن دست که میخواهد بگیرد و بدهد؛ بخشش میکند و بخشش میطلبد. این است فعلِ آرمانخواهی و عشق. آنان که روی دستشان چفیه می اندازند تا زنان ببوسند دستهاشان را، پدرسالارند. میتوانند مگر کسی را همطرازِ خود ببینند که عاشقش شوند؟ مردِ سیاسی دستِ زنش را بگیرد بیاید ثبتِ نام و نامزدشدن برای ریاست جمهوری؟ چقدر دلم گرفت که گفتید برنمیتابند عشقِ شما را. و با همه وجودم حس کردم اضطرابتان را در عینِ پُردلی که نه از سرِ ترس است، که از سرِ درگیری با حادواقعیتِ سیاست است. من میدانم که موسوی اهلِ حل کردنِ مسئله است؛ سیاسی است به معنای دقیقِ کلمه. از بیانیه هاش پیداست. ولی میدانم پدرسالاران که عشق میکشند و بیمارانه در همه چیز امرِ جنسی میبینند و حتا پرخاش میکنند که طرحِ لوگوی فلان روزنامه (کلمه «امروز»: لوگوی تهرانِ امروز)، زنی را به حالتِ رقص نشان میدهد و اشاعه فحشاست، برنمیتابند کسی از موضعِ همسان به مذاکره بخواندشان. فقط گرفتن میشناسند، نه در عوض چیزی دادن، به هیچ وجه. فعلِ موسوی اما در بیانیه ۱۷، فعلِ مذاکره با خصم بود و نفهمیدند. در کوس کردند که سازش کرده موسوی. غافل که سازشِ سیاسی مرد، بازیِ شطرنج است؛ سربازی میدهد تا وزیری بگیرد. امید داشتم بشنوند حضرات صدای مردم را پشتِ قدرتِ کلماتِ موسویِ شما و ما. یقین دارم که شنیده اند. اما پدرسالاری که دستش را کاسه لیسهاش میبوسند و «آقا» و «حضرتِ آقا» خطابش میکنند، برنمیتابد حقیقت را. از گفتگوی شما دریافتم که فضای گفتگو سخت تهی است و راهی جز پیش رفتن نمانده. کشته اند اینها و ابداً هم کوتاه نمی آیند. اضطرابی که از آن حرف میزنم یعنی همین: راهی جز پیش رفتن نمانده. وقتی چشمِ میلیونها آدم به تو باشد و چشمِ تو به یاریِ همان میلیونها آدم، مسئولیتی داری و مسئولیتی بر دوشها مینهی که از آرمانِ زیستن در جهانی بهتر تغذیه میکند. پس اضطرابِ شما، اضطرابِ مسئولیت پذیری است؛ اضطرابِ کسی است که آرمانی دارد و یاری دهنده میجوید با چشمهای صادقش. و این است دقیقاً معنای آرمانخواهی: مسئولیت و اضطرابِ مسئولیت را با جانِ خود حس کردن. و پس چیست این چیزی که آقایان مدام در کوس میکنند و نامش را آرمان میخواهند؟ در سندی مربوط به اِس اِس خواندم که پیشوا از افسرانِ اِس اِس درواقع آرمانخواهی طلب نمیکرد و حتا برحذرشان میداشت. او چنان می اندیشید که آرمانِ والا را فقط شخصِ شخیصِ خودش میفهمد و دیگران باید به سلاحِ دیگری جز آرمان مسلح شوند تا همه را به آنچه فقط یک نفر که هم اول شخصِ مفرد است و هم اول شخصِ جمع است میفهمد، برسانند. پیشوا از نازیها میخواست که منطقی و و پیگیر و سرسخت باشند و به هیچ وجه دربرابرِ هیچ استدلالی که نتیجه آن نفیِ رایشِ سوم و شخصِ هیتلر باشد، کوتاه نیایند. اسمِ این را البته خودش و دستگاهِ پروپاگاندش در محضرِ توده های مسخ شده میگذاشت آرمانخواهی. قیاس کنید گفتمانِ آرمانخواهیِ رایش را با آرمانخواهیِ بیمارِ حضرات. دشمن، دشمن، دشمن. توطئه، توطئه، توطئه. فتنه، فتنه، فتنه. از دهانشان نمی افتد این کلمات. و یقین دارم برای عُمالشان و بازجوهاشان و شعبان بی مخهاشان آرمانخواهی را با همین کلمات تعریف میکنند و مرادشان همان است که رایش میخواست از مسخ شدگانِ حضرتش: منطقیِ خشک (پیروِ منطقِ خودماموت بینِ اعظم: رایش) و پیگیریِ کورکورانه خطِ وهم (خطِ فتنه و دشمن و توطئه) و سرسختی صلبِ گاوآهنی که رعیت وار مزرعه آقایان را شخم میزند. اینها به پرسش، پرسشِ روشنِ «رأیِ من کجاست؟»، میگویند باج، و پاسخِ پرسش را با برهانِ قاطعِ چماق پاسخ میدهند و امر میکنند به مسخ شدگانشان که چشم هم نگذارند و دشمن شکار کنند. و دشمن کیست؟ ـ هرکسی که پرسشی دارد...
    بانو جان، آنچه باید بدان اندیشید و نقادانه نفی کرد و میدانید، تعریفِ درستِ و قلب ناشده مسئولیت و آرمانخواهی، تعریفِ درست و قلب نشده عشق، و در یک کلام تعریفِ انسان و دیگری است؛ دیگری یی که برده نیست و توده بیشکلی نیست که منبر برای شکل دادن به ذهنِ او اختراع شده است...
    ادامه دهید و پیش بروید بانو جان، و دلِ موسویِ شما و ما را که به شما سپرده شده است، قوی دارید. ما دیگر توده بیشکلِ درصحنه نیستیم. جامعه ایران جامعه یی بی طبقه و همگون نیست. جنبشی که با شماست، از میلیونها آدم با عقایدِ مختلف تشکیل شده است که همگی به خود و وضعِ خود تاریخانه آگاهی یافته اند...
درود و بدرود.