نمی‌بینی‌ام


صمصام کشفی


• می‌بینمت و نمی‌بینی‌ام
و نمیبینم که نشسته باشم جایی در خیالت.
می نشانمت! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۱ بهمن ۱٣٨٨ -  ٣۱ ژانويه ۲۰۱۰


  
به دور و بَرَت نگاه می‌کنی و نمی‌بینی که می‌بینمت
دم فروبسته‌ای و ُ داری گل‌های قالی را می‌شماری
و پیش از آن‌که دست بَری به چیدن گلی
نفسی می‌کشی

از هوای تازه پُر می‌شود شش‌هایم
با بالا و پایین رفتن سینه‌‌ام
پایین و بالا می رود سینه‌ات
و َ گل می‌اندازت چهره‌ات
و می‌بینمت که نمی‌بینی که می‌بینمت

دوباره نگاه می‌کنی به دور و بَرَت
و چین به پیشانی می‌آوری:
خوشا یقینی که در لابه‌لای چین‌ها نهفته است.

می‌بینمت و نمی‌بینی‌ام
و نمیبینم که نشسته باشم جایی در خیالت .
می نشانمت !


بنشین!
دمی‌ بنشین
و کتاب گشوده مانده را
ورق بزن:
بیین که تا سرما نیاندازد از پا مرا،
چگونه ‌نشانده‌ام ات،
برایت نوشیدنی‌ آورده‌ام ،
بخاری را ‌گیرانده وُ ‌نشسته‌ام تا جان بگیرد آتش و زبانه درکشد در چشمانت؟!

من
گُر و گیر گرما را
از واتاب شعله در چشمان تو
به خاطر سپرده‌ام!
۲۵ فوریه ۲۰۰۹