آیا میتوان_ با لاکان _ انقلابی بود؟
بختیار علی
- مترجم: منصور تیفوری
•
انقلاب امری نیست که یکباره رخ دهد و بعد از آن تمام نگرانیمان تلاش برای حفظ ایدئولوژی و نمادهایش باشد، یعنی سنتی که تفکر کمونیستی برای جنبشهای جهان سومی به یادگار گذاشت. مبارزه با سیستم، مبارزهای مدام، متنوع، چنداستراتژی و چندبعدی است؛ مبارزهای است در گرو باز تعریف مدام حدود سیستم و سوژهی انقلابی...
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۲ بهمن ۱٣٨٨ -
۱ فوريه ۲۰۱۰
تلاش این نوشته پاسخ به این پرسش است که علیرغم یافتههای ژاک لاکان دربارهی انسان و ماهیت رفتار و روابط انسانی باز هم میتوان انقلابی بود و چهرهای انقلابی از ژاک لاکان ترسیم کرد؟ لاکانی که، بهنوعی، اعتقادی به سوژه ندارد و انسان را وابستهی نظام نمادینی میداند که برساختهی دیگری است و میگوید "میل میل دیگری است"، بدین معنا که آدمی حتی صاحب امیال خویش نیز نیست. اما قبل از پرداختن به این پرسش باید سوالی سادهتر را جواب داد: منظور از انقلابی چیست؟
فهم رایج از مفهوم انقلابی در فرهنگ سیاسی خاورمیانهی سدهی بیستم، نفی رادیکال نظام سیاسی و روابط سیاسی میان نیروهای قومی و اجتماعی متعارض، که به مرز سازماندهی و دستبردن به اسلحه میرسد، بودهاست. اما نگاهی عمیقتر به این تفسیر از مفهوم انقلابیگری، در نهایت منطقی خویش، همان نظام قبلی را در شکلی جدید بازتولید نمودهاست، شکل صاحبان ساخت قدرت را تغییر داده ولی چهرهی واقعی جهان را تغییر ندادهاست. زمانی پروژهی سوسیالیستی در صدر پروژههای رادیکال تغییر سیستم قرار داشت، شکست این پروژه و بازگشت به روش پرستش سیستم، اثباتی است بر این ادعا که سیستم توانایی و ماهیتی فعال و فراگیرتر از آنچه روحیهی انقلابی رایج و کلاسیک پیشبینی میکرد داشته است؛ اثباتی بر این مدعا که تغییر قدرت یا روابط تولید بهگونهای اتوماتیک منتج به تغییر سیستم نخواهد شد، چون نگاه مرسوم به انقلاب بر اساس عدم فهم سیستم و چگونگی کارکرد سیستم درون زبان و ساختار روانی و ذهنی انسان قرارداشت. بر این اساس نیز تفکر انقلابیای که بنیاد خویش را بر تصوری ناقص از انسان و جهان گذاشته، سیستم را به چند بعد روساختی جهان اجتماعی تقلیل دهد، چندین تناقض درونی را فراموش خواهد کرد که صرف در حوزهی اقتصادی و سیاسی نمیگنجند. تفکری انقلابی که اساس خود را بر مبنای تصوری غیرتقلیلگرا از انسان و زیستجهان روانی و نمادین آدمی ننهاده باشد، جز تغییری در ظاهر سیستم توتالیتر کاری از پیش نخواهد برد. تفکر انقلابی باید از تصوری درست از انسان شروع کند، شروع از این پرسش که چه چیزی انسان را انسان میکند و سبب میشود که به گونهای خاص فکر کند، نه از این پرسش که استثمار چیست. پرسش از استثمار و آزادی پرسشهایی ثانویاند. سرآغاز هر تفکری که بخواهد زندگی را تغییر دهد این پرشش است که انسان چیست؟ هر تفکری نیز که بخواهد بنیاد خویش را بر پرسش از چیستی انسان قرار دهد ناچار است تکلیف خود را با لاکان روشن کند. حسب این گفته نیز انقلابیگری نوین با بازگشت به پرسش از ماهیت انسان به استعلاء و فراروی از سیستم می اندیشد. تفکر انقلابی کلاسیک بر ایدهی " بهشت زمین" ، "جامعهی بدون تضاد" ، "نوع دوستی" و " فردای روشن" استوار بود. اما هر تفکر انقلابی نوینی که در جستجوی جهانی نوین باشد، لاجرم باید تا حد زیادی وجوه خرافی و اسطورهای ورای این تزها را وانهاده و از نقطهای دیگر اغاز کند. بعد از فروپاشی کمونیسم و به بنبست رسیدن تفکر انقلابی کلاسیک، شروعی دوباره از نقطهای نوین ضرورتی حیاتیتر مییابد. اکنون همه میدانیم که تغییر سیستم و انسان از آنچه در فلسفههای سدهی بیستم پیشبینی میشد دشوارتر است. اکنون فرارفتن از سیستم دیگر چنان که تصور میشد ساده و بدیهی نیست، امروزه میدانیم سیستم و انسان پیچیدهتر از آنند که هیچ نظریهی انقلابیای قادر باشد به سادگی نقشهی تغییرشان را طراحی کند. یعنی ابتدا بهساکن باید از خرافهی امکان نظریهای انقلابی که با کشیدن تصویری کلی از انسان و جهان به رهایی میاندیشید، آزاد شویم. ضروری است پرشش امکان فرارفتن از سیستم بر بنیاد نظری نوینی قرارداده شود. نظام توتالیتر حاصل ناخواستهی نظریهی انقلابی توتالیتر است و هر تفکر سیاسیای که اساس خود را بر یک نظریهی سیاسی صرف قرار دهد، در نهایت به ستم خواهد انجامید. نظریهی انقلابی فراگیر خود ستمگری خواهد زایید، چون بر اساس حذف امکانهای نظری دیگر ایستاده است، و به همین دلیل بود که تفکر انقلابی کلاسیک به مخالفت با آزادی و ستم انجامید. دمکراسی نظری از الزامات هر نظریهی تغییرگرای نوین است. برای بنیانگذاری چنین نظریهای نیز لازم است از یاد نبریم که مفهوم انقلاب فراگیر و نظریهی فراگیر مفاهیمی هستند که ما را به بنبستی دیگر دچار خواهند کرد. آنچه اکنون بدان نیاز داریم یافتن بعد نفیکننده و رامنشدنی انسان است، و قرار دادن اساس نظریه بر فهم انسان، نه اندیشیدن صرف به نظام تولید. انقلاب امری نیست که یکباره رخ دهد و بعد از آن تمام نگرانیمان تلاش برای حفظ ایدئولوژی و نمادهایش باشد، یعنی سنتی که تفکر کمونیستی برای جنبشهای جهان سومی به یادگار گذاشت. مبارزه با سیستم، مبارزهای مدام، متنوع، چنداستراتژی و چندبعدی است؛ مبارزهای است در گرو باز تعریف مدام حدود سیستم و سوژهی انقلابی... . بر این اساس نیز هیچ انقلابیای نمیتواند بنیان کار خویش بر راهکار سیاسی صرف قرار دهد، بلکه تنها با درونماندگارکردن افقهای تازهای که فهم نوین انسان به همراه میآورند، میتوان به تغییر دست یافت. در قرن بیستم مکتب فرانکفورت و نمایندگان فکریش تلاشی عظیم صرف پیوندزدن فهم نوین روان انسان و فهم جامعه نمودند، اکنون نیز بعد از افول مارکسیسم حزبی، کار بر اساس همان مدل ( که نزد ژیژک نیز در شکلی دیگر تعقیب میشود) تنها امکان حفظ چیزی از روح طغیان و کشیدن تصویری از انسان است که نوید جهانی رستگارشده را با خود دارد. نیاز کنونی انقلاب به علم و فلسفه بیش از آنست که به خطی ایدئولوژیک، نظری یا فلسفی محدود شود، بر همین اساس نیز انقلابیگری دیگر موضع سیاسی صرفی علیه نظام سیاسی معینی نیست، بلکه موضعی فلسفی است که در لحظهای معین با کمک انبوههای از نتایج علمی و فلسفی قابل صورتبندی است. انقلابیگری موضعی است که برای تغییر جهان باید خود را تغییر دهد، تفکری که دل در گرو تغییر جهان دارد باید تن به تغییر مدام خویش دهد، انقلابیگری مشروط به این اصل است که تفکر انقلابی در خویش به جستجوی محال براید و تن به شکلی نهایی و مرزی نظری ندهد. نظریهی انقلابی همیشه نظریهای ناقص است، نظریهی انقلابی خود بیانگر غیرممکن بودن واپسین انقلاب و واپسین نظریه است. این تصور که بهواسطهی سیاست و حزبیگری رایج میتوان انقلابی بود، اشتباهی فاحش است. سیاست عملی تنها جزئی از انکشاف انقلاب است، زیرا انقلاب حقیقی ورای مرزهای رایج زبان و بیان قرار میگیرد، انقلاب نه در شعارهایی که سر داده میشوند، بلکه در شعارهایی تجسم مییابد که نمیتوان سر داد، شعارهایی که در ورای تحمل سیستم و فراسوی مرزهای نمادین جامعه قرارمیگیرند. ضرورت و پرششهای تفکر انقلابی از مرزهای حوزهی سیاسی فراتر رفته و هیچگاه با این حوزه یکی و اینهمان نخواهند شد؛ انقلاب دیگر قبضهی قدرت توسط گروهی خاص به نمایندگی همگان نیست؛ انقلاب دیگر نه مبارزهای نهایی، بلکه تاکید مدام است بر خلا و شکافهایی که سیستم هیچگاه قادر به پوشاندن و پرکردنشان نیست؛ انقلابیگری دیگر نه صرف دست بردن به اسلحه، بلکه یادآوری و تاکید بر محالاتی است که بیرون توانایی سیستم قرار دارند؛ انقلاب تبدیل پتانسیلهای درون حیات به نیروی تغییرگر، نجات میراث ستمدیدگان و رستگاری بیصدایان تاریخ سرکوب است.
این گفتهها بدین معنا نیست که برای انقلابیبودن همه باید فیلسوف شویم، بلکه بدین معنی است که هویت انقلابی دیگر محدود به تعریف سیاسی صرفی نیست، حوزهی مبارزهی شخصیت انقلابی دیگر تنها یک میدان خاص و تغییر جهان از گذر تغییر یک نقطهی خاص نیست... .
البته در نفی نظریهی کلاسیک انقلابیگری باید از خلط مبحثی خطرناک و اساسی به دور بود، گفتن اینکه تفکر انقلابی کلاسیک و تکنظریهای و فراگیر به پایان رسیده، به هیچ وجه به معنی اعلام پایان تفکر انقلابی و ابدیبودن سرمایهداری نیست، هرگونه پیوند زدن مکانیکی این دو تز نتایج ترسناکی خواهد داشت. از یافتههای مهم تفکر فلسفی قرن بیستم تنندادن به محدودکردن تفکر انقلابی به حوزهی یک نظریهی خاص است، گرفتارنشدن تفکر انقلابی در یک نظریه و تبدیلشدن به میانکنشی مابین تمامی علوم سبب میشود تفکر انقلابی در دام یک فرم، مرکز و شیوه نیفتاده و به امری گشوده، به پروسهای که اشکال تجلیش بینهایتند تبدیل شود، پروسهای که همیشه ضروری و هرگز به بنبست و پایان نخواهد رسید، بدینگونه نیز نظریهی انقلابی از مرض لیبرال پایانگرایی جدا میشود.
اهمیت لاکان در این نکته است که با پیوند زدن "میل" به "محال" زمینهی ایدهی انقلاب مدام را فراهم میکند و بعدی از انسان و سوژه را تصدیق میکند که همیشه با جهان در تضاد است. هیچ چیزی وحشتناکتر از زندگی در جهانی نیست که از ایدهی انقلاب تهی باشد، جهانی که مارکس نتوانست از سایهی آن نجاتمان دهد. اگر چه مارکس فیلسوف انقلاب بود، اما او انسان را چون تضادی همیشگی با جهان نمیدید، انقلاب مارکس در نقطهای از تاریخ متوقف میشود و میتواند مژدهی جهانی بدون انقلاب را اعلام کند،اما لاکان متفکر تصدیق میلی ارضاناپذیر و تصویری دست نیافتنی،و به یک معنا، لاکان متفکر اشاره به انقلابی است که هرگز به "پایان" نمیرسد.
این عنصر انقلابی را در کجا میتوان یافت؟ آیا نزد لاکان میتوان آن شکافی را یافت که سیستم قادر به پوشاندن و نمادینکردنش نیست؟ شکافی که به نیرویی منفی در درون سیستم اشاره دارد، شکافی که یادآور مدام این واقعیت است که هر گونه نظامی ناقص و قابل فراروی است؟
در تفکر لاکان این شکاف واقعی نام دارد. واقعی،چون قلمرو امور ناشناخته و بینام و تاریک، منبع ترس، و به مثابهی رانهی نفی، عامل ظهور تفاوتهای رادیکال و منبع طغیان است. با این تفسیر میتوان میان واقعی لاکانی و مفهوم انقلاب پیوند زد، واقعی همچون انقلاب، در یک سو عبارت است از شکستن و نفی نمادهای کهن و مکان فروپاشی سازماندهیهای ساختاری کنونی، در بعدی دیگر نیز عبارت است از فقدان نظم و معنا و جنون. ما بدون پوشاندن و ساکتکردن واقعی با امر نمادین و خیالی نمیتوانیم زندگی کنیم، اما نخواهیم توانست بدون بازآفرینی واقعی از اقتدار نمادین و سلطهی دیگری بزرگ فراتر رویم . واقعی امری نیست که تنها از طریق رویا و اشباح و وحشت خودنمایی کند، بلکه واقعی در سطح اجتماعی در هیات انقلاب و تغییر رادیکال و فروپاشی پیشبینیناپذیر و افول لحظهای سیستم نمادین مسلط ظاهر میشود. چنانکه ژیژک تاکید میکند، تنها با بازی میان واقعی و واقعیت ، نظام نمادین و سلطه و ایدئولوژی میتوان کارکرد نظام را درک و امکان نفی آن را زنده نگهداشت. بر این اساس میتوان لاکان را نیز چون هگل متفکر نفی دانست. برای لاکان کنترل جاودان انسان فانتزیای احمقانه و محال است. لاکان، به گونهای، نافی تز انسان تکبعدی هربرت مارکوزه نیز هست. از دیدگاه لاکانی تاریخ، جامعه و انسان تکبعدی وجود ندارند، همیشه بعد یا سویهای هست که بر سلطه طغیان میکند و تن به نمادینهشدن در سیستم نمیدهد، بعدی که بر امکان جهانی دیگر گشودهاست.
در نظام فرهنگی کنونی جهان، ترسی عظیم از بازگشت امر واقعی قابل تشخیص است، در سینمای هالیوود، ادبیات علمی تخیلی، هنر نقاشی مدرن، امر واقعی در اشکال گوناگونی خودنمایی میکند، چون نیرویی ترسناک، بمبی اتمی که قراراست جهان را ویران کند، چون موجود ناشناختهی فیلمهای خیالی، یا انگشتر جادویی در فیلم ارباب حلقهها ، که اگر بریده نشود انسانیت را در معرض نیرویی مهیب قرار میدهد،اما در سطوحی دیگر چون ناجیی غیبی در جنگلی تاریک راهنما میشود.
تجربهی انسان در قرن بیستم با استناد به استحالهی پروژهی مارکسیستی به نظامی دیگر، به این نتیجهی تلخ انجامید که "فراروی از نظام کنونی جهانی غیرممکن است". یکی از مبانی بنیادی نظام جهانی کنونی تصورکردن سیستم موجود به مثابهی شکلی ابدی است، به مثابهی تجربهای بدون شکاف و افق به بیرون خویش؛ بر این اساس نیز مفهوم واقعی لاکانی، برداشت لاکان از سوژه، تفسیر ناخودآگاه چون تعارضی ابدی با جهان، پرسشهای بنیادی و فلسفی متناقضی را در مقابل هرگونه سیستمی که مدعی جاودانگی و ابدیت باشد قرار میدهد. در انسان همیشه بعدی هست که تصویر انسان را فرامینهد، در آدمی سویهای هست که در هیچ سیستمی نمادین نمیشود، این همان بعد تفکر لاکان است که امروزه بدان نیازمندیم. چیزی از روح نفیگر در لاکان هست که پروژهی رامکردن ابدی انسان و ادغامش در نظام را غیرممکن میکند. حسب این یافته نیز میتوانیم بگوییم میان مفهوم سارتری "انسان محکوم به آزادی است" و مفهوم لاکانی" محکومیت آدمی به فراروی از نظام و سوژهگی" قرابتی هست. انسان همیشه راهی به سوی تغییر و طغیان و شکستن نظام دارد، همیشه شکافی نمادین و تسخیرناپذیر باقی است که امکان جهان نوینی را در خود دارد.
این نوشته، ترجمهی قسمتهایی است از مجموعه مقالهای از بختیار علی با عنوان سیب سوم .
● بختیار علی نویسنده کُرد، اهل سلیمانیه و مقیم آلمان است.
|