انسان و خشونت
نگاهی از منظر علم تطور (Evolution)
ب. بی نیاز (داریوش)
•
میتوان ادعا کرد که عنصر «خشونت»، در حال حاضر، مانند بیماری سرطان است که همهی انسانها آن را در خود حمل میکنند و اگر شرایط مناسب (نامناسب) بوجود آید، این «بیماری» میتواند بروز کند. این جاست که «شرایط» (مورد جان لاک) اهمیت تعیینکننده مییابد. یعنی ما برای تغییر خود از هم اکنون باید شرایطی را فراهم سازیم که این «بیماری» نتواند بروز کند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۲ بهمن ۱٣٨٨ -
۱ فوريه ۲۰۱۰
مقدمه:
کلاً دانش رسمی انسان مدرن در علوم انسانی بر اندیشههای دو فیلسوف استوار شده است: دکارت و جان لاک.
دکارت که در جبههی کلیسای کاتولیک قرار داشت، یکی از تزهای خود را در تطابق با آئین مسیحیت این گونه بیان کرد: «انسان اشرف مخلوقات» است. او معتقد بود که انسان ماشینی است کامل که توسط کاملترین کاملها یعنی خدا آفریده شده است. دکارت پس از پروهشهای خود به این نتیجه رسید که مغز انسان دو بخش دارد، یک بخش ماده و بخش دیگر روح است. بخش ماده تشکیل شده از یک سلسله خطوط (لولههای) عصبی که «روح زندگی» از میان آن میگذرد. روح زندگی هم توسط روح کلی یعنی خدا داخل این ماده شده است. هر چند این درک دوآلیستی عملاً ابطال شده است ولی هنوز رفتارهای ما را در زندگی امروز رقم میزند. با اعلام اثبات «علمی» این تز که «انسان اشرف مخلوقات» است، عملاً دیگر موجودات زنده روی زمین به موجودات بدون روح و احساس تنزل یافتند. رابطهی انسانهای امروزی با دیگر موجودات زنده خود بیانگر این درک به غایت اشتباه و خطرناک است. «انسان اشرف مخلوقات» است البته یک جنبهی دیگر را نیز در خود حمل میکند: تأئید نظام هیرارشی، یعنی خدا، انسان و سپس موجودات دیگر. طبعاً همین سلسلهمراتب (هیرارشی) بایستی در جوامع بشری نیز پاسداری شود، زیرا کل جهان، بر این نظام سلسلهمراتبی استوار است! در این نظم سلسلهمراتبی، ابتدا خدا قرار دارد، سپس نزدیکان به خدا و سپس لایه لایه پائین میآید تا به انسانهای قاعدهنشین میرسد، و بعد از این انسانهای قاعدهنشین نوبت به دیگر موجودات زنده میرسد؛ که البته میتوان هر بلایی بر سر آنها آورد، چون آنها نه «روح دارند و نه روان و نه احساس». اساساً این تفکر سلسلهمراتبی، زندگی را تحقیر میکند؛ البته به جز زندگی رأسنشینان و نزدیکان به خدا.
فیلسوف بعدی جان لاک است. در واقع جان لاک را بایستی بزرگترین فیلسوف انساندوست نامید. اوست که ایدهی آزادی و حقوق فردی را وارد عرصه سیاست کرد و در «لویاتان» یا دولت قدرقدرت توماس هابس خردورزی و قانونمداری دمید. ولی خدمات عظیم لاک فقط در تثبیت این اندیشه که همه در برابر قانون برابر هستند ( حتا خود نهاد دولت و اجزاء آن) خلاصه نمیشود. جان لاک تز معروفی دارد به نام «لوح سفید» (Tabula Rasa). او در شرایطی زندگی میکرد که اشراف، قدرت را در دست داشتند. طبقه اشراف، مشروعیت خود را با این تز توجیه میکرد که افراد متعلق به این طبقه از نژاد و جنس برتر هستند و به همین دلیل نه تنها هنر حکومت را دارند بلکه در همهی عرصههای ذهنی و روانی میتوانند برتری خود را نشان دهند. حتا در اسپانیا این تفکر را جا انداختند که خون مردم عادی قرمز است ولی خون اشرافزدگان آبی است. این باور چند صد سالی وجود داشت!
جان لاک با تز «لوح سفید» خود اثبات کرد که همهی انسانها، صرفنظر از موقعیت اجتماعی، نژاد، رنگ، جنس و غیره اگر در شرایط مساعدی قرار بگیرند میتوانند تواناییهای بزرگی از خود نشان دهند. او معتقد بود که مغز بچهای که به دنیا میآید مانند یک «لوح سفید» است که محیط زندگی او، نویسندگان و کاتبان این «لوح» میباشد. به سخن دیگر، هر انسانی، محصول محیط زندگی و امکانات خود میباشد. جان لاک با این آموزهی علمی خود، خرافهی طبقهی اشراف را ابطال اعلام کرد. این تز انقلابی، یکی از پایههای علمی در علوم انسانی و حتا علوم دقیقهی مدرن شد: یعنی این که شرایط عامل تعیینکننده است.
به دو علت اساسی تز جان لاک در رابطه با شناخت انسان به کجراهه رفت: 1- نبود ابزارهای دقیق اندازهگیری برای شناخت خود انسان (مانند آن چه امروز ما در نویرولوژی و مغزشناسی داریم) ، 2- سلطهی پایدار تز دینی «انسان اشرف مخلوقات» است و 3- ارتقاء علم به یک باور یا دگم دینی.
خشونت به مثابهی یک امر اکتسابی
اکثریت قریب به اتفاق جامعهشناسان، انسانشناسان (Anthropologen) و فیلسوفان سیاسی خشونت را یک امر اکتسابی ارزیابی میکنند، یعنی خشونت ربطی به خود انسان به مثابهی یک موجود زنده ندارد. به عبارتی، خشونت یک امر تربیتی است که از محیط زیستی به انسان منتقل میشود. «ما علل خشونت را در جامعه میشناسیم: فقر، تبعیض و ناتوانی نظام تربیتی. علل خشونت در جوامع انسانی نه ژن بلکه در نظام اجتماعی ماست.» (1) در واقع این تز که «خشونت یک رفتار اکتسابی» است، بر علوم انسانی کنونی حاکم میباشد. این نظریه با آموزهی «لوح سفید» جان لاک در تطابق کامل است. به عبارتی انسان به هنگام تولد فاقد هر گونه کیفیت خشونتگرایی یا خشونتگریزی است، او (انسان) مانند یک تخته سیاه نانوشته و خثنی است. آقای مسعود نقرهکار در مقالهی خود تحت عنوان «درباره خشونت و راههای مقابله با آن» علل خشونتِ انسانها را این گونه برمیشمرد: « علل بروز خشونت می تواند نشانهی بیماری , ناشی از عارضه ای تاریخی – روانی و یا به دلایل محیطی (اجتماعی) باشد .» (2) «بیماری» اساساً به خشونت فردی مربوط میشود، مانند قاتلهای زنجیرهای و تجاوز و قتل و غیره، که در این جا به واسطهی «ویژه» بودنش به موضوع ما برنمیگردد. «دلایل محیطی (اجتماعی)»، همان برداشت یک به یک از تز «لوح سفید» جان لاک است که در فوق بیان شد. میمانند «عارضه تاریخی- روانی» که روشن و مشخص نیست و آقای نقرهکار هم در مقالهاش به این موضوع نپرداخته است.
تاریخ انسانها، تاریخ جنگهاست
چرچیل مینویسد: «تاریخ بشریت، جنگ است. صرفنظر از مقاطع کوتاه و ناپایدار، هیچگاه در جهان، صلح وجود نداشته است. خیلی پیش از آن که تاریخ (مکتوب) آغاز شود، همه جا ستیزهای مهلک حاکم بوده است.» (3)
جنگ، عریانترین نوع خشونت فیزیکی است که بیان خود را در بین افراد، گروههای کوچک اجتماعی، قبایل، امپراطوریها، دولتها، و بروز انقلابها و شورشها مییابد. پیش از آن که جوامع مادرسالار به جوامع پدرسالار تغییر کنند، پیش از آن که جوامع انسانی به جوامع طبقاتی ارتقاء یابند، پیش از آن که ادیان غیر تک خدایی یا تکخدایی ظهور کنند، جنگ و ستیز و خشونت بین انسانها رواج داشت. آخرین کشف باستانشناسان مربوط به یکی از اجداد انسانها مربوط میشود بنام Homo antecessor (انسان کاشف) که تقریباً به 800000 سال پیش (با در نظر گرفتن خطاهای اندازهگیری) برمیگردد. این انسان اولیه، جد مشترک انسان نئاندرتال و انسان مدرن (homo sapiens) محسوب میشود. طبق یافتههای باستانشناسان، جنگ و حتا همنوعخواری در بین این انسانهای اولیه امری متداول بوده است. ولی اگر این نظریه درست است یا فرض را بر صحت آن بگذاریم، آن گاه این پرسش پیش میآید، این نیروی محرکه که میتواند به «خشونت» تبدیل شود، از کجا میآید؟ نقش تربیت و محیط (مورد لاک) کجا اهمیت پیدا میکند؟ و سرانجام چگونه میتوان خشونت را به حداقل رساند؟
انسان و تطور
انسان مانند مابقی موجودات زنده، محصول تطور (Evolution) انواع در طبیعت است. انسان برخلاف مابقی موجودات زنده، غیرتخصصیترین (به لحاظ فیزیکی) و به همین دلیل ضعیفترین موجود است. هر موجود زنده در طبیعت یک تخصص ویژه دارد: خفاش به رادار مجهز است، خرس به حس بویاییاش، عقاب به چشمهایش و غیره و غیره. این «تخصص» ها طی یک دوران بسیار طولانی تطور، برای تنازع بقا، در این یا آن موجود زنده تا درجه اکمل رشد کردهاند. تخصص انسان در کیفیت اجتماعی بودن او نهفته است. همین «تخصص» او بوده که هم مغز او را شکل داده و هم او را به موجودی ابزار ساز تبدیل کرده است. اگرچه همین کیفیت (یعنی اجتماعی بودن) در مورچهها و یا زنبور عسل نیز به درجهی اکمل رسیده است. ولی عمر آنها نسبت به انسان، بسیار بسیار طولانیتر است، چیزی حدود صد میلیون سال! و ما انسانها از فرآیند طولانی تطور آنها تقریباً چیزی نمیدانیم.
داروین در کتاب تطور انواع خود، منشاء همهی موجودات زنده را واحد میدانست. اساساً نیروی محرکه هر موجود زنده، ادامه یا تنازع بقاست: یعنی خوردن، خوابیدن و تولید مثل. این سه مورد برای همهی موجودات زندهی روی زمین مشترک است. ولی انسان به واسطهی ضعف مطلق فردیاش، خود را، به مرور زمان، در ساختارهای اجتماعی گوناگون (اقتصادی، مدنی، سیاسی، لجستیکی، نظامی و ...) ساماندهی کرده است. توماس هابس، پیش از نظریهی تطور داروین، موارد فوق (خوردن، خوابیدن و تولید مثل) را به لحاظ سیاسی برای رفتارهای انسانی بیان کرد. او نوشت: «به این ترتیب ما در طبیعت انسان سه علت اصلی برای کشمکشها مییابیم: رقابت، ناامنی و شهرتطلبی.» در این جا «رقابت» و «ناامنی» به طور مستقیم به «خوردن و خوابیدن» مربوط میشود و شهرتطلبی (ناموس و شرف) به امر فرهنگی و ذهنی برمیگردد که مختص جوامع انسانی است و میتواند با هر سه مورد خوردن، خوابیدن و تولید مثل گره بخورد.
تولید مثلِ بخش بزرگی از موجودات زنده در طبیعت، بر اساس پیوند دو جنس ماده و نر استوار شده است. انسان جزو این بخش از موجودات زنده در طبیعت میباشد. کلاً در طبیعت (به جز موارد استثنایی) تا آن جا که به شکلشناسی (مورفولوژی) مربوط میشود، جنس نر نسبت به جنس ماده بزرگتر و قویتر است. البته طبیعت، برای بهینهسازی انواع، این برتری جسمانی جنس نر را با ترکیبات دیگر شیمیایی یا هرمونی مانند هرمون تستوسترون (Testosteron) مجهز ساخته است. ولی منبع اصلی تولید مثل، جنس ماده است. در طبیعت، آن جنس نری شانس بازتولید ژنهای خود را دارد که قویتر از نرهای دیگر باشد. موردی که برای انسانها برای چند صد هزار سال وجود داشت. جنس ماده اساساً در طبیعت به اصطلاح یک مادهی خام کمیاب بوده است. به ویژه انسانها، که تخصصشان اجتماعی بودنشان است، از این «کمبود» همواره در رنج بودند. بیش از چند صدهزار سال انسانها مجبور بودند در گروههای کوچک (حدوداً 15 تا 40 نفره) زندگی کنند. ولی هر خانواده یا گروه انسانی عملاً میدانست که ادامهی بقایش در یک اجتماع بزرگتر میسر است. به همین دلیل گروههای انسانی نیز از رقابت جنس نر بر سر این «ماده خام» کمیاب یعنی جنس ماده (زن) مبرا نبودند. «زن دزدی» یکی از سنن بسیار قدیمی است که میتوان گفت، یک رفتار جهانمشول بوده است. رفتارهای مردانه (انسان نر) هنوز نیز، حتا با وجود از بین رفتن شرایط زیستی گذشته، به گونهای تابع همین «گذشته» میباشد. به هر رو، ساختارهای مغزی انسان در طول تطور چند میلیون ساله خود در تطبیق با همین «تنازع بقا» شکل گرفته است. به سخن روشنتر، ساختار مغز ما انسانها، خود محصول فرآیند طولانی هنر تنازع بقای ماست.
مغز به مثابهی انسان
تا ۲۵۰۰ سال پیش حتا یونانیها مفهوم و کلمهای برای مغز نداشتند. به آن انکهفالوس (Enkephalos یعنی آن چه در سر است) میگفتند. کسی در آن زمان نمیدانست که فکر کردن، کارکردِ مغز است. تصور بر این بود که عقل و فکر در دیافراگم یا دقیقتر گفته شود توسط قلب صورت میگیرد. عجیب نیست که ما مفهوم «مغز» را نه در انجیل عهد عتیق و نه انجیل عهد جدید و نه در قرآن مشاهده میکنیم. زیرا دانش آن روزی بشر، فکر و روح را در «قلب» و «دل» که مکانش در قفسهی سینه بود میدانست. (4)
تطور موجودات زنده، و در این جا انسان، در واقع تطور مرکز فرماندهی او یعنی مغزش میباشد. طی کمتر از سه میلیون سال مغز اولین جدّ انسان، Australopithecus afarensis ، از 450 گرم به 1300 – 1400 گرم مغز انسان امروزی رشد کرده است. پدیدهای که در میان مهرهداران منحصر به فرد است. تطور انسان و مغز او در متن یک فرآیند بسیار طولانیای قرار داشته که اساس آن را «تنازع بقا» (خوردن، خوابیدن و تولید مثل) رقم میزد. این مغز و ساختارهای پیچیدهی عصبی درونی آن به طور مستقیم تحت تأثیر همین شرایط شکل گرفته است. به عبارت دقیقتر، مغز انسان کنونی، مانند یک ماشین بسیار پیچیدهی محاسبهگر میمانند که تمامی اطلاعات تاریخی گذشته را در خود ذخیره و پردازش میکند. ولی ذخیره و پردازش در مغز یعنی چه؟ تاکنون دانش بشری تأثیرات فرهنگی، محیطی، آموزشی و غیره را تحت عنوان «تأثیرات ذهنی یا فکری» ارزیابی میکرد. تصور انسان تا همین دو دههی پیش چنین بود که مغز مانند یک نوار ضبط یا سی دی (البته از نوع بیولوژیک) است که اطلاعات و دریافتها روی آن ذخیره میشوند و میتوان در زمان و شرایط دیگر، اطلاعات و دریافتهای قبلی را پاک و موارد جدید را ذخیره کرد. امروزه علم مغزشناسی ثابت کرده است که تأثیرات محیطی بر مغز فقط ذهنی نیست. به سخن دقیقتر، مغز انسان یک ارگان ضبط و ذخیره نیست که بتوان یک نرمافزار (امر ذهنی یا روحی) را بر آن ذخیره کرد و سپس هر گاه که خواستیم آن نرمافزار را حذف یا پاک کنیم. تأثیرات محیط زندگی بر مغز، تأثیرات بیولوژیکی- نویرونی میباشد که در ساختارهای مغز تنیده میشوند(5). یعنی اطلاعات (اطلاعات به مفهوم وسیع کلمه یعنی تمامی آن چه که ما در محیط زندگی خود تجربه میکنیم یا کسب میکنیم) طی یک فرآیند الکترو- شیمیایی به نویرونها (عصبهای مغزی) تبدیل میشوند. به همین علت، اطلاعات تکراری، نویرونهای قویتر و محکمتر در مغز انسان ایجاد میکنند و از طریق پیوستگاهها (سیناپس) با سایر مناطق مغزی بیشتر ارتباط برقرار میکنند. به همین علت، ترک عادات یکی از سختترین و دشوارترین کارها به شمار میرود. عادات در مغز انسان اثرات و پیامدهای نویرونی (عصبی) سفت و محکم به جا میگذارند. به زبان سادهتر، مغز اطلاعات دریافتی خود را طی فرآیندهای الکتروشیمیایی به نویرونها (یعنی ردّ پای بیولوژیکی) تبدیل میکند. یعنی مغز یک جعبهی بیولوژیکی ذخیرهگر نیست، بلکه ساختار یا سیستم بزرگی است (حدود 100 میلیارد نویرون) که از ساختارهای گوناگون تشکیل شده است و هر کدام از این ساختارها دارای کارکردها و وظایف ویژه است. این ساختارها در طول زندگی ما یا فعال میشوند و یا به واسطهی شرایطی که ما در آنها زندگی میکنیم هیچ گاه فعال نمیشوند. مثلاً ساختار زبانی مغز انسان، اگر تا سن بلوغ فعال نشود، یک انسان هیچگاه دیگر قادر نخواهد بود که یک زبان را فرا بگیرد (6).
انسان و فرهنگ
یکی از محصولات کیفیت اجتماعی بودن انسان، فرهنگ است. فرهنگ اساساً مجموعهای از قراردادها، آئینها، سنن و دستورالعملهای رفتاری است که جوامع گوناگون انسانی در محیط زیستی خود به طور آگاهانه یا خودسامان ایجاد کرده و بدان عمل میکنند. ولی فرهنگ خود نیز به طور مستقیم با «تنازع بقا» (خوردن، خوابیدن و تولید مثل) گره خورده است. یعنی گروههای انسانی، برای دفاع و پاسداری از تنازع بقای خود به این فرهنگها (نظامهای دفاعی- تهاجمی اجتماعی) نیاز داشتند. فرهنگها در واقع چیزی نیستند مگر دیوارهای جدایی یک گروه انسانی از گروه دیگر، خارج کردن کردن گروههای دیگر انسانی از یک محدوده یا حلقهی معین و تقلیل آنها به ردههای پائینتر. آن کس که به من یا فرهنگ من متعلق نیست، بیگانه است و هر بیگانهای خطری است برای ادامه یا تنازع بقای من. از این رو، هر فرهنگی مقدمتاً «انسان بودن» را صرفاً در حیطه و محدودهی خود، به عنوان انسان تعریف میکند. عجیب نیست که در طول تاریخ، انسانها، انسانهای دیگر را (خارج از فرهنگ خود را) مانند خرچنگ زنده در آب جوشان میانداختند (یا هنوز هم میاندازند) و هر بلایی که میخواهند میتوانند بر سر «بیگانگان» بیاورند. در واقع فرهنگها، در جوهر خود چیزی نیستند مگر ارتقاء یک گروه اجتماعی به انسان و تنزل دیگران به غیرانسان. فرهنگها، طی یک فرآیند طولانی منسجم میشوند و تغییرات آنها کُند و بطئی است. ولی فرهنگها صرفاً «روبنا» یا «فکر» نیستند، بلکه آنها نیز تأثیرات یا ردِ پای بیولوژیکی خود (ایجاد نویرونها) را در مغز انسان به جا میگذارند و از طریق سیستمهایی چون زبان، نوع تغذیه، نوع پوشش، هنر و غیره که یک پایشان در گذشته است، تأئید و در اشکال نوین بازتولید میشوند.
مثلاً ما میدانیم بعضیها از فرهنگها نسبت به بعضی دیگر خشنتر هستند. در تحقیقاتی که نیسبت و کوهن (Nisbett & Cohen) (7) از جامعهی آمریکا به عمل آوردند، آنها به این نتیجه رسیدند که خشونت در جنوب آمریکا نسبت به شمال آن بسیار متداولتر است. آنها شدت خشونت در جنوب آمریکا را در دو عامل بسیار مهم خلاصه کردند. یکی آن که، بخش بزرگی از ساکنین جنوب آمریکا را اسکاتلندیها و ایرلندیهایی تشکیل میدادند که از جوامع شبانی به آنجا آمده بودند و دیگری فقدان یک لویاتان (قدرت دولتی) در آن منطقه بود. در صورتی که بخش بزرگی از ساکنین شمال آمریکا را دهقانان انگلیسی تشکیل میدادند.
کلاً جوامع شبانی نسبت به جوامع غیرشبانی (کشاورزی) از فرهنگ خشنتری برخوردارند. علت اصلی آن هم در این است که منبع اصلی (خوردن) جوامع شبانی، گاو و گوسفند و رمه است که به آسانی میتواند مورد دستبرد رقبا (مورد «ناامنی» هابس) قرار گیرد. این وضعیت اضطراری «تنازع بقا» موجب میشود که انسانهایی که در چنین محیطهایی نسل اندر نسل زندگی میکنند، زمختتر، عصبیتر و خشنتر باشند، در صورتی که در جوامع کشاورزی این ترس و خشونت نسبتاً کمتر است.
ولی مسئلهی اصلی این پژوهشگران در این بررسی این بوده است که چرا علیرغم تغییر شرایط، یعنی فقدان آن زیر ساخت شبانی هنوز مردم ساکن جنوب آمریکا نسبت به شمال زمختتر، خشنتر و عصبیمزاجترند؟ همین مسئله به شکل بارزتری خود را در شهرنشینان جوامع تازه مدرن ایران، عربستان سعودی، کشورهای امارات و غیره خود را نشان میدهد، علیرغم این که بخشی از جمعیت حداقل دو سه نسل در شهر زندگی میکنند و شرایط زیستیشان کاملاً تغییر کرده است ولی هنوز رفتارشان از کیفیت زندگی گذشته برخوردار است.
از نظر علم مغزشناسی مدرن، ساختارهای نویرونی مغزی به نسل بعدی انتقال مییابد (لزوماً نه یک به یک) ولی در شرایط نوین دچار جرح و تعدیل میشوند. هر چه شرایط نوین متفاوتتر باشد، تغییرات در ساختارهای مغزی نیز موثرتر است. به همین علت، اطلاعات جدید (تجربیات جدید و آموزش) نمیتوانند یکباره و «انقلابی» اطلاعات سابق را حذف و نابود سازند، بلکه در شکل جدیدی در همزیستی با آنها قرار میگیرند.
ادیان، ایدئولوژیها و خشونت
همانگونه که گفته شد پیش از ظهور ادیان، چه غیرتکخدایی و چه تکخدایی، جنگ و خشونت در میان انسانها وجود داشته است. بنابراین نمیتوان ادعا کرد که ادیان منشاء خشونت هستند. ولی ادیان و ایدئولوژیها میتوانند آن خشونت تنیدهشده در ساختارهای مغزی انسان را تقویت و حمایت کنند و به آنها جان و روح جدیدی بدهند (8). اگرچه میتوان برای ظهور ادیان، تاریخ مشخصی اعلام کرد ولی معمولاً شکلگیری واقعی ادیان یک پروسهی طولانی است. زیرا ادیان، زمانی میتوانند به بهترین نحو کارکرد داشته باشند که در این یا فرهنگ تنیده بشوند. از این روست که ادیان در متن و بافت فرهنگی قابل بررسی میباشند یعنی در تلفیق خود با فرهنگها معنا پیدا میکنند. ادیان و اشکال مدرنش یعنی ایدئولوژیها نیز تابع همین قانون تنازع بقاست. وظیفهی تاریخی ادیان و ایدئولوژیها سازماندهی یا به قول آقای نیکفر «کنسرو» کردن آن تواناییهای حذفی میباشد که انسان در طول تاریخ تنازع بقا در مغز خود ذخیره کرده است.
خشونت و حذف در حقیقت از یک جنس هستند. حذف میتواند در اشکال فیزیکی، رفتاری یا کلامی صورت بگیرد. بنابراین وقتی گفته میشود که فرهنگها بر حذف «غیرخودی»ها بنا میشود، حکم غلوآمیزی نیست. ولی فرهنگها هیچگاه قائم به ذات نبودند و نیستند، آنها همواره جزئی از نظام دفاعی یا تهاجمی برای تنازع بقا یک گروه اجتماعی در مقابل گروه دیگر است.
وقتی ما به تاریخ مدرن قتلعامها، نسلکشیها و کشتارها نگاه میکنیم، متوجه میشویم، همه بر «حذف غیرخودی» بنا شده است. یعنی بهرهگیری از کهنترین و نهادینهترین کیفیت انسانی که محصول «تنازع بقا»ی تاریخی اوست. کشتار ارامنه در ترکیه (بیش از 800 هزار نفر)، یهودکشی هیتلر (نزدیک به 6 میلیون نفر)، کشتار استالین (نزدیک به 3 میلیون نفر)، کشتار پلپوت (نزدیک به یک میلیون نفر)، قتلعام قبایل توتسی توسط قبایل هوتو (تخمیناً 750 هزار کشته)، قتلعام بومیهای گواتمالا در سالهای 70 و 80 قرن گذشته (حدود 200 هزار نفر)، مسلمانان بوسنی توسط صربها (حدود 8 هزار نفر) و غیره و غیره. انسانها وقتی میتوانند انسانهای دیگر را راحت و بدون عذاب وجدان حذف و نابود کنند که ابتدا آنها به غیرخودی یعنی به درجه غیرانسان تنزل دهند، درست همانگونه که ما انسانها خرچنگ را زندهزنده در آب جوشان میاندازیم، حیوانات را ماهها یا سالها در قفسهای تنگ نگاهداری میکنیم، مغز میمون زنده را میخوریم، اسب و الاغ و ... را آن چنان میزنیم که خون از بدنشان سرازیر شود و هزاران نمونه دیگر، زیرا این موجودات از نظر ما انسانها (که اشرف مخلوقات هستیم) نه روح دارند و نه احساس.
کشش انسان به خشونت
مغز انسان طی سه میلیون سال تطور خود با ساختارهای خشونت یا حذفیای شکل گرفته که برای تنازع بقایش ضروری بوده است. این ضرورت ناشی از ضعف انسان در مقابل طبیعتِ زمخت، کمبود منابع غذایی یا ناتوانی دسترسی انسان به آنها و کمبود نیروی انسانی به ویژه جنس ماده بوده است. بنابراین «خشونت» یا «حذف» رقیب برای تنازع بقای گروههای انسانی، با توجه با شرایط زمان و مکان تاریخی، امری ضروری و اجتنابناپذیر بوده است. از سوی دیگر، انسان به عنوان یک موجود صرفاً اجتماعی، اساساً این خشونتِ مبتنی بر تنازع بقا را به گونهی جمعی انجام میداد (یا میدهد). جنگها، بیان نمونهوار اجتماعی این «خشونت» است. به واسطهی همین فرآیند بسیار طولانی و تکراری، ساختارهای مغزی انسان مدرن نیز مبتنی بر همین «خشونتِ» نشأتگرفته از تنازع بقا شکل گرفته است.
اساساً اگر موردی به عادت (به دلیل تکرار) تبدیل شود، مغز برای انجام کارها و رفتارهای مربوط به این «عادت» به انرژی (کالری) کمتری نیاز دارد. مانند رانندگی یا زبان مادری. به اصطلاح یک آتوماسیون در سلسله عصبی مغز صورت میگیرد. کلاً «حذف» (فیزیکی، رفتاری یا کلامی) به واسطهی قدمت چندین هزارسالهاش برای ما انسانها راحتتر و نیاز به صرفِ انرژی کمتری دارد. در صورتی که «تنازع بقا» براساس «همزیستی یا همزیایی» (Simbiose) (که امروز به گفتمان اصلی انسانهای مدرن تبدیل شده است) صرف انرژی بیشتری را از ما طلب میکند (9). و از آن جا که انسان فردی همواره میخواهد با صرف حداقل انرژی به حداکثر بازدهی دست یابد، برایش راحتتر است که به «خشونت» (حذف) رو آورد تا به همزیایی. این گرایش فردی در مقیاس اجتماعی، طبعاً نتایج فاجعهآمیز دارد.
میتوان یک لیست طولانی چند صد صفحهای نوشت که چگونه ما انسانها در زندگی روزمرهی فردی و اجتماعی خود مطابقِ اصل عادتشدهی «حذف» رفتار میکنیم تا همزیایی. از نشستن در اتوبوس و قطار بگیریم که ما انسانها ابتدا به دنبال جایی میگردیم که «در کنار کسی» نباشد، تا بحثها و مشاجرات ما در زندگی خصوصی، تا ارزیابیهایی که اساساً بر بزرگنمایی کردن «موارد اختلاف» است تا اشتراک ... و ادامه همین رفتار در سطوح کلان اجتماعی.
نتیجهگیری:
کلاً میتوان گفت که مغز انسان در طی فرآیند بسیار طولانی تطور خود، منطبق بر اصل «تنازع بقا» شکل گرفته است. انسان به عنوان یک موجود اجتماعی، این «تنازع بقا» را اساساً به گونهی کلکتیو عملی میکرد، مانند جنگها، انقلابات و شورشها، قتلعام و کشتار غیرخودیها. از سوی دیگر طبق دانش امروزی ما، خشونت یک غریزهی انسانی نیست. میتوان خشونت را نتیجه غریزهی خوردن یا خوابیدن یا تولید مثل دانست، ولی خود یک غریزه نیست. همچنین علم ژنتیک امروزی چیزی به نام ژن خشونت نمیشناسد. از زمانی که جمیز واتسون و فرانسیس کریک توانستند ساختار دی. ان. ای را در سال 1953 کشف کنند تا سال 2000 که دانشمندان «رمز نظام توارثی» (ژنوم) را در مجلهی «طبیعت» (Nature) اعلام کردند، ما تا کنون با ژنی به نام خشونت که در همهی انسانها مشترک باشد، مواجه نشدهایم.
آن چه ما امروز تحت عنوان خشونت ارزیابی میکنیم، در واقع چیزی نیست مگر «عمل حذف». در این جا باید «حذف» را به معنای وسیع درک کرد: حذف فیزیکی، حذف رفتاری، حذف کلامی، حذف جغرافیایی (مرزها) و غیره. آن چه که امروز برای ما یک ضد ارزش است (خشونت)، تا همین چند وقت پیش راز بقا در تنازع بقا ما بوده است. این خشونتِ نشأتگرفته از تنازع بقا، طی قرون متمادی در ساختارهای مغزی ما انسانها تنیده شده است. ولی با توجه به رشد جوامع انسانی کنونی و شکلگیری سازمانهای اقتصادی اعم از تولید (تولید در فصول گوناگون و به مقیاس انبوه)، توزیع و ترانسپورت (سازمان ترانسپورت جهانی از پیچیدهترین سازمانهای اجتماعی انسان است)، انسان امروزی عملاً در شرایط زیستی گذشتهگان خود بسر نمیبرد. به عبارتی، اگر در مقیاس جهانی بنگریم، شرایط اولیهی تنازع بقا (خوردن و خوابیدن و تولیدمثل) اساساً تغییریافته است، ولی ساختارهای مغزی ما هنوز متعلق به گذشته است.
از منظر علمی، ساختارهای مغزی نیز قابل انعطاف و قابل تغییر هستند و همواره خود را با محیط زیستی، هر چند کند و بطئی، تطبیق میدهند. انسان امروزی محصول هزاران سالهی انسان کهن است؛ او هنوز ساختارهای مغزِ کهن را در خود حمل میکند و هنوز هم تحت شرایط حاد و سخت به آن عمل میکند. حتا در کشورهای اسکاندیناوی که درجه خشونت و قتل بسیار پائین است، این مسئله کهن خشونت هنوز حل نشده است. نویرولوگهای جامعهشناس معتقد هستند که اگر شرایط حادی پیش آید، همین مردم آرام و صلحدوست کشورهای اسکاندیناوی میتوانند به اجداد خود یعنی ویکینگها تبدیل شوند.
ما انسانها برای تغییر کیفی خود به شرایط پایداری نیاز داریم که در آن بتوانیم برای چندین نسل متمادی همکاری، تعاون، همزیستی و همزیایی را تجربه کنیم. تازه طی این فرآیند طولانی است که به تدریج ساختارهای نوین مغز جای ساختارهای کهن مغز را خواهند گرفت، و بدین ترتیب نویرونهای جدید با اطلاعات جدید جای نویرونهای قدیم و اطلاعات قدیم را خواهند گرفت. به همین دلیل میتوان ادعا کرد که عنصر «خشونت»، در حال حاضر، مانند بیماری سرطان است که همهی انسانها آن را در خود حمل میکنند و اگر شرایط مناسب (نامناسب) بوجود آید، این «بیماری» میتواند بروز کند. این جاست که «شرایط» (مورد جان لاک) اهمیت تعیینکننده مییابد. یعنی ما برای تغییر خود از هم اکنون باید شرایطی را فراهم سازیم که این «بیماری» نتواند بروز کند؛ ادامه و تداوم همین شرایط، خود مبنایی خواهد شد برای تغییرات آتی ساختاری مغزی ما. این جاست که فقرزدایی و تبعیضزدایی در متن یک پروژهی بسیار طولانی اهمیت مییابد. به زبان سادهتر، همهی ما، در حال حاضر، «بمب خشونت» را در خود حمل میکنیم و ما برای نجات نهایی (ادامهی بقا) خود چارهای نداریم که شرایط عینی و واقعیای را فراهم کنیم که به تدریج این «بمب»ها برای همیشه خنثی شوند.
تا زمانی که ما انسانها نپذیریم که «خشونت» را در خود حمل میکنیم و خود ما «منشاء» آن میباشیم، هیچگاه نخواهیم توانست از روی سایه خود بپریم و شرایط محو تدریجی آن را فراهم سازیم. ادیان تکخدایی، انسان را اشرف مخلوقات تعریف میکنند و او را تصویر خدا (The Image of God) میدانند. طبعاً این دگم دینی که انسان را تصویر خدا قلمداد میکند با این نگرش علمی که «خشونت» را در خود انسان جستجو میکند در تناقض قرار میگیرد. طبق نظریهی تطور، «اشرف مخلوقات» یعنی انسان نیز تابع قانون تنازع بقا قرار میگیرد و همطراز دیگر موجودات طبیعیست. به سخن دیگر، طبیعت هیچ موجودی را نسبت به موجود دیگر برتر نساخته است، چه آن پشهی یکروزه و چه آن لاکپشتی که چهارصد سال عمر میکند، هر کدام از آنها را به ابزاری مجهز کرده است، که بقای آنها را تاکنون تضمین کرده و احتمالاً در شرایط دیگر مانند میلیونها موجود دیگر، که ما حتا نامشان را نمیدانیم، منقرض خواهند شد. و این قانون تطور است: خلق انواع جدید و انقراض انواع قدیم.
1- پاول بلینگز، نقل از کتابِ Pinker, Steven. (2002) The Blank Slate: The Modern Denial of Human Nature.
2- مسعود نقرهکار، «درباره خشونت و راههای مقابله با آن»، اخبار روز
akhbar-rooz.com
3- نقل قول از کتاب استیون پینکر (منبع شماره 1)
4- برای مطالعه بیشتر به مقاله «مغز به مثابه انسان» رجوع کنید:
www.biniaz.net
5- یکی از موضوعات اصلی فلسفه، «فلسفهی روح» بوده است. «روح»، «روان» یا «فکر» چیستند؟ پاسخ تاکنونی فلاسفه به این موضوع، اساساً «فلسفی» یا «منطقی» بوده است. امروزه این موضوع، از زاویهی علم نویرولوژی مغز نیز مورد بررسی قرار میگیرد: شناخت رابطهی مغز به مثابهی یک ارگان مادی با فکر، تفکر و روح، اراده و غیره موضوع اصلی علم نویرولوژی جدید است. این شاخهی جدید از فلسفه تحت عنوان «Neurophilosophy» شناخته شده است. برای اطلاعات بیشتر میتوان تحت همین عنوان در اینترنت جستجو کرد.
6- برای مطالعه بیشتر به مقاله «زبان و مسئله ملی» رجوع کنید: www.biniaz.net
7- Nisbett & Cohen, An Evolutionary Psychological Perspective on Culture of Honor
www.epjournal.net
8- یکی از علمیترین نقدها به خشونت دینی (اسلامی) توسط آقایان خلجی و نیکفر نوشته است. در این مقالهی بسیار منسجم و آموزنده آقای نیکفر به درستی مینویسد: « شریعت، خشونت را برنینگیخت؛ کاری که کرد این بود که آن را در احکام «کنسرو» کرد، آن را ضبط و ربط کرد.»
«گفتوگو دربارهی الاهیات شکنجه»، مهدی خلجی – محمدرضا نیکفر
akhbar-rooz.com
9- یکی از فیلمهای اندیشمندانه در این زمینه، فیلمی است ژاپنی به نام Samurai Fiction که به موضوع خشونت میپردازد. مسئلهی اصلی بر سر این است که چگونه میتوان در یک فرهنگ خشن سامورایی (بوشیدو) که خطاها با مرگ پاسخ داده میشود (کشتن دشمنان و هاراکیر برای خطای خود)، فرهنگ ضد خشونت را پیش برد. در این فیلم به درستی نشان داده میشود که حرکت برای فرهنگ ضدخشونت و صلح به انرژی و حوصلهی بسیاری نیازمند است.
منابع عمومی در زمینهی فلسفهی مبتنی بر نویرولوژی (Neurophilosophie) (آلمانی)
- Gerhard Roth, "Das Gehirn und seine Wirklichkeit"
- Gerhard Roth, "Fühlen, Denken, Handeln"
- Wolf Singer, "Der Beobachter im Gehirn"
- Wolf Singer, "Ein neues Menschenbild?"
اخیراً فرستندهی تلویزیون 3 Sat برنامهای تحت عنوان Schaltzentrale Gehirn (مغز، مرکز فرماندهی) پخش کرد که آخرین دستآوردهای مغزشناسی را که توسط موسسات تحقیقاتی آلمان و آمریکا و فرانسه بدست آمده است.
|