ترس از دستهای خالی
تأملی کمابیش روانشناختی در تدابیرِ نظام برای روزِ ۲۲ بهمن


صدرا عمادی


• اما آن مادرِ خسته با صدای خش دارِ دردآلودش فرزندانش را به نترسیدن تشویق میکند. چرا؟ چون میداند مرگ بهتر است از نکبتِ خوشه ها؛ میداند که شکافته شدنِ مظلومانه جمجمه بهتر است از دریوزگی. درحالی که شما از ضعفِ خود و از دستهای خالیِ مردم میترسید، مردم از آتشفشانِ خشمِ خود برآمده از بی سیرت شدنِ حریمِ خصوصیشان میترسند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۹ بهمن ۱٣٨٨ -  ٨ فوريه ۲۰۱۰


 در خبرها آمده بود حکومت در مسیری چند کیلومتری، از میدانِ آزادی تا میدانِ امام حسین، گُله به گُله بلندگوهای بزرگ کار گذاشته است. این یکی از تدابیرِ نظام است برای ۲۲ بهمن. چه تدبیرِ باشکوهی! نظامی که گلو میدراند بدین پندار که هم خدا را دارد هم مردم را، هم فریادِ عرشیان را دارد هم فریادِ خلایق را از اِنس و جن و حیون، کارش به نشانه سازیِ دنیاوی از امرِ مقدس کشیده. میلان کوندرا در رمانِ «شوخی» صحنه یی را به تصویر میکشد که در مورد به موردِ دیکتاتوریها به کار است؛ راویِ داستان که خودِ کوندراست، به همراهِ یاناچکِ موسیقیدان در خیابانهای پراگ قدم میزند. بلندگوها مارشِ نظامی و حزبی پخش میکند. یاناچک از اینکه همه شهر به سالنِ اجرایی برای ملودیهای گوشخراش تبدیل شده است، شکایت میکند. صحنه غم انگیزیست. تبدیلِ هنر به «پروپاگاند» اما واقعه تازه یی نیست.
    در خبرِ دیگری آمده بود همین مسیر به بخشهایی تقسیم شده است و هر بخش به بسیجِ ناحیه و شهری سپرده خواهد شد. نیروهای ولایتمدار به تهران فراخوانده شده اند تا در شهرِ غریب چکمه بر زمین کوبند که النصر و بالرعب: از فلان مسیر تا فلان مسیر زیرِ چکمه های بسیجِ فلان شهر و همین جور تا آزادی، از این چهارراه تا آن چهارراه در قُرُقِ چکمه پوشهای شهرهای مختلف. مانده ایم پیروانِ ولایت با قمه و چماق به تظاهرات می آیند یا قمه ها و چماقها و دسته کلنگهاشان را در اتوسهای پارک شده در همان نزدیکی میگذارند تا اگر تنابنده یی نفس کشید به سرعت دست به کار شوند؟ آیا فرقِ سرِ دانشجوی بابلسریِ چهره درپوشیده به شالِ سبز با چماقِ عمو یا برادرِ بسیجیِ ولایتمدارش شکافته خواهد شد؟ تبدیلِ امنیت و مهرورزیِ حکومتی به خشونتِ «پلیسی» نیز اما واقعه تازه یی نیست. از سه «پ»ی همیشه همراهی که اینفانته، داستان نویسِ غریبِ کوبایی، بدانها اشاره میکند، دوتاش را داریم؛ «پ»ی سوم کجاست؟
    مانس اشپربر در «نقد و تحلیلِ جباریت» دو نوعِ متفاوت از بروزِ ترس را بررسی میکند: «ترس با مخاطبِ اجتماعی» و «ترسِ تهاجمی». نوعِ نخستِ ترس همراه است با کنشی از برای «جبرانِ نقاطِ ضعف از طریقِ تحمیلِ تکالیفِ خود به محیطِ اجتماعی». جبارانِ ترس خورده، با سوءاستفاده از روحیه مدارا و یاریِ محیط میکوشند نقطه ضعفِ خود را به نقطه قوت بدل کنند. در نتیجه این عمل، رفته رفته کار به جایی خواهد کشید که دیکتاتورِ جبار دیگر نخواهد توانست تجاربی را متفاوت از «ننه من غریبم بازی»های عادت شده اعمال کند. این تاکتیکِ دیکتاتورِ جبار میتواند چند صباحی او را از مناقشاتی که به شکستش می انجامد محفوظ دارد. میتوان به دریافتهای اشپربر افزود که این قسم ترس، در واقع ترسِ از خودی است؛ به یک معنی، ترسِ از رویگردانیِ خودیها از لی لی به لالای دیکتاتور گذاشتن. سویه دیگرِ ترس، «ترسِ تهاجمی»، در نتیجه بی اعتبارشدنِ شخصِ دیکتاتور در نزدِ خویشتنِ خودش پیش می آید. توضیحِ اشپربر وافی به مقصود است: «فردِ مبتلا به ترسِ تهاجمی عشقی ندارد: نه به نوعِ انسان، نه به یاری و نه به خودش حتا. تمامِ نیرویی که در دعوت به عشق و محبت و هرگونه آری گفتن جاریست، در وجودِ این آدم به مصرفِ لبیک گویی به قدرت میرسد... در اعماقِ روحِ فردِ جبونِ مهاجم و پرخاشجو، آنقدر احساسِ خفت و ذلت نسبت به خودش انبار شده است که... همه کسانی را که ناخودآگاه از آنها میترسد، حقیر و ذلیل میشمارد. اراده معطوف به قدرت، اراده یی است برخاسته از عطش و تقلای کسبِ قدرت و اِعمالِ سلطه بر دیگران؛ پس دیگران را باید خار و بیمقدار کند، تا خود به مقصود و منظورِ خویش نائل آید». (مانس اشپربر، نقد و تحلیلِ جباریت، تهران: دماوند، ۱٣۶٣؛ صص ۶۹ ـ ۷۰) به تحلیلِ اشپربر باید افزود که این گونه ترس، از آن گونه است که جبار از ناحیه معترضانِ به خود حس میکند. در این مقام، خطابهای تحقیرآمیزِ جبار به معترضان، آکنده از الفاظِ رکیک و دونِ شأنِ آدمیست. خس و خاشاک و بزغاله خواندنِ خلقِ معترض از تریبونهای رسمی را میتوان به این گونه از ترس نسبت داد. ما این دو ترس را همعرض میدانیم. دیکتاتورِ جبار بدونِ حضورِ این دو گونه ترسِ همعرض، نه دیکتاتور است، نه جبار. نفسِ دیکتاتور همواره درگیرِ خواهش از خواص به یاری، و موضعگیریِ هتاکانه و خشونت ورزانه در برابرِ معترضان و تحقیرِ آنان است. شخصِ خاصی را به انگشت نشان نمیدهیم. در نظامِ مستقر در ایران، هردوِ این سویه های هم عرضِ ترس به کارند؛ گاه این دو گونه ترس از ناحیه یک نفر بازشناختنی است، گاه از ناحیه تمامتِ نظام در مجموعگی و کلیّتش. بروزِ این دو گونه ترسِ توأمان و همعرض در یک آدم یا یک نظام، خبر از بیماریِ حادِ دیگری میدهد که تثلیثِ «پ»های خطرناکِ موردِ نظرِ اینفانته را کامل میکند: «پارانویا». درواقع، از اتحادِ این سه «پ»ی خطرناک است که دیکتاتورها پا به عرصه وجود مینهند. کلیدواژه «دشمن» را باید از این رهگذر تحلیل کرد. از منظرِ دیکتاتور، هم آنها که به یاریشان نیاز است، هم آنها که رسماً اعتراضی دارند، دشمنند. پروژه دشمن سازی، پروژه یی است برآمده از افسردگیِ حادی که موسوم است به پارانویا. دوای دردِ شخص یا نظامِ پارانوییک، قلع و قمعِ «پلیسی» و «پروپاگاند»ِ پُرکوب و یکنواخت است. مظلوم نماییها، شهادت طلبیها، و هل من مبارزجوییها، دو روی سکه از رونق افتاده پلیسی سازی و پروپاگاندگردانیِ فرهنگند.
    اما در سوی دیگرِ این تقابل چه جبهه یی قرار دارد که سببِ بروزِ این دو سویه توأمانِ ترس با جلوه گریِ آن سه «پ»ی خطرناک میشود؟ درپیِ حوادثِ پس از انتخابات، تصاویرِ زنده یی از سوی مردم مخابره شد که حاویِ نکاتِ بسیار مهمی در تحلیلِ روانشناختیِ ترس تواند بود. موتورسورانِ تا بنِ دندان مسلح، به مردم یورش میبردند و مردمِ بی سلاح، جز فریادِ گلوگیرِ خود دستاویزی نداشتند. هرگز این عبارتِ موزون را که از گلوی زنی در پس زمینه یکی از این تصاویر، خش دار و پُردرد در می آمد و هوای لرزانِ تصویرِ غیرِ حرفه یی و دفعتی را میشکافت، فراموش نخواهیم کرد: «نترسین، نترسین، ما همه با هم هستیم». مردم در چه چیز، در چه مطالبه یی، همه با هم هستند و از چه میترسند که نباید بترسند؟ مطالبه یی که مردم را با هم مشترک میکند، در مفهومِ «رأی» خودش را نشان میدهد، اما صِرفِ دزدیده شدنِ رأی نمیتواند آنها را به هم نزدیک کنند. مفهومِ شریف و عظمای دیگری به غارت رفته است: حریمِ خصوصی؛ مفهومی که نمایانگرِ کرامتِ انسانیِ جامعه است. یک جامعه میتواند در حدِ متعارفِ خود با فقر بسازد، تو میتوانی با کاسه یی در دست به درِ خانه همسایه بروی و دو قاشق روغن و سه تا تخم مرغ قرض کنی برای قوتِ شبِ فرزندانت؛ اما نمیتوانی تحمل کنی کرامتِ انسانی ات این گونه عریان و بی حیا سکه یک پول شود. حتا یک هروئینیِ تا تُکِ مو در لجنِ اعتیاد فرورفته تو کَتَش نمیرود حریمِ خصوصیش را به سرِ سوزنی افیون بفروشد. مردم نمیخواهند پیش بیفتند از هم؛ آنکه میخواهد پیش بیفتد، از همه پیش بیفتد، دیکتاتور است. چاقو دسته خودش را نمیبرد. مردم حاکمیتی را که از دلشان جوشیده باشد، نمیتارانند. اما اگر بنا کنند به تاراندنِ حکومتی، دیگر آن را از خود نمیدانند. حتا پدر نمیتواند فرزندِ دروغگو و دزدِ خود را ببخشد، و اگر هم ببخشد نمیتواند فراموش کند.
    بعد از دزدیده شدنِ رأیِ مردم اما، حاکمیت هنوز جوهرِ تنفیذِ ریاستِ جمهورِ متقلب خشک نشده، پروژه گداپروری و گداسازی از مردمِ خود را هم کلید زد. با راه افتادنِ نظامِ من درآوردیِ خوشه ها، آن دسته هم که هنوز تهِ دلشان با حاکمیت بود، از خود شرمنده شدند. پدری در یکی از برنامه های تلویزیونی روی خط آمد و گفت: «من همه چیز دارم. حقیقت را هم نوشته ام. خانه دارم، شغل دارم. مغازه دارم. ماشین دارم. مرا گذاشته اند در خوشه یک. اما پسرِ لیسانسِ بیکارم را گذاشته اند در خوشه سه! این دیگر چه صیغه یی است». یقیناً این پدر میداند که بدجور بازیِ «نفت بر سرِ سفره مردم» را خورده است. او ترجیح میدهد پسرش شغل داشته باشد و در هیچ خوشه یی هم جای نگیرد. شاید اکنون اکثریتِ خاموش در دل میگویند: نمیتوانید با طرحهای گداپرورانه ما را درگیرِ طنزِ خوشه هامان کنید، نمیتوانید سرک بکشید به حریمِ خصوصیمان که چه داریم و چه نداریم پولِ خودمان را سگخورمان کنید. مردم میخواهند با عزت کار کنند، با عزت بیندیشند، و در عزت بمیرند. این است معنای زندگی در ذهنیتِ مردم. شما می آیید کاسه یی به شان میدهید که «ایهالناس! ما میدانیم هرکس چه نیازهایی دارد! چرتکه انداخته ایم برایتان! بیایید فلان جا پولی سگخورتان کنیم بروید حالش را ببرید؟!»
    نگارنده نمیخواهد ترش و تلخ سخن بگوید، اما گویا این سخنِ میرزا آقاخانِ کرمانی در «مکتوباتِ سوسمارالدوله» هنوز مصداق دارد: «هرکه زن قحبگیش بیشتر است، پیشتر است!» شما میخواهید مردم بیفتند به جانِ شرفشان، گدا خود را گداتر جا بزند، ثروتمند خود را مفلسی حائزِ خوشه کَهتر. شما میخواهید مردمی را که رأیشان را دزدیده اید، به چنان ذلتی بکشانید که، زبانم لال، شکرِ کوبایی بخورند و پدر دم نزند اگر دخترش در خیابانها نانِ چُسان فِسانش را میخورد تا خطای تحلیلِ دوربینهای مستقرِ شما را در حریمهای خصوصیِ مردم جبران کند. اما آن مادرِ خسته با صدای خش دارِ دردآلودش فرزندانش را به نترسیدن تشویق میکند. چرا؟ چون میداند مرگ بهتر است از نکبتِ خوشه ها؛ میداند که شکافته شدنِ مظلومانه جمجمه بهتر است از دریوزگی. درحالی که شما از ضعفِ خود و از دستهای خالیِ مردم میترسید، مردم از آتشفشانِ خشمِ خود برآمده از بی سیرت شدنِ حریمِ خصوصیشان میترسند. مردم میترسند گُر بگیرند و سکوت بشکند تا شما پیراهنِ عصیان کنید و بزنید و بسوزانید و ویران کنید و آشوبگر بخوانید خلق را. آن مادرِ فرزانه که فریادِ گلوگیرش فرزندان را به نترسیدن فرامیخواند، میگوید سر به دار بهتر از کَفچه به دست گرفتن و رفتن به گداییِ حاکمیت. مردم میپرسند: دولت است این یا کمیته امداد؟ و فریادِ آن مادر طنینِ مویه وارِ این ابیاتِ شیخِ عطار است که گویی فرامیخواندمان به مستانه مطالبه حق و در هم شکستنِ زهدهای ریایی و رِباییِ راهنمایانِ راه گم کرده و خوپرستانِ پنداری؛ بخوانیم و بیندیشیم بودن به از نبودن، خاصه در بهار: «عزمِ آن دارم که امشب مستِ مست / پایکوبان شیشه دُردی به دست ـ سر به بازارِ قلندر برنهم / پس به یک ساعت ببازم هرچه هست ـ تا کی از تزویر باید رهنمای؟ / تا کی از پندار باید خودپرست؟ ـ پرده پندار میباید درید / توبه تزویر میباید شکست».