پایهی نهایی نظام اسلامی چیست؟
ارس
•
چگونه به اینجا رسیدیم؟ از ابتدای برپایی نظام اسلامی، از وقتی روح الّله بر تخت شاهنشاه نشست، جهان ناگهان به دو بخش اسلامی و غیراسلامی تقسیم شد. ولی نتیجه این تقسیمبندی بیش از هر چیز نه گریبان جهان بلکه بخش کوچکی از کره خاکی که «ایران» نام دارد را گرفت. آنچه من جهالت اسلامی مینامم در همین هنگام رسماً در مام وطن متولّد یا دوباره متولّد شد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۱ بهمن ۱٣٨٨ -
۱۰ فوريه ۲۰۱۰
بیش از سی سال از برپایی نظام حکومت اسلامی در ایران میگذرد. سی سال غارت عقل و نفت، سی سال نمایش خدایی سفیه و ولایتی فقیه، سی سال نظامیگری و قیّمپرستی، سی سال اعمال خشونت انقلابی و رعایت حجاب اسلامی، سی سال امر به تعصّب و نهی از تفکّر، سی سال پیروی از رهبر و حوزه و روضه و عمّامه، سی سال مهر سجده بر کریمالّله و تبلور بلامنازع ریش کثیف حزبالّله، سی سال سانسور و سرکوبِ آنیِ مخالف و در عوض گسترش بیوقفه دروغ و تبلیغات و حمایت از گوز موافق، سی سال حرّافی و عوامفریبی، سی سال وزارت ارشاد و هدایت شیعه شیّاد، سی سال جهاد مقدّس و تشویق به شهادت در راه امامت و خلافت. و این همه تا مگر چه شود؟ تا مگر خلیفه وقت فربهتر، بیت رهبری فراختر و نظامش سترگتر شود.
چگونه به اینجا رسیدیم؟ از ابتدای برپایی نظام اسلامی، از وقتی روح الّله بر تخت شاهنشاه نشست، جهان ناگهان به دو بخش اسلامی و غیراسلامی تقسیم شد. ولی نتیجه این تقسیمبندی بیش از هر چیز نه گریبان جهان بلکه بخش کوچکی از کره خاکی که «ایران» نام دارد را گرفت. آنچه من جهالت اسلامی مینامم در همین هنگام رسماً در مام وطن متولّد یا دوباره متولّد شد و میرفت تا طیّ سالیان دراز گفتار و کردار خویش را بر همگان تحمیل و سایه ظلمانی خویش را بر سر ایرانیان بیافکند. مسئولیت با کیست؟ مسلّماً با بنیانگذاران «نظام» و اجامرشان. سپس با همه ما. و البتّه با برخی بیشتر از برخی دیگر: برای مثال آنکه بلافاصله کنار کشید و آنکه سی سال صبر کرد!
خدا وجود ندارد، تنها آدمهایی که میگویند «خدا وجود دارد» وجود دارند. اسلام وجود ندارد، تنها گفتارهای اسلامی وجود دارند، گفتارهایی که مسئولشان آدمهایی هستند که میگویند «خدا وجود دارد». خدا سخن نمیگوید. گفتار سخن میگوید. کافیست که این دو عنصر ناهمگون را به همدیگر بچسبانیم، خدا و سخن، خدایی که مثل یک آدم سخن میگوید، تا یکی از قویترین ابزارهای سخنوری ایجاد شود. هم خود ابزار و هم مرجع مطلق مشروعیت آن. در همین چند سطر کوتاه من دو حکمِ فشردهی محفوظ در ذهنیتم را خیلی عریان بیان کردم. مگر میشود نوشتهای که هدفش افشای پایههای نظام اسلامی است خود از بیان بیپرده پیشفرضهای فکری خویش طفره برود؟
هر دو حکم نقّاد مزبور از دو بخش تاریک و روشن ساخته شدهاند. آدمهایی که از اسلام حرف میزنند از چیزی حرف میزنند که خدا را به آنها عرضه میکند و خدای مزبور از ورای آنچه میگویند به نوبهی خویش دین مبین اسلام را به آنها عرضه میکند. خدایی که وجود ندارد به واسطهی چیزی که از طریق گفتار دینداران بوجود آمده است با آدمها تماس حاصل میکند و آدمها به واسطهی چیزی که درون گفتار بوجود آمده است به وجودِ خدایی که وجود ندارد ایمان میآورند. دور باطل رسیدن به «نور حق» و سلسلهی ناتمام تماس آدمها با یکدیگر از طریق گفتار تاریک اسلامی بدینسان بسته میشود. از چیزی که وجود ندارد نمیتوان طلب مسئولیّت کرد، در عوض از گفتاری که میگوید خدا هست و دین اسلام بزرگترین تحفهی این خداست میتوان سوال کرد.
در همینجا تفکیک کاذب بین «اسلام راستین» و اسلامی که قرار است «راست» نباشد منتفی میشود. همه گفتارهای اسلامی، چه رفیق و چه رقیب، همگی همزمان راستین و دروغین هستند. در یک مسابقهی احمقانه هر اسلام راستین برای آن دیگری که خود را راستینتر میداند دروغین است الی آخر. گفتم تفکیک مزبور «منتفی» است، منظورم جنبهی کاذب آن میباشد نه نحوهی تشکیل سیاسی و نشخوارِ مفصّلِ «روشنفکرانهی» آن در تاریخ معاصر و بلای فکری که بر سرمان آورد. احتمالاً در آیندهی ما ایرانیان هنوز هم چشم امیدی به «اسلام راستین» خواهیم داشت، مگر آنکه کاملاً کور و بیچشم شویم و عاقبت رها!
باز میپرسم: چگونه به اینجا رسیدیم؟ سالها پیش از وقوع «انقلاب اسلامی»، پزشکان ریز و درشت احیای دین، از جمله «دکتر» علیشریعتی، سخت بر بالین بیماری بنام «اسلام» مشغول بودند و با تزریق آمیزهای از خون کهنه عاشورای حسینی و مفاهیم جدید غربی بر پیکرهی خرافی اسلام خانگی داشتند مقدّمات عقیدتی نظام آتی دینی را، نظامی که بعداً حتّی حریم خصوصی خانههای ما را قبول نداشت، میچیدند: تو ای مسلمان! کجا غافل نشستی؟ غیرتت کو؟ بجای سینهزنی و زجّه و نوحه و عزاداری بیا و حسینوار «بر پا خیز از جا کن بنایِ کاخ دشمن». مقدّمات نظریِ اسلام «ناب» سیاسی در راه بود. از سوی دیگر، در همان سالها، حوزهی روشنفکری ایرانی نیز، تا مغز استخوان آلودهی ایدئولوژی، ترقّیخواه ولی اغلب اسطورهپرست، عدالتخواه امّا ضمناً قدرتطلب، نقّاد ولی در عین حال شدیداً جزماندیش، انساندوست ولی شهیدپرور، مردممحور ولی شعورزدا، آزادیخواه ولی بردهنواز، به این مقدّمات فکری لبیّک میگفت و یا لااقل آن معجون «انقلابی» را که چنین داشت به عرصه میآمد همراه و شبیه به خود و پس پسندیده میدید. همین باعث شد تا بسیاری از روشنفکران به خمینی و صف نهضت وی بپیوندند. هیچکس به روشنی سرشت قهقرایی و ماهیت تروریستی انقلاب «آینده» را نمیدید و یا اگر میدید یکی را در محراب وجدانش فدای دیگری میکرد: انکارِ قهقرا به بهانه لزوم ترور و یا برعکس انکارِ ترور به بهانه لزوم قهقرا. خود من خوب یادم میآید، دانشجو بودم، چند صباحی از آغاز انقلاب گذشته بود، دورادور شنیدم در یک قصبه زنی را طبق شرع «مقدّس» اسلام به سیاق قبایل بدوی «سنگباران» کردهاند. با اینکه با اعدام و وحشیگری مخالف بودم، لزومِ قهقرا را با این توجیه که «سنگسار خواستِ مردم آن منطقه است» در خلوت ذهنم پذیرفتم. نمیگویم بعداً به اشتباهم پی بردم، نه! آن چگونه «اشتباهی» است که آدم گاهی مرتکب و گاهی مرتکب نمیشود؟ بجای آن من ترجیح میدهم و امیدوارم تمام ذهنیتم در این سالها به این سو رفته باشد که به من اجازه بدهد تا در تشخیص حوادث اجتماعی ترور و قهقرا را یکجا طرد کنم.
خمینی و نهضتش از این ابهام بهترین بهره را برد. حزبالّله قهقرای بینش اسلامی را با انقلابیگری پوشاند و سپس سر فرصت همهی رقبای «انقلابی» را با ترور و خشونت از راه برداشت. «انقلاب اسلامی» پیروز شده بود. چگونه چنین چیزی ممکن شد؟ پاسخ را در دو شگرد، یکی خواسته و یکی ناخواسته، یکی افزاری و دیگری تحلیلی، باید جستجو کرد.
شگرد اوّل به نیروی محرّکهی این انقلاب و جنبهی «مردمی» آن باز میگردد: سی سال پیش همگان در نفی استبداد شاهنشاهی همرأی بودند، امّا نهضت اسلامی تردستانه نفی مزبور را بی هیچ بحث یا تردید به پایِ «اثبات» حکومت مقدّس روحالّله و حقّانیت بی چون و چرای آن نوشت. در سرزمین کشتیگیران، یک پیرمرد با یک فنّ زمخت نیروی محرّکهی چند میلیون ایرانی را چنان منحرف کرد و به خاک و خون کشید که نه فقط اینان هلهلهکنان استبداد جدید دینی را با آغوش باز استقبال کردند بلکه مجبور شدند آن کلاه بزرگ شرعی را که بر سرشان رفته بود طیّ مدّت بیش از سی سال با خودشان به همه جا حمل کنند. کلاهی که در حقیقت از آن متنفّرند از سرشان کنده نمیشد که نمیشد چون با نیروی عظیم همگانی و با دستهای خودشان بر سرشان رفته بود. نه گفتن به رژیم جبّار قدیم معادل با آری گفتن به رژیم خونخوار جدید نبود، ولی نظام اسلامی دقیقاً کاری کرد که معادلهی کاذب مزبور همچنان و هر روز زنده باقی بماند. سی سال دروغ و تبلیغات از اینجا میآید. سی سال مبارزهی مجازی و واقعی با «دشمنان اسلام». سی سال ستیزهجویی و تمرین مداوم مدیریت بحران. تقلّب بنیادین نظام اسلامی در همان زمان رخ داد و تقلّب رسواگر انتخاباتی اخیر در حقیقت فقط تکراری جبری از آن بود. جبر فنزدن، جبر غصبکردن، جبر «نه» را به «آری» تبدیلکردن، جبر دشمنتراشیدن، جبر بدون رهبر زندگی نتوانکردن، جبر «اسلام نباشد تن من مباد»، جبر تکرار همان نمایشنامه. حتّا به زیان تمدید حیات و بقایش، نظام اسلامی اکیداً از تجسّم و اجرای یک نمایشنامه سیاسی دیگر عاجز است زیرا حافظهی تاریخیاش تنها شگرد «موفّق» آغازین یعنی تبدیل نیروی مردمی به استبداد دینی را ثبت کرده است. «موفقیت» مزبور در حقیقت بقدری متزلزل و استثنایی است که هر گونه تخفیف یا تخطّی از «سناریوی انقلاب» برابر با نفی مشروعیت نظام اسلامی تلقّی خواهد شد. از اینجا میآید واکنش شدید نظام در برابر هر گونه «تغییر». رهبران نظام در این زمینه نیز مجبورند شبانهروز در رسانههای گروهی مرتّب به «دستاوردهای انقلاب» اشاره و در نتیجه هتک تاریخ کنند: این تاریخ نیست که در مقطعی از حیات جمعی موقّتاً به نظام جبّار اسلامی منتهی شده است بلکه این از شکمِ «انقلاب اسلامی» است که یک تاریخ اصیل و قدسی و جاوید به بیرون فوّاره زده است، تاریخی که مستقیماً از ازل به تخمه «خاتمالنبیین» وصل میشود و تا ابد به قامت بلند «قیامت مهدی»!
شگرد دوّم به مختصّات ایدئولوژی نظام یعنی پس به ماهیت گفتار اسلامی بازمیگردد. بافت نظریِ «نظام ولایت فقیه» در حقیقت از قطعات وصله پینه شده همه ایدئولوژیهای حاضر آماده در متن فرهنگ سیاسیِ وقت تشکیل شده بود. اتّفاقاً علّت «پیروزی» آن نیز در همین نکته مستتر است. پیروزی حکومت اسلامی را نه در «اصالت» یا «خلوص» مکتب اسلام در مقایسه با مکاتب دیگر بلکه به دلیل استفادهی حزبالّله از همهی آنها و غصب و استحالهی همهی آنها در یک معجون التقاطی باید دید که هم چپ بود و هم مذهبی، هم فدایی بود و هم مجاهد. درست به همین دلیل نهضت خمینی بعد از اینکه جوهر نظری همهی آنها را بلعید و در خود خشک کرد در عمل قادر شد هم بر چپ چیره شود و هم بر چپ مذهبی. «عدالت اجتماعی» در ولایت روحانی نشست کرد، «جامعهی بیطبقهی اسلامی» در امّت همیشه در صحنهی مسلمان حل شد و «مبارزه با امپریالیسم» در مبارزه با شیطان بزرگ. پس اشتباه نکنیم: پیروزی «انقلاب»، چه بخواهیم چه نخواهیم، پیروزی کامل رویای انقلاب نزد همه «انقلابیّون» بود و در نتیجه چیزی را متحقّق میکرد که حتّی «مخالفین» نیز آرزو کرده بودند. آنگاه که یک آرزوی مشترک در تمامیت خویش تحقّق مییابد توان و امکان مقاومت از همهی آرزومندان گرفته میشود. حتّی بدون تسویه گسترده یا قتلعام بیرحمانهی آنها توسّط رژیم آخوندی، باز هم همه مخالفین از نظرگاه ایدئولوژی از پیش تهی یا خلعسلاح شده بودند. نه از فرط افول و عدم اجرا بلکه از فرط اوجگیری و اجرای کامل پروژهی انقلابی. نه از فرط بیعملی و قصور در «قاطعیت انقلابی» بلکه از فرط عملکردهای مبارزاتی. نه از فرط نرسیدن به قدرت بلکه از فرط خواستنِ قدرت. نه از فرط کمبود جانباز بلکه از فرط تولید «کشته» و افزایش بیسابقه نماد «خونبها» در اسطورهی مشترک انقلابیگری و «ارزش اضافی» مربوط به «طومار شهیدان» که این بار از «برکت» جنگ ایران و عراق بس درازتر از همیشه شده بود و بُرد کامل را به نظام اسلامی میداد. فرآوردهی عجیب، باورنکردنی، متورّم و ضدّ و نقیض انقلاب اسلامی همین شکست در عین پیروزی بود: شکست تفکّر انقلابی به دلیل پیروزی کامل آن. شکست مخالفین به دلیل پیروزی فصل مشترک همهی آنها. نتیجهی این وضعیت یک بنبست سیاسی و عقیدتی عمیق بود که بیش از سی سال طول کشید.
در این میان دینی بنام «اسلام» هم دو نصف شد: اسلامِ پیش و پس از انقلاب. حال اگر بپرسیم ویژگی اسلام نوع دوّم، اسلام احیاء شده، اسلام سیاسی و انقلابی، در چیست؟ پاسخ میدهم در درجهی نخست در گسترش آن است در چند مرحله و به شرح زیر: ابتدا گذر از اسلام رهایی به اسلام رهبری، سپس گذر از دین خرافیِ حدّاقلی به دین خرافیِ حدّاکثری و در آخر گذر از اسلام پارسایان به اسلام پاسداران تحت نظارت «ولایت مطلقه فقیه». هر کدام از این سه گذر در عین حال مراحل یک دگردیسی را نشان میدهند که اسلام نوع دوّم با مسخ آن دیگری عاقبت بر کرسی سیاست نشاند.
آنچه من اسلام رهاییبخش مینامم چیزی نیست مگر همان شعارهای اوّلیه و همگانیِ قیام مردم ایران علیه نظام سلطنتی در سی سال پیش که بر خلاف ادّعای اسلامیّون در حقیقت محتوای دینی آن تقریباً هیچ و در عوض محتوای سیاسی آن در برگیرندهی همهی اقشار جامعه بود. یادم میآید حتّی تودهی بیدینان هم، از روی نماد و هماهنگی، بیخبر از آینده، شعارِ «الّله اکبر» سر میدادند تا مگر شاهنشاه از تخت پایین بیاید. و پایین هم آمد. ولی بعد از اینکه «رهبر» برتخت سلطنت نشست همان محتوا نشانه عوض کرد و کلّ قیام «دینی» و «پیرو امام» اعلام شد. حتّی در شکل «اندیشیده» و سازمانی آن نیز باید گفت که اسلام رهاییبخش در ابتدا بیشتر یک آرمان بود تا یک ارگان رهبری. و اگر هم در طعام تندِ ایدئولوژی که در آن زمان از آن تغذیه میکرد عملکردِ «رهبری» را قبلاً نزد «مجاهدین خلق» تمرین کرده بود باز باید گفت که برای خلق واقعی همچنان یک آرمان بود، معلّق و تعریف نشده، نه یک نظام حکومتی. و جالب اینکه همین وضعیّت در عوض برای گروه حزبالّله، علیرغم مخالفت و رقابت مسلکی، یک تمرین و یک الگوی بسیار مناسب از آب درآمد که با کمال میل از «منافق» کُپی و بعداً به «نظام مقدّس ولایت فقیه» منتقل کردند. علّت باطنی این انتقال روشن است: حزبالّله برای رسیدن به قدرت تمام هرم سیاست را منحصراً بر یک «رهبر» عظیمالشأن، مصون از خطا و فناناپذیر متّکی میداند. پس برای حزبالّله مسخ اسلامِ رهاییبخش توسّط اسلامِ رهبری و عبور از مسئلهی جدّی آزادی برای رسیدن به «بحث» مزخرفِ امامت و ولایت نخستین قدم و یک ضرورت سیاسی بود که اتّفاقاً خیلی دقیق و به نحو احسن انجامش داد.
و امّا در حیطهی خود دین نیز، منظورم دینی است که به قاطبهی مردم برمیگردد و تعدادی رسوم و آئین اجدادی را شامل میشود، یک گذر دوّم مهم رخ داد. آنچه من اسلام خانگی مینامم یک دین رفتاری و افزاری است که من آن را با فرمولِ حدّاقل خرافات برای حدّاکثر افراد جامعه تعریف میکنم. جامعهی ایرانیان مثل همه جای دنیا از یک حدّاقل بینش دینی برخوردار است که در اعیاد مذهبی و آئین دفن جنازه و اعتقادات جزئی نسبت به رستگاری در آن جهان و کردار نیکوکارانه در این جهان خلاصه میشود. اسلام نوع «خمینی» از این اسلام و به این اسلام تجاوز کرد. به چه معنی؟ به این معنی که در گذر به نظام اسلامی، همان دین اسبق خانگی و آئینی، خو و آشنا برای همگان، غیرسیاسی و روضهخوان، به یک دین خارجی و سیاسی تبدیل شد که حالا با تحمیل حدّاکثر خرافات بر حدّاکثر افراد جامعه از «اسلام» بالاترین استفاده ابزاری را مدّ نظر داشت. دیگر مجاز نبود که مومنین در خانههایشان بمانند. آنها اکنون در حکم ابزار نظام بودند و دین نه بخشی از زندگی بلکه تمام حیات جمعی را باید تعیین میکرد. نه فقط مقرّر شده بود که دین از حکومت جدا نباشد بلکه حتّی هر فضای خصوصی هم از این به بعد جداناپذیر از قلمرو دین اعلام شده بود. معلوم است چرا: آنجا که «کمتر» با «بیشتر» تعریف میشود، آنجا که ارزش کوچکترین چیزها با گوهر مقدّس بزرگترین چیز ممکن یعنی «خواست خدای باریتعالی» تعریف میشود و تصادفاً همین «تعریف» با سه متر دستمال دور سر عملاً بر مسند قدرت نشسته است و امور مملکتی را در دست گرفته است، کوچکترین حرکت درون جامعه تنها میتواند نشانی و «آیتی» از همان گوهر «بزرگوار» و تحت نظارت وکیل وی باشد و بس. آری گویا ولیّ فقیه وکیل خداست و آرزویی جز سرافرازی اسلام و رستگاری مسلمانان در تمام زوایای زندگی اجتماعی و خصوصی آنها ندارد. هم در این دنیا و هم در آن دنیا. پس طبیعی است که در هر امری فضولی کند: آنچه میخوری، آنچه مینوشی، آنچه میبینی، آنچه میکنی، آنچه گوش میکنی، آنچه فکر میکنی و غیره. همه اینها به وکیل خدا و حوزه علمیّه و قلمرو مقدّس اسلام مربوط میشود! پس نیز طبیعی است که هر چیز دیگری که با این فضای حدّاکثریِ دین همخوانی و همکاری نکند یا تهمت باشد و یا فریب و فساد و الحاد و ندامت. بدینسان اسلام خارجی باید در همهی شئون فرهنگی نفوذ میکرد و بجای ماهی یکبار روضه و سالی یکبار عاشورا میبایست صحنهی روزی چند بار خطبهی «آخوند» و تحفهی «هر روزتان کربلا باد» را برای همهی ایرانیان به ارمغان میآورد. قلمرو تام وتمام ایدئولوژی اسلامی از نظام ولایت فقیه یک نظام خرافی کاملاً فراگیر ساخت که در تحلیل آخر با تجاوز کردن از حریم سنّتیِ دین به خودِ دین تجاوز کرد.
گذر از اسلام پارسایان به اسلام پاسداران سوّمین و عمیقترین لایهی دگردیسی دین در این زمینه را تشکیل میدهد. این گذرِ آخر به خودِ متن روحانیت و بطن دینداری مربوط میشود. پارسا کیست؟ پارسا کسیست که از بدی پرهیز و به کار نیک میپردازد. پارسا از طریق ایجاد یک رابطهی روحانی با عوالم معنوی، این رابطه هر قدر هم از دیدگاه غیردینیِ ما مجازی بنظر بیاید، قاعدتاً بر زندگی اجتماعی اثراتی میگذارد که با صفت باستانی و ماقبل اسلامیِ «کردار نیک» میتوان تعریفش کرد. هیچکس مخالف نیکوکاری در معنای عام کلمه نیست. چه دیندار و چه بیدین در مقولهی نیکوکاری به هم میرسند، یا لااقل در مورد وجود یک معمّای جمعی و یک عملکرد مسئلهانگیز تحت این نام در مواجهه با زندگی مشترک اجتماعی و مشکلاتی که در بر دارد با یکدیگر همسایه و همپرسش میشوند. و امّا یک پاسدار کیست؟ پاسدار کسیست که موظّف است از یک حریم ویژه دفاع و نگاهبانی کند. پاسدار فارغ از پرسش و حتّی مثل یک سرباز ممنوعالفکر است. او اغلب نیزهدار یا تفنگدار است و کارش ستیزه یا مقابله با ستیزه است. وی حتّی اگر کارش را خیلی نیک انجام دهد باز در مقولهی متفاوت «نیکوکاری» قرار نمیگیرد. هیچکس از پاسدار مسلمان نمیپرسد «نیکوکاری» را تعریف کن، در عوض کلّ نظام از وی میخواهد بیش و پیش از هر چیزی «هویت» خویش را تعریف و ثابت کند، یعنی ثابت کند که از «خودی» هاست و پایبند به مختصّات نظام اسلامی. البتّه حکم آخر آنجا که سوال و جوابی را بین فرد و جمع پیشفرض میگیرد کاملاً درست نیست و باید تصحیحش کرد: در حقیقت هیچ گفتگو یا چون و چرایی در این میان صورت نمیگیرد. در چارچوب ایدئولوژی ورّاج اسلامی هر «هویت» غیرخودی بطور خیلی «بدیهی» از پیش طرد و نفی شده است و گفتار اسلامی، موعظه امام و معجزه محمّد جایش را گرفته است. در این جایگزینی پرسش در باب «روحانی کیست و نیکوکاری چیست؟» کاملاً حذف شده است و بجایش روحیه جهاد و جنگجویی بر پیکره دینداری دمیده شده است. شگفتآور این میباشد که پیکره مزبور، از برکت نظام آخوندها، از هر محتوای دینی دیگر تهی گشته است و یا، به عبارتی دیگر، «هویت اسلامی» تمام فضای دینداری را اشغال کرده است. در این شرایط طبیعتاً مسلمان بودن فرد، یعنی سرسپردگی وی به نظام، همراه تعدادی اَداهای جلف دینورزی، بسیار مهمتر از نیکوکار بودن وی محسوب خواهد شد. و این همان چیزیست که در آغوش نظام ولایت فقیه در طیّ سی سال مرتّب رخ داد. تشخیص «هویت» در صدر ارزیابی و تشخیص نیکوکاری در ته صف قرار گرفت و تقریباً ناپدید شد. جالب اینکه عملکرد تشخیص هویت «اسلامی» از یکسو بسیار سطحی میباشد و از سوی دیگر بسیار تهدیدگر. اتّفاقاً باید گفت چون سطحی است تهدیگر هم هست. از اینجا میآید استخدام فوج اوباشان در حکومت اسلامی و تهدید پنهان درونگروهی در میان پاسداران. پاسدار محکوم است تا همواره به پیشواز پیشوایش برود و به غیر از تفنگی که حمل میکند تنها مجاز است با یک خروار از خودگذشتگی و اطوارِ «جانبازی» هویت مجاز نظام را بر دوش گرفته خودش را دربست در اختیار اوامر و اهداف نظام قرار دهد. وی بدینسان قادر است بنا به درجه چاکرصفتی و خشونتی که نسبت به «غیرخودی» از خویش ارائه میدهد از یک پامنبری ساده به مقامات بالای دولتی برسد. عکس قضیه نیز صادق میباشد: همه مقامات ارشد جمهوری اسلامی در حقیقت پاسدار هستند و تنها در نقش یک پاسدار ساده علّت وجودی دارند. از اینجا میآید سطح فوقالعاده نازل دانش و نوع اندیشه اکثر آنها.
یک پاسدار ممکن است در نوع خود یک پارسا هم باشد ولی عکس قضیه الزاماً صدق نمیکند. پس ابتدا بساکن، پارسایی هیچ ربطی به پاسداری ندارد. ولی این درست همان ربطی بود که «جمهوری اسلامی» بین آن دو برقرارکرد. معادلهی یک پارسا برابر است با یک پاسدار، اختراعِ نظام اسلامی است. سیاسی کردنِ دین در ایران معاصر در رابطهی مستقیم بوده است با دمیدنِ «روح» پاسداری در قلمرو پارسایی. از پارسا یک «پاسدار» یعنی به تمام معنی یک پرچمدار و چماقدار حرفهای ساختن، شگرد شوم حزبالّله بوده است برای قوام قدرت و تکمیل نهایی فرآیند دگردیسی دین، همان دگردیسی که به برپایی سی ساله نظام اسلامی منتهی شد.
اگر برای نظام ممکن بود حتماً کلّ امّت مسلمان را با این بهانه که «پارسا» هستند به پاسدار تبدیل میکرد! این رویای سیاسی عجیب باطناً بدون هیچ تردید در عالیترین «آرمان» نظام اسلامی، چه در ایران و چه نزد دیگر نهضتهای تندرو مسلمان در دنیا، حک شده است، رویایی که من معمولاً دوست دارم تحت عنوان یک بیماری بزرگ در دل جهانبینی اسلامی با واژهی استکبار اسلامی از آن یاد کنم، یعنی همان شعار «جهاد بزرگ» که عملاً در سیاستهای موذیانه جهانگشایی یا جهانیکردنِ اسلام نزد اسلامیّون مشاهده میشود. اسلامیّون از آنجا که لوازم اوّلیه رسیدن به قدرت را فقط در گفتار اسلامی یافتهاند به همین یگانه نوع گفتار نیز شدیداً چشم دوختهاند. همان گفتاری که طیّ قرون متمادی پخته، ساخته و تمرین شده است و کارآیی خویش را تحت برخی شرایط در برخی جوامع ثابت کرده است اکنون در دل دوران تجدّد نیز قرار است وسایل قدرت و چیرگی بر جمعیّت را برای آنها فراهم آورد. رابطهی تنیده و ضروری بین آن نوع گفتار و این نوع قدرت در همینجا استخراج میشود: گفتاری که یگانه تنظیمکننده و تضمینکنندهی یک چنان قدرتی میباشد، گفتاری که از طریق دین اسلام رابطهی حاکمان و محکومان را تعیین میکند، طبیعتاً بایستی هم «مقدّس» محسوب شود. چه برای محلّیها و چه برای تمام جهانیان!
استکبار اسلامی در همه حال و در همه ابعادش تنها نظر به یک چیز دارد: قدرت و افزایش قدرت. درست به همین دلیل پارسا را به چشم پاسدار مینگرد و از مسخ یکی توسّط دیگری کوچکترین ابایی ندارد. درست به همین دلیل نیز در تمام این مدّت، در ایران «اسلامی»، حکومت مقدّس ولایت فقیه با نیکوکاری سخت مشکل و در عوض با شگردکاری، دغلکاری و تبهکاری کاملاً سرِ سازگاری داشته است.
امّا نکته اینجاست که از پاسدار نمیتوان یکشبه یک پارسا ساخت. نه یکشبه و نه حتّی در عرض سی سال! پس معادلهی کاذب مزبور، یک پارسا برابر است با یک پاسدار، فقط میتوانست به کار تشکیل سپاهیان مسلّح محلّی در کشور ایران و برخی نقاط کوچک دیگر در سطح جهان بیاید. «سپاه پاسداران» هم الگوی بسیج عمومی را به جامعهی ایرانی تحمیلکرد، هم جنگ مصنوعی با «دشمنان» را ممکن، هم فضای نظامیگری را موجّه و هم مخصوصاً نیروی لازم برای کنترل اجتماعی و حراست از نظام را فراهم. نظام ولایت فقیه در تمام این مدّت ایجادکننده و پرورشدهندهی نزدیکترین عنصر به ماهیت وجودی خویش بوده است: نه جمعیت پارسایانِ نیکوکار بلکه سپاه پاسدارانِ خدمتکار. همهی این مجموعه، ایجاد گروه ضربت توسّط روحانیت پیرو «مقام رهبری»، سراپا مطیع، نگهبان قدرت و همیشه گوش بزنگ در خدمت اهداف اقتصادی، امنیتی و سیاسی حکومت، همراه فوج کارشناسان حزبالّلهی، قسمخوردگان رژیم، کارچاقکنها، فرصتطلبان و معیارهای مدرن کارآیی که در طیّ سی سال اخیر مرتّب بر صحنه آمدند، همه اینها در واقع مقدّمات مسخ کامل نیکوکاری بوده است و در آخر حلّ یکسرهی «معنویّات» در الزامات مادّی نظام اسلامی. برای بودن و ماندن، مافیای مذهبی حاکم بر ایران در غایت لازم بود تا به خودِ مفهوم «روحانیت» تجاوز کند. و این یعنی لازم بود هم زیر عبای آیتالّلهها رنگ و رویی «اخلاقی» به خود بگیرد، هم گفتار مشروع دینی را راحت و آسان ملکهی جاهطلبیهای خویش کند و هم ابزار انسانیِ غلبه بر مردم توسّط سلطان وقت، خلیفه مومنین، ولیّ فقیه را با تکیه بر گروه خادمان و جاهلان گردآورد .
گردآوردن در اینجا یک مفهوم کلیدی است. نظام اسلامی از یک گردهمآیی بوجود آمده است و همایش و سپس نمایشِ همان «همایش» اهرم همیشگیِ وی بوده است که میبایستی بطور پیوسته و با وسواس زیاد توسّط گفتار اسلامی برانگیخته یا تمدید میشد. از نمازهای جمعه گرفته تا تجمّعات گوناگون زنده و سپس جنبهی بالقوّهی همان همایشات همراه نمادهای متحجّر، نهادین و رسمی آنها، از انجمنهای اسلامی گرفته تا بنیادها و دستگاههای مختلف دولتی و شبهدولتی، همگی دست در دست هم عاقبت از جمهوری اسلامی یک تشکیلات «محکم» ساختند که به یک «عمارت» میتوان تشبیهش کرد. همانگونه که آقایان خودشان دوست دارند بگویند و به آن ببالند، جمهوری اسلامی یک «نظام» به تمام معنا میباشد. آنها درست میگویند. چه کسی بهتر از خود نظامداران قادر است ارزش و فایدهی حیاتی نظام را ببیند؟ بقای نظامداران به بقای نظام وابسته است: این آن چیزیست که آقایان خوب درک کردهاند. و تقریباً تنها چیزیست که خوب درک کردهاند!
و امّا «نظام» چیست؟ همانگونه که بالاتر گفتم نظام را به یک «عمارت» میتوان تشبیه کرد، با پایههای آشکار و پنهانش، طبقات گوناگونش، حجرههای جوراجورش، سلسله مراتبهای حاکم بر عناصرش و غیره . ولی اگر یک لحظه از نزدیک نگاهش کنیم نظام پیش از هر چیز به یک لانه میماند، یک لانهی نسبتاً کوچک، لانهی مافیای مذهبی، که در شکل عریانش پناهگاه مجموعهی اشخاص و روابطی میباشد که به «بیت رهبری» منتهی شده است و کارشان تحصیل دلارهای نفتی و تنظیم منافع شخصی و گروهی در تمام شئون کشوری میباشد. همان لانه ضمناً از بیرون مثل یک بهانه عمل میکند. یک بهانهی گنده عقیدتی که در ملاء عام همواره چنین وانمود میکند که بقدری ضروری و حیاتی است که سرنوشت تمام کشور به ناف مبارکش بسته است طوریکه اگر «نظام» از بین برود نه فقط ایران و ایرانی بلکه «اخلاق» و «عدالت» و «معرفت» و خلاصه هر چه عنصر نفیس در دنیا هست از بین خواهد رفت!
لانهی کوچکی که مثل یک بهانهی بزرگ عمل میکند، عمارتی که مثل یک عقیده عمل میکند، پوششی که مثل یک پرچم عمل میکند، پستویی که مثل یک نمای عظیم عمل میکند، چنین است رابطهی تحریفیِ درون با بیرون در نظام اسلامی. اگر حلقهی کوچک مافیای اسلامی مستقر در کشور به «بیزینس» خویش اکتفا میکرد باکی نبود، مشکل اینجاست که آن حلقهی کوچک «قانون» خویش را به کلّ جامعه تحمیل میکند . از آنجا که «نظام» ساخت و سرشت خویش را با ساختمان و سرنوشت کلّ جامعه یکی میداند، جنبهی پوشالی پایههای آن نیز با جنبهی واقعی پشتوانههای جمعی که بکار میگیرد یکی میشود . درست به همین دلیل نیز پرس و جو در باب پایههای نظری و عملی آن موجّه میشود . پرسش اصلی و آغازین من این بود : پایهی نهایی نظام اسلامی چیست؟ من تا اینجا به پرسش مزبور در بیان سیر تکوینی نظام اسلامی تا حدّی پاسخ دادم . اکنون در سیری معکوس و تا آخرین لایه مستقیماً به خود پرسش پاسخ میدهم . با توجّه به مقدّمات فکری که بالاتر مطرح کردم طبیعی است که پاسخ انتقادیِ من هر بار دوگانه باشد، یعنی هم ادّعای پوشالی اسلامیّون را بیان کند و هم پشتوانهی واقعی آن را فاش . نظام مثل یک عمارت خود را قائم به خویش و سالار خویش میداند . ولی ما داریم در اینجا میپرسیم این «خویش» کیست و چیست و به نوبهی خویش به چه چیزی تکیه دارد ؟
نخستین پایهی نظام اسلامی در مردمسالار بودنِ آن است . نظام را گویا مردم میخواهند و مردم استوار نگاه میدارند . در تمام دوران سی ساله اخیر شعار مردمسالاری همواره در رأس تبلیغات رژیم اسلامی قرار داشت . سی سال «وحدت کلمه» و بیعت روزانه جامعه با امام از اینجا میآید . اتّحاد تودهوار حول رهبر عظیمالشأن و حضور همیشگی «مردم» در صحنهی سیاست ظاهراً تکیهگاه اصلی حکومت اسلامی بوده است در تمام این مدّت . ولی در خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هشت حادثه مهمّی رخ داد که نشان داد پایهی مزبور یک پردهی نمایشی بیش نبوده است، پردهای که دیگر برای همیشه پاره شده بود . افتضاح تقلّب در انتخابات ریاست جمهوری، دزدی علنی، دستکاری در اعلام نتایج رأیگیری و اعتراض گستردهی مردم در تظاهرات بیسابقهی خیابانی و سپس سرکوب آنها توسّط رژیم نقطهی عطفی بود که ثابت کرد تکیهی واقعی عمارت جمهوری اسلامی نه بر مردمسالاری بلکه بر پایهای دیگر یا طبقهای زیرین است .
آن طبقهی زیرین دینسالاری نام دارد . دینسالاری پایهی اصلی مردمسالاری در نظام اسلامی است و از همین رو مشروعیت چیزی بنام «حقّ رأی» نزد مردم را موکول به معیار «مسلمان بودن» آنها میداند . این مردم نیستند که در معنای عام و گستردهی کلمه نسبت به حاکمان رأی میدهند بلکه این دین اسلام است که خودش به خودش رأی میدهد . در دینسالاری ابتدا «الّله» و سپس «ائمه اطهار» و در آخر نمایندهی همهی آنها در زمین یعنی «ولایت فقیه» رئیس اعظم و سالار بلامنازع جامعه میباشد و صرفاً با حضورش جمع را به دو بخش نامساویِ کبیر و صغیر تقسیم میکند . ولی حتّی در این حالت هم خواست مردم مسلمان اهمیت چندانی ندارد . آنچه مردم باید انتخابکنند از پیش توسّط قیّم آنها انتخاب شده است . امّا از آنجا که سرشت جمعی دینداران با سرشت فردیِ فرماندهی کبیر، مرجع تقلید یا سالارشان یکی فرض شده است این فقدان عظیم، یعنی عدم حقّ انتخاب نزد مردم، به بالاترین و بهترین نوع انتخاب در سطح حکومتی و در نوع حکومت ارتقاء یافته است . نظام خودش معتقد است که عالیترین شکل حکومتی را به ایرانیان و سپس به جهانیان ارائه میدهد . در دل نظام دینسالاری، «آخوند» و آخوندزادگان، یکّهتاز و متکلّموحده، در باب ماهیت غایی چیزها نظرهای قاطع میدهند . از این نظر دینسالاری هیچ فرقی با آخوندسالاری ندارد و اگر ادّعای مضحک «دموکراسی» و منافع کلان مالی در کار نبود حکومت آخوندان را میتوانستیم به «حوزه علمیّه» خلاصه کنیم .
اتّفاقاً همین نکتهی اخیر، یعنی این واقعیت که نظام به «حوزه علمیّه» تقلیل نیافته است، نشانهی آن است که آخوندسالاری نیز به نوبهی خویش تکیه بر چیزی دیگر دارد . آن چیز چیست ؟
پشتوانهی آخوندسالاری ظاهراً معرفت اسلامی است . بدیهی است که آنچه مقام یک مرجع تقلید را تعیین میکند درجهی معرفتی وی میباشد . فقهای اسلام طبقهی عالمان را تشکیل میدهند و بر اساس این پایهی معرفتی درک «علمی» از دین را تضمین میکنند . ولی همهی افراد تشکیل دهندهی جامعه دینداران عالم و فقیه و آیتالّله نیستند و نمیتوانند باشند . پس پایهی معرفتی به نوبه خویش تکیه بر چیزی دیگر دارد که نامش را میتوانیم «عقیده» بگذاریم . پایهی عقیدتی نظام اسلامی بیانگر آن بخش از معرفت اسلامی است که در گذر از معرفت به عقیده، عقیدهای که فقط معرفت نیست و نمیتواند باشد، بایستی درون تودهی عوام نفوذ میکرد تا عاقبت نظام بتواند سر پایش بایستد . وظیفهی نفوذ عقیدتی در لایههای گوناگون اجتماع به عهده دستگاه تبلیغاتی رژیم بوده است . از این نظر و در تمام این مدّت تبلیغاتچیهای گمنام رژیم، یعنی همهی آنهایی که کارشان در رسانههای گروهی رسماً این است که هنر دروغ گفتن را با هنر آرایش کردن بهم بیامیزند، «عالمان» واقعی نظام اسلامی بودهاند !
لازم به گفتن نیست که تبلیغات اسلامی دارای یک ویژگی عمده است و بنا بر این تقلیلناپذیر به تبلیغات برای مثلاً یک پودر رختشویی . تکمحصول محوری و بسیار مهمّ تبلیغات اسلامی چیزی بنام «ایمان» است . همان چیزی که قرار است زیباترین و پاککنندهترین فرآورده برای مصرفکنندگان عزیز مسلمان باشد و آنها را مستقیماً برای سفر به بهشت موعود و اَجر اُخروی آماده کند . دلهای آکنده از ایمانِ امّت مسلمان هر دم عاشقانه برای خدا و پیامبر اکرمش میتپد . سپس برای علی و حسن و حسینش . سپس برای رضا و تقی و نقی و صادق و عسگر و مهدیِ غایبش و در آخر برای امام راحلش و سپس از همه مهمتر برای رهبر گرانقدرش که نه راحل است و نه غایب و در عوض مواظب که مبادا لحظهای نور ایمان در پهنه این مملکت کم شود !
اگر تأکید اصلیِ تبلیغات اسلامی بر «ایمان» است علّت دارد : هیچ چیزی بهتر از ایمان نمیتواند نزد یک فرد معرفت و جهالت را همزمان در یک خمیرمایهی عقیدتی جمع کند بیآنکه کسی قادر باشد نه این را تشخیص بدهد و نه آن را . سی سال تمام مردم ایران در معرض روزمرّهی ادبیّات تبلیغاتی در باب «ایمان» بودهاند زیرا «ایمان» پایه اصلی نظام میباشد . آقایان حق دارند بیاندیشند که بدون پایهی مزبور نظام فرو میریزد . آری نظام با نور ایمان زنده است . و امّا ماهیت «نور ایمان» چیست؟ تاریکی مطلق و قدری کُمدیِ الهی که سیاهیلشکرِ «مومنین» از تجسّم آن خرسند میشوند چون هنرپیشگان «ممتاز» آن خودشان هستند . در ایران هنوز ضدّ ادبیّاتِ ایمان در راه است و روزی نوشته خواهد شد .
معمولاً ایمان را هسته دینداری فرض میگیرند . ولی در چارچوب نظام مقدّس اسلامی، این هسته ناهضم ربطی به نیکوکاری ندارد زیرا اگر داشت لشکریان را به «خودی» و «غیرخودی» تقسیم نمیکرد . ایمان چیزی نیست مگر بخشی از جواز «قداست» که به پیروان اهدا شده است تا ایمنیِ خودِ نظام ضمانت شده باشد . نظام از پیروانش ایمان میطلبد چون ایمان آوردن به دین تمام محتوای پیروی از نظام را تشکیل میدهد . تردید عقلانیِ عمیقی که نسبت به مشروعیت رژیم در دل هر فرد ایرانی وجود دارد، به ضرب ایمان و عشق باطنی، با یقینی مزمن نسبت به حقّانیت قدسی آن حذف شده است و سپس به ضرب تبلیغات پیوسته تمدید میشود . زندگی در ایران «اسلامی» یعنی زندگی در آغوش روزمرّه ایمان به دین و یقین به دستاوردهای انقلاب دینی . یعنی زندگی در سانسور، تهدید دائمی و امتناع کامل از تفکّر .
آیا با این توصیف به پایهی نهایی نظام میرسیم؟ نه هنوز . «ایمان» یک پدیده ساده نیست و به نوبه خویش تکیه بر چیزی دیگر دارد . تنها با توضیح این «چیز» دیگر به لایهی نهایی خواهیم رسید .
ایمان یک پدیدهی مبهم است . ایمان با وجودیکه نشانه بیرونیِ تعلّق به رژیم را از طریق یک سلسله اطوار دینی، مثل نماز و جمعه و سجده و این جور چیزها، نیز نحوهی آرایش سیاهیلشکرِ مومنین مثل حجاب و تهریش و مهر بر پیشانی و این قبیل چیزها، مهیّا میکند در عین حال آنگونه که باید رضایتبخش یا اطمینانبخش نیست . هر کسی میتواند به داشتنِ علائم مزبور تظاهر کند . و فقط تظاهر کند . دستگاه سنجشی برای اندازهگیری ایمان وجود ندارد . از دیدگاه ایدئولوژی و کارآیی آن، پخش شعار «ایمان» در فضای تبلیغات لازم ولی ناکافی است . همچو بخاری معلّق بر مرداب ایدئولوژی، ایمان فقط میتواند دلها را گرم و بیشتر سرگرم کند بدون آنکه الزاماً به جهد و اقدام و عمل منجر شود . ایمان اگر فقط به یک شعار تبلیغاتی خلاصه شود فرقی با یک بخارِ پخشِ بیثمر در فضای جامعه نخواهد داشت . ایمان اگر فقط یک امر باطنی باقی بماند درون مرداب ایدئولوژی فرو رفته خفه و ناپدید میشود . حتّی اگر ژرفای این غوّاصی خیلی «عارفانه» قلمداد شده به سیاقِ «فنافیالله» توصیف شود و یا خفگیِ مزبور با سر و صدای زیاد، به زورِ «وزارت ارشاد» و تحت نظارت ادبیّات هزار ساله شعر و ثنای اربابان فرهنگ انجام بگیرد باز کافی نیست . رژیم نمیتواند به این مختصر، هر قدر هم ورّاج و متورّم، اکتفا کند. رژیم نیاز دارد پا بر جایگاهی محکم و روشن بگذارد نه بر سطحی راکد، کدر، نامعلوم و ناپدید . رژیم باید از تبلیغات به عملیّات برسد . اگر ایمان یک امر «فردی» و «باطنی» باقی بماند آن مهم هرگز صورت نخواهد گرفت. باطنیات فردی، جدا از هم، پخش در جامعه و افسانههای حاکم بر آن، فقط به دردِ توصیفات چاپلوسانه عارفانه میآید نه نظامی که با سیاست و الزامات ویژه آن سر و کار دارد . افسانه باید با قدرت عجین شود تا کارا گردد . ایمان باطنی به تنهایی هیچ کارآیی ندارد . اگر از ابتدا قرار بود نظام گردنکلفت مستقر در ایران، با هدفِ برپایی خویش، به ایمان داشتن یا نداشتنِ پیروانش به مثابه یک امر گزینشی یا تفنّنی نگاه کند اصلاً تشکیل نمیشد ! ایمان باید در یک جا جمع شود تا کارساز شود . در کجا ؟ درون پدیده جمع .
پس بر خلاف شایعات رایج در باب ماهیت روحانی «ایمان»، فضای واقعی ایمان نه در درون فرد بلکه در بیرون از وی قرارگرفته است . بر خلاف ادّعای دینداران، ایمان ربطی به عوالم «باطنی» ندارد . و اگر هم دارد از بیرون هدایت میشود و از بیرون برانگیخته میشود . فضای ایمان بیرون از فرد واقع شده است . درونی که همزمان بیرون است، این آن چیزیست که باید درک کرد . فضای ایمان بیرون از فرد ولی درون جمع واقع شده است . این جمع است که «ایمان» را که در ابتدا یک احساس مبهم است و در بُعد شخصی به جایی برنمیخورد از پراکندگی و انفعال نجات میدهد و نیروی لازم را در آن میدمد . هم نیرو را و هم جهت نیرو را . مومنین چشم در چشم همدیگر جذبِ یکدیگر میشوند . معروف است که مومن «آینه» مومن است . آری معاشقه بین همجنسان صورت میگیرد . عشق متولّد میشود . جمع نیروی جاذبه خویش را بر احساسِ درونیِ ایمان تحمیل میکند و این یعنی آن را هر چه بیشتر حسّاستر، بیدارتر و بیرونیتر میکند . بدینسان پدیده ایمان از برآیند گردهمآیی برادران مومن در درون جمع بوجود میآید، نه در پی معجزهای دیکته شده از آسمان . آن چیزی را که آقایان «عشق» مینامند همین میدان جاذبه جمع است که حالا بخوبی در بین برادران نفوذ کرده است . پیش از این، هر فرد یک بیگانه مطلق بود برای دیگری . بیگانه، ناشناس، مبهم و حتّی ترسناک . ولی حالا همان فرد جمعاً به قلمرو «برادران» همشکل و همدل پیوسته است و در کمال اطمینان از برکت ایمان با آنها یکی شده است. چه احساسی از این بالاتر و بهتر که فرد در آغوش یک جمع بیارامد . نه فقط بیارامد بلکه به تکاپو بیافتد، فعّال شود و هدفمند گردد . ایمان اکنون از حضور دلپذیر دیگران آکنده است . محبّت از هر سو بین برادرانِ آشنا و متّحد میتراود و ترس نه فقط از بین میرود بلکه حتّی نیمهخاطرهای هم بر جای نمیگذارد . برادران از این به بعد، حتّی جدا و «تنها»، همیشه در تجمّع و همبستگی بسر میبرند، یا لااقل چنین «احساسی» دارند . برادرانی که حالا یکسان و یکصدا همگی یک چیز را میخواهند به کودکانی حسّاس میمانند که به این نتیجه رسیدهاند که همواره در اتّحادی عالی با منبعی لایزال قرار دارند، منبعی لایزال که مثل پدری قدرتمند، اگرچه نامرئی، پدری هم مهربان و هم بسیار سختگیر، پدری به وسعت و هیبت یک پروردگار، بر همهی پندار و کردارشان مشرف است . در این لحظه احساس قدرت درون ایمان وارد شده است . از آنجا که پدر عالیمقام به همهی آنها عشق میورزد برادران هم به وی عشق میورزند . از آنجا که روح پدر به عرش اعلا رسیده است و تقریباً غایب است روح قدرت در روحانیترین شکلش بر کالبد نمایندگانش نشسته است و در «باطن» آنان همیشه حاضر است . هم در ساحت ضمیرشان حاضر است و هم در سایهی مقدّس این یا آن رئیس و پیشوا و رهبر قوی . طبیعی است که چنین شود : روحِ قدرت ابتدا بایستی بر پیکر ایمان دمیده باشد تا سپس گردنش چنین کلفت شده باشد . قدرت ابتدا بایستی عاشقانه به ایمان نگاه کرده باشد تا سپس ایمان نیز توانسته باشد چنین داوطلبانه به قدرت عشق بورزد و همراه وی قدرت بطلبد . چه جانبازیها که ایمان در راه حفظ نظام نمیکند ! نظام قدر ایمان را خوب میداند چون حقّی را که با منّت بر گردنش گذاشته است به موقع دو چندان از وی پس میگیرد .
گفتیم «عشق و محبّت» . ولی عشق بر خلاف ادّعای دینداران تمام محتوای ایمان را تشکیل نمیدهد . عشق فقط جذبه نسبت به دیگری نیست، دفع دیگران نیز هست، یعنی نفرت از همهی آنان که در میدان «خودی» قرار ندارند . از این مهمتر، حتّی خودِ تجمّع نیز دارای یک نیروی منفی و تخریبی است که اجباراً باید از درون جمع به بیرون رانده شود . در حقیقت، برادران در رقابتی ناگفته و پنهان با یکدیگر خشونتی ناگفته و پنهان را نیز با خود حمل میکنند و پرورش میدهند . این خشونت را خود قدرت به آنها تحمیل میکند . بنا بر این از دو حال خارج نیست : یا خشونت با سرایت به درونِ گروه موجب تخریب جمع خواهد شد و یا اینکه باید کاری کرد که خشونت بیرون بریزد، بر سر «دیگری» فرود آید تا «اتّحاد» برادران و همبستگیِ عاشقانه و عارفانه آنها در پی حلقهای که به دور مرجع روحانی بستهاند هر چه محکمتر دوام بیابد . لازم به گفتن نیست که ضرورت «حفظ وحدّت» به انتخاب راه دوّم منجر میشود : از این پس خشونت بر دیگران، بر غیرخودیها، بر «دشمنان» برنامهی کاریِ برادران میشود . خشونت بدینسان رویِ پنهان عشق مفرط به یک منبع روحانی است . روحانیت از خشونت تغذیه میکند چون خوراکش از یکسو تجمّع افراد است و از سوی دیگر نفی «دیگری» .
اینکه آدمها وحدت گروهی و انسجام درونگروهی را در ضدیّت با آدمهایی دیگر و نفی گروهی دیگر بیابند به نظر شگفتانگیز میآید ولی این پدیده تقریباً در همه جا صدق میکند . تفاوت فقط در شدّت و ضعف پدیده است . تجمّع برادران مسلمان در نظام اسلامی را نگاه کنید : شدّت خشونتی را که در عرض سی سال از خویش بیرون دادهاند نسبت مستقیمی دارد با شدّت اتّحاد و ضرورت انسجامی که زمامداران از امّت با ایمان «حزبالّله» میطلبند . در هر کجای دیگر دنیا هم به محض تشکیل گروههای مشابه، اسلامیگریِ «برادران مسلمان» بلافاصله با نظامیگری و خشونت، عشق و فداکاری آنها با نفرت و تروریسم، مذهب و روحانیت آنها با بمب و زهر حکومت آغشته میگردد .
پس خشونت در ایران اسلامی، در تمام این مدّت، یک عارضهی جانبی نبوده است . خشونت ارزش اصلی انقلاب اسلامی و از آن بدتر پایهی نهایی نظام اسلامی است . ارزش تبلیغاتیِ خشونت بطور واژگون آشکارا در شعار سی سالهی «اسلام در خطر است» تقریباً هر روز به سمع ایرانیان رسیده است . با واژگون کردنِ دوبارهی آن به کنه سقیم آن میرسیم : آنچه اسفناک میباشد این واقعیت است که «خطر» در بطن خود رژیم نهفته است و در نتیجه نه فقط نخست متوجّه خودِ ایرانیان است بلکه هرگز ملایم یا رام شدنی نیز نیست، چرا که از نزدیک با الزامات قدرت گره خورده است . البتّه طبیعتاً آقایان در درون نظام خواهان آسایش در ساخت و پاخت و آرامش در معاملات هرزه خویش خواهند بود ولی از بیرون محکومند تا با رواج نفرت همواره با «دشمنان» خارجی و داخلی بجنگند و نیروی باطنی و وحدتبرانگیزِ خشونت را در بین «برادران» و «مومنین» همیشه زنده نگاه دارند . بدینسان تمدید خشونت در نظام اسلامی یک امر اجتنابناپذیر است .
خلاصه میکنم : پایهی نظام اسلامی در مردمسالاری است ، پایهی مردمسالاری در دینسالاری است، پایهی دینسالاری در آخوندسالاری است، پایهی آخوندسالاری در معرفت اسلامی است، پایهی معرفت اسلامی در شیوع جهالت و تبلیغات عقیدتی است، پایهی عقیده در تجمّع برادران با ایمان است و عاقبت پشتوانه این ایمان چیزی نیست مگر خشونت . خشونتی آغشته به عشق و نفرت، خشونتی گنگ و بیرحم، خشونتی برخواسته از قعر جهالت اسلامی .
اسطورهی این خشونت در «عاشورای حسینی» از پیش در شیعه ما حاضر بود ولی ما در گذشته خوب یاد گرفته بودیم در همانجا یعنی داخل خودِ اسطوره نگاهش داریم و تنها سالی یکبار به دیدار نماد «مرگ» برویم تا از این طریق غیرمستقیم خاطرهی عزیزان از دنیارفتهمان را زنده کنیم . اوّلین بار علی شریعتی بود که روی کاغذ با شوق و حسرت زیاد دست روی آن اسطوره گذاشت تا با رویای بهینهسازیِ سیاسی حدّاکثر استفاده را از آن بکند . حسین «انقلابی» فرآوردهی آن رویا بود که بالاخره در «انقلاب اسلامی» و بر طومار بلند «شهیدان» متحقّق شد . سپس رژیم اسلامی کاری کرد که در استعمال همان اسطوره حتماً و حکماً نوک نوحهی عزاداران به نوک عبای زمامداران وصل شود و این یعنی چیزی «عزیزتر» از خودِ «نظام» در سوگ حسین به چشم نیاید ! امّا کنایهی تاریخی اینجاست که پس از گذشت سی سال همان اسطورهی رسمی، در عاشورای اخیر، به صحنهی غیررسمیِ تظاهرات عظیم ایرانیانی تبدیل شد که میرفتند تا پایههای نظام را متزلزل کنند .
«حسین عشق منی» ! این آن شعاری بود که در عوض جمعیت حزبالّله در فردای روز عاشورا در تجمّعی فرمایشی بالای صف «عزاداران» سرمیداد . امّا در شریان این رابطهی «عاشقانه» با «حسین مظلوم» آنچه در واقع جریان داشت نفرت بود و دفاع از ظلم و قدرت . از یکسو «معاشقه» بین برادران مسلمان و مردی بنام «حسین» که در هزار و چهارصد سال پیش مرده است و از سوی دیگر درخواست عاجلانهی حکم اعدام برای «ضدّ انقلاب»، یعنی برای همه آن تودهی زندگانی که روز قبل در خیابانهای ایران «حقّ رأی» برای خویش قائل بودند و این را با صدای بلند اعلام میکردند . راستی اعدام برای چه و به چه جرمی؟ به جرمِ « محاربه با خدا» و «توهین به ساحت مقدّس ولایت فقیه» ! به این شعارها خوب دقّت کنید : «محاربه با خدا و توهین به ساحت مقدّس ولایت فقیه» . در قعر برنامهریزی شدهی آنها هم مرگ انسان نهفته است و هم مرگ شعور انسانی . آری نظام ساحتی دارد به اندازه قداست خدا و وسعت تمام تاریخ تشیّع . پس طبیعی است که «عاشوراییانِ» رژیم تابِ «توهینی» را که به عبای آقا شده است نیاورند و با حنجرهی پاره قصاص مرگ را برای راهپیمایان معترض طلب کنند! عزاداران در خدمت زمامداران، ایمان در خدمت خشونت، عاشورا در خدمت اعدام، کلام در خدمت جهالت، خدا در خدمت ولایت و ولایت در خدمت قدرت : آری چنین است دور باطل استفادهی ابزاریِ دین از دیندار و دیندار از دین .
حال در مقطعی که من دارم این جملات را مینویسم پرسش این است : با سرشت خشونتبار نظام اسلامی چه باید کرد ؟ راستش ایرانیان اکنون مدّتهاست که از پیش به این پرسش پاسخ دادهاند . نه با «خشونت» بلکه با سخن . اجامر رژیم دوشیزه «ندا» را کشتند نه چون یک «جنگجو» بود بلکه چون حامل سخن بود، سخنی که حتّی بر زبان نیاورده بود بلکه تنها با حضور بیگناهش در خیابان، مثل هزاران شهروند ایرانی دیگر، داشت ظهورش را نوید میداد . هوش جمعی ایرانیان بدرستی عیناً همو را نیز به نماد انتخاب کرد : ندای خاموش سخن همهی ما . آری سخن جدید ایرانیان ابتدا از «رأی من کو؟» شروع شد . ولی رأی من فقط رأی داخل صندوقها نیست بلکه سخن من، فکر من، روح من، زندگی من است . سخن من سخنگوی مطلق من است . و سخن من تمام خشونت من است . خشونت من تماماً در سخن من حل شده است . سخن من بزرگترین خدشهی ممکن بر پیکر نظام اسلامی و نظامهای شبیه آن است درست از آن لحظهای که غصب کلام را نمیپذیرد و اندیشه را بر زبان میآورد . بر این اساس، درست بر این اساس، آنچه در سرزمین ما در راه است در حقیقت مهمترین حادثه سیاسیِ ایرانیان در دوران معاصر باید تلقّی شود : گذر از پیمان خشن الهی به قرارداد مهربان اجتماعی . گذر از استبداد به قرارداد . قرار انسان با انسان . سخن انسان با انسان . این آن چیزیست که بالقوّه تمام «نظام» را زیر و رو کرده است . در اینجا بُرد و باخت نه در آینده بلکه پشت سر ماست : حتّی اگر «نظام» سیصد سال دیگر هم دوام بیاورد گذر اساسی مزبور از این پس با ما و بر زبان ما خواهد بود .
امّا اینکه «قرارداد اجتماعی» چیست و «مهربانی» در اینجا چگونه چیزیست، ترجیح میدهم در آغوش خوشایند سادگی و چه بسا سادهلوحیِ اندیشه آخر چند لحظهای لم بدهم و پاسخ ندهم .
آرس
دی ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت
|