نقدی بر یک نظر
خسرو گلسرخی؛ نه اسطوره، نه اسوه


خسرو صادقی بروجنی


• گلسرخی نه «اسطوره» بود، نه «اسوه» و نه دن کیشوتی مالیخولیایی! انسان روشنفکری بود که آن‌چه انجام داد پیش از آن‌که در قالب سیاسی و ایدئولوژیک خاصی بگنجد تجلی «انسان» بودن و «روشنفکر» بودنش در کشوری استبداد زده بود، اما اینکه آیا اشتباه تاریخی بود یا نه، تاریخ و تحولات پس از آن مقطع چیزی ورای ادعای منتقد محترم را به اثبات رسانده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲٣ بهمن ۱٣٨٨ -  ۱۲ فوريه ۲۰۱۰


جناب میرجواد سیدحسینی، مترجم پرکار و همکار مطبوعاتی عزیزم، در جدیدترین مطلب وبلاگ خود ضمن پرداختن به شخصیت و جایگاه خسرو گلسرخی، ادعاهای نادرستی را مطرح کرده‌‌اند که لازم دیدم جوابی هر چند کوتاه به این اظهارات بدهم:

این اولین بار نیست که شنیدن این مطلب آن هم از همکار فرهیخته‌ای که از قضا فارغ‌التحصیل جامعه‌شناسی بوده و با روند تحولات جوامع آشنایی دارد، مرا به تعجب وا داشته ‌است. پیش از این نیز ایشان در معرفی کتابی درباره‌یِ «انگلس» که در دست ترجمه دارند، سخنانی نادرستی را در مورد اندیشه‌یِ مارکس بیان کرده‌بودند که پاسخ به جایِ یکی از دوستان (یاسر عزیزی)، پرداخت بیشتر به آن را بلاموضوع ساخت.

اما در مورد اخیر:
ایشان در مقاله «گلسرخی، دن کیشوتی شریف!» که حتی تیتر آن حاکی از نگاه تمسخرآمیز ایشان به شخصیت و جایگاه خسرو گلسرخی می‌باشد، نکاتی را مطرح کرده‌اند که آشنایی با تاریخ یک‌صدساله‌یِ مبارزات آزادی‌خواهانه‌یِ ایران و حتی جهان نادرستی این ادعاها را اثبات خواهد کرد.

همکار بزرگوارم به گلسرخی خرده می‌گیرد که چرا با توجه به آن‌که «مرد میدان سیاست نبود و با بندبازی‌ها و فرصت شناسی­های مردان سیاسی آشنایی نداشت»، نمی‌بایست پا به میدان سیاست می‌گذاشت و باید همان منتقد ادبی باقی می‌ماند.

اندکی تأمل در تاریخ سیاسی-اجتماعی یک ‌قرن اخیر و تمایز قائل شدن میان «سیاستمدار» و «روشنفکر متعهد» به سادگی جواب ایشان را خواهد داد. گلسرخی همچون قوام‌السلطنه یا هویدا، سیاستمداری نبود که با هزار و یک طرفند سیاسی، تعامل، سازش، امتیاز دادن، امتیاز گرفتن و... در جهت رسیدن به اهداف سیاسی از بالا و از موضع قدرت سیاسی باشد. بلکه وی روشنفکر مبارزی بود که هدفش تحقق آرمانهای انسانی‌اش است که در آن بپش از «فردیت» خویش، مصالح جمعی حائز اهمیت است. از این رو مبارز بودن، سوژه تغییر اجتماعی از پایین بودن و در جهت تحقق آرمانی کوشیدن نیاز به آشنایی با دروغ، دغل و ترفندهای چرچیل وار دنیای سیاست ندارد.

خرده گیری ایشان آن‌چنین بدیع نیست. پیش از این نیز بسیاری از تحلیل گران اکثراً از موضع راست اظهاراتی مشابهی را در آسیب‌شناسی جنبش روشنفکری ایران بیان داشته ‌بودند که روشنفکر نباید وارد عرصه‌یِ سیاست شود.

در نظر نگرفتن متن تاریخی و اجتماعی-سیاسی جوامع و انضمامی ندیدن مسائل، فقر تحلیلی است که همواره دامن‌گیر این دسته از تحلیل‌گران بوده ‌است، چرا که در جوامع استبدادی و توتالیتر که قدرت سیاسی حاکم مانع آزادی‌های سیاسی و عقیدتی می‌شود در واقع روند معکوس آن چه این تحلیل‌گران معتقدند حاکم است و به جای ورود روشنفکران به عرصه‌یِ سیاست، این سیاست است که به وجوه زندگی، کار، پیشه و خلق هنری آزادانه‌‌‌یِ آنان وارد می‌شود و آن‌چه آنان انجام می‌دهد نه «عمل» بلکه «عکس العمل»ی است که به این حضور ناخوشایند دارند.

تحریم جشنواره‌یِ فیلم فجر اخیر نمونه‌ای از این دست است. مگر آن‌که همکار عزیزم با آن مخالف باشد و اظهار کند که باید به جای تحریم، «با استفاده از فرصت، تدبیر و چانه زنی» راهی برای بردن جوایز توسط فیلم‌شان پیدا می‌کردند!

وی سپس بیان می‌دارد: « او (گلسرخی) در حالی که قیافه ی حق به جانب گرفته بود در دادگاه چیزهایی گفت که در آن جایگاه معنایی جز پذیرش خودخواسته ی مرگ نداشت. و این یعنی خودکشی .»

یک روشنفکر پوینده‌یِ حقیقت، مبارزی که هدفی جز آرمان و تعهد اجتماعی‌اش به مردم نداشته و حقیقت را به مسلخ مصلحت نمی‌برد، جز دفاع از حقوق پایمال شده‌یِ مردم در دادگاهی فرمایشی چه کار می‌تواند بکند؟ چانه زنی بر سر جان خویش از رهگذر چکمه لیسیِ قدرت؟ کاری که دیگر هم‌ رزمان گلسرخی انجام دادند و امروز حتی از بازگو کردن آن خاطره شرم دارند؟

چه طنزی است تاریخ و گاهی بعضی تعابیر چه جامه‌یِ واقعیتی می‌پوشانند. پیش از این در کتاب «در دفاع از روشنفکران» اثر سارتر خوانده بودم: «مستقیم‌ترین دشمن روشنفکر کسی است که من او را «روشنفکر قلابی» می‌نامم... روشنفکر قلابی مثل روشنفکر واقعی «نه» نمی‌گوید، بلکه «نه، ولی...» را رواج می‌دهد یا «می‌دانم، اما...» را. این دلایل روشنفکر واقعی را به شدت آشفته می‌کند...».

همکار محترمم خود بهتر می‌داند که «در مثال مناقشه نیست» اما بیان ایشان آن‌جا که اظهار می‌کنند: «ناگفته نماند که این قلم با اینکه شخصا برای گلسرخی احترام زیادی قایل است اما نمی­تواند عملکرد آن انسان شریف را اشتباه بزرگ تاریخی ننامد». به طرفه‌العینی من را یاد این نقل قول سارتر می‌اندارد!

اشتباه تاریخی؟!، کار درست چه بود؟ آیا در دنیای اخته شده‌یِ ای که چانه زنی بر سر جان و منافع فردی از اوجب واجبات است، آرمان گرایی، دفاع از منافع مردم در برابر مصالح فردی و مقولاتی از این دست مفاهیمی فهم ناشدنی است، چرا که ماندن به هر قیمت ارزشی دو چندان دارد؟

گلسرخی نه «اسطوره» بود، نه «اسوه» و نه دن کیشوتی مالیخولیایی! انسان روشنفکری بود که آن‌چه انجام داد پیش از آن‌که در قالب سیاسی و ایدئولوژیک خاصی بگنجد تجلی «انسان» بودن و «روشنفکر» بودنش در کشوری استبداد زده بود، اما اینکه آیا اشتباه تاریخی بود یا نه، تاریخ و تحولات پس از آن مقطع چیزی ورای ادعای ایشان را به اثبات رسانده است.

شاید آن‌چه ایشان در مورد صمد و تختی بیان می‌دارند تا حدی صحیح باشد چرا که مرگ آنان همواره در هاله از ابهام بوده ‌است و فضای انقلابی آن دوران از آنان قهرمانانی ساخت که قربانی قدرت حاکم شدند. اما به راستی تعمیم این نظر به گلسرخی که دادگاه و دفاعیات آگاهانه‌اش زمینه‌ساز اعدامش گردید به واقع قیاسی مع‌الفارق می‌باشد.

در انتها نیز ایشان مقایسه‌ای نادرست میان نویسندگان ابران و آمریکای لاتین انجام می‌دهند:

«تجربه‌ی نویسندگان امریکای لاتین در این زمینه آموختنی است. آنها که از کودتاهای خونین و کشتارهای عجیب و غریب خسته بودند زمانی با هم قرار گذاشتند که دیگر ابزار تصفیه حساب­های سیاسی نشوند. این بود که به نقد اجتماعی روی آوردند و میدان سیاست را به سیاست ورزان وانهادند. این شد که نویسندگی در آنجا شکوفا شد و عجیب اینکه پس از مدتی دم و دستگاه کودتاها هم جمع شد و خلاص!»

تا آنجا که نگارنده اطلاع دارد بسیاری از نویسندگان این جغرافیا از مارکز و ادواردو گالیانو گرفته تا ماریو وارگاس یوسا و کارلوس فوئنتس همواره در مبارزه متعهدانه برای مقابله با سانسور و ساختارهای استبدادی در آن‌جا فعالیت مستمر و موثر داشته‌اند و «جمع شدن بساط دیکتانورها» نه حاصل کناره‌گیری نویسندگان ار مبارزه سیاسی و نوشتن نقد اجتماعی (که البته عدم تفکیک این دو از جانب ایشان نیز بحث جداگانه‌ای را می‌طلبد) بلکه حاصل مبارزات پی‌گیر توده‌ای و جان‌فشانی زنان و مردان مبارزی بود که برای ماندن با ابلیس قراری نبستند و در دادگا‌ه‌های فرمایشی، مضحکه‌یِ قدرت حاکم نگشتند!

زاده شدن
برنیزهء تاریک
همچون میلادِ گشادهء زخمی.
سِفْرِ یگانهء فرصت را
                                  سراسر
در سلسله پیمودن.
برشعلهء خویش
                         سوختن

تاجرقهء واپسین،
برشعلهء حرمتی
که درخاکِ راهش
                           یافته اند

بردگان
          این چنین اند.

این چنین سرخ و لوند
برخار بوتهء خون
                           شکفتن

وینچنین گردن فراز
برتازیانه زارِ تحقیر
                           گذشتن

وراه را تاغایتِ نفرت

                                  بریدن.-

آه ،‌ازکه سخن می گویم؟
ما بی چرا زندگانیم
آنان به چرا مرگِ‌ خود آگاه‌هان اند

(شکاف، احمدشاملو، در اعدام خسرو گلسرخی)