به بهانه "سکوت" تبریز!
"جنبش سبز" و"حرکت ملی"


بهزاد کریمی


• نیروی دمکراسی در ایران، تنها زمانی می تواند در مبارزه علیه استبداد دینی، پیروزی به دست آورد و به ویژه دستاورد پیروزی اش را تضمین شده و تثبیت یافته بداند که علیه هر گونه تبعیض در ایرانی با تنوع ملیتی اش و از جمله تبعیض ملی در آن، سخن بگوید و عمل کند. رفع تبعیض ملی را نمی توان زیر مقوله تامین حق شهروندی گرد کرد و تحصیل "حقوق قومی" را امری اتوماتیک در صورت تحقق حقوق شهروندی فرض نمود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲٣ بهمن ۱٣٨٨ -  ۱۲ فوريه ۲۰۱۰


یک تذکر
این نوشته، نزدیک به یک هفته پیش آماده انتشار بود. ولی نظر به دل مشغولی ها پیرامون مصاف سیاسی حساس در روز ۲۲ بهمن برای ما شرکت کنندگان و حامیان "جنبش سبز"، ترجیح دادم که آنرا زمانی در اختیار خواننده علاقمند به روندهای مربوط به این جنبش قرار دهم که فرصت لازم برای مطالعه آن موجود باشد. ضرورت طرح مسایل عمقی و دراز مدت سیاسی جامعه ما و گفتگو بر سر آنها درست در همین فضای فعال سیاسی کشور از یکسو، و رعایت تقدم پراتیک فعال در این لحظات سرنوشت ساز نبرد با استبداد بر پایه احساس مسئولیت ملی از دیگر سو،آن پارادوکسی است که الزامات ظریف آن می باید اکیدا رعایت گردد.
۲٣ بهمن ۱٣٨٨
                                                                                                                                                               

                                                                            ***
پیش گفتار
چند هفته ای از آغاز برآمد "جنبش سبز" نگذشته بود که در میان فعالان سیاسی این پرسش پدید آمد که چرا تبریز را این بار در کنار تهران نمی یابیم؟ جلوتر که آمدیم، همین پرسش صورت جدی تری به خود گرفت و عنوان شد که: نوعی از رکود در آذربایجان نسبت به "سبز" و نیز در کردستان پرخروش طی این ٣۰ سال و قسما در دیگر مناطق ملیت نشین کشور را ،چگونه می باید تبیین کرد؟
فکر می کنم نخستین بار این "سایت ترکمن صحرا" بود که مبتکر در میان گذاشتن این پرسش با چند نفر تحلیل گر و فعال سیاسی از جمله نگارنده شد و پاسخ ها را در مهر ماه گذشته انتشار داد. من در آنجا کوشیدم بر چند نکته گرهی در زمینه مورد نظر درنگ کنم که در پایان این مقاله فراز هایی از آن را که به باورم همچنان تازه و معتبر هستند، خواهم آورد. اخیرا اما دیدم که در این زمینه و البته با تمرکز روی تبریز و آذربایجان، چند نوشته حاوی و حامل مسایل قابل مکث بسیار در سایت ها آمده است که تامل بر موضوع را ضروری تر از پیش می کند. انگیزه تحریر این نوشته، همین نکته است و در آن، کوشش من این خواهد بود که نقد سه رویکرد را از طریق بررسی جوهر سیاسی سه نوشته تیپیک متناظر با آن رویکردها پی بگیرم، و تبیین یک رویکرد دیگر را، از طریق توضیحات خودم.

دیدگاه "آزربایجان" در برابر ایران!
دیدگاهی که "آزربایجان جنوبی" را جدا از ایران می خواهد- ولو اینکه آنرا به صراحت بیان ندارد- و منطقا جنبش سبز را در برابر حرکت ملی در آذربایجان می نشاند، به منسجم ترین شکل ممکن در نوشته نظری-تحلیلی آقای "ائلشن ابراهیمی" – که به نظر نمی رسد نام واقعی ایشان باشد! - بازتاب یافته است. این نوشته که بر پایه این تز مرکزی پان ترکیستی که "ترک، جز خود دوست دیگری ندارد!" استخوانبندی شده، با عنوان "تحلیل و تبیین مناسبات حرکت ملی آزربایجان جنوبی و جنبش سبز" به تاریخ ۶ بهمن ماه در سایت "بای بک" منتشر شده است. این نوشته، جامع ترین مطلبی است که من تاکنون از ملی گرایان افراطی آذربایجان دیده ام و به تصورم برای شناخت این جریان، منبع مناسبی است.
ایشان در تبیین جنبش سبز می گوید که: اگر چه این جنبش خصلت دمکراتیک دارد، اما از آنجا که بیانگر "تفکر ملی ایرانی و سکولار طبقه متوسط جدید" با الگوی "مدلی مطلوب از دموکراسی برای چهارچوب تفکرات مرکزگرایانه" است، در نتیجه "دچار عارضه سانترالیبسم و شووینیسم نظری" می باشد. او بر آنست که "بدنه اجتماعی این جنبش" با پیش کشیدن شعار "جمهوری ایرانی"در کار "باز تولید تفکر ملی ایرانی" است که "با توجه به مختصات شووینیستی این افکار"، چنین "به نظر می رسد که جنبش سبز در رویه اجتماعی در مسیر تقابل با حرکت ملی آزربایجان قدم بر می دارد". او البته این استنتاج را امتداد تاریخی می دهد و با طرح این موضوع که همه جنبش های یک سده گذشته در ایران از انقلاب مشروطه و جنبش ملی شدن نفت گرفته تا انقلاب بهمن و جنبش اصلاحات دوم خرداد، "مرکز گرا" بوده اند و هیچیک از آنان برای آذربایجان "فداکار" حاصلی جز "هزینه" نداشته اند، اعلام می دارد که اکنون بر اثر "بیداری آزربایجان" ورق برگشته است و آذربایجان دیگر قرار نیست بیش از این عصای دست دیگران باشد. او این جمع بست تاریخی را، "ریشه اصلی بی اعتمادی آزربایجان به تمام جریانات مرکز گرا و علی الخصوص جنبش سبز" می داند.
در ادامه تحلیل از جنبش سبز، او می گوید که این جنبش "از نظر ماهیت سیاسی یک جنبش کل نگر است که جنبش های اجتماعی دیگر را به حاشیه می برد" و به رغم نمایش "ویترین" گونه اش از "مباحث شبکه های اجتماعی و روابط افقی و رهبری غیر متمرکز" اما "در دنیای واقعیت تمام جنبش های اجتماعی دیگر را در خود حل می کند". او آنگاه، در پی این مقدمات می پرسد که: "با این وصف، چگونه برای حرکت ملی آزربایجان شرایط ائتلاف با این جنبش مهیاست؟"
او با نگاهی تقلیل گرایانه به جنبش سبز به تز "ماهیت منطقه ای جنبش سبز" می رسد و می گوید: از آنجا که این جنبش "در حال حاضر یک جنبش منطقه ای مرکزی" در "کلان شهرهای مرکزی کشور منجمله تهران، شیراز، اصفهان و قم" است، لذا مشابه "حرکت ملی آزربایجان" می باشد! او "حسن این نوع نگاه" را که "هر دو آنها جزو جنبش های منطقه ای محسوب می شوند که یکی در آزربایجان و دیگری در مناطق مرکزی ایران فعالیت می کند"، در آن می داند که موجب "تقویت اعتماد به نفس و خودباوری در فعالان حرکت ملی آزربایجان" می شود! اما او علیرغم به بند کشاندن جنبش سبز در مرزهای جغرافیایی محدود، همچنان نگران آنست که "جنبش سبز" بخاطر آنکه "در مسیر سراسری شدن، جنبش های ملی خصوصا حرکت ملی آزربایجان را در پیش روی خود یافته است" لذا به دلیل "ماهیت مرکز گرایانه گفتمان دموکراتیک خود"، در کمین می نشیند تا که حرکت های ملی را در درون خویش هضم کند! او برخی ملی گرایان آذربایجانی را سر پل یورش جنبش سبز به "حرکت ملی آزربایجان" معرفی می کند و به آنها یادآور می شود که اشتباهات یک سده گذشته نباید دیگر بار تکرار گردد و مبادا که این دو درس تاریخی از خاطر بماند که: ۱) "تجربه جنبش دموکراسی خواهی در ایران ثابت نموده است که نباید به عبث به آینده سیاسی آذربایجان در این گفتمان دل بست." و ۲) "ائتلاف سراسری برای دموکراسی در ایران... رویایی محال است."!
نویسنده، آنگاه به تبیین "سکوت آزربایجان در قبال جنبش سبز" می نشیند و ضمن آوردن دلایلی برای این موضوع – از جمله حدت سرکوب در آنجا و تخلیه پتانسیل مبارزاتی آن در جریان خیزش سال ۱٣٨۵ که قسما درست و واقعی هم هستند- اما دلیل اساسی را آن می داند که: "افکار عمومی آزربایجان تا حد زیادی تحت هژمونی گفتمان ملی در آمده است و این، همان دلیل اساسی سکوت جامعه آزربایجان در قبال جنبش سبز می باشد."! او این سکوت را، تاکتیکی آگاهانه در قبال "جنبش سبز مرکزگرا" می داند ولی ابراز تاسف می کند که این "سکوت حساب شده" در برابر "سبز"، در حیطه "حرکت ملی آزربایجان"، هنوز سکوتی "منفعلانه" است و نتیجه می گیرد که "اولویت حرکت ملی آزربایجان در کوتاه مدت باید معطوف به این موضوع باشد که فضای روانی ناشی از ظهور جنبش سبز را بشکند."! او در ادامه این سخنان، بار دیگر خطر آن "خط انحرافی" در حرکت ملی آذربایجان را گوشزد می کند که با جستن مواضع مشترک با "سبز" و رهجویی در طریق همگرایی ها و همسویی ها با آن، بر آنست که "حرکت ملی آزربایجان" را "از مسیر اصلی منحرف کرده و در مسیر نادرست قرار دهد."
نویسنده که "همگرایی و همسویی" با "جنبش سبز" را برای "حرکت ملی آزربایجان" زهر می پندارد، پادزهر را در باور و پایداری بر این تز می جوید که: "حرکت ملی آزربایجان و دیگر جنبش های ملی در ایران، از هر دو جریان یعنی جنبش سبز و حکومت جمهوری اسلامی به یک اندازه فاصله دارند"! او البته در کوتاه مدت برآمد جنبش سبز را فقط به این دلیل که "شکاف در قدرت، فضای حرکتی را برای جنبش های اجتماعی- سیاسی فراهم می آورد" به فال نیک می گیرد، اما بلافاصله با ابراز نگرانی از "احتمال گسترش و رواج این اندیشه (یعنی همان جنبش سبز) در طبقه متوسط جدید آزربایجان با رنگ و لعاب دموکراسی" که به زعم او "از لحاظ ماهیت یک ایده شووینیستی است"، هشدارباش اکید می دهد که در مقایسه با حکومت جمهوری اسلامی، جنبش سبز حتی "بیشتر" هم "می تواند در بلند مدت برای پیشبرد اهداف حرکت ملی آزربایجان موانعی ایجاد کند"! او به تصریح می گوید که باید هشیار بود که "جنبش سبز حامل یک گفتمان دموکراتیک مرکزگرایانه است که در مبانی نظری آن شووینیسم و سانترالیسم به همان اندازه جمهوری اسلامی و شاید بیشتر به چشم می خورد" و نتیجه می گیرد که "پس به هیچ وجه امکان همراهی حرکت ملی با این جنبش وجود ندارد"! او در موضوع تعیین هدف مبارزاتی خاطر نشان می کند که مبارزه جنبش سبز "تنها محدود به توتالیتاریسم مذهبی حکومت ایران" می شود، ولی "حرکت ملی آزربایجان" هم با "توتالیتر مذهبی حکومت مرکزی ایران (ولایت فقیه)" مخالفت دارد و هم علیه "توتالیتر ملی حکومت مرکزی ایران (شووینیسم فارس)" است، با این تکمله که: "اصل، مبارزه حرکت ملی آزربایجان با شووینیسم فارس" می باشد"!
نویسنده، با اصرار بر اینکه، نقطه عزیمت و اساس گزینش های یک "ملی گرا"، صرفا و مطلقا منافع و مصالح ناسیونالیستی باید باشد و باقی همه هیچ، به اصطلاح بی اعتنایی "جنبش های ملی بلوچ و عرب" و "حرکت ملی آزربایجان" به "جنبش منطقه ای مرکزی سبز" را نشانه بلوغ آنها می داند، ولی مواضع "سازمان های سیاسی کردستان به علت همراهی آنان با اکثر مواضع سیاسی جریان سیاسی اپوزیسیون مرکز گرا" را "دو پهلو" نامیده و از این جریان های سیاسی دیرینه سال و استوار بر مواضع خود، به گونه محتاطانه ابراز سرخوردگی می کند!
چنین است نتایج منطقی و قابل انتظار دیدگاه آذربایجان گرایی با گرایش جدایی خواهانه در قبال "جنبش سبز"! این دیدگاه، "سبز" را آنگونه می بیند که می خواهد ببیند و آنگونه می یابدش که با دستگاه فکری اش بخواند!هم از اینروست که کم تحرکی آذربایجان در بستر جنبش اعتراضی "سبز" را اساسا به حساب "هژمونی یابی" ایده آذربایجان گرایی در مناطق ترک نشین کشور می نویسد! و مهم تر از تبیین "سکوت آزربایجان" صرفا مطابق با دل خواسته های خود، از لابلای سطور نوشته اش چنین حکم می کند که "آزربایجان" نه اکنون و نه تحت هیچ شرایطی، نمی باید دچار توهم "همسویی و همگرایی" با "مرکز" گردد، ولو که این "مرکز" دموکرات هم شود! و این، از نتایج موزائیک دیدن ایران، در زمخت ترین شکل آن و با نیت تلاشی آنست. و این، یعنی خلق و پروراندن خصومت استراتژیک بین آذربایجان که بخشی از ایران است با ایرانی که دربر گیرنده آذربایجان است! آذربایجانی البته با ویژگی ملی خود و ایرانی البته برخوردار از ویژگی تنوع ملیتی. آری! این دیدگاه تنها در اندیشه کوبیدن بر طبل "نبرد واپسین" است! تصادفی نیست که این نگرش، حتی برخی تحولات مثبت در برنامه انتخاباتی سمبل های سبز نسبت به خواست های "قومی"، تحولاتی که اکنون بر بستر پیشرفت "سبز" در راستای دمکراتیزاسیون بیشتر به مواضع باز هم مثبت تری فرا روییده اند، اساسا منفی و فریبنده – و نه مثلا ناقص و محدود- ارزیابی می کند و با اخطار دهی، آنها را تماما "بازی سیاسی" می نامد! این دیدگاه، نه بدنبال حصول تامین حق آذربایجان در ایران، که در نظر و لابد در عمل، در پی انفکاک آذربایجان از ایران است.

دیدگاه مشارکت در جنبش سبز به شرط چاقو!
دیدگاه دیگر در میان "ملی گرایان" آذربایجان، دیدگاهی است که از ناپیوستن آذربایجان به "جنبش سبز" و اتخاذ "راه مستقل" از "سبز" توسط آن، به عنوان واکنشی ضرور در قبال "انحصار طلبی های سبز" و عدم تمکین به اراده "فارس ها" سخت دفاع می کند؛ اما زبان انتقادی اش نسبت به "سبز" به گونه ای است که در نهایت، معطوف به آمادگی برای همراهی و همگرایی با آن، البته به شرط تامین مطالبات آذربایجانی هاست. این دیدگاه، با آنکه از صبغه تند ناسیونالیسم آذربایجانی برخوردار است و آلودگی های جدی به پان ترکیسم دارد، اما حداقل فعلا در موضع جدانگری آذربایجان از ایران نیست و نشان نمی دهد که سودای تجزیه در سر داشته باشد. نقطه نظرات این دیدگاه را از جمله در نوشته ای می توان پی گرفت که ۷ بهمن ماه به تحریر آقای "آراز افشار" – که این نیز نام مستعار می نمایاند!- با عنوان "معمای طرفداران پرشمار تراکتورسازی و واکنش های جنبش سبز!" در "سایت اخبار روز" انتشار یافته است. نوشته ای که انصافا ریزبینی های نه چندان اندکی با خود دارد که می تواند به فهم ما از روانشناسی حاکم بر بخش زیادی از "ملی گرایان" کمک کند!
بر پایه دیدگاه نویسنده مزبور، ملحق نشدن آذربایجان به "جنبش سبز" ناشی از اراده و عملکرد آگاهانه حرکت ملی آذربایجان است. زیرا که، "آنچه توده ها را به حرکت در می آورد، نیروهای فعال سیاسی مورد اعتماد مردم در اجتماع است" و این در حالیست که "جنبش سبز" حضور مردم آذربایجان در صحنه را می خواهد اما بدون به میدان آمدن فعالین سیاسی آن از آقای اعلمی – کاندیدای محذوف ریاست جمهوری – گرفته تا "فعالین میانه رو و فدرالیست آذربایجانی"؛ و این، امری ناشدنی است. او می گوید "تا زمانی که جنبش سبز نگرش خود را تغییر نداده و انحصارطلبی را کنار نگذارد، حضور آذربایجان در میدان، شاید نه تنها مفید نباشد بلکه مضر هم می باشد." او "سبز" را دعوت می کند که اگر قبول دارد که "سیاست، هنر عمل به ممکنات است و چشم انداز، بدون حمایت سرتاسری و همه ملیت ها چندان امیدوار کننده نیست" بیاید مثلا طرح های نوع مطلوب او را و نه حتی چیزی ملهم از فدرالیسم نوع هندوستانی را – که در آخرین گفتگوی منتشره از آقای میرحسین موسوی خوشبختانه شاهد اشاراتی به آن هم شدیم! - برای ایران بپذیرد تا که "رهایی از جهنم جمهوری اسلامی که همه به آن گرفتاریم" از طریق به میدان آمدن آذربایجان "کار تمام کن" و دیگر ملیت ها به صحنه، تحقق یابد!
نویسنده این مقاله، با پردازش سناریوی تیم فوتبال "تراکتورسازی" و محبوبیت خود ویژه آن در میان آذربایجانی ها – سناریویی که حاوی عناصر واقعی اما در شکلی اغراق آمیز است- بر آنست که آذربایجان نه تنها ساکت و منفعل نیست بلکه در زمینه ای که خود برای برآمدش تشخیص می دهد، یعنی ابراز هویت ملی خویش، بسیار هم فعال و پرخروش بوده و بس آگاهانه عمل می کند. این فعالیت در مختصات کنونی، به زعم ایشان از طریق سمبل ناسیونالیسم آذربایجانی یعنی تیم تراکتورسازی است که خود نمایی می کند: هم با فریاد "تراختور، تراختور!" در جریان حضور احمدی نژاد در تبریز به عنوان مرزبندی با این مظهر کودتای انتخاباتی حکومت اسلامی، و هم با حضور چند صدهزار نفری مردم آذربایجان در میدان مسابقه و به نمایش در آمدن رنگ سرخ بازیکنانش که به تعبیر ایشان تداعی بیرق "سرخ جامگان" بابک خرم دین است در برابر "جنبش سبز"! آقای افشار با مدد گرفتن از نشانه ها و از جمله یورش توده ای جوانان آذربایجانی به نظر سنجی برنامه دقیقه نود از طریق اس.ام.اس، می نویسد که تراکتورسازی، برای آذربایجان همان نقش را پیدا کرده است که تیم بارسلونا برای اقلیت کاتالونی در اسپانیا.
او در ادامه نوشته خود و در راستای تایید، تداوم و تقویت "سکوت کنونی آذربایجان" این رهنمود را پیش می کشد که: "فعالین آذربایجانی و مردم آذربایجان باید کاملا هوشیار باشند و از ایجاد حرکت های اعتراضی مصنوعی و کوچک اجتناب کنند" تا که "انرژی اجتماعی مردم در آذربایجان که هنوز به مرحله اشباع نرسیده است" دچار "تخلیه زودهنگام" نشود! و این رهنمود دهی از موضع تصمیم رهبری (؟!)، در عین حال جاده کوب برای ارایه نتیجه محوری مقاله است که مطابق فرمان آن: "جنبش سرخ جامگان آذربایجان قدرت و اعتمادش را در میادین فوتبال به رخ می کشد ولی برای ورود به میدان مبارزه، منتظر تغییری اساسی و جدی در نگرش سبزهاست؛ چون بدون آن، ورود به میدان مبارزه جز ضرر، فایده ای نخواهد داشت"!
بدینترتیب، مشاهده می شود که حامل این دیدگاه ناسیونالیستی کیفور از هورا و هوارهای تماشاچیان در مسابقه فوتبال تراکتورسازی، که به تفسیر وی چیزی نیست جز ترجمان "هارای، هاری، من تورکم!"، در اساس منفرد کردن جنبش سبز را توصیه می کند و با تبعیت از متد شناخته شده: فعلا کار نکنیم تا که بعدا شاهکار کنیم، عملا برای خنثی کردن پیشاپیش هرگونه وسوسه همکاری با جنبش سبز از سوی فعالین آذربایجانی، هشدارها می دهد. جالب است که نوشته آقای آراز که این دیدگاه را بازتاب می دهد، در حالیکه مشحون از ریزبینی های کافی و وافی در زمینه ابراز وجود ناسیونالیستی در آذربایجان است، اما در باره پدیده تکان دهنده "سربریدن کبوتر سفید" توسط تنی چند از "تراختورچی های" متعصب و کور دل، سکوت اختیار می کند و همت نمی کند تا ولو در قالب کلمات خشک و خالی هم که باشد نسبت به آن ابراز تاسف نماید! * این دیدگاه، که پیرامون برآمدهای ملی گرایانه در آذربایجان، نهایت وسواس در سیاست ورزی و کمال دقت در موضوع تاکتیک- نقشه را به کار می گیرد، اما از خویشتن خویش که بیرون می زند به جای اتخاذ سیاست حمایت انتقادی از جنبش سبز و همراهی با آن از موضع مطالبه محوری، انتظار دارد که این جنبش متاثر از "قهر" و "سکوت" آذربایجانی ها بیکباره خواب نما شده و خواست های ملی آذربایجان و دیگر ملیت های کشور را و لابد هم در حجم و اندازه بالا بپذیرد تا که شرایط برای ورود "سرخ" به همکاری با "سبز" هموار شود! آری! عملکرد این دیدگاه با دیدگاه اول، در مقام سیاست ورزی و در میدان سیاست تفاوتی با هم ندارند؛ هر دو آنها تنها گذاشتن جنبش سبز را تبلیغ می کنند. اولی به گونه استراتژیک و این یکی سرگردان میان استراتژی و تاکتیک برای کشتن زمان؛ تا که این فرصت سیاسی تاریخا بی مانند در نبرد با استبداد دینی بکلی سوخته شود و آنگاه جناب ناسیونالیسم محکوم و مغضوب پر از غیظ - هر چند برحق در نفس اعتراض به تبعیض ملی – عملا عمله استبداد مرکزی را در جشن فتح "بیت" و "جمکران" همراه گردد، ولوبا ادعای اینکه نمی خواهد که چنان شود!
و اما در باره یک نگاه نسبتا غالب درجنبش سبز به تبعیض ملی!
مناسب می دانم که پیش از آنکه به دیدگاه سوم در میان مدافعان خواست های ملی آذربایجان، کردستان و دیگر ملیت های تحت تبعیض ملی در کشور نسبت به جنبش جاری سبز و رابطه اش با این جنبش بپردازم، ابتدا نگاهی بیندازم به یک نوع قضاوت نسبتا غالب در طیفی از جنبش دمکراسی خواهی کشور – علی رغم تفاوت های کنشی در مولفه های این طیف – پیرامون "معمای" کم تحرکی آذربایجان در روند حرکت اعتراضی جنبش سبز. درنگ بر این نگرش می تواند به ما کمک کند تا که پیچیدگی و حساسیت مناسبات متقابل شهروندان ایران بر بستر هویت های ملی در کشور را با روشنی بیشتری در برابر دید قرار دهیم. یکی از پخته ترین قضاوت ها در زمینه مورد بحث را هم، در نوشته "معمای گسست تبریز از جنبش سبز" به قلم آقای بامداد ایرانی – که این یکی نیز نام مستعار است!- به تاریخ ۹ بهمن ماه در سایت اخبار روز یافتم. گمان من اینست که بن مایه آن نگاهی که به موضوع تبعیض ملی در ایران صرفا از موضع فهم کلاسیک حق شهروندی می نگرد و صرفا هم از این منظر آمادگی دارد تا از "اقوام کشور" رفع محرومیت شود، و در واقع هنوز نشان نمی دهد که می خواهد معضل را از زاویه ویژگی تنوع ملی در پهنای ایران و مطالبه هویت جویی های ملیتی در کشور بنگرد، به بهترین وجه ممکن در همین مقاله بازتاب یافته است. انتخاب این نوشته به منظور نقد آن نیز، بخاطر همین انسجام دیدگاهی است که در خود دارد، ولو که نشان خواهم داد که این انسجام، گرفتار نگاه یک سویه است!
این نوشته که نقدی بود سریع به همان مقاله آقای "آراز افشار" که در بالا پیرامون آن سخن رفت، قضاوت خود را بر این پایه می نهد که: "سبز" یک جنبش مدنی عمدتا کلان شهری است" و به دست نمی آمد اگر که کار و تلاش فشرده فعالان مدنی در تهران و در درجه بعد، اصفهان و شیراز نمی بود؛ اگر هم می بینیم که در تبریز هنوز خبر جندانی از سبز نیست، دلیل فقط آنست که این کلان شهر در زمینه نهادسازی های مدنی در مقایسه با همسانانش از عقب افتادگی رنج می برد. مقاله آقای ایرانی از زاویه نقش نهادهای مدنی در این جنبش و بیان دلایل و زمینه شکل گیری آنها، البته مقاله ارزشمندی است و دارای نکات آموزنده، و با آنکه ایشان همه توانایی های این جنبش را بزرگ نمایانه در عملکرد نهادهای مدنی آدرس می دهد که در واقع چنین نیست و نشان از گونه ای از بسته ماندن چشم ایشان بر تجارب فردی شهروندان آگاه معترض به سی سال تبعیض و نیز امکانات دنیای دیجیتالی در مبارزه با استبداد دینی است، با اینهمه او توانسته است در مقاله اش بر نقش بسیار موثر نهادهای مدنی -به ویژه در فقدان احزاب سیاسی مدرن نافذ در مردم معترض- در مداومت، مقاومت و جهت یابی "جنبش سبز" پرتو افکنی کند. ایراد این نوشته اما در آنست که همه پتانسیل اعتراضی در کشور را از دوربین مطالبات مدنی در تهران و کلان شهر ها – آنهم عمدتا متعلق به طبقه متوسط جدید- می نگرد و با برآمد جنبش سبز بر بستر این مطالبات، نسبت به موجودیت جنبش های مطالبه محور و روانشناسی های حاکم بر آنها دچار کم اعتنایی می شود. در زیر توضیح خواهم داد که تا آنجا که به موضوع ملی بر می گردد، این بی توجهی ناشی از عدم درک جوهر ویژگی تنوع ملیتی در ایران است، هر چند که او در جایی از نوشته اش بر ضرورت تامین حق "قومی" همه "اقوام" ایرانی - و نه البته ملیتی و ملیت های ایران!- در بهره گیری از زبان و فرهنگ خود تاکید می ورزد.
برداشت آقای ایرانی اینست که تبریز، "از همه شهرهای ایران سنتی تر و مذهبی تر" بوده و با از دست دادن بیش از پیش نیروی مدرن خود در دوره پس از انقلاب از طریق روند "مهاجرت تکنوکرات های آذربایجانی... به تهران" و با "دور ماندن از فعالیت های مدنی" در قد و قواره خود طی بیست سال گذشته، "اکنون همان را که کشته است می درود". او می گوید: بدانگونه که برآمد "سبز"، همانگونه نیز "خاموشی تبریز"، اساسا "با تحلیل فرایند مدرن سازی جامعه ایران و رهایی از واپسگرایی مذهبی قابل تحلیل است." او اگر چه "سبز اندیش های این شهر" را "کثیر " می داند، ولی می گوید که این کثیر چون به موقع نجنبیده و به اندازه کافی نهادهای مدنی بر پا نکرده است، اینک ناگزیر از آنست که "با حسرت به این روایت نگاه کند".
او آنگاه با این استدلال زیربنایی ،سراغ "آفتی به نام فعالیت های پان ترکیستی" در تبریز و آذربایجان می رود و با نقد و نفی راست و غلط ادعاهای آقای آراز افشار، "زبان" به کار گرفته شده توسط این شخص را زیر تازیانه می گیرد که در آن "گونه ای تحقیر جنبش سبز وجود دارد". اما آقای ایرانی ضمن اینکه در نفس این ایراد، بر حق است خود اما در جریان پاسخ گویی به مدعیات پان ترکیستی حریف، ولو ناخواسته به جبهه بندی در برابر احساس ستم ملی کشیده می شود، طوری که در عمل، "سبز" را آلترناتیو ناسیونالیسم آذربایجانی جلوه می دهد و به موضع تحقیر آذربایجان "عقب مانده" نزدیک می شود!ا و حتی تا آنجا به دام می افتد که در برابر این اتهام آراز که کم اعلام شدن تعداد واقعی اس.ام.اس های "طرفداران تراختور" در برنامه نود را توطئه سبز قلمداد کرده بود، مدعی می شود که این "حکومت شکست خورده ... باند سپاهی امنیتی حاکم" است که "برای شکست جنبش سبز، به زیر تیم تراختور و طرفدارانش باد می زند"! انتظار طبیعی اینست که آقای ایرانی همان متانتی را که در نشان دادن پیروزی جامعه مدنی در فتح "عرصه عمومی" به خرج می دهد، در دیگر عرصه ها نیز رعایت کند. جا دارد که ایشان از همان موضع دمکراتیک، مدرنیته و مدنی مورد تاکید در نوشته شان، بکوشد که منشاء حساسیت های آذربایجانی ها و دیگر ملیت های تحت تبعیض ملی را نسبت به نگاه و نوع بیان از سوی روشنفکران فارس زبان عمیقا دریابد تا که به یافتن گفتمان و زبان مشترک در کلیت جامعه روشنگری و روشنفکری کشور در قبال همه دردهای جامعه ایران یاری برساند. به عنوان یک نمونه بسیار مخرب در موضوع نگاه از بالا و تبعیض گرایانه بخشی از مدعیان دمکراسی خواهی در کشور نسبت به ملیت های تحت تبعیض ملی، به یاد می آورم آن اعلامیه با امضای جمعی را که درست در گرماگرم کارزار همین انتخابات اخیر، توسط گروهی از روشنفکران و دانشگاهیان آزادیخواه و دمکرات – و به گمان، با محوریت چند کادر مرکزی جبهه ملی ایران- صادر شد. اعلامیه ای که در آن، ضمن حمایت از کاندیداتوری آقای موسوی و تاکید بر ضرورت رعایت حق شهروندی ایرانیان ،به تندی نسبت به مواضع و مواعید حتی بسیار رقیق آقایان کروبی و میرحسین موسوی پیرامون برخی از "حقوق اقوام" از جمله آموزش به زبان مادری هشدار داده شده بود! من البته دلیلی در دست ندارم که بخواهم آقای ایرانی را به این موضع گیری منتسب بدانم و نه تنها چنین نمی کنم، بلکه مبتنی بر تاکیدات دمکراتیک ایشان بر رفع تبعیض از حقوق "اقوام"، آن را منتفی هم می دانم. اما از ایشان و دیگر دمکرات های مشابه ایشان می پرسم که تاکنون کجا و کدام بخش از "سبز"، جز معدود افراد و جریان های سیاسی، به صرافت افتاده است تا علیه همین موضع گیری عملا تمام شده به حساب "سبز" ها، زبان به انتقاد صریح بگشاید؟

مسیر پیشرفت رفع تبعیض ملی در کشور، از پیروزی "سبز" می گذرد!
نه آقایان "ائلشن" و "آراز" در این ادعا محق هستند که گویا به دلیل نفوذ کلام کسانی چون آنان ونیز به اصطلاح "تحت هژمونی گفتمان ملی قرار گرفتن افکار عمومی" آذربایجان است که این منطقه به رغم سنن غنی مبارزاتی اش- وبه همین سیاق لابد دیگر مناطق مشابه آن - نسبت به تحولات ایران" ساکت" هستند؛ و نه مدعای آقای "ایرانی" آئینه راست نمای واقعیت ها است، آنجایی که می گوید در تبریز از نهادهای مدنی، چندان خبری نیست و علت "خاموشی" آن، "عقب افتادگی" اش از کاروان مدنی است. آذربایجانی ها، کردها و دیگر اهالی کشور در مناطق تحت تبعیض ملی، وسیعا در انتخابات اخیر به امید تاثیرگذاری بر سرنوشت مشترک ملت ایران شرکت کردند و با حضورشان در تظاهرات اعتراضی به ویژه در تهران همه ملیتی، کشته و زندانی دادند. پس ،نه "سکوت" تئوریزه شده، سکوتی است از نوع مطلق و نه مخصوصا عامل حالت آماده باش سخت و سفت تری که حکومت امنیتی-نظامی پیوسته در این مناطق داشته و دارد، عامل کوچکی بوده است (قابل توجه دو نفر اول) و از سوی دیگر، تبریزی ها و سنندجی ها و مانند آنان در این سالها انواع نهادهای دارای رنگ و بوی هویت ملی شان را چه در زادگاههایشان و چه در تهران بپا کرده اند که نامی جز نهادهای مدنی ندارند، یعنی که نهادهایی هم داریم با سازو کارهای متنوع و نه الزاما قابل تبیین با رنگ معین! در این مناطق، بحران حاد در مناسبات دولت-ملت فقط با امر اختلال در حق رای مردم و اعمال کودتا بر جامعه مدنی قابل تبیین نیست، بلکه می باید آنرا در کادر روند فاصله یابی ها و احساس بیگانگی های مضاعف ناشی از تبعیض ملی و سرکوبگری الزامی آن و نیز نگاههای آلوده به برتری جویی ها فهمید (واینها هم قابل توجه برای نفر سوم).
نیروی دمکراسی در ایران، تنها زمانی می تواند در مبارزه علیه استبداد دینی، پیروزی به دست آورد و به ویژه دستاورد پیروزی اش را تضمین شده و تثبیت یافته بداند که علیه هر گونه تبعیض در ایرانی با تنوع ملیتی اش و از جمله تبعیض ملی در آن، سخن بگوید و عمل کند. رفع تبعیض ملی را نمی توان زیر مقوله تامین حق شهروندی گرد کرد و تحصیل "حقوق قومی" را امری اتوماتیک در صورت تحقق حقوق شهروندی فرض نمود؛ این خود، نوعی پاک کردن صورت مسئله خواهد بود، ولو با نیات حسنه! در ایران دارای تنوع ملیتی ،وجه اثباتی رفع تبعیض ملی، همانا به رسمیت شناختن هویت های ملی متنوع در این سرزمین مشترک است. ایران، از نظر ساختار جمعیتی از نوع موزائیسم ملی نیست که به راحتی قابل تقسیم به اجزاء جدا از هم باشد، اما به رغم برخورداری از ساروج محکم پیوند تاریخی مردمانش، از آن جمع های همگن ملی نیز نیست که به صرف تامین حقوق شهروندی اتم های انسانی متشکله اش، وحدت دولت-ملت در آن حاصل آید. ایران، ساختاری است مرکب از شهر وندان و نیز تجمع ملوکول های ملیتی، چیزی مشابه هند که مانند ایران میراثی است از کهن ساختار اجتماعی پلورالیستی، و لذا استقرار دمکراسی در آن، هم موکول به تحقق حق شهروندی کلاسیک است و هم مشروط به تامین حق ملیتی. هم از اینرو، انتظار یکطرفه "جنبش سبز" از فعالان ملی در مناطق محل سکونت ملیت های کشور، کمتر جواب می گیرد؛ و چون اینگونه است، پس اصرار بر آن به جای تصحیح و ارتقاء مواضع، می تواند نقش برانگیزاننده و رماننده پیدا کند و به سود بهره برداران ملی گرایان افراطی تمام شود. پان ترکیسم را باید ریشه یابی کرد تا که آنرا مانند هر پان دیگر از سپهر فرهنگی و سیاسی کشور روفت؛ با عدم مواجهه واقعا دمکراتیک با ناسیونالیسم، فقط و فقط پان ها تقویت خواهند شد و البته در اشکال متفاوت: پان ترکیسم و کردیسم و... از یکسو، و پان ایرانیسم از دیگر سو!
و اینک، باز می گردم به ادامه بررسی نگاه های سه گانه در میان مدافعان رفع تبعیضات ملی در ایران نسبت به "جنبش سبز"، و به گونه فشرده و موجز، به معرفی دیدگاهی می پردازم در رابطه با مواجهه اش با "سبز"، که یا کاراکتر دفاع از حقوق ملی ملیت های ایران در عین تعلق به جنبش دمکراتیک سراسری را دارد و یا خواهان و کوشنده راه پیروزی دمکراسی در کشور در عین تاکید بر هویت های ملی است. دیدگاهی که، خوشبختانه مبنای عمل اکثر فعالان و مدافعان مطالبات ملی قرار دارد. تفاوت هایی هم اگر در موضع گیری های انواع جریان های متشکله این دیدگاه نسبت به جنبش اعتراضی سراسری به چشم می خورد، در آن اندازه نیستند که مانع از نشاندن آنان در زیر یک نگاه عام مشترک شوند.
پایه جوهری این رویکرد اینست که: جنبش اعتراضی جاری علیه استبداد دینی است، بار دمکراتیک دارد و در خدمت دمکراسی است. عقل و تجربه سیاسی حاملان آن نیز مبنی بر اینکه: رفع تبعیض ملی در ایران واحد، تنها بر بستر تحولات دمکراتیک و مبتنی بر نتایج آنست که امکان اجرا می یابد. بر همین پایه، این رویکرد، جنبش سبز را در عمومی ترین خطوط آن، شایسته حمایت و تقویت می بیند، و اساسا آن را همسو تا حد انطباق با آرمان های خود می فهمد. این دیدگاه، بر آنست که جنبش سبز، در جهت باز شدن فضای سیاسی کشور عمل می کند و از چنین واقعیتی این نتیجه را می گیرد که هرچه که این جنبش بتواند استبداد دینی تماما متکی بر تبعیض را عقب و عقب تر براند، شرایط برای میدان گیری جنبش های مطالبه محور و از جمله حرکت های ضدتبعیض ملی نیز فراهم و فراهم تر خواهد شد. صاحبان این دیدگاه بر آنند که هر چه که کشور بیشتر به عرصه چالش بین نیروی حافظ استبداد ولایت فقیه با نیروی خواهان آزادی – با درک های متفاوت از آن- و دمکراسی و رعایت حقوق بشر – در عین تنوع نگاه ها و رویکردهای مولفه های متعلق به این خواست ها- بدل شود، امکان آموزش دمکراتیک سیاسی توده ها به همان اندازه مهیاتر خواهد شد و هم از اینطریق، زمینه برای گفتگوهای برنامه ای و مطالباتی بین نیروهای دمکراسی موقعیت مساعدتری خواهد یافت. مدافعان این رویکرد اعتقاد راسخ دارند که علنیت و فضای آزاد سیاسی، بیش و پیش از همه به سود آنهایی است که بطور مضاعف از استبداد مرکزی در رنجند. تصادفی نیست که احزاب سیاسی دیرینه سال کردستان، جریانات مسئول و مجرب ملی گرای آذربایجان، نهادها و شخصیت های استخواندار و کار آزموده ترکمن، عرب و بلوچ کشورمان چنین رویکردی را برگزیده اند؛ تشکل ها، نهادها و فعالان منفرد چپ دمکرات عموما، برهمین مبنا عمل می کنند؛ و هر دمکرات راستین ایرانی نیز در راه تقویت همین دیدگاه می کوشد. همه این نیروهای ایرانی به رغم تعلق یا عدم تعلق های ملیتی متنوع، برخورداری از تبارها و سیماهای سیاسی مختلف و حمل برنامه های اجتماعی گوناگون، اما مشترک در دمکراسی و آزادی شهروند و تامین شان و مقام آن، بر سر این نکته هماهنگ اند که ایران می باید تغییر کند تا که: به یک ایران دمکراتیک بدل شود، از ساختار قدرت مبتنی بر تبعیض تهی گردد و به ساختار قدرت فاقد تبعیض مجهز شود، قانون اساسی آن متکی بر برابر حقوقی همه شهروندان درتمامی عرصه ها نوشته آید، و هویت ایرانی شهروندان آن نافی هویت های ملیتی متشکله ملت ایران نباشد.
و در پایان سخن، همانگونه که در ابتدای نوشته اشاره کردم، به مصاحبه ای که ۵ ماه پیش بر سر موضوع مورد بحث کنونی با سایت ترکمن صحرا کرده بودم بر می گردم و نوشته حاضر را با دو نقل قول از آن گفتگو، به اتمام می رسانم. در آن مصاحبه، بخشی از پاسخ من به این پرسش که "نکته اشتراک مطالبات ملیت های ساکن ایران با این جنبش چیست؟" به قرار زیر بود:
"این جنبش شهروندی سراسری که خصلت دمکراتیک دارد آستانه تحقق مطالبات ملیت های ساکن کشور است ، اما اضافه و تاکید باید کرد که تنها استانه ضرورآن، و نه الزاما خود آن!حق شهروندی، مجموعه‌ای مرکب از حقوق است که هر کدام از این حق ها حوزه خاص خود را دارند، در استقلال نسبی از هم بسرمی برند و هم از اینرو برای هر یک از آنان می باید که مبارزه مستقل کرد. یکی از این حقوق، همانا برخورداری آزادانه از حق ابراز هویت ملی است. بدینترتیب و در فشرده ترین بیان، تحقق مطالبات ملیت های ساکن ایران، از پیشرفت روند دمکراتیک کردن ساختار سیاسی کشورو دمکراتیزه کردن سیاست و فرهنگ عمومی می گذرد وبر این بستر، طبیعتا وارد شدن مطالبات مربوط به حقوق ملیت ها، در حق شهروندی ایرانی . مشارکت فعال مدافعان و مبارزان مطالبات ملی در روند جنبش دمکراسی عام، یک نیاز حیاتی برای رسیدن آنان به موقعیت تاثیر گذاری بر این روند در جهت تکمیل و تعمیق آن است، ونیزیک پیش شرط برای تزریق برنامه های مطالبات ملیتی به درون برنامه دمکراسی سراسری.آری ! درست متوجه شده‌اید ، تزریق به این برنامه و حتی فراتر از آن ، تحمیل بر این برنامه! زیرا که، چیزی خود به خود حاصل نخواهد شد .این، نیروی مدافع مطالبات ملی است که می باید فعالانه در جنبش دمکراتیک سراسری حضور یابد تا که دخالت ورزی کند و مهر و نشان خود را بر ساختار قدرت و فرهنگ کشور بکوبد. آری! تزریق و تحمیل ،اما البته و فقط و فقط هم ،به گونه دمکراتیک واز طریق مشارکت دمکراتیک. با حل شدن در این جنبش از موضع انفعال در مطالبات ملی و یا کناره گیری از آن، به هیچ جایی نتوان رسید."
و در برابر این پرسش که " چه راهکارهایی باید برای هماهنگی و پیوند بیشتر میان آندو صورت پذیرد؟" پاسخ دادم:         

"بپذیریم که، مهم ترین مانع در تحقق برابر حقوقی ملی در کشورمان همانا این واقعیت است که بخشی از اهالی کشور به وجود تبعیض ملی در کشورآگاهی دمکراتیک ندارند و بخش گسترده‌ای نیز حتی وجود چنین تبعیضی را امری عادی و طبیعی می پندارند!سیاست سکوت و سرکوب سیستماتیک در قبال مطالبات ملی ازسوی حکومت های مبتنی بر تبعیض ملی، در واقع فقط علتی برای چنین وضعی نیستند بلکه بیشتر معلول وجود چنین فضایی هستند! سرکوب لازم افتاده است به این دلیل که نگاه برتری جویانه در میان است و این نگاه جان سختی می کند چونکه سرکوب اجازه برخورد آزادانه گفتمان ها را نمی دهد. هم از اینرو، اصلی ترین هدف جنبش های مطالبات ملی می باید متوجه تصحیح نگاههای غیر دمکراتیک درملیت اکثریت کشور نسبت به دیگر ملیت ها وارتقاء شعور و وجدان شهروندی در همه ساکنان کشور به سود شهروندی برابر حقوق باشد.این بدان معنی است که یک معیار اصلی درفهم پیشرفت مبارزه برای تحقق مطالبات ملی ، میزان آگاهی ونیز قیام به این آگاهی در میان آن بخش از مردم کشور است که خود در معرض تبعیض ملی نیستند. در واقع هر چه که خواست های ملی در برنامه نیروهای سیاسی کشورجای بیشتری بیابد و بیشتر وارد مانیفست های سیاسی و برنامه ای شود،بهمان نسبت نیزجنبش برای مطالبات ملی پیشتر آمده است. موفقیت نیروهای مدافع مطالبات ملی، نه در ارایه رادیکالترین برنامه‌ها در محدوده خودی ها، که در نفوذ یابی اندیشه و برنامه های آنان در برنامه کسانی است که تا چندی پیش یا بر ضد این مطالبات بودند و فریاد می زدند که "کردستان، همان یزد است" و یا در بهترین حالت با سکوت خود موضع بی التفاتی در قبال اعتراض به تبعیض ملی را تقویت می کردند. این یک موفقیت بسیار بزرگی بود که در جریان کارزار انتخابات اخیر که اکثریت قاطع مردم ایران را در گیرسیاست و برنامه های سیاسی-اجتماعی کرد،مطالبات ملی نه تنها در قالب حرکت" مطالبه محور" به وسعت طرح شد، بلکه در بیانیه های سیاسی دو کاندیدای اصلاح طلب جای خاصی را به خود اختصاص داد وازاینطریق هم بود که گام های بزرگی در راستای تثبیت آن بمثابه گفتمان ملی برداشته شد.کسی انتظار ندارد که چنین طرح هایی بتوانند همانی باشند که نیروهای دمکرات پیگیر در این مورد مطرح کرده و می کنند. خیر!مهم تر از نقص و ضعف آنها، نفس طرح آنها بود واست. جنبش مطالبات ملی اکنون در همان نقطه‌ای نیست که تا چندی پیش در آنجا قرار داشت.این جنبش بسی پیش آمده و سنگر های بس تازه‌ای را به دست آورده است.این، یک پیوند تازه‌ای است که باید آنرا حاصل سالها مبارزه روشنگرانه حرکت های ملی در کشور و ناشی از رنج سالها ایستادگی های مبارزان حقوق ملی در قبال زورگویی های سیاسی، ایدئولوژیکی و نظامی نیروهای سرکوب حافظ نظم مبتنی بر تبعیض ملی دانست.این پیوند را نباید دستکم گرفت و آنرا می باید در راستای دمکراسی بیشتر و ژرف تر گسترش داد.تنها بر یک اصل پایدار و کلیدی می باید ایستاد:با حفظ استقلال برنامه‌ای در زمینه مطالبات ملی، بیشترین مشارکت در جنبش دمکراسی کشور!"

۱۹ بهمن ماه ۱٣٨٨ - بهزاد کریمی

*در رابطه با این پدیده به جای خود بسیار هشدار دهنده، امیوارم که به زودی نوشته ای را منتشر کنم.