مارکسیسم و آنارشیسم (۱)


پل بلک لج - مترجم: ف. راستی


• استدلال های مشابهی در میان محافل و حلقه های اتونومیست و آنارشیست در گردش است و به دشمنی آن ها با مارکسیست های کلاسیک به طور کلی، و "لنینیست ها" به طور ویژه، شکل و قوام می بخشد. آنارشیست ها و اتونومیست ها به ویژه لنین را به مثابه ی نماینده اصلی سنت سوسیالیسم دولت گرا مورد نقد قرار می دهند؛ سنتی که در قرن بیستم آزموده شد و به ناکامی انجامید. تا جایی که این گرایش ها خود را با مارکسیسم درگیر می کنند، تفاوت های نظری و سیاسی در درون این فضا معمولاً گِرد رابطه ی مارکس و لنین می چرخد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۲ اسفند ۱٣٨٨ -  ٣ مارس ۲۰۱۰


ما در قلب جنبش کنونی ستیزه با سرمایه داری با یک تناقض شگفت آور روبه روایم. بسیاری در داخل جنبش کمر به انکار خصلت سیاسی آن بسته اند، همان خصلتی که بی تردید یکی از ویژگی های مشخص کننده جنبش به شمار می رود ۱. مشکلات عملی این روی کرد در شماره های پیشین این مجله بررسی شده است ۲. من در این جُستار، از راه پژوهش ریشه های ایستار ضد سیاست در جدل های پیشین میان آنارشیست ها و مارکسیست ها، بستری برای [فهم] مباحثات جاری فراهم می کنم. امید من این است که با طرح خطوط اصلی شباهت ها و تفاوت های تاریخی آنارشیسم و مارکسیسم کلاسیک، شاید جدال امروزین این دو گرایش بتواند به فراسوی وضعی برود، که غالباً کاریکاتوری از یک مجادله ی واقعی است. استدلال من به ویژه این است که هسته ی عقلانی آنارشیسم -آرزوی آن برای حفظ جنبش از تاثیرات مخرب سیاست های "دولت گرا"- در واقع به واسطه ی ایستار ضد سیاست آن تضعیف شده است. وانگهی، این ضعف در اثر انتقادهای آنارشیست ها، از آن چه که آن ها "دولت گرایی" مارکس می نامند، تقویت شده است. همان طور که خواهیم دید این مدعا حاوی یک سوءبرداشت جدی از مارکسیسم کلاسیک است که نه تنها گوهر آن را به مثابه ی نظریه ی خودرهانی طبقه کارگر می پوشاند، بلکه هم چنین راه نظریه ی مارکسیستی به فراسوی مرزهای عمل   آنارشیسم را تیره و تار می کند. کارل مارکس و میخائیل باکونین، به ترتیب برجسته ترین نمایندگان جنبش های بین المللی سوسیالیستی و آنارشیستی، هر دو در ۱۸۷۰ به کمون پاریس به مثابه ی تحقق عملی چشم اندازشان از سوسیالیسم خوش آمد گفتند ۳. این واقعیت به نظر می رسد که تاییدی باشد بر ادعای دانیل گرن در اثر کلاسیک او از تاریخ آنارشیسم که فراتر از دعواهای پُرسروصدای فرقه ای قرار دارد: " آنارشیسم در واقع هم معنای سوسیالیسم است"۴. علاوه بر این، اگر تفسیر نوأم چامسکی را هم بپذیریم که "یک آنارشیست منسجم و پی گیر...باید یک سوسیالیست، اما سوسیالیستی از یک نوع خاص باشد": یک "سوسیالیست لیبرتارین (آزادمنش)"۵؛ آن گاه شاید بتوان به آنارشیسم هم چون گونه ای از، آن چه که هال دریپر از منظر مارکسیسم کلاسیک سنتِ "سوسیالیسم از پائین" می نامد، نگریست.۶
         اما، در حالی که دریپر تاکید می کند که آنارشیسم یکی ازانواع "سوسیالیسم از بالا" بوده است، و در همان حال این ادعا را که، لنین یک حزب "اقتدارگرا" ساخته بود، آماج انتقاد گزنده ی خود قرار می دهد۷؛ گرن بر این نظر است که لنین در بهترین حالت از یک شخصیت "دوگانه" برخوردار بود که عناصر آزادمنشی و اقتدارگرایی را در فعالیت خود با هم درآمیخت۸؛ و چامسکی در این میان اصرار دارد که در قیاس با آنارشیسم منسجم و پی گیر، اندیشه ی مارکس را می توان در پرتو کشاکش و تنش بین نوعی سوسیالیسم آزادمنشانه ی اولیه و "اقتدارگرایی" پَسین خصلت بندی کرد؛ کشاکشی که در تاریخ مارکسیسم نمایان است: کشمکش بین گرایش های سوسیالیستی آزادمنشانه -که مثلا از سوی رزا لوکزامبورگ نمایندگی می شد- و گرایش های سوسیالیستی دولت گرا که به ویژه با لنین پیوند داشته اند. چامسکی استدلال می کند که هر چند ایده های گرایش نخست "هم سو با بُن مایه های سندیکالیسمِ آنارشیستی" است، گرایش دوم چندان از این سنت دور است که "اگر چپ را شامل "بلشویسم" هم بدانیم، در آن صورت من خودم را یک سر از چپ جدا می دانم".۹
         استدلال های مشابهی در میان محافل و حلقه های اتونومیست و آنارشیست در گردش است۱۰ و به دشمنی آن ها با مارکسیست های کلاسیک به طور کلی، و "لنینیست ها" به طور ویژه، شکل و قوام می بخشد۱۱. آنارشیست ها و اتونومیست ها به ویژه لنین را به مثابه ی نماینده اصلی سنت سوسیالیسم دولت گرا مورد نقد قرار می دهند؛ سنتی که در قرن بیستم آزموده شد و به ناکامی انجامید ۱۲. تا جایی که این گرایش ها خود را با مارکسیسم درگیر می کنند، تفاوت-های نظری و سیاسی در درون این فضا معمولاً گِرد رابطه ی مارکس و لنین می چرخد، و پرسش ِ مطرح نزد آن ها این است که آیا لنین به طرز کیفی به یک گسستِ "اقتدارگرایانه" از مارکس دست یازید یا این که او اساساً برخی از رگه های "اقتدارگرایی" موجود در مارکس را به سرانجام منطقی اش رساند. اگر اتونومیست ها در تکاپو ی "نجات" مارکس از دست لنین اند، آنارشیست ها گرایش به انکار هر دوی آن ها از راه ارجاع به مدعای مشهور باکونین دارند که، مارکس یک "مدافع کمونیسم دولتی" بود.۱۳
         همان طور که خواهیم دید، نقد باکونین از مارکس "نابه جا" است۱۴. نقد او با نقد بسیار رایج لیبرالی از مارکسیسم خویشاوندی دارد و با چسباندن آن به استالینیسم آن را لعن و نفرین می کند ۱۵. از این روست که پیتر مارشال در تاریخ مفصل خود پیرامون آنارشیسم نه تنها چنین استدلال می کند که نقد باکونین از مارکس به مثابه ی یک "سوسیالیست دولت گرا"، "پیامبرگونه" بود، بل که هم چنین تجربه استالینیسم را گواه آن می داند که، باکونین و نه مارکس، "با رأی تاریخ محق و پیروز اعلام شده است".۱۶
         اگر چه این مدعا پذیرفتنی و مُسَلم به نظر می رسد، اما وارسی دقیق دیدگاه باکونین نشان دهنده آن است که نظرات او نه تنها نادرست بل که ارتجاعی اند. زیرا استدلال باکونین فقط طرح یک انتقاد از آن وضعیتی نبود که در صورت قدرت گیری مارکس و مارکسیست ها، می-توانست اتفاق بیفتد- وضعیتی که او آن را کاریکاتوریزه می کرد؛ بلکه هم چنین حاوی انکار بسیار کلی تری از امکان دموکراتیزه شدن جامعه بود. این پرسش، مسأله ی امکان ایجاد دموکراسی واقعی، در قلب تفاوت های سیاسی مارکسیسم کلاسیک و آنارشیسم قرار دارد و هم چنین اختلاف نظرهای آن ها را پیرامون رابطه ی میان آزادی و اقتدار، موضوع سازمان-دهی سیاسی، و خصلت نقد اخلاقی از سرمایه داری شکل می دهد. این جنبه از تفکر باکونین نمودار کاستی چشم گیر آنارشیسم در پروراندن یک مفهوم پردازی مناسب از دموکراسی است؛ ضعفی که ریشه در یک الگوی گسیخته و فاقد انسجام از سرشت بشر دارد و به طور مهلکی سویه ی سوسیالیستی مورد ادعای آنارشیسم را تخریب می کند که جامع ترین شکل سوسیالیسم آزادمنشانه به شمار می رود.
         همان طور که در ادامه خواهیم دید، مارکس ابزارهای نظری برای فراتر رفتن از محدودیت های نظریه های آنارشیستی در باب سرشت بشر را فراهم آورد، و لنین به کامل ترین شکلی معنا و پیامدهای سیاسی ِ درک مارکسی از موضوع "سوسیالیسم از پایین" را تشریح کرد. لنین، همین که واقعأ از چنگ کاریکاتوری که استالینیست ها از او ساخته اند رها شود، برخلاف آن چه چامسکی می گوید، به جای ایستادن در موضع تقابل با سنتِ سوسیالیسم آزادمنشانه ۱۷، به نحوی شایسته هم چون کسی درک خواهد شد که به لحاظ نظری و سیاسی سهم مهمی در پیکار برای آزادی انسان ادا کرده است. این سخن به معنای آن نیست که سازمان های لنینیستی از اشتباه بری اند؛ ابدأ چنین نیست! اما از آن جا که اتونومیست ها و آنارشیست ها مبنای اجتماعی این اشتباه ها را درست درک نکرده اند، در نتیجه نقد آنان از مارکسیسم کلاسیک نه تنها گمراه کننده بل که هم چنین به لحاظ سیاسی فرساینده است.

عمل مستقیم و دولت
جان هالووی از منظر "مارکسیسمِ باز" به منش سیاسی لنین انتقاد می کند؛ انتقادی که زمینه-های مشترک فکری او با اوتونومیست ها و آنارشیست ها را آشکار می کند. او می گوید که بین شکل های سازمان دهی لنینیستی و سانترالیسم دموکراتیک، و این مدعا که مارکسیست های کلاسیک خود سوسیالیست های دولت گرا به شمار می روند، رشته ی پیوندی وجود دارد. هالووی استدلال می کند که معضل "شکل تحزب" این است که "جهت گیریِ معطوف به دولت را مفروض می انگارد"؛ راهی که منجر به "فقیرسازی" خودِ مبارزات می شود. از این رو حتا اگر این شکل های سازمان دهی موفق از کار درآیند، هم چنان محکوم به بازتولیدِ نوع روابط قدرتِ سلسله مراتبی و از خودبیگانه ی ویژه ی دولت اند.۱۸
         استدلال های هالووی، با در نظر داشتِ سازمان های سیاسی سوسیال-رفرمیست روشن-بینانه اند. این احزاب در واقع با تبعیت از قواعد فعالیت در چارچوب دولت های سرمایه داری ریشه های مترقی خود را پژمرده می سازند. اما از آن جا که او احزاب رفرمیستی و لنینیستی را به یک چوب می راند، بیدرنگ از نقد اولی به طرد دومی می رسد. ضعف آشکار این استدلال نادیده گرفتن تفاوت مضمونی استراتژی های این دو نوع تحزب است: رفرمیست ها در تلاش تسخیر دولت اند در حالی که بلشویک ها قصد "درهم شکستن" آن را داشتند! لنین خود تاًکید داشت که نظر آنارشیست ها در این مورد درست است: "بین ما و آنارشیست ها هیچ تفاوتی بر سر موضوع برافکندن دولت به مثابه ی هدف وجود ندارد".۱۹
         برای تحقق چنین هدفی، احزاب لنینیستی دارای یک شیوه ی اساساً متفاوت فعالیت سیاسی نسبت به سازمان های رفرمیستی اند: اگر سازمان های رفرمیستی کانون توجه شان معطوف به کسب اکثریت پارلمانی است، احزاب انقلابی سوسیالیست باید ریشه در محل کار داشته باشند، جایی که کارگران از ظرفیت براندازی نظم کهنه برخوردارند۲۰. آنارشیست ها با استفاده از برچسب "دولت محور" برای توصیف احزاب رفرمیستی و لنینیستی، تمایز بنیادی بین تسخیر دولت و درهم شکستن آن را به شکلی حذف می کنند که موجب کوری آنان در برابر هسته ی رهایی بخش موجود در ادای سهم لنین به سوسیالیسم می شود.۲۱
            لنین به سهم خود استدلال می کرد که آنارشیسم به نادرست از انتقاد به شیوه ی عمل احزاب سیاسی رفرمیست به نفی هرگونه تلاش برای ساختن سازمان های سیاسی می رسد۲۲. پس "آنارشیسم یک نوع مجازات نه چندان نادر برای شستن گناهان اپورتونیستی در جنبش طبقه کارگر بوده است. دو نا به هنجاری که یک دیگر را تکمیل می کنند"۲۳. این سخن به معنای آن نیست که مارکسیست های کلاسیک پای بندی و تعهد آنارشیست ها به امر مبارزه در راه آزادی را رد می کنند. هم از این رو، تروتسکی در باره ی مرگ یک آنارشیست، که او را از دوره زندان می شناخت، چنین نوشت: "آنارشیسم او به رغم ایرادهای نظری که داشت، تجلی خشم و رنجش عمیق و اصیلِ پرولتری او نسبت به تبه کاری جهان سرمایه داری و فرومایگی آن سوسیالیست ها و سندیکالیست هایی بود که در مقابل این جهان زانو زده بودند"۲۴. لنین و تروتسکی در صداقتِ "خشم و رنج از تبه کاری جهان سرمایه داری"، که آنارشیست ها با سوسیالیست ها در آن شریک بودند، هیچ تردیدی نداشتند؛ بل که استدلال آن ها این بود که نظریه-ی آنارشیستی گرایش به تضعیفِ وعده ی این کوشندگی [علیه وضعیت موجود] را دربر دارد.
         شگفت آن که، ضعف های سیاسی آنارشیسم نشان گر همان ایرادهایی است که لنین در نقد رفرمیسم در کتاب "چه باید کرد؟" بازشناخت. هدف این کتاب نقد جریان های رفرمیستی موجود در جنبش سوسیالیستی روسیه بود- البته یک رفرمیسم بسیار ستیزه جو و رزمنده تر از آن که ما در غرب به آن خو کرده ایم. سیاست انتخاباتی در روسیه آن زمان هنوز محلی از اِعراب نداشت، اما مبارزات اتحادیه های کارگری علیه روسای محلی در دستور کار بود. لنین رفرمیسم روسیه را نه به سبب فعالیت معطوف به انتخابات آن (که وجود خارجی نداشت)، بل که به خاطر آن نقد می کرد که برای ارتقای انبوه مبارزات محلی علیه جنبه های مختلف نظام روسی به یک جنبش وسیع تر ملی علیه حکومت استبدادی مبارزه نمی کرد. برای تحقق چنین پروژه ای نیاز به یک سازمان سیاسی ملی و سراسری بود که محدودیت های سیاست محلی-گرایی را از راه پیوند زدن این مبارزات مختلف به یک دیگر به چالش بگیرد. این همان بنیان استدلال مشهور لنین است که سوسیالیست های انقلابی نه به مثابه ی اتحادیه گرایان ساده، بل که باید به طور عمومی تری هم چون "تریبون مردم" عمل کنند.۲۵
         پاسخ قانع کننده ی لنین به آن دسته از آنارشیست هایی که فعالیت "سیاسی" را رد می-کردند این بود که، آن ها با چنین کاری نه تنها بر موضوع سیاست غلبه نمی کنند و آن را یک بار برای همیشه از میان برنمی دارند، بل که بر عکس، آن ها با این کار فقط زمینه های فرادستی و چیرگی سیاست بورژوایی را فراهم ساخته، و امکان به چالش گرفتن آن را از بین می برند. از این رو، او می گفت که آنارشیسم در داخل جنبش کارگری به شیوه ای موازی با اتحادیه گرایی رفرمیستی حرکت می کند، و"زیر پوشش نفی سیاست، عملاً به فرودستی و دنباله روی طبقه کارگر در برابر سیاست بورژوایی " می انجامد۲۶. در تقابل با این گرایش بود که لنین استدلال خود مبنی بر ساختن یک حزب سیاسی در سطح ملی را پیش کشید؛ که هدف آن، پیوند همه ی مبارزات محلی در سراسر روسیه و ارتقای آن به سطح یک تعرض عمومی علیه دولت بود.
         یک سال پیش از انقلاب اکتبر، هنگامی که لنین با آخرین بقایای مارکسیسم بین الملل دوم وداع می گفت، به چالش گرفتن قدرت دولت بر مبنای نظری محکم تری بنا می شد. درست وارونه ی ادعای آنارشیست ها مبنی بر این که او و مارکس قصد "تسخیر دولت" و استفاده ابزاری از آن را در راه هدف های خود داشتند۲۷، لنین استدلال می کرد که کارگران باید به لحاظ نظری، سیاسی و نظامی (یعنی هم چون یک دولت) سازمان یابند، تا بتوانند دولت کهنه (سرمایه داری) را درهم بشکنند. این استدلال به معنای تسخیر دولت کهنه نبود، بل که منظور جای گزینی آن با یک سازمان جدید بود. و با این که دولت های کارگری هنوز به معنایی دولت-اند (در زیر خواهیم دید که آن ها، دولت هایی از نوع بسیار ویژه اند، و در بازشناسی این نا هم-سانی بود که لوکاچ ارگان های نوین قدرت کارگری را یک "ضددولت" نامید)۲۸، اما با این-حال دارای محتوای اجتماعی بسیار متفاوتی نسبت به دولت سرمایه داری اند. در حالی که دولت های سرمایه داری قدرت نظامی و ایدئولوژیک خود را برای محافظت از روابط اجتماعی سرمایه داری به کار می برند، دولت های کارگری منابع خود را در راه از میان برداشتن موانع برقراری یک جامعه مبتنی بر تحقق نیازهای انسانی بسیج می کنند. از آن جا که کارگران هیچ طبقه ی پایین دست خود را استثمار نمی کنند، به همان سان که به تدریج این موانع از میان برداشته می شوند، دولت های کارگری نیز به "پژمردگی" می گرایند. متاسفانه از آن جا که آنارشیست ها گرایش به شیی انگاری "دولت" به مثابه ی دشمن آزادی دارند، مستعد دست کم گرفتن تفاوت ها در شکل های قدرت طبقاتی هستند(در حالی که دموکراسی های لیبرال و دیکتاتوری های فاشیستی انواع دولت های سرمایه داری اند، با این حال تفاوت های آن ها دارای بیش ترین اهمیت است). آن ها هم چنین مستعد نادیده گرفتن تغییرات بنیادی تر تاریخی در مضمون اجتماعی قدرت دولتی اند (به طور نمونه، تفاوت های بین دولت های فئودالی، سرمایه-داری و کارگری)۲۹. این گرایش به شیی انگاری پدیده ی "دولت" به مثابه ی دشمن آزادی است، که درک آن ها از سیاست انقلابی را به بی راهه می برد.
          اگرچه این ایستار شاید بیش تر در نوشته های آن دسته از آنارشیست هایی جلوه گر باشد که تصور می کنند ممکن است قادر به دور زدن دولت باشند، با این وجود این ایستاری بسیار رایج نزد آنارشیست ها به شمار می رود. از این رو، بن فرانکز آنارشیست می گوید که:"به رغم پذیرش عمومی ضرورت انقلاب، در نوشته های آنارشیستی معاصر پیرامون مبارزه طبقاتی، هم چنان با یک ناروشنی در پیوند با مولفه ها و خصوصیات این انقلاب روبه روایم".۳۰
          تا جایی که با یک الگوی آنارشیستی انقلاب مواجه ایم، این الگو ریشه در ایده ی عمل مستقیم دارد. تنها یک شکل از عمل مستقیم وجود ندارد، بل که شکل های فراوانی از آن یافت می شوند که، به گمان آنارشیست ها، نشانه های روابط در یک جامعه به راستی آزاد (بی دولت) هستند۳۱. در واقع، عمل مستقیم پی آمد عملی دولت ستیزی آنارشیست ها است۳۲، و چندگانگی شکل های عمل مستقیم هم به نوبه ی خود در کثرت آنارشیسم ها تجلی می یابد.۳۳
         با این که حمایت از این یا آن شکل از عمل مستقیم و توسل به آن در میان چپ متداول است، اما برای آنارشیسم این تاکتیک چیزی بیش از یک سلاح از میان سلاح های بسیار در زرادخانه یک فعال سیاسی است. این ایستار مستقیماً از انکار دولت از سوی آن ها نشات گرفته و به طور روشنی در تقابل با روی کردهای بیش تر سنتی به سیاست قرار دارد ۳۴. در واقع، آنارشیسم گرایش به این دارد که یک موضع خودآگاه سیاست ستیز داشته باشد، و چنین دیدگاهی را می توان هم چون واکنشی علیه آن درک از سیاست دریافت که به طور سنتی دغدغه اش دولت بوده است. این نوع سیاست ستیزی البته خودش سیاسی است، هرگاه که مفهوم گسترده تری از سیاست را بپذیریم. و استدلال های معطوف به عمل مستقیم به طور آشکاری سیاسی اند حتا اگر این استدلال ها دولت محور نباشند.
         در تقابل با آن چه که هم چون سیاست سنتی دولت محور تعریف می شود، دیوید گرایبر چنین استدلال می کند که "درست همین ایده ی عمل مستقیم -که مخالف سیاستِ توسل به دولت-ها برای تغییر رفتارشان، و موافق مداخله فیزیکی علیه قدرت دولتی است- در شکلی که خود پیشاپیش نشان از یک بدیل دارد، سرراست از دل سنتِ آزاد خواهی بیرون می آید"۳۵. از این چشم انداز، چنین استدلال می شود که انبوهه ی شکل های گوناگون عملِ مستقیم، تجسم زنده ی تعامل اجتماعی در شکل های غیردولتی اند، که از راه های بی شماری، بر نوعی بدیل معین در جامعه دلالت دارند. این روی کرد به سیاست، انواعی از سازمان ها را پدید می آورد که آنارشیست ها و اتونومیست ها بی تابانه خواهان آن اند. جهت گیری احزاب سنتی ِانقلابی و پارلمانی معطوف به دولت هاست و آرزوی تسخیر قدرت دولتی یا درهم شکستن آن را در سر می پرورانند. ولی از آن جا که آنارشیست ها این روی کردها را به نفع بدیل پیش گمانه ی خود در برابر دولت رد می کنند، به ناچار به انکار شکلِ احزاب سیاسی متمرکز برمی خیزند؛ احزابی که برای رویارویی با دولت ها ضروری اند. و اغلب، هر چند نه به یک سان، به طور فرضی به جای آن ها شکل های سازمان یابی بدون سلسله مراتب و "افقی" را پیش می کشند.۳۶
         به این معنا آنارشیست ها دست کم لنینیست های خوبی هستند. زیرا لنین همان طور که تونی کلیف یادآور می شود، چنین استدلال می کند که شکل های سازمانی مورد نیاز سوسیالیست ها "از سرشتِ وظایف سیاسی آن ها سرچشمه می گیرد "۳۷. اگر ساختار بلشویسم از دل وظیفه ی خطیر سرنگونی استبداد روسی زاده شد، پس نتیجه می گیریم که وظایف مختلف نیاز به ساختارهای مختلف را به وجود می آورد. استدلال آنارشیست ها این است که چون آن ها منکر هدفِ کسب قدرت سیاسی اند، پس نیازی هم به ساختارهای سیاسی مرکز مدار کسانی ندارند که چنین هدفی را دنبال می کنند. مشکل این ادعا این است که طُفیلی دیدگاه بورژوایی در باره ی سیاست است: اگر نظریه ی سیاسی سنتی بر دولت متمرکز شده است، آنارشیسم صرفاً گرایش به وارونه کردن این رابطه و نه غلبه بر محدودیت های آن دارد. اما روی کرد مارکس به سیاست بسیار متفاوت است: همان طور که سرمایه نقد اقتصاد سیاسی است تا مطالعه ی اقتصاد؛ تفکر سیاسی مارکس نیز به مثابه ی نقد دیدگاه های سیاسی سنتی بهتر قابل درک اند. پس در حالی که روی کردهای سنتی (لیبرال) به دولت، آن را هم چون پی آمد قهری سرشت تغییرناپذیر انسان می انگارند؛ مارکسیست ها چنین استدلال می کنند که دولت ها پدیده هایی تاریخی اند که با روابط تولیدی خاصی هم خوانی دارند، و در نتیجه راه رهایی از شّر آن ها برکندن همین روابط تولیدی است که هم شالوده ی دولت ها را تشکیل می دهند و هم از جانب آن ها محافظت می شوند.            
         در خصوص دولت های مدرن سرمایه داری، مارکسیست ها بر کارکرد این دولت ها در پابرجایی و تداوم سیستم سرمایه داری به هزینه ی آزادی انسان تاکید می کنند. این امر مستلزم واکاوی از چگونگی رابطه ی دولت ها با آن دسته از مبارزات طبقاتی و جنبش های اجتماعی است که امکان رشد هم بستگی و آگاهی سوسیالیستی لازم را برای غلبه بر از خودبیگانگی سرمایه داری می آفرینند. در این مورد روشن است که، وقتی این مبارزات به حد کافی گسترش یابند، آن گاه با دولت هایی رویارو می شوند که هم چون پشتیبان اصلی و سازمانی نظام سرمایه-داری عمل می کنند. به این دلیل هر جنبش برآمده از پایین، که به آن اندازه نیرومند شود که قادر به چالش سرمایه داری گردد، ناگزیر از مواجهه با دولت خواهد بود. همان طور که الکس کالینیکوس در یک مناظره با جان هالووی نوشته است: "مسئله دشوار این جا است که دولت دست از سر ما بر نمی دارد".۳۸
         حقیقت این سخن به تازگی در بریتانیا با مرگ یان تاملینسون در تظاهرات G۲۰ در لندن روشن شد. این واقعه هم چون صاعقه ای بر خشونت منظم و سیستماتیک پلیس علیه نه تنها تظاهرکنندگان سیاسی، بل که هم چنین علیه بخش های بزرگی از مردم نور افشاند. این که این حادثه در پی دخالت های دولتی اخیر در سطح بین المللی به منظور سرپا نگه داشتن نظام بانک-داری، و در شرایط استفاده منظم و مداوم همان دولت ها از قدرت نظامی اتفاق افتاد، پیوستگی درونی سرمایه داری و نظام دولتی را به ما یادآور می شود. در میان بی شمار کارکردهای دیگر، دولت های سرمایه داری هم چون ابزارهای [کسب] مشروعیت سیاسی، کنترل اجتماعی، تنظیم اقتصادی و رقابت نظامی عمل می کنند؛ آن ها "به لحاظ ساختاری درهم تنیده" با سرمایه داری اند، که بدون دولت ها نمی توانند زنده بمانند. ارمغان جنگ های کنونی و نجات دادن های اقتصادی هرچه بوده باشد دست کم باید این ایده را به گور سپرده باشند که نیروهای جهانی سازی، اقتدار دولت ها را در هم شکسته اند.۳۹
         پس، قبل از هر چیز، دغدغه دولت نزد مارکسیست ها ناشی از تمایل دولت گرایانه ی آنان نیست، بلکه ناشی از نیازهای جنبش برآمده از پایین است: هنگامی که جنبش های اجتماعی به قدر کافی نیرومند شده و بر بدیل واقعی علیه وضع موجود دلالت می کنند، دولت ها برای سرکوب و فرونشاندن آن ها وارد عمل می شوند. از این رو، آن چه دولت گرایی مارکس و لنین خوانده می شود، در وهله نخست عبارتست از درک واقع گرایانه از دشمن ِ مبارزه برای آزادی: جنبش کارگری نیازمند یک نیروی نظامی مرکزیت یافته است تا بر دشمنان متمرکز نظامی خود غلبه کند. همان طور که تروتسکی نوشت: " چشم پوشی از تصرف قدرت به معنای رها کردن داوطلبانه ی قدرت در دستِ کسانی است که به کارش می گیرند، یعنی استثمارگران".۴۰
         شگفت آن که، در حالی که بسیاری از آنارشیست ها در نقاط عطف مبارزات طبقاتی به نتایج مشابهی دست یافته اند، با این وجود حتا در چنین لحظه هایی ناتوانی فاجعه بارشان در بازشناسی دولت های بورژوایی از کارگری به اثبات رسیده است. برای مثال، مهم ترین سازمان-های آنارشیستی در اسپانیای ۱۹۳۶ احساس می کردند که ناچار از پیوستن به دولت جمهوری-اند تا مقاومت نظامی علیه فاشیست های فرانکو، تحت یک ساختار یک پارچه، هماهنگ و منظم شود. اگرچه این سیاست از دیدگاه نظامی تا حدودی قابل فهم بود، اما بدبختانه آنارشیست-ها را بر فراز یک دولت بورژوایی قرار می داد که هستی آن از سوی یک انقلاب اجتماعی تهدید می شد؛ انقلابی که اعضای این سازمان های آنارشیستی در کار رهبری آن بودند(که قدرت مندترین بدیل در برابر فاشیسم نیز به شمار می رفت). انرژی انقلابی آنارشیست ها در دولت ضعیف می شد، زیرا که آن ها بین نیازهای انقلاب و نیاز به حفظ وحدت با شریکان بورژوای خویش گرفتار شده بودند. در مقابل، در یک وضعیت مشابه در ۱۹۱۷، بلشویک ها از دولت بورژوایی کرنسکی علیه نیروهای شبه فاشیست کورنیلف دفاع کردند، اما در دولت بورژوایی شرکت نجستند و در نتیجه استقلال خود را حفظ کردند. طی این دوره آن ها اصرار داشتند که منسجم ترین و قدرت مندترین بدیل در برابر کورنیلف را باید در شوراهای کارگری یافت که کرنسکی، هم چون همپالگی اسپانیایی خود در ۲۰ سال بعد، می خواست آن ها را از ریشه برکند؛ اما بلشویک ها آن ها را هم چون جنین یک دولت کارگری نوین می نگریستند۴۱. این دو روی کرد به فعالیت انقلابی نتایج بسیار متفاوتی به بار آورد. در حالی که، اقدام های آنارشیست ها در اسپانیا به عدم بسیج مردم در پشتیبانی از آن ها منجر شد، بلشویک ها در "جبهه متحد" خود با کرنسکی، دست و بال خود را آزادتر ساختند و بدین سان شالوده ی انقلاب موفق سوسیالیستی اکتبر را بنا گذاردند- هنگامی که آن ها واژگونی دولت کرنسکی را رهبری کرده و به جای آن فرمان روایی شورایی را برنشاندند. به رغم تفاوت های موجود در گفتار این دو، هم بلشویک ها در پتروگرادِ ۱۹۱۷ و هم آنارشیست ها در بارسلونای ۱۹۳۶، هر دو "آوانگارد" جنبش انقلابی از پایین را شکل دادند و هر دو گروه، نیاز به برپایی یک رویارویی نظامی یک پارچه با ضدانقلاب را تشخیص دادند. اما از آن جا که بلشویک ها ناهم-سانی دولت های کارگری و بورژوایی را بازمی شناختند، بهتر قادر به مفهوم پردازی تفاوت های میان شکل هایی از اتحاد بودند که به تقویت جنبش کارگران و یا به تضعیف آن می انجامیدند. در حالی که، وقتی آنارشیست های اسپانیایی متوجه یک چنین نیاز حقیقی برای اتحاد شدند، به سبب ایستار یک سویه ی خود نسبت به دولت، لاجرم راه فاجعه بار تابع کردن جنبش انقلابی در برابر الزام های وحدت با شرکای بورژوای خود را در پیش گرفتند.۴۲                              
         اگر دغدغه های مارکسیستی در باره دولت، بازتاب "دولت گرایی" فرضی مارکسیست-ها نباشند، در این صورت تمرکز آن ها بر شوراهای کارگران هم چون پایه ی هم ستیزی با سرمایه داری نشان می دهد که مواجهه دادن سیاستِ پیش گُمانه یی [آنارشیست ها] با روی کرد ابزارگرایانه ی فرضی مارکس سخت ساده انگارانه است ۴۳. مارکسیست های کلاسیک ساحتِ پیش گُمانه یی (PREFIGURATIVE) سیاست سوسیالیستی را انکار نمی کنند- در واقع آن ها اصرار دارند که یک عنصر پیش گُمانش در شکل نهادها و فرهنگِ خودسامان یابی و هم بستگی طبقه کارگر وجود دارد. اما مارکسیست ها هم چنین تصدیق می کنند که سرمایه داری به طور توامان طبقه کارگر را به لحاظ درونی چند پاره می کند و به لحاظ بیرونی آن را از دیگر گروه های ستم دیده و استثمار شده جدا می کند. در نتیجه مارکس و به ویژه لنین تاکید داشتند که سیاست های سوسیالیستی باید مبارزه علیه این شکاف ها و تفرقه ها را هم بر عهده بگیرند؛ و این مستلزم یک تمایز بین حزب انقلابی به مثابه ی یک گروه نسبتاً هم گون از فعالان سوسیالیستی و طبقه کارگر است- طبقه ای که بیش وکم چندپارگی اش تابعی از سطح آگاهی آن در هر لحظه می باشد. تمایز مارکسیستی بین حزب و طبقه، تمایزی بین یک گروه نخبه ی پابرجا با سربازان پیاده نیست، بلکه بازشناسی ساده ی این واقعیت است که سطوح مختلفی از آگاهی طبقاتی در درون طبقه کارگر وجود دارند-از اعتصاب شکنان تا انقلابیان، و همه ی گوناگونی موجود در این میانه. اهمیت حزب در کمک به جلب اکثریت طبقه کارگر به سوسیالیسم است؛ و بنا کردن یک جنبش کارگری که، الگوی دل خواه رهایی را به دیگر گروه های بیرون از خود ارائه کند. برای موفقیت حزب در انجام این وظیفه، ایجاد شرایطی برای فروپاشی خود آن لازم است! زیرا سوسیالیسم آن هنگام محقق خواهد شد که اختلاف های درون طبقه کارگر از سویی، و اختلاف های میان این طبقه با دیگر گروه های ستم دیده و استثمار شده از سوی دیگر، رخت بربندند. در یک جامعه ی سوسیالیستی رشد یافته نیازی به وجود احزاب انقلابی نخواهد بود. از این رو، احزاب انقلابی بنا بر سرشتِ خود، برخلاف دیگر شکل های هم بستگی، نمی توانند سوسیالیسم را از پیش تجسم بخشند؛ آن ها بیش تر یک افزار (لازم و گذرا) در مبارزه برای سوسیالیسم به شمار می روند.۴۴ با توجه به فعالیت اصلی احزاب سوسیالیست انقلابی - تلاش برای جلب اکثریت مردم به سوسیالیسم- اصلِ راه نمای سیاستِ مارکسیستی نرمش پذیری است. در حالی که، دولتِ واقعی "سوسیالیست ها" گرایش به شیئی کردن یک چشم انداز دارد (تغییر دولت خواه از راه قیام مسلحانه و خواه به شیوه های پارلمانی)۴۵ و آنارشیست ها نیز به شیوه دیگری (عمل مستقیم) همین کار را می کنند، مارکسیست ها بر مبارزه در آن نقطه ای متمرکز می شوند که از قدرت بالقوّه برای تغییر نظام برخوردار است - یعنی محل کار. اما فراتر از این، هدف مارکسیست ها ارائه داوری های مشخص در باره ی تاکتیک های معین در بُرهه های خاص است و کارایی آن ها را با یک ملاک ساده می سنجند: آیا آن ها موجب افزایش خودکوشی ، اعتماد به نفس و آگاهی سیاسی اعضای طبقه کارگر و گروه های استثمار شده و تحت ستم می-شوند یا نه؟ پس در حالی که مارکسیست ها خواهان درگیرشدن در کارزارهای انتخاباتی از سویی و شکل های عمل مستقیم از سوی دیگرند، اما این ها را به دلایلی نایک سان با رفرمیست-ها و آنارشیست ها انجام می دهند. مارکسیست ها هیچ یک از این دو تاکتیک را برای تحقق وظایف پیش روی چپ، کافی و بسنده ارزیابی نمی کنند و این هر دو، بی تردید به گونه های مختلفی از نخبه گرایی انحطاط می یابند. نه سیاست پارلمانی و نه عمل مستقیم، هیچ یک کلام آخر در سیاست انقلابی به شمار نمی روند؛ زیرا که هیچ یک چالشی بنیادین در برابر نظام محسوب نمی شوند و در هر دو مورد، فعالان این خطر را می پذیرند که به جای هم راهی کردن مردم عادی، از جانب آنان عمل کنند. از این منظر، پای بندی جزمی به عمل مستقیم، راه حلی برای مسئله دولت گرایی رفرمیستی نیست، بلکه پی آمد منفی نخبه گرایی پارلمانی است. و این روشن می کند که چرا دریپر آنارشیسم را، به رغم سخن پردازی رادیکال آن، شکلی از "سوسیالیسم از بالا" می خواند. این به معنای آن نیست که احزاب مارکسیستی در برابر خطر نخبه گرایی مصون هستند، بلکه مسئله این است که این خطر نزد آنان از ریشه های دیگری برخوردار است؛ به ویژه در هنگام فروکش کردن مبارزات کارگران، سازمان هایی که حیات-شان وابسته به مبارزه است دچار انحطاط فرقه گرایی می شوند۴۶. چنان چه گروه های آنارشیستی در معرض یک گرایش مشابه باشند، یعنی گرایش فعالان برای جانشین کردن فعالیت های خود به جای جنبش های اجتماعی گسترده تر؛ مشکلِ شیی انگاری عمل مستقیم هم-چون گزینش یک تاکتیک رادیکال -که فرانکز به نحو گویایی در باره ی آن می گوید "پاره ی کوچکی از یک هویت، نمایندگی تمامیت آن را بر عهده می گیرد"۴۷- این است که بیش از به چالش طلبیدن گرایش به سوی نخبه گرایی و جانشین سازی، مستعدِ دامن زدن به آن ها است. این ضعف بر یک مسئله دیگر در پیوند با آنارشیسم روشنی می اندازد که در ظاهر شگفتی آور است: خاموشی گزینی آن در باره ی مفهوم گسترده ی دمکراسی.                                                                                             
          اگر ضرورت های مبارزه از پایین یک جنبه از دغدغه های مارکسیستی در باره ی دولت را تشکیل می دهند، یک جنبه ی دیگر مسأله ی دموکراسی است. در پرتو بحث با آنارشیست ها، این مسئله دارای دو سویه ی متمایز است: دموکراسی درون سازمان های انقلابی و دموکراسی درون جوامع (پیشا و پساانقلابی). اقتدارستیزی آنارشیست ها در نگاه اول شاید نشانه ی یک دغدغه عمیق دموکراسی خواهی تعبیر شود. در واقع، نظریه پرداز آنارشیست یوری گوردون چنین استدلال کرده است که " همانندی های عمده یی وجود دارد بین آن دسته از ارزش های فعالان که به فرآیند جمعی فعالیت های آن ها جان می بخشد و ارزش هایی که سهم مهمی در رادیکال تر کردن نظریه ی دمکراتیک دارند "۴۸. اما، همان طور که گوردون یادآور می شود، از آن جا که دموکراسی ها تحت کنترل اکثریت قرار دارند و آنارشیسم از حقوق مطلق فرد علیه دولت دفاع می کند، درنتیجه می توان فحوای آن را "کاملاً نا-دموکراتیک" یافت.۴۹   
         به همین سان جورج وودکاک در پژوهش کلاسیک خود از آنارشیسم استدلال کرد که: "هیچ درکی از آنارشیسم دورتر از حقیقت نیست که آنارشیسم را هم چون شکلی افراطی از دموکراسی به شمار آوریم. دموکراسی از حاکمیت مردم جانب داری می کند. آنارشیسم از حاکمیت فرد دفاع می کند"۵۰. به تازگی روت کینا اعتراف کرده است که آنارشیست های فراسوی میلِ به توافق در تصمیم گیری، حرف چندانی برای گفتن در مورد دموکراسی نداشته-اند؛ که این نیز، همان طور که کینا اشاره می کند، در معرض انتقاد قرار دارد، زیرا که گرایش به تکرار ویژگی هایی دارد که جو فریمن در تحلیل مشهور خود از جنبش آنارکو- فمینیستی آمریکا در دهه ۱۹۶۰ آن ها را " استبداد برخاسته از دلِ بی ساختاری" نامید۵۱. یعنی، توانایی خوش بیان ترین(معمولا از طبقه متوسط) اعضای گروه های بی ساختار است که در واقعیت قدرت را در دست های آنان قرار می دهد.
         برای مارکسیست ها اهمیت ایجاد سازمان های دموکراتیک، مرکزیت گرا (اگر رای دادن معنایی داشته باشد جز این نیست که رای اکثریت بر کرسی نشیند)۵۲، و انقلابی، در چیرگی بر این دشواری است: رهبری و سیاست هر دو می توانند از راه بحث در باره ی بهترین راه پیشروی تغییر کنند. در واقع، این دقیقا به خاطر آن است که سازمان های سالم انقلابی، افراد مختلفی از طیف های گسترده ی کارزارهای موجود را به سوی هم گرد می آورند، تا عرصه ی مناسبی برای بحث پیرامون راه پیشروی جنبش به مثابه ی یک کل از سویی، و کارزارهای محلی خاص از سوی دیگر فراهم کنند. این بحث ها تنها برای فرآیندِ اتحادِ کارزارهای مختلف در درون یک جنبش گسترده تر، که قادر به چالش کشیدن سرمایه داری اند، ضروری نیستند؛ آن ها هم چنین یک سازوکار ارزشمندند برای این که اعضا از موفقیت ها و خطاهای یک دیگر بیاموزند و از این راه، حزب بتواند این درس ها را به طور مشخص در داخل جنبش به کار بگیرد. اما از آن جا که این بحث ها در نهایت معطوف به کنش هستند، پس می باید تصمیم هایی اتخاذ شوند، خواه با نوعی از اجماع که از دلِ یک بحثِ حاد و سریع شکل می گیرد- که فرایندی سخت دشوار است نسبت به دست یابی به توافق با آهنگی کُندتر- خواه از راه رای دهی، وقتی که بحث ها به توافق منجر نمی شوند.
         این واقعیت که احزاب سوسیالیستِ انقلابی سلاح های مبارزه اند تا شکل هایی پیش-ساخته، ایجاب می کند که ساختار درونی آن ها نسبت به توانایی و کارآیی عملی شان از اهمیت ثانویه برخوردار باشد. با این همه، از آن جا که کنش موثر و کارآمد مستلزم وجود بحث های باز است، دموکراسی درونی یک ویژگی بنیادی این سازمان ها است -دست کم جایی که اجبارهای بیرونی مانع از آن نشوند. این یک مسأله ی ناگزیر و ملازم این نوع ساختاراست؛ یعنی که تنش میان بحث و عمل وجود خواهد داشت. متاسفانه، بدیل آنارشیستی دست یابی به توافق تنها در گرو ه های نسبتا هم گون ممکن است و تنها وقتی امکان بازتولید خود را در طول زمان دارد که این گروه ها در سطح عمومی تر در برابر گسستگی افکار در جامعه نسبتاً ایمن بمانند. و اگر آن ها از قبل چنین باشند، یا که سپس رو به انحطاط بگذارند، چیزی جز یک فرقه نخواهند بود. سخن این نیست که مسائل مورد اشاره ی آنارشیست ها در سازمان های سانترالیست-دموکراتیک وجود ندارند - فرانکز متاسفانه یک فهرست کاریکاتور شده به دست می دهد از آن چه که به عنوان گرایش های فرقه ای در درون احزاب لنینیستی فهمیده می شود۵۳- بل که آن ها بیش تر مشخصه ی ضروری فعالیت سوسیالیستی اند و بیش و کم در هر شکل از سازمان سیاسی رادیکال و از جمله سازمان های آنارشیستی و اتونومیستی یافت می شوند.

*در این جا اشاره نویسنده صرفاً به کاربرد ترم "سوسیالیسم از پائین" توسط دریپر است و نه آن که دریپر آنارشیست ها را در این جرگه صورت بندی می کند. مترجم