رفتن منصور
امیر ممبینی


• اینک، جهان بدون منصور را می‌بینم. جهان بدون خویشتن را. جهان بدون نسل خود را. نسل ستیز و سیانور. نسل نه. نسل نبرد بی‌امان و زندان و شکنجه ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱ فروردين ۱٣٨۹ -  ۲۱ مارس ۲۰۱۰


 ساعت یک بامداد روز اول فروردین. نشسته‌ام پشت میز و سعی میکنم قلم را روی کاغذ به حرکت درآورم و کاری کنم تا کمی آرام گیرم. رفته بودیم تا با جمعی از هموطنان عید را جشن بگیریم و در این یخبندان قطبی با گرمای وجود هم کمی آرام گیریم. وقتی که برگشتیم گفتم کامپیوتر را روشن کنم و چند پیام شادباش دیگر بفرستم. صفحه که باز شد، تیتر اول خبر مرگ منصور خاکسار بود. در غربت، در آمریکا. در چنان فضایی که او را به سوی خودکشی راند. اگر چه دیروقت بود اما به نسیم زنگ زدم. با بغض در گلو و صدای خفه گفت منصور رفت. گفت که به دست خود رفت. و بعد فیلمی از شعرخوانی او را می‌بینم، با آن صدای نجیب همیشه‌اش. با آن کلام به زمزم شسته‌اش که شرافت از هر حرفش مشتعل بود. با چشمان خیس، خودم را دیدم که در او خودکشی کرده است. خودم را دیدم که در او خفته است. اینک در تابوتی با میخ‌های سخت. در ظلمتی هولناک که اهریمن از بیکرانگیش هراسان است. آماده‌ی بازگشت به آغوش خاک. بازگشت به سکوت. سکوت ساکت و پایان خاطره‌اش از مادر. بانوی سالخورده‌ی ریزاندام سپید مویی که وقتی به ستاد سازمان فدایی در آبادان وارد می‌شد جنگاوران چریک در حظور او حساس امنیت می‌کردند. پایان خاطره‌اش از نسیم. از ناصر. از بوی خوش نفت و چهره‌های نجیب کارگران پالایشگاه. از خانه‌ی کوچ‌کشان که میهمانسرای مهر بود. از بهار‌های زیبای آبادان و باغچه‌های پرگل خانه‌های کارگری. از تابستان‌های گرم و قهوه‌خانه‌های سر راه و آن دوغ خنک عربی و ماسه‌های زیر دندان که خلال هر ضیافت بود. پایان خاطره‌اش از روزهای مجله‌ی جنوب با آن همه ستارگان ادب. از روزهای بالیدن آرمان بزرگ عدالت در کلام مهربان او و ما. از روزی که همه همدیگر را عاشقانه دوست داشتیم و هر نام حامل عظمتی بود و حقارت پیش پای رفاقت ذوب می‌شد. روزگاری که هر نام خشتی بود در بنای یک حماسه. نام‌ها انگار ابدی بودند. مگر می‌شد که منصور نباشد؟ که آبادان باشد اما خاکسار‌ها نباشند؟ ما، دایره‌ی ادبیات اهواز، مگر می‌توانستیم آبادان را بدون خاکسارها مجسم کنیم. و بدون منصور که بزرگ آنان بود.
اما اینک، جهان بدون منصور را می‌بینم. جهان بدون خویشتن را. جهان بدون نسل خود را. نسل ستیز و سیانور. نسل نه. نسل نبرد بی‌امان و زندان و شکنجه و باز نبرد و باز یک نه دیگر. چه رنجی بردیم ما. ما که خود نیز شکنجه‌گر خویشتن بودیم. که خود قربانی و فدایی خویشتن بودیم. ما که حسرت لحظه‌ای زیستن فارغ از خطر و حذر هرگز رهایمان نکرد. حسرت یک گشت سیر در وطن. حسرت یک سفر سیر به طبیعت. بوییدن دشت. دیدن کوه. خنک کردن زخم‌های جان در خنکای آب چشمه‌ای و فقط یک بار به خاطر خویشتن اناری از درخت زندگی چیدن. حسرت یک بوسه‌ی سیر از لبان زندگی.
منصور! چریک قشنگ من! نسل من! کاش خدایی بود که به حرمت آن همه خوبیت در دم رفتن جرگه‌ای از شهد زندگی در کامت می‌چکاند. کاش فقط در آن لحظه در وطن بودی. غریب نبودی، تنها نبودی. آدرس خود را گم نکرده بودی و بوی آبادان و تصویر مادر را با خود داشتی.
با وفا!
اصلا نمیدانم این سوگنامه را بفرستم برای چاپ یا نه.
روز عید است آخر!
عید تو هم مبارک!