در انتهای غم همیشه پنجره ای باز است


جعفر بهکیش


• نوشته زیر را در همان روزی که خبر درگذشت مادر محسنی را شنیدم، آغاز کردم، اما آنرا به پایان نرساندم. خبر درگذشت مادر کایدپور را که شنیدم بر آن شدم که این نوشته را به یاد همه مادرانی که در سال ۸۸ از دست دادیم تمام کرده و منتشر کنم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲ فروردين ۱٣٨۹ -  ۲۲ مارس ۲۰۱۰


نوشته زیر را در همان روزی که خبر درگذشت مادر محسنی را شنیدم، آغاز کردم، اما آنرا به پایان نرساندم. خبر درگذشت مادر کاید پور را که شنیدم بر آن شدم که این نوشته را به یاد همه مادرانی که در سال 88 از دست دادیم تمام کرده و منتشر کنم
***
شنبه صبح از خبر درگذشت مادر محسنی مطلع شدم। دیشب با یکی از دوستانم در مورد مادران جان باختگان جنایتهای رژیم شاه و جمهوری اسلامی صحبت می کردم و اینکه، بسیاری از آنان کم و بیش چهل سال است که در پشت دیوار زندانها و یا در گورستانها به جستجوی فرزندان خود بوده اند و دیگر همه آنها پا به سن گذاشته اند। خبر درگذشت مادر محسنی را که شنیدم، در حافظه خود جستجو می کردم، که ایشان را به یاد بیاورم، حافظه ام یاری نمی کرد، اما همیشه از مادران در باره ایشان شنیده بودم و میدانستم که کسی در آن گوشه دنیا، دلش برای رفتن به خاوران گرفته است। می دانستم که آنچه در توان دارد انجام می دهد و ...
خبر درگذشت مادر محسنی را که شنیدم، ناخودآگاه به سالهای دور بازگشتم، به یاد مادر لطفی و مادر پرتوئی افتادم، سال 56 بود، هر بار که به همراه مادرم (یا تنها) به تهران می رفتیم، با آنان راهی اوین می شدیم। ساعتها پشت در زندان به انتظار می نشستیم، تا چند دقیقه ای فرصت ملاقات داشته باشیم। در آن زمان جوانی 18 ساله بودم. یکی دوبار انوش و محمد علی را از پشت شیشه های سالن ملاقات دیده بودم. انقلاب شد و در همان یکی دو هفته اول که گاهی سری می زدم به ستاد سازمان فدائی همه آنان در ستاد بودند، محمد علی هم در آنجا بود، اما اندک زمانی بعد هر کدام به سوئی رفتند.
چند سالی گذشت، محمد علی، انوش و محمود را دوباره گرفتند، دوباره اوین و دوباره مادران و بستگان برای ملاقاتی کوتاه ساعتها را در لونا پارک و یا در پشت دیوارهای زندان گوهردشت و قزل حصار و دهها زندان دیگر در گوشه و کنار ایران به انتظار می ماندند. محمد علی را برای آخرین بار در بند سه آموزشگاه اوین دیدم، نه اینکه بتوانم صحبتی کرده باشم، از دور و دزدانه. یکی دوبار وقتی که دمپائی ها را جمع می کردم، محمد علی را که در اطاق بغلی من محبوس بود و نوبت دستشوئی اشان بعد از ما قرار داشت، دیدم و یکی دوباری هم در انتهای شب که در سرمای سوزناک تپه های اوین نوبت اطاقهای دربسته بند سه آموزشگاه اوین برای رفتن به استخر می شد و ده دقیقه ای را می توانستیم در آن هوای سرد، تنی به آب بزنیم. هر بار احتمالا به دلیل سرمای هوا، بیشتر بچه ها در اطاق می ماندند، اما هر بار که من برای آب تنی رفتم، در فاصله ای که ما استخر را ترک می کردیم و اطاق شصت و هفت را برای آب تنی می آوردند، محمد علی در تعداد کم شمار علاقه مندان به آب تنی حضور داشت و از دور او را می دیدم.
چند سالی دیگر گذشت، محمود و محمد علی و انوش را در سال 67 اعدام کردند। گویا سرنوشت آنان و ما بستگان آنان به هم گره خورده بود। همگی به خاوران می رفتیم. انوش را دو ماه قبل از قتل عام تابستان 67 اعدام کرده بودند و محل خاکسپاریش مشخص بود ولی محمود و محمد علی که قربانی کشتار بزرگ تابستان 67 بودند را در گورهای دستجمعی به خاک سپرده بودندخبر درگذشت مادر محسنی را که شنیدم، با خود زمزمه کردم؛
در انتهای غم همیشه پنجره ای باز است،
پنجره ای روشن
در سال 67 که به خاوران می رفتیم، خانواده ها، کودکان قربانیان را که چند سالی بیشتر نداشتند و بابا و مامان را فقط از پشت شیشه های ملاقات می شناختند و شاید چند دقیقه ملاقات حضوری، همراه خود می آوردند। زمان می گذشت و بچه ها بزرگ می شدند। هیچگاه از آنان نپرسیدم که در آن عالم کودکی، از خاوران چه می دانند و یا چه احساسی دارند। گلها را به دستشان می دادیم و می گفتیم شراره جان، خورشید جان، نوید جان، آزاده جان، گلناز جان، میهن جان، مریم جان، آراز جان، خاطره جان و ... گلها را پخش کن و بچه ها گلها را می گرفتند و بر گورها می گذاشتند و ما بزرگترها، در خیالات خود در آن گورستان سرگردان بودیم.
سالها از آن روزها می گذرد، بچه ها بزرگ می شوند و با ما از احساسشان سخن می گویند و اینکه تنها در خاوران بود که لازم نبود تا نیمه ای از خود را پنهان کنند و خودشان بودند و اینکه خاوران بخشی از هویت آنان است (گلناز خواجه گیری)، سالها می گذرد و کودکان قربانیان، همراه با دیگر جوانان کشورمان، اینده ایران را رقم می زنند. وجود آنان گرما بخش جان ما و نشان از پنجره ای روشن است که در برابر ما گشوده شده است.

شب هرگز کامل نیست،
نشان به آن نشان که من می گویم،
نشان به آن نشان که من اطمینان می دهم
در انتهای غم همیشه پنجره ای باز است،
پنجره ای روشن.
رویای بیداری همیشه هست:
آرزوئی برآوردنی، گرسنگی رفع کردنی،
دلی سخاوتمند،
دستی دراز شده، دستی باز،
چشمانی متوجه،
یک زندگی، زندگی شریک شدنی (پل الوار)

منبع: وبلاگ «من از یادت نمی کاهم»
jafar-behkish.blogspot.com