نوروز در قزل قلعه: بیاد بیژن جزنی و یاران شهیدش


هدایت سلطان زاده


• به گرامی یاد منصور کلانتری که همچون برادران خود سعید و منوچهر کلانتری و خواهر زاده خود بیژن جزنی، در رویای آزادی زیست و در این بهار سزرمینمان، بی آنکه آزادی در سرزمین خود را تجربه کند، در غربت چهره در خاک کشید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۴ فروردين ۱٣٨۹ -  ۲۴ مارس ۲۰۱۰


 ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم . ( حافظ)

به گرامی یاد منصور کلانتری که همچون برادران خود سعید و منوچهر کلانتری و خواهر زاده خود بیژن جزنی، در رویای آزادی زیست و در این بهار سزرمینمان، بی آنکه آزادی در سرزمین خود را تجربه کند، در غربت چهره در خاک کشید.

پنجشنبه ای از اوایل ماه اسفند درسال ۱٣۴۶ بود. شب دیر هنگام از سر کار در دانشکده جدید التاسیس علوم ارتباطات اجتماعی که دکتر مصباح زاده ، رئیس موسسه کیهان راه انداخته بود ، به کوی دانشگاه برگشتم. برای گذران زندگی ، روزها دردانشکده حقوق درس میخواندم و عصر ها نیز تقریبا تا ساعت یازده شب باید کار می کردم. رئیس من ، سرهنگ غلامرضا نجاتی ، از افسران مصدقی اخراج شده از ارتش بود که حدس و گمان هائی را در باره من می زد و تا حدی هوای مرا داشت. دکتر مصباح زاده ، با وجود اینکه سناتور شاه بود ، معمولا زیر پر و بال اینگونه آدم ها را نیز می گرفت.
یادداشت کوچکی از زیر در اطاق با این مضمون بداخل انداخته بودند که فردا حدود یازده صبح بیا به پارک پهلوی( پارک دانشجوی فعلی) که باید از جائی اعلامیه بگیریم. زیر یادداشت ، نام یکی از دوستانم بود.
از یک هفته پیش ، برنامه ویژه ای را برای صبح روز جمعه از رادیو اعلام کرده بودند.بنابود که رادیو، آهنگی بسیار قدیمی بنام "خزان عشق" پخش کند که در ۱٣۱۴ ، یعنی قبل از تاسیس رادیو در ایران در برلین ضبط شده بود. در آنزمان ، رادیو تنها رسانه یکطرفه ای بود که در اختیار داشتیم. بعضی وقت ها ، دوستان ما ساعت ها پای رادیو های مختلف برای شنیدن اخبار و یا نوشتن کتاب هائی که از بعضی رادیو ها ، نظیر رادیو پکن ویا پیک ایران صرف می کردند و بعد این یا داشت ها در درون دایره هائی از روابط مطمئن ، دست به دست می گشت. در رستوران کوی دانشگاه نیز، یک تلویزیون نکره سیاه و سفید زوار درفته ای گذاشته بودند که با عوض کردن هر کانال ، صدای شبیه خالی کردن سنگ از درشکه از آن برمیخاست و معمولا کسی هم به آن توجه نمیکرد. علاقه من به موسیقی ، تا ساعت ده مرا پای رادیو میخکوب نگهداشت. وقتی به پارک رسیدم ، بقیه دانشجویان ، درحال قدم زدن و گپ و گفت بودند. به یک مغازه فوتوکپی بنام " اورانوس" ، پائین تر از چها راه حافظ ، چاپ مقداری اعلامیه علیه رژیم را داده بودند و بنا بود دسته جمعی رفته و آنها را بگیریم. مسعود بطحائی نیز با وجود اینکه دانشجو نبود ، یک فولکس کهنه ای را برای آوردن اعلامیه ها کرایه کرده بود. ما تجربه سازماندهی چندین حرکت دانشجوئی و برگزاری مراسم شب هفت و چهلم شادروان تختی و چاپ اعلامیه و عکس بیش از دویست هزار نسخه توسط داود صلحدوست در یک چاپخانه مخفی را داشتیم و نمیدانم چرا دوستانمان این بار این چنین بی گدار به آب زده بودند. صاحب مغازه هم ، فوری ساواک را از ماجرا آگاه کرده بود. یکی دوبار که چند تن از دانشجویان به مغازه مراجعه کرده بودند ، صاحب مغازه گفته بود که کمی صبر کنید تا اعلامیه ها آماده شود! ما هم هی قدم زنان بالا و پائین می رفتیم و از دم مغازه رد می شدیم. تقریبا تمامی محوطه ، در قرق ساواکی ها قرار گرفته بود . ما بیست یا سی نفری دانشجو بسیج شده بودیم که اگر قضیه لو رفته وسر و کله ساواکی ها در آن دور وبر پیدا شد ، آنها را گوشمالی داده و اعلامیه ها را پس بگیریم! وجود آدم های ول معطلی در آن دور و بر ، بخصوص در روز جمعه ، مرا به شک انداخت و بطرف فولکس رفته و به دوستانمان گفتم که وضع عادی بنظر نمی رسد. چند دقیقه بعد ، کله خون آلود یکی از دانشجویان اقتصاد بنام محمود سلطانی، ساده لوحی و خامی بیش از اندازه مارا نشان داد.
یک لندرور خاکستری رنگ ساواک در روبروی مغازه فوتوکپی " اورانوس" ایستاده بود و مرد گنده ای با کت و شلوار سرمه ای شیک و پیراهن سفید و کروات زده که هیکلش باندازهِ لنگه درِ خانه و معروف به گوریل ساواک بود ، با ته هفت تیر به کله محمود کوبیده و چند تنی از جمله بهروز ستوده و عباس صابری و فرهاد اشرفی را نیز بداخل ماشین ساواک انداخته بود. فتوکوپی چی با اشاره دست مرا نیز نشان داد و گفت ، اینهم یکی از آنهاست! من با کفش های تق و لق مدل قورباغه ای کفش ملی که بپا داشتم ، پا به فرار گذاشتم و ضمن فرار هر آنچه را که در جیب داشتم ، پاره کرده و توی جوی آب می انداختم. یکی از ماموران ساواک ، هفت تیر بدست بدنبال من می دوید و دوبار ایست داد و لی من همچنان به دویدن ادامه دادم . نزدیکی های چهار راه حافظ که رسیدم ، مامور ساواکی مسیر تعقیب خود را از پیاده رو بطرف وسط خیابان کشید و من تقریبا تنها در برابر دیوار قرار گرفتم و اگر تیر اندازی میکرد ، می توانست فقط مرا هدف قرار دهد بی آنکه به کس دیگری نیز احتمالا اصابت کند. با ایست سوم ، من در چهار راه حافظ ایستادم. جمعیت با تعجب به حادثه نگاه می کردند و من برای اینکه مردم فکر نکنند که یک قاچاقچی یا دزدی را دارند میگیرند ، بلند بلند داد کشیدم که دانشجو هستم! رنگ مامور ساواک پریده بود. من از رنگ خودم خبر نداشتم .هفت تیر را بر پشت کله من گذاشت و گفت دست ها بالا! من گفتم اگر بمن توهین کنی ، یک قدم هم بر نمی دارم! هفت تیر بر پشت کله و دست ها بالا بطرف لندرور ساواک در پائین راه افتادیم! گوریل در دم لندرور منتظر بود. بمحض رسیدن به پای لندرور ، ضمن گفتن یک مادر قحبه بلند، سیلی محکمی بصورتم زد. پنجه دستش ، تقریبا گنده تر از صورت من بود وضربه اش تمام صورت مراپوشاند. بعد مرا مثل گربه ای که از پشت گردن بگیرند ، به داخل ماشین ساواک پرتاب کرد. دست همه بالا بود و دستور داد که منهم دستهایم را بالا ببرم. صحنه مضحکی بود. شش نفر از ما ها را چپانده بودند داخل لندرور و گوریل با لهجه کلاه مخملی ها می گفت :" تو توخِ چشای من نگا کنین"! کمی بعد که راه افتادیم ، گوریل ، اسم ما ها را پرسید. از لهجه من تشخیص داد که ترکم. گویا راننده ماشین ساواک نیز ترک بود. بعد گوریل گفت که همشهری میگه که تو دستاتو بیندازی! من دستهایم را پائین انداختم و لی دست بقیه پنج نفر هنوز بالا بود و من احساس خجلت میکردم. بعد گفت شما ها هم دستا را بندازین!
همه ما را بردند به ساواک تهران در خیابان تخت طاووس. گوریل هریک از بچه ها را که از لندرور پیاده میکرد ، با درکونی به داخل ساختمان ساواک می انداخت. من خودم زود پریدم به داخل که از لگد در امان باشم، و لی گوریل دست خود را دراز کرده و مرا از پشت گردن بیرون کشید و بعد با یک درکونی محکم دوباره به داخل پرتاب کرد.
مرد میان سالی که پلیور قرمز رنگی پوشیده بود ، و ظاهرا یکی از روسای ساواک مینمود ، اسم و شغل تک تک ما ها را پرسید. تقریبا یک ساعتی ما را در آنجا نگهداشتند . بعدا ، ما را سوار دوتا لندرور کردند و بطرف زندان قزل قلعه در محل امیر آباد ، بین پارک لاله (آنروز ها نام پارک فرح داشت) و کوی دانشگاه ، راه افتادیم. در بین راه ، گوریل ضمن نصیحت ما میگفت : " خانه دانشجو می روی ، می بینی که عکسِ چه گورا مِه گوارا زده به دیوار. به ولایت علی، مغز ایرانی از همه مغز ها بهتره"! تقریبا نیم ساعتی در دفتر زندان قزل قلعه ، که ساقی ، ریاست آنرا برعهده داشت ، ما را برای تعیین تکلیف نگهداشتند. ساقی با وجود داشتن درجه استواری ،همه کاره زندان قزل قلعه بود و حتی اجازه نمیداد بدون حضور او ، اززندانیان بازجوئی شود ، و می گفت" زندانی من"! یکی دوبار که از کنار ما رد می شد ، یکی دوتا حواله محترمانه ای بما داد و گفت " همه اینها احمق هستند"! گوریل نیز با نشان دادن عکس ولیعد که عکس یک کودک بود ، می گفت این بچه معصوم به شما هاچکار کرده است؟انگار که ما علیه یک کودک میخواستیم اعلامیه بدهیم! ماموران ساواک بعدا از ما خداحافظی کرده و رفتند و ساقی ما را بین سلول های انفرادی زندان قزل قلعه تقسیم کرد.
زندان قزل قلعه ، بصورت یک مستطیلی بود که دو ضلع طرفین آنرا بندهای انفرادی ، ضلع شمالی آنرا سه بندی با سه گنبد مدوّر بعنوان بند های عمومی که درشان بطرف حیاط همیشه باز بود ، و در ضلع جنوبی نیز اطاقی کوچک در سمت چپ و چند توالت در سمت راست تشکیل میداد که محل مسابقه موش های درشت و چاق و چله بود .
در وسط حیاط ، حوضی نسبتا بزرگ با بید مجنونی باز زلف آویزان بر اطراف قرار داشت ، گوئی که دخترکی طناز بِه ناز زلف آشفته بر شانه ها رها کرده است! کنار هِرِهِ حوض و زیر سایهِ سبز بید عشوه گر ، بویژه بعدِ فروردین ، همیشه میعادگاه زندانیان در غروب بود.او شاهد بی زبان راز دل صدها زندانی در طی سالیان دراز بود.
مرا به بند یک انفرادی فرستادند که بیژن جزنی ، جلیل افشار ، بهرام طاهری و مدنی از دانشجویان بروجردی د انشگاه تبریز ، که بعدا و بعد از دور دوم دستگیری در جریان فعالیت های چریکی اعدام شدند ، عباص صابری که چند دقیقه ای قبل از من وارد بند انفرادی شده بود ،حسین تیماج ریاحی ، معلمی از کرمان ، آقای علی اصغر زهتاب از حزب توده، کیومرث از هم پرونده ای های بیژن ، فردی بنام مهندس نصیری که در رابطه عباس شهریاری به زندان آمده بود ، و نیز فرخ نگهدار که از بیست روز قبل دستگیر شده بود ، قرار داشتند. هر یک از بندهای انفرادی ، هفده سلول داشتند که افراد را بصورت تکی در آنها نگه میداشتند. بعد ها ،عباس سروکی ، و نوذر هاشمی از دانشجویان دانشگاه شیراز که قدی بلند و سبیل هائی شییه نیچه داشت و قیافه او آدم را بیاد " چنین گفت زرتشت" می انداخت ، به جمع ما اضافه شدند. وقتی او را تازه آورده بودند ، حاتم ، سرباز وظیفه رشتی که نگهبان بود ، از سوراخ در سلول او نگاه کرده و گفته بود که " خیلی سهمگینه".
گروه بیژن جزنی ، اولین گروهی بود که بازجوئی های آنان در زندان تازه ساز اوین انجام گرفته بود. دیگر هم پرونده ای های بیژن ، یعنی حسن ضیاء ظریفی ، عزیز سرمدی ، چوپان زاده و دکتر شهرزاد ،همگی در بند ۲ انفرادی بودند و سعید کلانتری ، هنوز دستگیر نشده بود که بعدا بر اثر دام گستری ساواک توسط عباس شهریاری بدام افتاد.
سلول من ، شماره ۱۵ و تقریبا نزدیک توالت قرار داشت. سلول بیژن جزنی شماره ۲ و در ته راه رو ومانند همه سلول های روبروی ما ،با پنجره کوچکی مشرف به حیاط عمومی بود . موقعیت" استراتژیک" من در فاصله کمی از توالت ، امکان دید زدن همه راهیان به آنجا از سوراخ در را میداد.
وقتی وارد بند شدم ، یکی از زندانیان ، با سوت دهان ، به زیبائی ،آهنگ " جانی گیتار" را می زد. بعد ها فهمیدم که عباس صابری بوده و ورود خود به سلول انفرادی را با سوت زدن شروع کرده است. عباس ، دوست پر احساس و شوریده ما واز بنیانگذاران وعضو کمیته مرکزی حزب رنجبران بود که در دوره بعد از انقلاب توسط جمهوری اسلامی تیربارا ن شد.
اولین آدمی که ببهانه رفتن به توالت به در سلول من نزدیک شد،مهندس نصیری بود که پرسید کی هستم و برای چه دستگیر شده ام و در بیرون چه خبری هست. کمی بعد ، بیژن نیز بسراغم آمد. ما، در بیرون خبر دستگیری جزنی ودیگر هم گروهی هایش را شنیده بودیم ، و لی خود او و هیچیک از دوستانش را قبلا ندیده بودم.
قبل از دستگیر شدن ، من محتویات جیب خود را داخل جوی آب پرتاب کرده بودم و با وجود دوبار گشتن جیب هایم د رساواک و در دفتر زندان قزل قلعه ، یکی از اعلامیه های مربوط به فراخوان برای شب چهلم شادروان تختی ، در جیبم مانده بود . وقتی در سلول دست در جیب خود کردم ، با تعجب دیدم که هنوز یک اعلامیه در جیبم مانده است. بعدا اعلامیه را به بیژن دادم.
هنوز از چم و خم زندان اطلاعی نداشتم. سلول فرخ نگهدار در روبروی من قرار داشت که پیش از زندان همدیگر را بخاطر فعالیت های دانشجوئی می شناختیم ، و با مهندس نصیری ، که بعد ها فهمیدم اسم واقعی اش نبوده ، و نیز با سلول جلیل افشار همجوار بود و در یک سمت فرار داشتند. جلیل ، گاهی ترانه " الهه ناز " را میخواند و گاهی نیز این بیت شعر را تکرار می کرد :
               روح پدرم شاد که می گفت به استاد            فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ!
خواهر جلیل ، هفته ای یک یا دوبار به دیدن برادر خود می آمد و میوه و سبزی و غذا می آورد. با توجه باینکه من برای مدتی ملاقاتی نداشتم و خانواده ام از دستگیریم خبر نداشت، جلیل ، هرچیزی را که خواهرش می آورد با من و گاها با چند نفر دیگر تقسیم می کرد.من تا رفتن خود به بند عمومی ، همیشه مهمان ناخوانده سر سفره او بودم. یاد و داغ نادیدن دوباره اش هنوز با منست.
بزودی ، آهنگ و ساعات خواب و بیداری ما عوض شد. تقریبا شب و روز ما جابه جا شده بود. ما شب ها تا نزدیکی های صبح بیدار می ماندیم و روز ها تا ساعت ۱۲ یا یک بعد از ظهر میخوابیدیم. حاتم ، یکی از سربازان وظیفه نگهبان در بند ما بود. او شب ها و یا هر وقت دیگر که زمان نگهبانی او بود ، در سلول های انفرادی همه ماها را باز می کرد و خود کشیک می داد که اگر استوار همتی یا هرکس دیگری اگر آمد ، بما علامت دهد تا مثل " میر کت ها" در پارک سافاری در کنیا ، سریع به داخل سلول های خود بپریم. در نتیجه ، امکان بیرون آمدن از سلول و صحبت کردن و رد و بدل کردن کتاب در داخل بند انفرادی فرهم شده بود. اضافه برآن ، بیژن توانسته بود از طریق سر باز مامور خرید که اسم پست شغلی آن "اّمربّر" بود ، روزنامه وارد بند بکند ، که مخفیانه خوانده شده و بعدا آنرا ازبین می بردند. گاهی دو زندانی در دو سلول جداگانه باهم شطرنج بازی می کردندو حاتم ، مامور گشت بین دو سلول و گفتن اینکه سلول شماره ۲ میگوید سلول ۷ اسب اسیاه را ببرد به فلان خانه یا فلان مهره را بزند و یا بالعکس،سلول ۲ فلان حرکت در صفحه شطرنج را بکند . شهسواری ، سرباز نگهبان دیگر ، در اوایل اندکی کج رفتاری میکرد و لی در اواخر ، او هم با زندانیان کنار می آمد.
بیژن اهل نقاشی و شعر و ادبیات بود.گاهی ادای وعظ و سماع صوفیان با سلول مقابل خود ، با بهرام طاهری و مدنی راه می انداخت و لی آتش بازی روانی شعر های مولوی ، حال و هوای دیگری براین بازی درویشی میداد:
                     این زمان جان دامنم بر تافته است       بوی پیراهان یوسف یافته است
                     ای حیات عاشقان در مردگی               دل نبردی جز که در دلدادگی
                      ما بها و خونبها را یافتیم                  جانب جان باختن بشتافتیم
یکی دو هفته قبل از عید ، عده زیادی از دانشجویان را بخاطر حرکت های اعتراضی دستگیر کرده بودند. غالب دوستان ما و بسیاری از آنهائی را که می شناختیم ، دستگیر و به قزل قلعه آورده بودند. گاهی در بند عمومی ، کرال ترانه های محلی راه می انداختند : " میخوام برم کوه ، شکار آهو..". عباس صابری نیز قبل از دستگیری ، روی قطعه ای از اوپرای لیلی و مجنون اوزیر حاجی بیکوف که رشید بهبودف خوانده بود ، شعر دیگری گذاشته بود که بیشتر از دیگر ترانه ها بگوش میرسید:    ای رفیقان ..." . گاهی نیز در باره حمام زندان و ساقی ، رئیس زندان ،بر وزن ترانه " دختر قوچانی" دسته جمعی دم می گرفتند:
       آفتاب دم سلول تابیده ، حمام خاموشه         وقتی حمام روشنه یا آبش گرمه ، ساقی زیر دوشه
       یکدونه انار ، دو دونه انار...

نوروز نزدیک میشد.   هوای بهار در درون سلول ها نیز راه یافته بود.شب چهارشنبه سوری ، زندانیان بند عمومی با اجازه ساقی ، مقدار زیادی بوته گّوّن خریده بودند. هنگام غروب ، رقص شعله های آتش از لابه لای پنجره سلول های مقابل باز تاب می یافت و آواز زندانیان که گوئی سرود آزادی سر داده اند:
                آتش شعله بر کش ، شعله برکش   ، شعله دم فرومکش
             آنچنان بسوز، آنچنان بسوز ، که بزداید ازدل ، زنگ غم را
             آتش ، شعله برکش..
ما نیز در وسط بند انفرادی ،سفره هفت سین چیدیم. تخم مرغ های رنگ کرده وسبزه و گل های سرخ میخک و نقل و آئینه ای که بدیوار تکیه داده و با دوشمع روشن در طرفین ، جشن بهاری را به درون راهرو بند انفرادی ما آورده بود.درست نمیدانم که بساط هفت سین را خواهر جلیل افشار آورده بود یا بیژن تدارک دیده بود.شاید این نخستین عید در زندان ، زیبا ترین و بیاد مانده ترین عیدی است که در خاطرم نشسته است. هشت سال بعد ، ماموران سازمان امنیت شاه ، بیژن جزنی ، سعید(مشعوف) کلانتری ، عزیز سرمدی، عباس سرکی ، محمدچوپانزاده ، حسن ظریفی و جلیل افشار را بهمراه دو نفر دیگر از سازمان مجاهدین ، بنام های کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل را در فروردین ۱٣۵۴ ، در تپه های اوین به رگبار گلوله بستند. در زندان قصر ، من با سعید کلانتری در یک اطاق بودیم و دوستی و همدلی نزدیکتری داشتیم. چوپان زاده و جلیل افشار را درست یک روز بعد از باز گشت از زندان های تبعیدی خود به قتلگاه فرستادند و الگوئی را برای وارثین جنایات در جمهوری اسلامی بجا گذاشتند که هرگز فراموش نخواهد شد.
زیستن در کنار این شوریدگان آزادی ، خود همچون هوای تازه بهار بود و چه خالی است جایشان در این بهاری که از راه می رسد!

هدایت سلطانزاده
اول فروردین ۱٣٨۹