تغییر جهان- بدون کسب قدرت؟
تغییر جهان بدون کسب قدرت، معنای امروزین انقلاب: جان هالووی (۲)
فیل هرس
- مترجم: نسرین ابراهیمی
•
منبع اصلی الهام بخش هالووی یعنی زاپاتیست ها هستند. مجامع مستقل و خودگردان روستا بی تردید نمونه و سرمشق هستند، اما آن ها دقیقأ از چه چیزی مستقل هستند؟ مسلمأ نه از تشکل و رهبری سیاسی. جنبش زاپاتیست ها سه بخش دارد و شخصیت کلیدی فرمانده مارکوس است. این همان رهبری یک تشکل سیاسی است، که با وجود رد آن توسط فرمانده و هوادارانش در واقع مشابه ی یک حزب سیاسی عمل می کند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۵ فروردين ۱٣٨۹ -
۲۵ مارس ۲۰۱۰
زاپاتیست ها
آن چه از قولِ یک فعال محلی بیان شده٬ حاوی برخوردی کاملاً ایجابی و پیشرو٬ و روی کردی انقلابی نسبت به سرمایه داری و دولت بورژوایی است. اما چگونه "ما"٬ مردم، فقرا، رانده شدگان می توانیم "حکومت باشیم". گِره کار این جاست. هر کس که به این فعالان بگوید دقیقأ همان کاری را کنند که در کارِ انجامش هستند و نه بیش ، زیان بزرگی به آن ها رسانده است. توانایی آن ها برای آن که دست به کار تغییر روابط اجتماعی در سطح محلی شوند٬ به فرآیند سیاسی در سطح ملی٬ کل روند "بولیواری" و بقای دولت چاوز بستگی دارد. اگر چاوز به وسیله ی ارتجاع محلی و امپریالیسم آمریکا به زیر کشیده شود، این تجربه های محلی قدرت گیری مردم درهم شکسته خواهد شد. این نقطه ضعفی است که٬ ادغام نشدنِ روند محلی تغییر قدرت در مبارزه-ی سراسری برای دولتِ بدیل در سطح ملی، به وجود می آورد.
مقاله ای که در بالا به آن اشاره شد، اشاره های جالبی دارد به درگیری میان کمیته های بولیواری و بعضی فعالان محلی، که اولی ها (کمیته های بولیواری) آزردگی خود را از سیاست های محلی بیان کرده و تلاش می کنند که به زور در مبارزه آن ها دخالت کنند. درگیری هایی از این دست- که در آرژانتین هم اتفاق افتاد- بخش طبیعی و ناگزیر [فرآیند] دگرگونی انقلابی هستند. این ها در حقیقت بحث هایی در پیوند با چشم-اندازها هستند. و طبیعی است که گاه برای برخی از فعالان، پروژه ی عظیم تغییر کامل حکومت و دولت در مقایسه با وظایف عملی حل نیازهای مردم، این جا و اکنون، انتزاعی و آرمانی به نظر برسد. چنین نگرشی در اثر شیوه های عمل به راستی بوروکراتیک و دست آموزکننده (manipulative) بعضی سازمان های انقلابی و نه-چندان انقلابی چپ تقویت می شود.
با پذیرش این که روابط اجتماعی می تواند مستقیمأ و به سادگی به وسیله ی شیوه-های عمل اجتماعی ستم دیدگان دگرسان شود، هالووی گستره ی استراتژی و بی تردید سیاست را یک سر وامی نهد. مارکسیست ها موظف اند به او بگویند که انقلابیان بایستی، از یک نظر، در پیوند با قدرت "مُبتدی" تلقی شوند؛ آن ها باید رموز و راه کارهای بسیار نکبت بار حرفه ی سیاست را بیاموزند، که بی شک با خود پی آمد های منفی به-همراه دارد. به راستی که بسی خوب می بود که مستقیم به سوی روابط اجتماعی بدیل، بدون وارد شدن به این همه کار اندوه بار و نفرت انگیز ساختن احزاب و پیکار برای قدرت، پیش می رفتیم. اما همان گونه که ارنست مندل مایل بود که بگوید، بدبختانه چنین چیزی در "این دنیای شریر ما" ناممکن است.
سادگی محض هالووی در این مورد در بخش بسیار جالب مبارزاتِ "ضد- قدرت" خود را نشان می دهد:
"به دنیای اطراف مان نگاه کنید، آن سوی روزنامه ها، آن سوی نهادهای جنبش کارگری را بنگرید؛ شما می توانید جهانی از مبارزه را ببینید: شهرداری های خودمختار در چیاپاس، دانش جویان در دانشگاه ملیِ مستقل مکزیک (UNAM)، باراندازان بندر لیورپول، موجی از تظاهرات بین المللی علیه قدرت سرمایه ی پولی، مبارزه کارگران مهاجر...، جهان آکنده از مبارزه ای است که آماج اش رسیدن به قدرت نیست، بل که مبارزه علیه "قدرتِ مسلط" است...، جهان آکنده از مبارزه ای است که شکل های خود مختاری را گسترش و قوام می بخشد و دریافت هایی از یک بدیل را می پروراند که جهان موجود چگونه باید باشد". (ص ۱۱۸)
خوب، تا حدی درست است. اما اگر ما رُویه ی این سه مبارزه مشخص را، که هالووی به آن ها اشاره کرده، کنار بزنیم آن گاه داستان کمی متفاوت می شود.
اول، باراندازان لیورپول. مبارزه ی گروه نسبتاً کوچکی از کارگران که، با اقدام های هم بستگی از سوی باراندازان و کارکنان کِشتی ها در چند قاره، به نحوی مثال زدنی بین المللی شد. هر چند باید در نظر داشت که در پشت صحنه٬ چندین تشکل مارکسیستی بریتانیایی، وقت و انرژی چشم گیری را برای ساختن این مبارزه و ایجاد پیوند های بین المللی صرف کردند. بدون این مداخله، این مبارزه چنان نمی شد که در عمل پیش رفت. شاید هالووی اطلاع نداشته باشد، اما من می توانم اسم و شماره ی تلفن انقلابیان اصلی را ارائه کنم که به طور تمام وقت در این ماجرا شرکت داشتند.
دوم، مبارزه ی یک ساله ی دانش جویان(UNAM) علیه تحمیل شهریه ها (۱۹۹۸-۹). جان هالووی بایستی در این مورد بیش تر بداند، زیرا بیش تر وقت خود را در مکزیک گذرانده است. این مبارزه تقریبأ به وسیله ی ائتلافی از گروه های چپ افراطی مارکسیستی هدایت شد (به لحاظی باید بگویم منحرف شد). خوب یا بد، آ ن ها قادر شدند که به حمایت حدود پنج تا شش هزار از مصمم ترین اعتصابیان متکی شوند که اینان خود دیگران را هدایت می کردند. این مبارزه ای بدون رهبری سیاسی نبود؛ رهبری آن البته می خواهد قدرت را به دست گیرد، اما با توجه به خصلت چپ افراطی نیمه استالینیستی آن، شانسی برای موفقیت ندارد- باری، امیدواریم که چنین باشد.
و سرانجام، منبع اصلی الهام بخش هالووی یعنی زاپاتیست ها. مجامع مستقل و خودگردان روستابی تردید نمونه و سرمشق هستند، اما آن ها دقیقأ از چه چیزی مستقل هستند؟ مسلمأ نه از تشکل و رهبری سیاسی. جنبش زاپاتیست ها سه بخش دارد: مبارزان مسلح- ارتش آزادی بخش ملی زاپاتیستی (EZLN)؛ جوامع پایه در ده کده های کوهستانی؛ و سازمان پشتیبانی سراسری- جبهه آزادی بخش ملی زاپاتیستی (FZLN). "کمیته ی مخفی ِ انقلابی ِ بومی" رهبری سیاسی هر سه را بر عهده دارد، اعضا به-درستی شناخته شده نیستند (به این معنا که مخفی اند)، و شخصیت کلیدی فرمانده مارکوس است. این همان رهبری یک تشکل سیاسی است، که با وجود رد آن توسط فرمانده و هوادارانش در واقع مشابه ی یک حزب سیاسی عمل می کند. شما می توانید کاملأ مطمئن باشید که اگر جوامع پایه، مسأله مهمی را مورد بررسی قرار می دهند، آن موضوع ابتدا در رهبری مخفی مستقر در جنگل مورد بحث قرار گرفته است. دموکراسی روستا کاملأ خودانگیخته نیست.
مارکسیسم، علم، آگاهی
به همین سان٬ (FZLN) بدون اجازه رسمی شخص فرمانده هیچ کاری را انجام نمی-دهد. دموکراسی در(FZLN) کاملأ روشن و شفاف نیست. و اگر(FZLN) یک حزب سراسری نشده است تا حدی به این خاطر است که مارکوس نمی خواهد کنترل خود را بر آن از دست بدهد.
با کمی پیش گویی، دلایل جان هالووی علیه این ایده، که مارکسیسم نوعی علم است، شامل نکات عمده ی زیر است:
۱- پس از انگلس، مارکسیست ها از این دیدگاه دفاع کرده اند که علم به طور کلی و مارکسیسم به طور اخص در پی شناخت عینی از جهان واقعی است. در مقابل، نظریه ی انقلابی، انتقادی و سلبی است؛ شناخت عینی ناممکن است.
۲- انگلس و به دنبال او مارکسیست ها، از مارکسیسم یک فرجام شناسی (teleology) ساختند- به این معنا که تاریخ فرآیندی است با پی آمدی ناگزیر، یعنی سوسیالیسم. و این به حذف و یا کوچک شمردن نقش مبارزه می انجامد.
۳- با نگاه به حزب (یا پیشاهنگ پرولتاریا) به عنوان دارنده ی دانش، که توده ها از آن برخوردار نیستند، مارکسیست های ارتدکس یک رابطه ی اقتدارگرایانه و دست-آموزکننده میان حزب و توده ها برقرار کردند. مقوله ی آگاهی کاذب باید کنار گذاشته شود، ما همه قربانی بت وارگی هستیم، از جمله مبارزان مارکسیست. از این رو برداشت گرامشی از هژمونی نادرست است.
۴- با مطرح کردن یک هدف یا نقطه ی پایانی برای مبارزه (یعنی سوسیالیسم یا کمونیسم)، مارکسیست های ارتدکس به طور گریزناپذیری می کوشند که مبارزه توده ها را به سوی هدف های پیش پنداشته "جهت داده" و هدایت کنند. مفهوم گسست انقلابی از "بیرون" بر مبارزه تحمیل شده است.
پاسخ تفصیلی به همه ی این نکات یک کتاب طولانی لازم دارد، اما پاسخ اصلی که مارکسیست های انقلابی بایستی به این لیست اتهام ها ارائه کنند، این است که ما "مقصر نیستیم". هر چند برخی نکات خاص در انتقادها دارای عنصری از حقیقت است، به ویژه در پیوند با مارکسیسم انترناسیونال دوم، و "مارکسیسم" استالینیستی در سطح بین المللی. اما بیش تر کسانی که در جنبش حضور دارند و در مورد این مسائل فکر می کنند، از بسیاری از این نظرات دفاع نمی کنند که توسط هالووی به مارکسیسم انقلابی نسبت داده می شود.
آیا مارکسیسم یک علم است؟ آیا علوم، شناخت عینی از جهان به دست می-دهند؟ آیا دست یابی به چنین دانشی ممکن است؟ پیش از دادن چند پاسخ موقت به این پرسش ها، باید گفت پاسخ خود هالووی به آن ها- لای روبی ایده های مکتب فرانکفورت- نمی تواند پذیرفتنی باشد:
"مفهوم بت وارگی بر اِنگاشت منفی از علم دلالت دارد... از این رو٬ مفهوم بت وارگی بر وجود تمایز رادیکال میان علم "بورژوایی" وعلم انقلابی و انتقادی دلالت دارد. اولی، پایداری روابط اجتماعی و هَمانَستی را مفروض و مسّلم می انگارد، و تضاد را هم چون نشانه ی ناسازگاری منطقی تلقی می کند. از این منظر علم تلاشی است برای فهم واقعیت. در مورد دومی [علم انقلابی و انتقادی]، علم فقط می تواند منفی باشد، نقدی از ناراستی واقعیت موجود. هدف، فهم واقعیت نیست، بلکه درک (و از این طریق، تشدیدِ) تضادهای آن به عنوان بخشی از مبارزه برای تغییر جهان است. هرچه ما حضور شیی وارگی را فراگیرتر دریابیم، علم به نحو کامل تری منفی می شود. اگر شیی وارگی بر همه چیز سایه انداخته باشد، آن گاه کاملأ هر چیزی جایگاه مبارزه میان تحمیلِ گسستگی عمل با مبارزه ی انتقادی- عملی برای ترمیم و بهبود عمل است. هیچ مقوله ای خنثا نیست". (ص ۱۲۲)
اولین چیزی که در باره ی این فراز روشن است، این ایده است که علمی که می خواهد جهان را دریابد نمی تواند تناقض را تحمل کند؛ از آن رو که نشانه ا ی از ناسازگاری منطقی در خود دارد. هر مارکسیستی به شما خواهد گفت که، این نظر که تناقض در واقعیت (و نه فقط اندیشه) وجود دارد، گزاره ی بنیادین معرفت شناختی هر علم واقعی به شمار می رود.
به طور کلی، بحث های هالووی بدیل های کاملأ اشتباهی را مطرح می کند. یک خوانش از آن می تواند بُن اِنگاره ی (postulate) گسست مطلق میان علم "انقلابی " و علم "بورژوایی" باشد؛ بدترین پی آمد های این ایده، فرآورده های عجیب غریب ِ آکادمی شوروی بودند. ایده هالووی در مورد علم اگر به طور منطقی دنبال شود به رد نیلز بوهر یا آلبرت انیشتن می رسد؛ به این دلیل که بینش آن ها در پیوند با نظریه ی ذرات و موج، و یا نسبیّت، بخشی از مبارزه برای تغییر جهان نبودند.
بیش تر مارکسیست ها استدلال می کنند که علم در تولید شناخت می بایست انتقادی و "دیالکتیکی" باشد، و بکوشد تناقض های موجود در واقعیت، اجتماعی و هم چنین طبیعی، را دریابد. پیدایش نظریه ی آشوب (chaostheory)، به شدت به این روی کرد "دیالکتیکی" یاری رسانده است و ضربه ی جانانه ای علیه دوپارگی های کاذبی وارد کرده که فلسفه ی بورژوایی میان جبرباوری و بی علت انگاری گشوده است. نظریه آشوب نشان داده است که رخدادها می توانند مُعیّن و علیّت پذیر باشند، به عبارت دیگر می توانند ناشی از علت هایی باشند که مشخص و قطعی اند؛ اما هم چنین می توانند نتایج غیرقابل پیش بینی، نامُعیّن و علیّت نا پذیر به همراه داشته باشند. این بینش به جای آن که ردیّه ای بر اندیشه ی دیالکتیکی باشد، تایید آن، یا به عبارت دقیق تر گسترش آن است(بحث گسترده تر این موضوع ها را در کتاب دانیل بن سعید، "مارکس برای زمانه ما "، می توان یافت). اما واقعیت این است که ملاحظات نظریه ی آشوب با نگرش پیش بینی پذیری علمی نا هم ساز است که از جانب انگلس در عبارتِ معروفِ "متوازی الاضلاح ِ نیروها" بیان شد.
برخی پی آمدهای ایده های ما در باره ی علم به دنبال می آید. گفتن این که علم می تواند شناخت از دنیای واقعی به بار آورد همان چیزی نیست که می گوید نتایج همه-ی رخدادها می توانند قابل پیش بینی باشند؛ نه به این دلیل که ما، بنا به تعریف، فاقد آگاهی کافی در باره ی علت ها هستیم. نظریه آشوب مرزهای پیش بینی را نشان داده است اما آن ها قطعی نیستند. طیفی از پی آمدهای مُحتملِ بسیاری از روندهای طبیعی و اجتماعی را می توان پیشاپیش پیش بینی کرد. اگر چنین نبود، علم یک سر بی فایده می-نمود. ما هرگز نمی توانسیم پل بسازیم، داروی جدید کشف کنیم یا در خیابان قدم بزنیم.
جان هالووی قطب بندی کاذبی میان علم مثبت و منفی، میان دانش و نقد بنیاد می نهد. تولید شناخت واقعی از جهان، بی آن که بخشی از مبارزه ی انقلابی باشد، امکان پذیر است؛ همان گونه که تولید شناخت واقعی از روندهای اجتماعی ممکن است، بی آن که به این درک فروافتاد که واقعیت اجتماعی زیر سلطه ی "قوانین عینی" غیرقابلِ نفوذ٬ با پی آمدی ناگزیر قرار دارد.
از این رو٬ امروزه تعداد اندکی از مارکسیست ها استدلال می کنند که سوسیالیسم "اجتناب ناپذیر" است، و تاریخ، پایان یا پی آمدی پیش پنداشته دارد. سوسیالیسم یک هدف است، یک آرمان است، که ما برای آن می جنگیم؛ سوسیالیسم فرآورده ی بازاندیشی نظری است؛ اما فقط آن نیست. بازاندیشی نظری خود، بازتاب تناقض ها در واقعیت یعنی مبارزه طبقاتی در جامعه سرمایه داری است. عبارتی بد نقل شده از مارکس می گوید، نظریه تمایل به واقعیت و(امیدوارانه) واقعیت گرایش به سوی نظریه دارد.
جان هالووی مدعی است که مارکسیست ها گمان می کنند که صاحب دانش عینی اند که توده ها فاقد آن اند:
"انگاره ی مارکسیسم هم چون علم، مستلزم تمایزگزاری است میان آن هایی که می دانند با آن هایی که نمی دانند؛ آن هایی که آگاهی واقعی دارند و آن هایی که آگاهی کاذب دارند.... بحث سیاسی بر مسأله ی "درستی" و "خط درست" متمرکز می شود. اما ما چگونه درمی یابیم (وآن ها چگونه می فهمند) که شناخت آن هایی که می دانند٬ درست است؟ چگونه می توان گفت که حاملان آگاهی (حزب، روشنفکران، یا هرچه ) با فراتر رفتن از شرایط زمانی، مکانی و اجتماعی خود، به دانشی ممتاز از جنبش تاریخی دست می یابند. شاید حتا از نظر سیاسی مهم تر این که: اگر تمایز ایجاد شده میان آنان که می دانند و آن ها که نمی دانند؛ و اگر درک و دانش هم چون امری مهم در هدایت مبارزه ی سیاسی نگریسته می شود، پس رابطه تشکیلاتی میان حاملان آگاهی و دیگران (توده ها) چگونه است ؟ آیا دانستن آن ها برای هدایت و تعلیم توده ها (به مفهوم حزب پیشاهنگ) است، یا انقلاب کمونیستی ضرورتأ کارِ خودِ توده هاست (همان گونه که کمونیست های چپ مثل پانه کوک بر آن پای می فشردند)؟
... انگاره ی قوانین عینی، جدایی میان ساختار و مبارزه ایجاد می کند. در حالی که، مفهوم بت وارگی چنین القا می کند که هر چیزی مبارزه است، که هیچ چیز جدا از تضادهای روابط اجتماعی وجود ندارد؛ انگاره ی "قوانین عینی"، یک دوگانگی میان حرکت ساختاری و عینی- مستقل از خواست مردم از یک سو، و مبارزاتِ درون زاد(subjective) برای یک دنیای بهتر از سوی دیگر، را القا می کند". (ص ۱۲۲)
هنگامی که مارکسیست ها می گویند، یک دیدگاه معین، یا شیوه ای از اقدام پیش-نهاد شده "درست" است؛ آن ها از این ره گذر، به دانش عینی در این باب، شأن مطلقی نمی بخشند- یا دست کم نبایستی چنین کنند. کلِ دانش[بشر] موقتی و ابطال پذیر است. وقتی شیوه ای از اقدام "درست" تلقی می شود، [عبارتِ "درست"] بیان فشرده ای از "مناسب ترین[اقدام] در موقعیت" است. از سوی دیگر، وقتی مارکسیست ها مثلأ می-گویند که "تهاجم به عراق نمونه ای از [عمل کرد] امپریالیسم است"، آن ها در واقع به وجودِ مقوله ای در واقعیت اجتماعی اشاره دارند که شناختنی است و از راه تجرید نظری آشکار می شود. هالووی بایستی موافق باشد که چنین روندی ممکن است، وگرنه کتاب اش را نمی نوشت.
مارکسیست ها مدعی نیستند که در مقابلِ آگاهی کاذب توده ها، آن ها از "آگاهی واقعی"(هر آن چه که ممکن است باشد) برخوردارند. اما آن ها مدعی هستند که نظریه ی اجتماعی انتقادی امکان پذیر است، و می تواند مفهوم هایی را بپروراند که به ما کمک می کنند تا توسعه ی سرمایه داری و مبارزه علیه آن را دریابیم. و این نظر هالووی که این امر ناممکن است، چرا که مارکسیست ها خود محصول زمان و موقعیت های اجتماعی مشخص اند، آشکارا مضحک است. البته که مارکسیست ها محصول زمان و موقعیت اجتماعی مشخص اند، و مارکسیسم محصول روزگار و شرایط خاصی است. مفاهیم مارکسیستی موقتی هستند (نه دانش مطلق) و چارچوبی برای فهمیدن و عمل کردن در جهان پدید می آورند. این دریافت٬ مطلق یا "عینی" نیست؛ بلکه ناقص و جانب دار است. معیار باید این باشد که آیا این دریافت برای فهم جهان و اقدام بر پایه ی آن مفید است یا نه. و بطلان آن باید در عمل و در مبارزه آشکار شود. اگر ما چنین ره یافتی نسبت به نظریه ی انقلابی نداشته باشیم آن گاه نه تنها عرصه ی استراتژی و سیاست، بل که تئوری را نیز به حال خود وامینهیم.
این باور هالووی که ما همه محصول شیی انگاری و بت واره گری هستیم، ضرورتأ نبایستی او را به رد مفهوم آگاهی کاذب ره نمون شود. به همین سان، او می-توانست بگوید که ما همه دچار آگاهی کاذب ایم؛ که در این سخن هسته ای از حقیقت وجود دارد. واقعیت این است که آگاهی برخی کسان بیش از دیگران کاذب است. شاید مایه ی خنده شود، اما اگر هالووی آن را نپذیرد ما به طور واقعی وارد قلم روی مضحکی می شویم. آیا جان هالووی واقعأ می تواند بگوید که نظرات کسی که نژادپرست و ناسیونالیست است به همان اندازه ی نظرات کسانی که انترناسیونالیست-های انقلابی اند، معتبر و موجّه است؟ نظریه ی مارکسیستی ممکن است جانب دار و مشروط باشد، اما مطمئنأ به درکی از جهان، که منتقد نظم اجتماعی موجود است، نزدیک می شود؛ و نظرهایی در پیوند با تناقض ها و امکان های دگرگونی آن فراهم می کند.
خطر بزرگی در دیدگاه هالووی وجود دارد. با رد قاطع ایده ی آگاهی کاذب، او مفهوم ایدئولوژی به مثابه ی چیزی جدا از(اما مرتبط با ) شیی انگاری و بت وارگی را رد می کند. دست کم گرفتن ایدئولوژی، مانع از فهم دستگاه های ایدئولوژیک سرمایه-داری مدرن می شود؛ دستگاه هایی که در تولید و تکرار دیدگاه های طرف دار سرمایه-دار و بت واره شده بسیار قدرت مندند. نتیجه ی ممکن ضعفِ یاد شده، منطقأ عدم درک اهمیت مبارزه ایدئولوژیک، و ضرورت نبرد بی امان - در تبلیغ، تهییج و هم-چنین "نظریه"- علیه ایده های "کاذبی" است که به وسیله ی رسانه ها (و مراکز دانشگاهی) طرف دار سرمایه دار هر روزه تبلیغ می شوند. این مبارزه به طور خودبه-خودی در مقیاسی ملی و کارآمد پدیدار نمی گردد، بل که بایستی سازمان داده شود. این آن چیزی است که لنین تلاش کرده بود در کتابی- که بسیار تحریف شده- مطرح کند که در سال ۱۹۰۲ نوشت. اما این داستان دیگری است.
نتیجه گیری استراتژیک: جهانی بدون احزاب چپ
جان هالووی- بدون پوزش خواهی- فاقدِ نتیجه گیر یهای استراتژیک است. او می گوید "هیچ تضمینی برای نتیجه ی خوش" وجود ندارد. متاسفانه، فقط در این جا می توانیم با او موافق باشیم. اما برخلاف منتقدان اخیر احزاب انقلابی، او سازمان های بدیل- جنبش های اجتماعی، سازمان های غیردولتی- را به عنوان رقبایی برای تاج "شهریار جدید" عَلم نمی کند. او لزوم هماهنگ سازی مبارزات و هم کاری برای هدف های مشخص، و یا ضرورت ستیزه جویی سیاسی را انکار نمی کند. به هر رو، او به سازمان های جدید یا بدیل علاقه مند نیست. از نظر او، ما بایستی به جنبش، نه هم چون تشکیلات، بل که به چشم "سلسله ای از روی دادها" بنگریم که از چرخه ی تظاهرات ضد سرمایه داری الهام گرفته است. همین و بس.
خوشبختانه ایده های هالووی، که پاره ای از آن ها رایج اند، همه کس را مجاب نخواهد کرد؛ اما اگر در اثر برخی پیش آمدهای نامنتظر چنین شود، پی آمدهای اش فاجعه بار خواهند بود: منحل کردن احزاب و سازمان های چپ، و انحلال اتحادیه ها ی کارگری؛ ناچیز شمردن انتخابات و صرف نظر کردن از پیکار بر سر دولت. آن چه که باقی می ماند مبارزه "قدرت خلاق" علیه "قدرت مسلط" است.
نه فقط این ایده ها در چپ هژمونی پیدا نخواهد کرد، بل که لحظه ای تأمل نشان می دهد که تحقق آن ها به لحاظ ساختاری نیز ناممکن است. تصور کنید، در جهانی بدون حزب، پنج یا شش دوست در بخش های مختلف از یک کشور، در ائتلاف های ضد جنگ درگیر شوند، دور هم جمع شوند و راجع به سیاست گفت و گو کنند؛ آن ها درمی یابند که نه تنها در مورد جنگ بل که بر سر بسیاری مسائل، نظیر نژادپرستی، فقر و قدرت سرمایه داری توافق دارند. سپس، آن ها تصمیم می گیرند که جلسات منظمی برگزار کنند و دیگران را نیز به نشست های خود دعوت کنند. در ادامه، خبرنامه کوچکی هم برای ارائه به رفقای شان در ائتلاف ضد جنگ منتشر می کنند. طی شش ماه، آن ها متوجه می شوند که ده ها نفر در جلسات شان شرکت می کنند، و تصمیم به برگزاری یک کنفرانس می گیرند. بدین سان، آن ها در واقع یک حزب سیاسی تشکیل داده اند. و روشن است که اگر هیچ کس دیگر در چپ، بدیل دیگری ایجاد نکند، آن ها ظرف یک سال صدها عضو خواهند داشت. از این رو، تا زمانی که کارهایی که بر عهده حزب است انجام نشده باقی مانده است، نمی توان از حزب انقلابی صرف-نظر کرد. هر چه زودتر، بهتر است.
فیل هرس ویراستار نشریه ی دیدگاه انترناسیونالیستی و تارنمای (marxsite) است.
http://www.marxsite.com
|