رنگ گریه و سه سروده دیگر


کتایون آذرلی


• نمی دانم از چه زمانی ست
که خانه را ترک کرده ام
اما اینجا که افتاده ام من
بوی سنگ می دهد انسان(رنگ گریه) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۶ ارديبهشت ۱٣٨۵ -  ۶ می ۲۰۰۶


● رنگ گریه
نمی دانم از چه زمانی ست
که ترک کرده ام خانه را
و افتاده ام این گوشه
در مکعبی پراز هول و هراس
پر از شیون و ناله
پر از صدای شلاق و کوفتن وکوبیدن
پر از صدای فریاد
و شنیدن خس خس نفسی .
نمی دانم از چه زمانی ست
که ترک کرده ام خانه را
اما حس می کنم
سایه نرم پاییز
سنگینی می کند روی دوش درخت ها
و بادها ی موسمی فصل زرد
در گردشی طبیعی می وزند .
نمی دانم از چه زمانی ست
که خانه را ترک کرده ام
اما اینجا که افتاده ام من
بوی سنگ می دهد انسان
وبا شفقت
یا سخاوت وهمد لی ندارد آشنایی .
اینجا که افتاده ام من
می ترسد انسان از کلمه ها
ومضطربش می کند واژه ها و اندیشه ها .
اینجا
موسم کینه هاست و داد وبیداد
و تصویر سیاه جنایت
هی می افتد روی این دیوارها
و می لرزد چیزی به قاعده حرکت موریانه
روی پلکها یم .
من در انتظارم ، انتظار
تا این در گشوده شود سوی روزنه ای
همان روزنه ای که در انتهای آن
سایه طناب داری
تاب می خورد ، تاب .
پس بیهوده نیست ، نازنین
اگر نگاه من و طرح واژه هایم
رنگ گریه دارند .
نمی دانم ، نه نمی دانم
از چه زمانی ست
که ترک کرده ام خانه را
و افتا ده ام این گوشه .
تنها
تکیه به دیوار
زانو به بغل
سر گذاشته بر آن
با لحنی زلال و آبی
سلام می گویم تنهایی را .
اینجا که منم
حس می کنم هر شب ستاره ای
فرو می ریزد روی خاک
و خاک این سر زمین دیری نمی پاید
که نقره فام خواهد شد
و نگاه من پر از گریه.
اینجا که منم
صدای سوره های جنون جاریست
در وسعت لحظه ها
وشده است این مکعب کوچک
جلوه گاه خدا و پیامبران پوشالی .
می بینی نازنین
زیستنگاه ما
چه غریب است و غریب
ما چه از سایه ها تنها تریم .
شداد
هزار بار دیگر هم اگر
تلاوت وحی سوره ها را
معجزه نگین انگشتری پیامبران را
در گوشم فریاد بر آورد
و بر رخم کشد
سر سوی آسمان بر نمی دارم
سجده بر زمین نمی کنم
پناه نمی برم به ملکوت
و پا در یک کفش نمی کنم
تا به آرامش بهشتیان رسم .
تکیه داده به دیوار
در لحظه های سرد و سنگین سکوت
همیشه هست کسی
که از روی خاکستر خاطراتم
عبور می کند غمگین ، تنها .
همیشه هست کسی
که از میان گودال ها
صدایم می زند ، نالان
نگاهش که می کنم
می بینم این اوست ، او
که الفبای اندوه را
آموخته است به من
حالا میان هیچ و هرگز
تصویر غم اوست
در نگاهم .
همو که گفت
یادمان باشد
مقصد مان رسیدن به ابتدای آفتاب است .
همو که گفت
« بگذار زمان بگذرد »
و سر بسته بماند راز این بغض
و این آسمان بی تو
همواره ابری و بارانی .
تکیه به دیوار
زانو به بغل
سر گذاشته بر آن
با لحنی زلال و آبی
سلام می گویم تنهایی را .

● همسفر
آخرین غزلم را
در جوار همسفر همیشگی ام غم
می خوانم برایت ، نازنین :
یارب ، مسببی که سیه بخت عالمم
رنگ دگر نبود که بر بخت من زنی .
تصویر شعر من
با تعبیر نگاه تو
رابطه ای دارد نا گسستنی
با غروب پلک سوز چشم تو
در شط شبانه های نگاه تو
تقدیر من
رابطه ای دارد با شب
با سکوت .
باد ورق می زند برگهای دفترم را
ومن آخرین غزلم را
در جوار همسفر همیشگی ام غم
می خوانم برایت ، نازنین :
آن مست که نیمه شب آواز می خواند
در معبد بی تفاوتی باقیست
اما تو به خاطرش که می آیی
هر چیز برایش اوج زیبایی ست .

● تکرار
من اما
از هنوز تا همیشه
زیر پوست سنگین سکوت مانده ام
تو اما
از هنوز تا همیشه
در امتداد لحظه ها مانده ای
من اما
ازهنوز تا همیشه
سرشار از التهاب روییدنم
تو اما
از هنوز تا همیشه
روح مرگی
من اما
از هنوز تا همیشه
کنار ستیغ آفتاب نشسته ام
تو اما
از هنوز تا همیشه
میان مه خاکستری روزهای کبود مانده ای
من اما
از هنوز تا همیشه
صدای پایم
ازروزگار سرد بی اعتمادی ها می آید
تو اما
از هنوز تا همیشه
کوچ پرنده هایی
پژمردن گلی در باغچه ای
خالی ماندن کوچه از عابری
من اما
از هنوز تا همیشه
به ستوه آمده ام از ابتذال تکرار
تو اما
از هنوز تا همیشه
روز شمار تقویم کهنه منی .

● محال
من شیر و شکر را در هم می ریزم
به یمن هر جرعه شراب تلخ مرد افکن
تا شاید
کمی شیرین شود
این روح تلخ .
بیهوده است، بیهوده
من مادر گم کرده ام
راستی مادر چه نامی داشت
حوا
سارا
مریم
یا خدیجه؟
بیهوده است ، بیهوده
همه زخمهای من
از کودکی ست مادر
کاش مرا دوباره آبستن شوی .